سایر منابع:
سایر خبرها
جنگ بر سر زنده ماندن، نه درس خواندن!
هم مان ریخت. در آنقدر کوچک و راهروی ورودی آنقدر محقر بود که حتی کلمات هم از وصف شان به تنگ آمدند! مرز بین خانه و حیاط مشخص نبود، مجبور بودیم سوال کنیم از کجا به بعد خانه است که کفش ها را دربیاوریم و وارد شویم. کسی چیزی نگفت و ما هم جایی که چشم می گفت اینجا تمیزتر است قبلش کفش ها را درآوردیم و خب تمام جوراب مان خیس آب شد. یک نایلونی برای مسقف کردن جلوی در ورودی بود، منتها مثل جگر زلیخا تکه تکه بود و ...
می گفت باز هم جنگ شود، می روم تا خدمتگزار رزمنده ها باشم
باشم و همسنگر مرد مجاهدی باشم که به افتخار جانبازی رسیده است. ما ثمره این اعتقاد و باور را در طول زندگی مشترک مادر و پدرمان شاهد بودیم. با تمام مشکلات و سختی هایی که در طول زندگی برایش اتفاق افتاد، هیچ وقت زبان به گله و شکایت باز نکرد. مادرم، خواهر شهید بود و همراهی او با پدر و محبت هایشان نسبت به هم و صبر و بردباری مادرم باعث تعجب همگان شده بود. از حضور ایشان در جبهه بگویید. از طرف ...
روی دیگر زندگی معلولان
کار کنم ناراحت می شدم و مادر عزیزم با مهربانی در حالی که قلبش از درون از غصه و ناراحتی درهم شکسته بود، اما با لبخند امید را در من زنده می کرد. مادرم می گفت در سن چهار- پنج سالگی به خاطر عمل های جراحی زیادی که برای بهبود وضعیت دستم انجام می شد خیلی لاغر و نحیف بودم و گاهی به خاطر اینکه برخی اوقات پزشکان چند مدت دستم را بعد از عمل جراحی ثابت می کردند، تعادلم را از دست می دادم و نمی توانستم خوب ...
در محضر امام خمینی(ره)
رد شدم که با آقای اشراقی روبه رو نشوم؛ مادر من، وقتی آقا را گرفتند و بردند ترکیه، یعنی چهل سال بعد از زندگی شان، اولین سلام را به برادرشوهرشان کردند! ماجرا هم این بود که وقتی عمویم می خواستند بروند ترکیه خدمت آقا، آمدند از پشت در گفتند: من می خواهم با خود خانم صحبت کنم، تا اگر بخواهند پیغامی بدون واسطه برای آقا داشته باشند. که مادرم ناچار شدند سلام کنند! و بعد یادم است آمدند و گفتند ناراحتند، چون ...
سوغات کربلا
خودم گفتم مادر ظهر با چه کسی می خواهد بیاد؟ خاله ها که چند شب پیش این جا بودند. هفته پیش هم که ما خونه عمو و عمه ها رفتیم، بابا بزرگ و مادر بزرگ که گفته بودند مهمان دارند و نمی توانند خانه ما بیایند پس؟.. لقمه ای نان کره و مربا در دهانش گذاشت و کمی از چایش را خورد و از جا بلند شد به طرف پنجره آشپزخانه که رو به حیاط بود رفت و نگاهی به بیرون کرد. پرنده ها در باغچه پرگل در رفت و آمد بودند و ...
لنزهای بی باک| عکاسی که در بخش راه می رفت و برای بیماران کرونایی حمد شفا می خواند/ ضجه های جانباز ...
بستری ام زحماتشان را از نزدیک دیده و حس کرده بودم. همچنین دو بار هم به غسالخانه رفتم اما موفق به دریافت مجوز عکاسی نشدم؛ با این وجود، توانستم بدون دوربین وارد شوم و به غساله ها کمک کنم. عکاس خبرگزاری مهر یادآور شد: می توانم بگویم که تجربه ابتلا به کرونا و بستری شدن در بیمارستان نگرشم را تغییر داد؛ با اینکه مادرم پرستار است و در روزهای آغازین شیوع کرونا در خانه نیز ماسک می زد و از ما فاصله ...
گفت وگو با یک زوج ناتوان جسمی اما ورزشکار و هنرمند/ ثابت کردیم معلولیت مانع خوشبختی نیست
توانی زندگی راه ببری، تو هم می توانی خانم یک خانه باشی و ... . حرف های او باعث شد اول از همه توانایی های خودم را باور و بعد به زندگی مشترک فکر کنم. پدرم باور نمی کرد که خودم آشپزی می کنم! برای اولین بار که مادر و پدرم را دعوت کرده بودیم به خانه خودمان، من غذا پختم. پدرم با دیدن من در حال آشپزی گفت، یعنی خودت غذا درست می کنی؟! من هم گفتم همیشه همین طور بوده! اما باز هم باور نکرد و به مادرم گفته بود که ریحانه از بیرون غذا گرفته و می خواهد بگوید خودش درست کرده! بله خب باورش هم سخت بود که من همه کارهای خانه ام را با این شرایط، خودم انجام می دهم. انتهای پیام/ ...
من نظافتچی بودم، صاحب همۀ ته مانده ها
، نظافتچی بود، از موقعیت دشواری نوشته است که این شغل برایش به وجود می آورد. الی گلدستون، نیواستیتسمن — در همان روزهایی که اولین کتابم منتشر شد، برای امرار معاش خانه ها را نظافت می کردم. از واکنش آدم ها وقتی می گفتم که نظافتچی هستم، متنفر بودم؛ انگار داشتم بحثی را شروع می کردم که برایش آماده نبودند. حدس می زنم آدم ها تصور می کردند که چون من آدم مشکل پسندی هستم، خوشم می آید چنین جوابی بدهم که ...
کلاس اولی های جرم
.... باقیمانده پول را برگرداندم، چون من دزد نیستم و تحت فشار شدید مالی این کار را کردم. من حاضرم نان خشک بخورم، اما کنار زن و بچه ام باشم. شهریه دانشگاه نداشتم دانشجوی جوان آرزوهای دور و درازی برای خودش داشت و به این فکر می کرد که پس از تمام شدن تحصیلش، مشغول کار شود و بعد هم ازدواج کند، اما به گفته خودش، مشکل مالی باعث شد تا برای اولین بار دست به سرقت بزند. آن طور که تعریف ...
حکایت تلخ کمبود داروی برخی بیماران در ایران؛ می خواهم زنده بمانم!
چه وضعی است برای ما درست کردید. ما دارو می خواهیم." مادر سارا اما هنگام صحبت غم بیشتری دارد. او می گوید: "بچه ام متولد سال های جنگ است. بابایش آن روز ها در جبهه بود. دستم خالی بود. سرم باد داشت نمی خواستم دستم را پیش کسی دراز کنم، مدام به بچه ام چای شیرین و نان می دادم. وقتی در چهارسالگی گفتند دیابت دارد با خودم گفتم ای درد به جانت بیفتد که با بچه ات چنین کردی. حالا این روز ها وقتی دخترم ...
تجربه سوگواری در عصر حاضر
شعار سال: اشکان شریعت؛ آنجا که مرگ هست من نیستم، جایی که من هستم، کسی که دوستش دارم، می میرد. وقتی پدربزرگم را از دست دادم تقریبا چهارده ساله بودم، تعطیلات عید تمام شده بود، صبح زود بود و برای رفتن به مدرسه آماده می شدم، تلفن زنگ خورد و بعد تا چند ساعت بعد همه چیز به سوالی کوتاه از سوی پدر خلاصه شد که از نجوای گنگ پشت تلفن پرسید: تموم شد؟ در تمام طول مسیر که باید از شهری به ...
از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!
مثل مرده شده و دیگر خجالت می کشیدم کسی نگرانم باشد که بی هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. خانواده های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می سوختم که گنبد و گلدسته های بلند حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون می خوردم. کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی ...
خط آخر/ گپ و گفتی با متصدیان و غسالان آرامستان برازجان + تصاویر
مضاعف شد. اواخر سال 98 بود که اولین میت کرونایی استان بوشهر به برازجان آمد و چون نه ما، نه شهرستان و نه استان، تجربه ای در این زمینه نداشت، با امکاناتی که داشتیم کار را انجام دادیم و جلو بردیم. در ادامه کار، فشار مضاعفی ایجاد شد و تغسیل میت های کرونایی کل شهرستان به ما داده شد. بخش نامه کردند که تمام میت های کرونایی که در این مدت در بیمارستان شهیید گنجی و یا حتی در خانه فوت شده اند، باید در ...
از شیطان تا میکروب؛ حکایت پوشاندن لباس دین به طب معاصر
لازمه آن کنار گذاشتن دربست کتابهای نجومی قدیمی است. در باره پزشکی هم همین اتفاق می افتد. البته سالهای سال طول می کشد که پزشکان جدید جای طبیبان قدیمی را بگیرند. اما اکنون پرسش در مورد تقابل اینها با یکدیگر است، تقابلی که روی بسیاری از واکنش ها در حوزه های دیگر فرهنگ هم تأثیر می گذارد. ضمن این که اگر بپذیریم که دانش غربی به سرعت جای خود را در میان تحصیل کردگان و طالب علمان جامعه باز کرد، می ...
روایت هایی تکان دهنده از زبان سه مبتلا به ایدز
. اخراج شدم! رفتم خونه. از فرداش، الکی هر روز میزدم بیرون که مادرم نفهمه بیکار شدم. تا دو سه ماه همین وضعیت بود. با قرض و قوله این چند ماه رو گذروندم تا اینکه یه روز سمت میدون بهارستان دیدم یکی از این چاپخونه ها زده به کارگر نیاز داریم. بچگیام توی یه صحافی نزدیک میدون انقلاب کار میکردم. یه چیزایی بلد بودم. از پله ها رفتم پایین، یه آقای میانسالی بود، سلام کردم. گفتم واسه کار اومدم. گفت چیزی بلدی ...
ما حسی نوستالژیک به دهه 60 و 70 داریم /فکر می کنیم خاستگاه های مان در گذشته بهتر بوده است
دست ما در رفته و مخاطب آن را پسندیده است مثلاً موفقیت سریال پایتخت باعث شد بیشترین آسیب را هم ببیند. حسین پاکدل: گاهی سریال های ترکیه به هزار قسمت هم می رسد اما ما خیلی هنر کنیم تا 100 قسمت یا 120 قسمت سریال می سازیم. بعد از آن می خواهیم حرف و محتوای جدیدمان را در سریال دیگر بیان کنیم. درحالیکه حرف جدید را می توان در قالب سریال هایی بیان کرد که مردم با آن ها خاطره دارند * سریال های خیلی ...
روایتی از زندگی دختری که 20 سالگی اش با رفتن به خانه بخت و ابتلا به اچ آی وی همراه شد!
تماس می گیرند و می خواهند او به یکی از مراکز انتقال خون مراجعه کند. مریم می گوید: وقتی رسیدم، چندتا سؤال ازم پرسیدند؛ مثلا اینکه آخرین باری که خون دادم کی بوده. بعد از چند تا سؤال گفتند خانم شما اچ آی وی مثبت هستید. گفتم مگه ممکنه! حتما اشتباهی شده. گفتند اشتباه نیست و شما مبتلا به اچ آی وی هستید. آن روز وقتی برمی گشتم به خونه، بارون می اومد، از این بارون های رگباری تند که تو تابستون محاله بیاد ...
خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!
دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می کرد و ظاهراً حرف های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب هایش بی حرکت مانده و همه ...
نوجوانی که ادعا می کند پسر مارادوناست خواستار نبش قبر و تست دی ان ای شد + عکس
پسر نوجوانی که مدعی است فرزند نامشروع دیگو مارادونا است خواستار نبش قبر چهره افسانه ای دنیای فوتبال برای انجام تست دی ان ای و تصدیق ادعایش شده است. سانتیاگو لارا که 19 سال دارد به وکلای خود گفته درخواست نبش قبر مارادونا را به مقامات ارائه بدهند در حالی که کمتر از 24 ساعت از خاکسپاری ستاره سابق تیم های ناپولی و بارسلونا می گذرد. بدین ترتیب وکلای او درخواست نبش قبر مارادونا و انجام تست دی ان ای را به مقامات قضایی آرژانتین ارائه داده اند. خوزه نونز وکیل خانم لارا ادعای و درخواست خود و موکلش را در یک برنامه زنده در تلویزیون آرژانتین مطرح کرد. ...
شگرد خاص پسر 23 ساله برای انتقام از زنان
از مدتی در حالی مرا رها کرد که به طور عجیبی در همان 17 سالگی به او دل باخته بودم و همواره برایش خرید می کردم. بعد از این ماجرا، با زنان دیگری که همه آن ها بزرگ تر از خودم بودند آشنا و وارد رابطه خیابانی شدم. با این حال همه آن ها فریبم دادند و به قول معروف فقط مرا تیغ می زدند تا این که روزی تصمیم گرفتم نه تنها نباید با هیچ زنی رابطه داشته باشم بلکه باید انتقام روز های گذشته را از آن ها بگیرم. به ...
مرگ بوقت 8 شب
از دست دادم و دوستم برایم نوبت دکتر رزرو کرد و گفت: هرچه سریعتر به متخصص مراجعه کن. داروهایی را که سر خود مصرف می کردم قطع کردم و به پزشک متخصص مراجعه کردم و با انجام تست متوجه شدم 15 درصد ریه ام با این بیماری درگیر شده است. کم کم سرفه ها شدیدتر شد و دل درد و تهوع هم به باقی دردها اضافه شد. نمی توانستم در خانه بمانم چون مجبور بودم پدرم را هم نزد دکتر ببرم، همزمان با هم مبتلا شده بودیم و ...
دیگر کسی برای هنر اره به دست نمی گیرد
در آینده شرایط بهتری برای چنین کار فراهم شود. آشنایی ام با هنر معرق به سال های بعد از انقلاب بر می گردد. سال ها کار معرق را انجام دادم تا اینکه سال 70 با استادی به نام آقای شمسیان آشنا شدم. آن زمان هم کار معرق می کردم و هم به عنوان یکی از مدیران ایران خودرو دیزل مشغول به کار بودم. طی جلسه ای که با استاد شمسیان داشتم قرار شد شش ماه آموزش ببیننم. به ایشان گفتم مدت هاست کار معرق انجام می ...
یک لحظه غفلت یک عمر حسرت
داغدار درد دل هایی دارند، یک لحظه غفلت باعث شده است تا یک عمر حسرت نبود عزیزانشان را بخورند، 47 هزار خانواری که مرگ عزیز را دیده اند و بدون شک برخی از آنها پشیمان هستند که چرا این ویروس را جدی نگرفتند. یکی از شهروندان خرم آبادی که پدر خود را بخاطر ابتلا به این ویروس از دست داده است می گوید: عصر روز آفتابی بیرون خانه بودم که خواهرم تماس گرفت و خبر داد که تب پدرم به بالای 40 درجه رسیده است ...
گَرد مرگ در شهر؛ کوچه ها تاریکن، دکونا بسته س
میاد بمونیم تو خونه؛ مثل همه اینایی که امشب بستن و رفتن خونه هاشون، ما هم دوست داریم بشینیم کنار زن و بچه مون، تخمه بشکونیم و میوه بخوریم و کنار بخاری بشینیم. هیچ کس از تو خونه موندن بدش نمیاد، اما چاره همینه که بمونم و کار کنم. حالا مشتری کمتر شده، عیب نداره. واسه جریمه هم خدا بزرگه یک فکری می کنیم. ایشالا ما رو جریمه نکنن. نه فقط در میدان خراسان و خیابان خاوران، بلکه در همه خیابان های ...