سایر منابع:
سایر خبرها
ترس برای یل تیپ عمار معنا نداشت
از خاطرات دفاع مقدس می گفتم و گفتم من و حاج احمد متوسلیان از جایی در مریوان رد می شدیم، خانمی را در حال گدایی دیدیم. حاج احمد به من گفت برو ببین چرا گدایی می کند! من با لباس کردی نزدیکش رفتم و دلیل مشکلش را پرسیدم که گفت شوهرم از اعضای کومله بوده و در درگیری کشته شده و خانواده شوهرم همه کومله اند و خانواده خودم هم در روستا هستند و فقیرند. منم و دو تا بچه و مجبورم گدایی کنم. حاج احمد بعد از اینکه ...
امام جماعت یاخچی آباد و درمان دزد کتک خورده در خانه | شگرد آیت الله مرندی برای جذب جاهل ها به مسجد
مسجد راه می رفتم که حاج آقا من را صدا زد. من هم رفتم نزدشان و ایشان شروع کرد از مقام مادر برای من گفتن؛ فهمیدم که مادرم آمده پیش ایشان و از من گله کرده. حاج آقا گفت: مادر مقامش خیلی بالاست. حواست باشد با مادرت چطور برخورد می کنی. از آن روز به بعد، سعی کردم رفتار مناسبی با مادرم داشته باشم. حاج حسن محمدپور از اهالی یاخچی آباد تعریف می کند: حاج آقا حواسش به مردم بود. آن زمان در خیابان مبارک ...
حسرت باقی مانده از جزیره ماهی
جزیره ماهی شروع کرد به عمق آب شلیک کردن. بعد از یک ماه بستری بودن در بیمارستان اهواز و اراک ، وقتی با عصا داشتم از کوچه به سمت خانه می رفتم مادرم را دیدم. گفتم: سلام علیکم. سرش را بالا آورد و گفت؛ سلام آقا و رد شد. گفتم؛ مادر منم جواد! گفت؛ ای جواد تویی؟ مادرم مرا نشناخت. بعدها فهمیدم از یک گردان 120نفره فقط 4 نفر زنده ماندیم: من؛ جواد کافی، یکی از آن چهار ...
روزی که تو آمدی به دنیا!
احمدرضا شش ساله بود که آب مادی او را با خودش برد. هیچ کس فکر نمی کرد زنده بماند غیر از مادرم. راسته مادی را دویدیم و جیغ زدیم تا کسی احمدرضا را از آب روان و مواجی که می رفت، بیرون بکشد. بیست متر جلوتر رفتگری او را روی آب دید و جست زد و گرفت. شکمش از آبی که قورت داده بود، ورم کرده بود. چند دقیقه ای طول کشید تا همه را بیرون بیاورند. احمدرضا برایمان دوباره زنده شد.خاله آش پخته بود و 70،60 نفر از فامیل دور هم جمع بودیم. مادرم آن رو ...
تصادف جانخراش یک مدافع حرم! + عکس
12 و نیم ظهر بود که به خانم پرستار گفتم این بچه را از من بگیرید. پرستار سریع دوید و بچه را از دست من گرفت. تا بچه را گرفت، من همانجا افتادم و بیهوش شدم تا شب، حدود ساعت 10. آنها من را برده بودند و سِرُم زده بودند و خون وصل کرده بودند. فشارهای روحی و روانی حالم را بد کرده بود. شب که بلند شدم، رو به قبله ایستادم و فقط به امام رضا (ع) می گفتم که امام رضا! من دوتایشان را با هم می خواهم. من، هم محمدرضا ...
روایت مادر شهید طلبه آرمان علی وردی از شب شهادت فرزندش/ پیکر خون آلود فرزندم را نشناختم...
؟ پاسخ داد که نهار میل کرده و چون سوار بر موتور بود، صدایش واضح نبود. لحظاتی بعد مجددا با من تماس گرفت و گفت: ببخشید، سوار بر موتور بودم و صدا واضح نبود؛ کاری با من داشتید؟ گفتم: میخواستم فقط بدانم کجایی و آیا شب به خانه مادر بزرگت می آیی؟ آرمان گفت: نه کار دارم و نمی توانم... مادر این شهید بزرگوار با اشاره به دل نگرانی مستمرش برای آرمان افزود: ساعت 7 شب دوباره با آرمان تماس گرفتم اما ...
روایت مادر شهید "امیر کمندی" از لحظه شنیدن خبر شهادت پسرش
امیر رخ داده که این ساعت زنگ زده اند. در ابتدا به من گفتند که امیر زخمی شده است. داشتم لباس می پوشیدم که به بیمارستان بروم، وقتی بیرون از خانه رفتم دیدم که علی و داود در حال گریه اند. در همین حال به من گفتند: امیر شهید شده است. لحظه خیلی سختی برایم بود. مطمئناً این لحظه برای هر مادری سخت است. من به امیر خیلی وابسته بودم، چرا که بسیار مؤدب و مهربان بود. از آنجا که می دانست که ...
زودتر از من به کربلا رفت...
مریم عرفانیان یک شب خواب دیدم با دو موتور هوندا، همراه حاج اصغر محراب به طرف میدان می رویم. حاج اصغر بر سرعتش می افزود و گاهی جلوی موتور را بلند می کرد. گفتم: حاجی چه خبره؟ آهسته تر برو. دست بلند کرد و با خوشحالی گفت: بهت نگفتم که می رسیم؟ تعجب کردم و پرسیدم: حاجی کجا؟ - مومن خدا! کربلا دیگه. این قدر کربلا کربلا می کردی این هم کربلا... ولی من با این ...
حکایت مرد ایرانی از محله سید نصرالدین تهران تا فرانکفورت آلمان
او گلایه کردم گفتم از من نپرسیدی برای چه آمدی، گفت پدر حالا بدهکار هم شدیم؟ پدر بدون اطلاع آمدی و برنامه کاری من را کنسل کرده ای، من باید از تو گلایه کنم نه شما از من! آنجا برنامه دارند و بدون قانون حتی قدم هم بر نمی دارند و یکی از آن خوبی های آنجا همین مسأله قانون مداری است. حتی یکبار زمانی که در آلمان بودم، دخترم میترا زمانی که 16ساله بود یک شب دیر به خانه آمد، از او پرسیدم کجا بودی ...
خاطرات بچه های طهرون در سد نصرالدین
عزیز جون لاست و انگار که تمام شخصیت ها آمده اند که عزیز جون و روایت های آن را تکمیل کنند. در بخشی از این کتاب می خوانیم: توی درس های دیگه هم شاگرد متوسطی بودم، اما از ریاضی چیزی نمی فهمیدم. معلممون هم از وقتی متوجه شد توی درس ریاضی ضعیفم، دیگه ول کنم نبود و یه سره صدام می زد پای تخته. یه روز هم اومد سر کلاس و گفت: خیام بیا پای تخته! رفتم پای تخته. معلممون رو کرد به همکلاسی هام و ...
روایت زندگی مرد نجیب
.... یک بار که رفته بودم دستمزدم را بگیرم، به من گفتند دوره های مجلدشده نشریه را ببر بفروش و پولت را از روی آن بردار. یک روز هم که به ستوه آمده و رفته بودم پولم را بگیرم، مدیر مجله همسرش را صدا زد و به او گفت از پولی که در منزل هست، بردارد و بدهد به من. یک روز هم رفتم پیش دکتر (علی) بهزادی و به او گفتم حقوقم چی شد؟ گفت: مادرت آمد و آن را گرفت. گفتم: چرا؟ گفت: مادرت گفت کامبیز همه پولش را هله هوله ...
روایت شهادت یک زائر دهه نودی
روز حادثه می گوید: آن روز دو پسرم اهورای 3.5 ساله و علی اصغر هشت ساله و پدر و مادرم همراهم بودند. وقتی به حرم رسیدیم، تصمیم گرفتیم ابتدا نماز بخوانیم. مشغول عکاسی از پسرم بودم که یکدفعه پدرم گفت فرار کن. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است و فکر نمی کردم تیراندازی باشد. دست پسرم را گرفتم و به سمت در جلویی فرار کردیم که در فیلم دوربین مداربسته هم مشخص است. رنگ لباس من آبی و پسرم هم پیراهن سبزرنگ پوشیده ...
دوستی با زن مطلقه برای تجاوز به دخترش | اتفاق شوم برای الهه
منصور با زن مطلقه دوست شد تا به دختر 18 ساله اش تجاوز کند! مادر جوان الهه در ادعاهای هولناکی در دادگاه کیفری استان تهران گفت: بعد از طلاق با دخترم در تهرانپارس زندگی می کنیم، خودم از راه فروختن لباس و اجاره کردن غرفه، خرج زندگی را در می آورم، تا اینکه منصور با من آشنا شد او خودش را پلیس و سروان معرفی کرد و چون ظاهر فریبنده و سلاح و دستبند داشت باور کردم و او را وارد حریم زندگی ام کردم ...
فقیه آزادِ نواندیش، آیت الله شیخ هاشم قزوینی
شبکه اجتهاد: حوزه علمیه مشهد از دیرباز شاهد رشد و نمو اندیشمندان بزرگی بوده است. در دوره معاصر چند شخصیت چون خورشید بر تارک حوزه خراسان می درخشیدند. آیت الله شیخ هاشم قزوینی یکی از این عالمان بزرگ این شهر و دیار بوده است. فقیه آزاده ، عنوان پرونده شهرآرا برای این استاد والامقام است که با آثار و گفتارهایی از آیات و اساتید: سید جعفر سیدان، مصطفی اشرفی شاهرودی، رجبعلی رضازاده، سیدمحمد خامنه ای، مهدی محقق و محمد واعظ زاده خراسانی، ابوالقاسم خزعلی، محمدرضا حکیمی، حیدر رحیم پور ازغدی(رحمهم الله )، نگاهی به بینش و منش آیت الله شیخ هاشم قزوینی داشته که با اندک ...
راهنمای مقصد خرو!
ما بار ها با بچه های کوچه آسیا و بعد بچه های طرقبه از راه بینالود به نیشابور رفتیم، از مسیر فرزکه. ولی اول بار که این سفر را رفتیم، وقتی بود که جواد شبان یک بار با برادرش قاسم رفته بود و شد راهنمای ما. آن روز کوله ها را برداشتیم و راه افتادیم. اول با اتوبوس رفتیم جاغرق و پیاده به سمت کردینه به راه افتادیم. آن وقت ها بالاتر از جاغرق فقط باغ بود؛ البته پایین تر از جاغرق هم خبری نبود و این بساط ...
کاش برگردی و سجاده ات را برای نماز های خالصانه ات باز کنی
آغوش گرفته بودم. مجتبی که نگرانی من را دید، گفت باشد. او من را سریع به خانه خواهرش آورد و گفت اینجا بمان و من می روم و برمی گردم. به مجتبی گفتم دیگر آنجا نروی، خطرناک است. گفت باشد. اصلاً متوجه نشدم که می خواهد برگردد به چهارراه و مانع اغتشاشگران شود. من و خواهرش در خانه بودیم که 20 دقیقه بعد صدای تیر به گوش مان رسید. من دلهره گرفتم و شروع کردم با مجتبی تماس گرفتن. بعد که جواب نداد به خواهرش ماجرای ...
دختر موسی بن جعفر و کراماتش/دلدادگان حضرت زهرا س از زیارت قم غافل نشوند!
به من گفت: برخیز که صبح شد آیا پدرم با شما شرط نکرد که او را زیارت کنی و ترا شفا بخشد؟ گفتم پدر شما کیست؟ گفت: موسی بن جعفر. گفتم شما کیستی؟ فرمود: من معصومه خواهر رضا هستم. از خواب بیدار شدم و متحیر بودم که به کجا بروم؛ به ذهنم آمد که به خدمت سید راضی بغدادی بروم. به نزد بغدادی رفتم تا به در خانه او رسیدم، در زدم صدا آمد کیستی؟ گفتم: در را بازکن. همین که سیدصدایم را شنید به دخترش گفت: در را ...
توجه به خانواده بعد از شهادت
مریم عرفانیان با شهادت علی اصغر خیلی تنها شدیم. همان ایام پسرم حامد، مریض شد و می بایست هفته ای دو بار او را برای معاینه به دکتر می بردم. همه ناراحت بودیم. مادرم می گفت: یک شب که ناراحت بودم، به عکس علی اصغر نگاه کردم و گفتم: تو که رفتی؛ ولی لااقل خبری از بچه ت بگیر. ببین چه حالی داره! یک توجهی به این بچه بکن. مادرم همان شب خواب دیده بود که علی اصغر به خانه مان آمده و حامد ...
ماجرای گروگان گیری پروفسور فرهود
پدر علم ژنتیک ایران هدف یک نقشه گروگانگیری میلیاردی قرار گرفت. پروفسور داریوش فرهود، چند روز پیش از مقابل خانه اش به طرز عجیب و مشکوکی ربوده شد. 26 ساعت از او خبری نبود تا اینکه او آزاد شد. حالا دو آدم ربا در تله پلیس گرفتار شده اند و انگیزه شان را از این گروگانگیری تصاحب پول میلیاردی اعلام کردند. به گزارش اعتدال ، همه این ها در حالی است که پروفسور فرهود پس از آزادی اش از زندان، در گفتگو با یکی از رسانه ها خبر از بازداشت خود داده و گفته بود: روز یکشنبه، 8 آبان ماه ساعت 5:55، در حال خروج از خانه بودم. دو نفر که لباس مشکی بر تن ...
هنوز هم سر خط هستم
.... برای فیلم خودتان، ماهور هم این کار را انجام دادید یا این که از هیچ امکاناتی دریغ نکردید؟ من اولین کسی بودم که لباس تاناکورا را وارد سینما و تلویزیون کردم. آن موقع در قهوه خانه اکبر بلند عدل هایی می آوردند که داخل آنها وسایل قدیمی مختلف مثلا 100پوندی، 50فرانکی، 100فرانکی، گوشواره طلا و ... بود و اصلا کسی نمی دانست. من می رفتم و شلوار می گرفتم دانه ای صد تومان، بعد یکی می آمد و ...
عکس/ ترانه علیدوستی با پوششی عجیب!
. گفتم من اینجا کار نمی کنم و مهمانم. گفتن خیر نمیشه. از طرف برنامه یکی آمد دنبالم و اصرار و التماس که می شه تا خونه بری و مقنعه سر کنی؟ متاسفانه بچه بودم و گفتم چشم. تا خونه رفتم و برگشتم. راهم دادن. بیشتر بخوانید: عکس/ جنجال ترانه علیدوستی پس از هک شدن صفحه اینستاگرام اش حرفهای داغ ترانه علیدوستی درباره حواشی فرهاد اصلانی / ویدئو پشت صحنه منتظر نوبت ...
مجروح عراقی از رسیدگی خوب امدادگر ایرانی شرمنده شده بود
زنجیره ای را تشکیل دادیم و مهمات را دست به دست تخلیه کردیم. همین طور که مشغول کار بودیم، دیدم یکی از نفرات چهره آشنایی دارد. ایشان بین بچه های همین زنجیره بود و مهمات را از نفر قبل از خودش می گرفت و به نفر بعدی می داد. دقت که کردم دیدم حاج احمد کاظمی فرمانده لشکر 8 نجف است. یکهو انگار که دست خودم نبود دادم زدم: بچه ها حاج احمد... حاج احمد... باقی هم متوجه حضور ایشان شدند و ناگهان همگی دست از کار ...
داستان ربایش پروفسور فرهود
اما واقعیت ماجرا این نبود چرا که عده ای پروفسور فرهود را به قصد اخاذی ربوده بودند. در همین راستا سرهنگ علی ولی پور گودرزی، با اشاره به جزئیات پرونده ربایش دکتر فرهود گفته است: افرادی که اقدام به ربودن پروفسور فرهود کردند، از قبل شناختی از وی داشتند و جلوی در منزل وی پروفسور را ربودند. ربایندگان، پروفسور فرهود را 36 ساعت نگه داشتند که این ...
ماجرای گروگان گیری جنجالی پدر علم ژنتیک ایران
توهین نیستم. ایراد می گیرم، ولی مگر یک پدر، بچه اش را تنبیه نمی کند؟ از ساعت 5 و 55 دقیقه صبح یکشنبه تا 5 بعدازظهر دوشنبه در اختیار این ها بودم و در این مدت اصلا نخوابیدم. در اتاقی که من بودم. دو نفر از این ها هم بودند و حتی به من گفتند راحت باشید و لباس تان را عوض و استراحت کنید و خودشان هم خوابیدند، اما من رفتم و با همان لباسی که از منزل خارج شده بودم روی کاناپه ای نشستم و بیدار ...
ماجرای سارقی که توبه شکست
به گزارش یکتاپرس، دزدی از زن خط قرمزش بود، می گفت: آدم که از زن جماعت دزدی نمی کند! می گفتم: چرا؟ چون نسبت به مردها ضعیف تر است؟ می گفت: نه، به خاطر اینکه زن ها ناله و نفرین می کنند اما مردها نهایتاً دو تا فحش می دهند. متین 19 سال دارد؛ اولین بار 16 ساله بود که دست به سرقت تلفن همراه زد؛ می گفت: خانم دیدی می گویند همه چیز از نه نگفتن شروع می شود؟ داستان سرقت هایی که انجام دادم دقیقاً ...
پُشتِ صحنه مستندهای آقای فیلمساز؛ از آزادی 7 زندانی تا زخم عمیق اتباع بیگانه غیرمجاز بر چهره دختران ...
شده بودم، پس از آن فیلمی ساختم که موضوع آن درباره مادر شهیدی بود که پسرش در جنگ ایران و عراق شهید شده بود و در زمان محاکمه صدام به عراق رفته بود، تمام این فیلم در یک کافه اتفاق می افتد و تعامل یک مادر ایرانی و مردم عراق در زمان محاکمه صدام را نشان می دهد و این فیلم هم به جشنواره رفت. پسری که کارتن خواب بود اما روزش را با عطر و ادکلن شروع می کرد وی درباره اولین سوژه فیلم هایش ...
قتل پیرزن تنها توسط پرستار بی رحم!
مادرم به خانه او می رفتم و کارهایش را انجام می دادم. من می دانستم او طلاهای زیادی در خانه دارد، به همین خاطر وسوسه سرقت طلاها به جانم افتاد. آخرین بار که به خانه اش رفته بودم او را هل دادم و پارچه ای را دور گردنش پیچیدم و چند دقیقه آن را نگه داشتم. وقتی پیرزن بیهوش روی زمین افتاد طلاهایش را دزدیدم و فرار کردم و طلاها را به قیمت 10 میلیون تومان به یک طلافروش فروختم. در حالی که پزشکی ...
نهیب خدایی به صاحب جواهر
لازم به آن رجوع کنم! آیت الله صاحب جواهر، پسر جوان لایقی به نام شیخ حمید داشت که همه امور خانواده و امور پدرش را اداره می کرد و شیخ، شب و روز مشغول نوشتن جواهر بود. شیخ حمید به طور ناگهانی درگذشت. صاحب جواهر می گوید: با درگذشت شیخ حمید انگار همه چیز از هم پاشید، سینه ام تنگ شد و دنیا در چشمم تار گشت، شب و روز آرامش نداشتم و پیوسته غمگین و مضطرب بودم و در فکر فرو می رفتم. در آن روزها سرشب ...