سایر منابع:
سایر خبرها
چادرنماز صدیقه کفنِ شهادتش شد!
های هوایی عراق به شهر های ایران شدت گرفته بود. ما هم مثل بقیه مردم خانه های ناامن مان را با تمام وسایل ترک کردیم و با ماشین همسرم به سمت تهران راهی شدیم. وقتی به تهران رسیدیم برای چند روزی مهمان خانه عمه همسرم شدیم، بعد از آن طولی نکشید که موعد زایمانم فرا رسید و دختر ششمم سمیه به دنیا آمد. بعد از آن تصمیم گرفتیم به روستای پدری ام بازگردیم، مدتی آنجا بودیم و بعد در شهر الیگودرز اقامت ...
همسرم که شهید شد من ماندم و 6 بچه قد و نیم قد
شود من به خارج بروم و نتوانم حتی در تشییع جنازه یک شهید شرکت کنم؟ همین شد که قید رفتن به خارج از کشور را زد و مدتی بعد در تعاون سپاه مشغول به کار شد. یک آدم مطمئن را می خواستند تا وسیله ها و نامه هایی را به دست خانواده رزمندگان برساند و سپاه گفته بود چه کسی بهتر از شما؟ / در مورد تربیت ما و مسائل اعتقادی بسیار حساس بود ادامه می دهد: شش تا بچه داشتم و بچه هایم بزرگ بودند که ...
فکر کردم پدرزنم می خواهد مرا با سنگ بزند
پیش اختلاف و درگیری داشته اند و یک روز قبل مریم با حالت قهر به خانه پدرش رفته بود و شوهرش روز حادثه برای حل و فصل اختلاف با همسرش از پدر او خواسته بود تا در یک قرار ملاقات بیرون از خانه مشکلات شان را حل و فصل کنند. پس از آن پدر همسرش از خانه خارج شده و دیگر بازنگشته است. چند روز بعد از ماجرا مأموران موفق شدند داماد جوان را بازداشت کنند و او در همان بازجویی های اولیه به قتل پدر همسرش اعتراف ...
آشنایی کودکان با عملیات مروارید در شاهد کودک
نشان قهرمان ، من عادت های خوبی دارم ، من راه درست مصرف انژی را می دانم ، دوستی ، قهرمان آب ها ، الهام از طبیعت ، کاردستی کاموایی ، میهمانی یلدا و در کودکی بزرگ شدم را می خوانید. در یکی از داستان های این شماره از شاهد کودک با عنوان قهرمان آب ها آمده است: وارد اتاق که شدم، سلام کردم. پدر داشت به تقویم رومیزی نگاه می کرد. با مهربانی گفت: سلام پسرم! نگاه کن هفتم آذر، روز نیروی دریایی ارتش ...
این طلبه قصه می گوید و مدرسه می سازد+عکس و فیلم
. من در قم در موسسه پژوهشی کار می کردم و در کنار تحصیل حوزوی، لیسانس روانشناسی هم گرفته بودم. اما پدر و مادرم در شهرستان تنها شده بودند و تمام فرزندانشان به خانه خود رفته بودند و نیاز داشتند که کسی کنارشان باشد. زمانی که پدرم از من خواست که برگردم، بدون درنگ اجابت کردم و به شهر خودم برگشتم. اسماعیل آذری نژاد طرح روستاگردی را راه انداخت تا به روستاها خدمت کند و برای بچه ها قصه بگوید ...
ناگفته های مادر روح الله عجمیان/ گفت کاری می کنم به من افتخار کنی
کرج تدفین شد. قول شهادت مادرانه هایش تمامی ندارد، اما میهمان ها می آیند و سراغ پدر و مادر شهید را بین گفت و گوهایم می گیرند، از همراهی شان تشکر می کنم و با همه اهل خانه خداحافظی می کنم. مادر کنارم می آید، میان راه می گوید، روح الله به قولی که به من داد عمل کرد، او یک روز به من گفت: مادر جان کاری می کنم که به من افتخار کنی، گفتم من به شما افتخار می کنم. گفت: نه می خواهم مادر ...
2 روایت از معتادانی که بعد از چند سال درگیری، مچ اعتیاد را خواباندند
یافته از کمپ مرخص شدم، رفتم به خانه پدری ام. روز های اول انگار یک دزد را در خانه به زور پذیرش کرده بودند، اما کم کم دیدند که واقعا روی حرفم و رهایی از آن روز های گورخوابی ایستاده ام. خدا را شکر با پسرم رابطه خوبی دارم؛ هفته ای چند روز پیش من است و چند روز به انتخاب خودش پیش مادرش می رود. اما اعتیاد هم، مادرش را برای همیشه از من گرفت و هم حسرت هایی را تا ابد به جا گذاشت. در حال حاضر دوسالی ...
دیدن این زنان حاج قاسم را ناراحت می کرد
ملاقات با سردار سلیمانی بود. حاج قاسم میز به میز پای صحبت خانواده ها نشستند. دقایقی بعد سر میز ما نشستند. ابتدا با پدر و مادر شهید صحبت کردند و بعد نگاهی به من کردند و پرسیدند شما دختر شهید هستید؟ گفتم: نه همسر شهیدم. با تعجب دوباره پرسیدند: شما همسر شهید هستی؟! گفتم: بله. با همان لحن متعجب پرسیدند بچه هم داری؟ گفتم: بله دو فرزند هم دارم. سردار گفتند: بنشین بنشین می خواهم با تو صحبت کنم. از اوضاع و ...
اجازه نمی دهیم خون شهدا هدر برود
وارد عملیات ها شد و در عملیات خیبر هم دچار مجروحیت شد. زمانی که زخمی شده بود او را به بیمارستان منتقل کرده بودند ولی اجازه نداده بود کسی با ما تماس بگیرد تا مطلع شویم. یک روز دوستش زنگ خانه را زد و وقتی من را دید گفت: آقای بهمنش! پسرتان مجروح شده و در فلان بیمارستان است ولی راضی نشده که شما خبردار شوید. سراسیمه خود را به بیمارستان رساندم و دیدم روی تخت دراز کشیده؛ با دیدن من با دست به پیشانی اش ...
مرد رمال گفت این لیوان را سر بکش تا ارواح خبیثه از تو دور شوند/ نوشیدن همان و گم شدن کلیدها و دزدی طلاها ...
اش را برملا کرد. او گفت: مهندس هستم و وضع مالی خوبی دارم، اما با اینکه از نظر مالی و خانوادگی هیچ مشکلی نداشتم، مدتی بود که دست به هر کاری می زدم با شکست روبه رو می شدم و بد می آوردم. روز به روز درگیری بین من و همسرم که عاشقانه همدیگر را دوست داشتیم بیشتر می شد، بطوری که همسرم مرا ترک کرد و نزد پدر و مادرش رفت. یک روز خوش نداشتم تا اینکه با همکارم امین درد دل کردم. او هم راه حلی جلوی پایم ...
بی خیال شهادت، شاسی بلند ما را کِی می دهید؟
، من خانه مادرشوهرم بودم که تماس گرفت. شماره اش معلوم بود، اما من توجه نکردم. تلفن را برداشتم، دیدم آقایی سلام و علیک کرد و گفت: شما خانم موحدنیا هستید؟ گفتم: بله! مِن مِن کُنان گفت: همسرتان.... با حال بدی گفتم: آقا همسرم چی؟! گفت: همسرتان به درجه رفیع شهادت رسیدند. من بغض کردم. یک لحظه خواهرشوهرم فهمید و به من اشاره کرد که این شماره مهدی است و اذیتت می کند. منم خنده ام گرفت ...
راز موفقیت یک زندگی مشترک
ام و جز معلم ادبیات مان و گاهی زهرا کسی آن ها را نخوانده. همه را، بی هیچ نظمی، توی ساک سبزی ریختم که همراه مسافرت های سالانه پدر به مشهد و قم بود و بی آن که با زهرا، که نگران و غمزده نگاهم می کرد، حرفی بزنم، از خانه بیرون رفتم. کنار در انباری، گوشه حیاط، یاماها، صبور و سرخورده، سرش را پایین انداخته بود. از توی برف ها بردمش انباری و کهنه گلیمی رویش انداختم و بهش گفتم راحت بخواب رفیق. زمستان که سر ...
در نشست صمیمی حوزه نیوز با خانواده شهید فخری زاده مطرح شد؛ بازنشر | از "پارتی بازی" تا "ژیان سواری" فخر ...
...: زمانی که در کردستان حضور داشتند، هشت ماهی بود که خبری از ایشان نداشتیم؛ بنده در آن زمان حدود پنج سال سن داشتم و در عالم بچگی یک قاصدک را گرفتم و به او گفتم برو پیش محسن و به او بگو چرا نمی آیی؟ چون مادرم خیلی بی تابی می کرد و قشنگ یادم است که دو سه روز بعد از آن داستان بود که حاج محسن آمد. خاطره دیگرم این است که پدر ما بسیار به شعر علاقه داشت و در زمان بیکاری حتما مطالعه ...
در نشست صمیمی حوزه نیوز با خانواده شهید فخری زاده مطرح شد؛ بازنشر | از "پارتی بازی" تا "ژیان سواری" فخر ...
...: زمانی که در کردستان حضور داشتند، هشت ماهی بود که خبری از ایشان نداشتیم؛ بنده در آن زمان حدود پنج سال سن داشتم و در عالم بچگی یک قاصدک را گرفتم و به او گفتم برو پیش محسن و به او بگو چرا نمی آیی؟ چون مادرم خیلی بی تابی می کرد و قشنگ یادم است که دو سه روز بعد از آن داستان بود که حاج محسن آمد. خاطره دیگرم این است که پدر ما بسیار به شعر علاقه داشت و در زمان بیکاری حتما مطالعه ...
صاحبخانه هایی که دندان گرد نیستند | این صاحبخانه ها، خانه های خود را ارزان می دهند
را فقط به عروس و دامادها اجاره می دهد و همیشه ته کاغذ بزرگ و رنگی اجاره نامه با خط خوش اش می نویسد: قرارداد یکساله نیست، تا هر وقت بچه دار شدند. ولی شیرین سازگار وقتی هم مادر شده از خانه زهراخانم نرفته است. او می گوید: همسر مامان زهرا چند سال پیش بر اثر تصادف رانندگی از دنیا رفته و او با اجاره خانه، زندگی خودش و دختر و پسر خردسالش را اداره می کند، ولی در طول 3 سالی که مستأجرش بودم حتی ...
در گفتگو با خبرگزاری حوزه مطرح شد(بخش اول) حلقه های صالحین بسیج چگونه شکل گرفت؟
به گزارش خبرگزاری حوزه ، حلقه های صالحین سال هاست که با نام شجره طیبه صالحین جزء برنامه های اصلی و اساسی پایگاه های بسیج قرار گرفته است. حجت الاسلام والمسلمین سعید دسمی بنیان گذار فعالیت حلقه های صالحین بسیج است که او در گفت وگو با خبرنگار ما به تشریح فرایند راه اندازی این فعالیت مهم بسیج پرداخته است که در ادامه بخش نخست آن را مطالعه خواهید کرد: ابتدا از ضرورت راه اندازی حلقه صالحین صحبت کنید. پیش ...
شرحی بر ترور هوشمند پدر برنامه هسته ای ایران/ لقبی که آمریکایی ها به شهید فخری زاده دادند
خانواده حاکم بود اطلاع داشتند که اتفاقات مهمی از سوی پدر در حال انجام است. بسیاری از برنامه ها و موضوعات کاری پس از شهادت برای خانواده روشن شد. او که همه مقاطع تحصیلی خود را در ایران گذرانده بود بر تحصیل در داخل کشور تاکید داشت. پسر شهید در اینباره به نقل از پدر می گوید: شهید فخری زاده اصرار داشت تمام تحصیلاتش را در ایران بگذارند، با اینکه بار ها فرصت مطالعاتی در خارج از کشور برایش پیش ...
جزئیات قتل باران کوچولو از زبان مادرش
... باران با تو زندگی می کرد؟ سه بچه داشتم. بعد از جدایی از همسرم، پسر و دختر نوجوانم با پدرشان زندگی می کردند و باران پیش من بود. معتادی؟ شیشه و هروئین مصرف می کنم. پدر باران هم معتاد و خلافکار بود و این بدبختی را او سرم آورد. از آشنایی ات با هاشم بگو؟ هاشم سه سال از من کوچک تر است. او معتاد و قاچاقچی و رفیق شوهرم بود. درپی رفت وآمدهایش به خانه ...
مجید بربری، از قهوه خانه تا شهادت
گفت که آقا افضل می خواهم به آلمان بروم، گفتم: داداش مجید چرا می خواهی به آلمان بروی شما که چیزی کم نداری، نزدیک اربعین است به کربلا برو. گفت: امام حسین(ع) مرا راه نمی دهد، پاسخ دادم امام بسیار مهربان است و کسی را از در خانه اش نمی راند، مجید گفت پاسپورت ندارم، گفتم پاسپورت نیاز نیست، او با کارت ملی از مرز مهران به کربلا رفت و 10 روز در آنجا ماند بعد از آمدن، یکی از اقوام از مجید پرسید از امام حسین ...
بانویی که با صبر زینبی(س) سه شهید تقدیم انقلاب کرد
. پیکر علیرضا 10 سال بعد تحویل داده شد و پیکر منصور شانزده سال بعد. پدرم کارگر نیشکر هفت تپه خوزستان بود. او همیشه می گفت مواظب این لقمه ای که می خورید باشید. می گفت خیلی مواظب حلال و حرام باشید، مواظب باشید که دنیا شما را حریص نکند. و من فکر می کنم واقعا بچه ها حریص نشدند. پدر سال 1362، در حملات موشکی دزفول شهید شد. آن زمان علیرضا قیم ما بود و چون آن زمان تصور می شد گذشت در این است که ...
شک های داماد جوان رنگ خون به خود گرفت/ قتل فجیع عروس جوان!+جزییات
رسیدگی به این پرونده از اردیبهشت سال گذشته با گزارش مرد جوانی که مدعی بود همسرش ناپدید شده آغاز شد.وی در توضیح ماجرا به مأموران گفت: مثل همیشه صبح برای رفتن به محل کارم از خانه خارج شدم اما وقتی چند ساعت بعد با تلفن خانه و تلفن همراه همسرم تماس گرفتم و جواب نداد نگران شدم. هرجا که احتمال می دادم رفته باشد سر زدم و با همه آشنایان و دوستان مان تماس گرفتم اما خبری از همسرم نبود تا اینکه ...
دزدی مرد رمال با ترفند طلسم سیاه!
اینکه از نظر مالی و خانوادگی هیچ مشکلی نداشتم، اما مدتی بود که روزگار بر وفق مرادم نبود. مدام بدبیاری می آوردم و شرایط زندگی ام به هم ریخته بود. مرتب با همسرم درگیر می شدم و این درگیری ها آنقدر ادامه داشت که همسرم قهر کرد و به خانه پدر و مادرش رفت. به نقل از همشهری، وی ادامه داد: یک روز که سفره دلم را برای همکارم باز کردم و از ماجراهای عجیب زندگی ام گفت، او راهی پیش پایم قرار داد و گفت ...
پدر شهید: فرزندانم شناسنامه ندارند! + عکس
.... می گفتند شما مزدوران ایران هستید. مادر شهید: بعد از یکسال که ما اینجا آمدیم، آنها هم آمدند. پدر شهید: من گفتم: دخترم ولش کن اصلا بیا ایران. من خودم رفتم برایش پاسپورتش را گرفتم و از راه قانونی هم آوردمش. ولی الان مشکل عمده ی ما اینها هستند. جوان های ما بلاتکلیف ماندند. یک روز می شنویم که می گویند اینها که ازدواج کرده اند برایشان شناسنامه تعلق نمی گیرد؛ مثلا پسر من که زن ...
مادر باران کوچولو لب به اعتراف گشود
به شدت عصبانی شده بودم با دست گلویش را گرفتم تا آرام شود و گریه نکند اما این اقدام من به قیمت جان دخترم تمام شد.وی ادامه داد: بعد از اینکه متوجه مرگ دخترم شدم او را به اتاق بردم و پتویی روی او کشیدم. روز بعد که حسین برگشت به خانه، نقش بازی کردم و گفتم بچه در خواب فوت شده است. به حسین گفتم اگر پدر باران متوجه شود برایم دردسر درست می کند، از من شکایت می کند و می گوید چرا به خوبی از بچه نگهداری ...