شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس
سایر منابع:
سایر خبرها
چرا تکفیری ها پیکر شهید نظری را مبادله نکردند؟ + عکس
.... برای اردوی رزمی رفته بودیم سوسنگرد. هوا مه آلود بود. یک متری مان را هم نمی دیدیم. گروهان باید مسافتی را با کوله پشتی و مهمات پیاده می رفت و تیراندازی می کرد. من ماندم وسایل بیرون چاد را جمع کنم و بعد بروم دنبال شان. مسیر را پیدا نمی کردم. با ناراحتی زنگ زدم مهدی و بهش گفتم: به تو هم می گن رفیق؟! سرت رو انداختی پایین و رفتی؟! با خنده بهم گفت: عمداً رفتم تا راه رو گم ...
سرنوشت زن جوان، شوهرم 3 سال به من خیانت می کند
اختلاف ما بود و شوهرم هر روز از من فاصله بیشتری می گرفت و بعد از یک سال کلا رابطه زناشویی را از من گرفته بود و از لحاظ عاطفی هم کاملا تنها بودم و مجبور شدم به دوست همسرم درددل کنم و به او پناه ببرم. که چند وقت پیش به دلیل پیشنهاد بی شرمانه که داده بود گذاشتمش کنار، گفتم من به شوهرم خیانت نمی کنم . ولی بی خبر از این که شوهرم 3 ساله به من خیانت می کند و دلیل رابطه نداشتن با من معلوم شد. خیلی پشیمانم . کاشکی منم بهش خیانت می کردم. ولی نه مگر من حیوانم. متاسفم برات. ...
امام رضا (ع) حرف دلت را می خواند
...> توی دلم گفتم: خدایا! این دیگر چیست؟ اول نمی خواستم قبول کنم. هنوز نمی دانستم در جعبه چیست. عجیب کنجکاو بودم و دلم می خواست هر لحظه درش را باز کنم. بازش کردم. دیدم یک نگین سنگ مرمر زیبا چشم هایم را لبریز کرد. من که تا آن روز هیچ سنگی از هیچ حرمی نداشتم، با خوشحالی گفتم: وای! سنگ حرم آقا امام حسین (ع) است. پاسخ داد: نه، این نگین از این سنگ بالای سر قبر آقا امام رضا (ع) است که قسمت تو شد. اشک هایم ریخت و همه آن چند روز پیش در ذهنم مرور شد. این طور بود که من از توی صحن یک تکه خاکه کاشی برداشتم، ولی آقا بخشندگی کرد و نگینی فرستاد. ...
تا شب با خودت چند چندی رفیق؟
را دقیقه 118 خوردیم. این بازی خوراک عابدزاده بود. بگذریم. بازوبند که روی بازوهایش بود، لبخند که می زد، دلت قرص می شد! توپ را که یک دستی می گرفت، حالت ارغوانی می شد! در بازی امشب کاش احمدرضا بود. دو تا یک دستی می زد، آمریکایی ها خودشان را خیس می کردند! داشتم می گفتم. من دلم به این بازی روشن است. تو را نمی دانم رفیق. من امشب حسم خوب است. دلم سه رنگ است. آماده ام برای یک برد خوب ...
گرهی که با بوسه بر پای مادر باز شد
از زیر قرآن رد کردم. راهی اش کردیم و وقتی محمدآرش داشت می رفت، گویا نیمی از وجود من و مادرم هم داشت می رفت. مسئله به این راحتی که الان بیان می کنم نبود. آن لحظه خیلی سخت گذشت، من هرگز موقع رفتن محمد گریه نکردم؛ اما بعد از رفتنش به گوشه ای از خانه، دور از چشم همه رفتم و یک دل سیر گریه کردم؛ با خودم می گفتم: یعنی این رفتن محمد برگشتی دارد؟ آیا دیگر برادرم را نمی بینم؟! و خدا خواست محمد پنج بار به ...
بهترین دیالوگ های معروف پرویز پرستویی
.... راههای رسیدن به خدا به عدد آدم هاست! علی ایُّ حال، هیچ انسانی نیست که راه برای رسیدن به خدا نداشته باشه. و اصلاً گور بابای قطب شمال ماستت رو بخور. برو حالتو بکن فقط مواظب باش اسراف نکنی تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن شاید درهای زندان به روی شما بسته باشد اما درهای رحمت خداوند همیشه به روی شما باز است ... و این قدر ...
چادرنماز صدیقه کفنِ شهادتش شد!
های هوایی عراق به شهر های ایران شدت گرفته بود. ما هم مثل بقیه مردم خانه های ناامن مان را با تمام وسایل ترک کردیم و با ماشین همسرم به سمت تهران راهی شدیم. وقتی به تهران رسیدیم برای چند روزی مهمان خانه عمه همسرم شدیم، بعد از آن طولی نکشید که موعد زایمانم فرا رسید و دختر ششمم سمیه به دنیا آمد. بعد از آن تصمیم گرفتیم به روستای پدری ام بازگردیم، مدتی آنجا بودیم و بعد در شهر الیگودرز اقامت ...
خانم بلاگری که کارش از پارتی به اغتشاشات خیابانی رسید/ زن اغتشاش گر: من یک ابزار بودم
میدان شریعتی می رفتیم. بی وقفه ادامه می دهد: من تا آن موقع به هیچ تجمعی نرفته بودم اما برایم خیلی جالب بود، من با این نظام مشکلی ندارم چون به لحاظ مالی تامین هستم، سه خانه دارم که کرایه شان را می گیرم، 300 سکه بعنوان مهریه از همسر دومم موقع طلاق گرفتم، حقوق پدرم هم که نظامی بوده و سال ها پیش فوت کرده به من پرداخت می شود و سه فرزندم بعد از طلاق من، حق نفقه شان با پدرشان است که پرداخت می ...
ما بازماندگان 700 شهید اصفهان در عملیات محرمیم
بودیم و جیب های مان هم پر از جعبه های 20 تایی فشنگ بود. نفری یک گلوله آرپی جی هم به دست داشتیم. در یک جایی از مسیر شهید عبدالرسول جوهری که پیرمردی بود به من گفت گلوله آرپی جی ام را بگیر تا نماز صبح بخوانم. من گرفتم و ایشان نمازش را خواند. بعد گفتم حالا تو آرپی جی را بگیر تا من نماز بخوانم. هنوز والضالین را نگفته بودم که ناگهان تیربار دشمن شروع کرد زمین و زمان را بهم دوختن. نماز را همانجا تمام کردم و ...
روایتی خواندنی از آزادسازی بستان + صوت
آن نخورد، سر و ته کرد و دوباره برگشت اما آقای رجو ، با آرپی جی به موتورش زد که از کار افتاد. من هم نشسته بودم دیدم دریچه فرار زیر تانک باز شد که از زیر آن ها را زدم و نگذاشتیم فرار کنند. جاده بند شد. حواس مان نبود که تانک ها از آن طرف ما را می بینند. تانک ها حرکت کردند و به سمت ما آمدند. یک تانک که به ما نزدیکتر بود، گازش را گرفت و با سرعت به سمت بچه ها آمد؛ به طوری که دیگر جان پناهی ...
فال حافظ امروز 8 آذر با تفسیر دقیق و زیبا/دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
یک بار در خانه شما را می زند پس چرا آن را پس می زنید و ندانسته به بازی می گیرید؟ فکر می کنید با زور می توانید همه چیز را به دست آورید ولی اینطور نیست. دل و دین تان را به خدا بسپارید تا به یمن خوبی تان دولت و مال و سلامت به شما عطا فرماید. مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست هر چه آغاز ندارد ...
پیام بچه های بهشت به تیم ملی در آستانه بازی با آمریکا/ به کی روش گفتم اگر سرود ملی بخوانید، مشمول دعای ...
آمریکا هم عالی ظاهر می شوند. باور کنید من در بازی با ولز، اصلاً ناامید نشدم. تا همان لحظه ای که روزبه چشمی گل زد، امیدوار بودم. آنقدر بچه ها زیبا بازی کردند و آنقدر دعای خیر پشت سرشان بود که مطمئن بودم دست خالی از زمین بیرون نمی آیند. ان شاءالله برای بازی با آمریکا هم این اتفاق تکرار می شود. هم سرود ملی را می خوانند و هم پیروز می شوند. ما اهالی بهشت، به سهم خودمان با دعا، از تیم ملی حمایت می کنیم. باور ...
پروانه ها گریه نمی کنند | درباره اسم کتاب؛ چرا پروانه ها؟
؟ فقط خسته ام همین، زینب سادات شب تا صبح نمی خوابه. دلم می خواست او هم دستم را بگیرد و بگوید: مهدیه، می دونم چقدر سخته، می فهمم زندگیت زیرورو شده. می خوای من یک ساعت پیشش بمونم تو بری بیرون؟ تو بری بخوابی؟ تو بری استخر؟ مهدیه، بگو چه کاری از دستم بر میاد؟ می خوای یه قابلمه لوبیا پلودرست کنم برات بیارم... یکبار هم که از یکی از دوستانم خواستم با بچه اش که هم سن زینب من بود بیاید خانه ما و ساعاتی با هم ...
دوست دارم در آب شهید شوم
درمانده شده بود در جواب گفت: حاجی، باقر دم دست نیست. با عصبانیت داد زد: یعنی چی دم دست نیست؟! مگه تو بی سیم چی ایشون نیستی؟ هر طوری شده پیداش کن و گوشی رو بهش برسون. بعد از چند ثانیه بی سیم چی وقتی دید حاج حمید دست بردار نیست، با صدای بریده بریده ای گفت: راستش حاجی، محمدباقر بدجوری مجروح شده، ولی با همون وضعیت داره نیروها رو به خوبی هدایت می کنه. با شنیدن خبر مجروح ...
جمشید مشایخی: قرار بود من نقش فرمان در قیصر را بازی کنم
رستوران های آنجا مرحوم تختی را دیدم که تنها نشسته بود و روزنامه می خواند. دلم نیامد سلام نکرده از او بگذرم زیرا او را خیلی دوست داشتم و از طرفی هم نمی خواستم خلوت او را بهم بزنم به هر ترتیب داخل رستورام رفتم به او سلام کردم و او با خوشرویی من را بغل کرد و دعوت کرد تا پیش او بنشینم. وقتی از او جدا شدم پیش خودم گفتم خدایا اگر روزی در کارم شهرتی پیدا کردم از تو می خواهم مانند تختی فروتن باشم ...
خانوم جون
یعنی هر چشمی واسه یکی دو نفر نوشته داره که اونا فقط بَلَدَن بخوننش، بقیه آدما هرچقدر جون بکنن نمی تونن اون نوشته ها رو بخونن، مثلا الان خود من بَلَدِ خوندن نوشته های چشمای توام، در صورتیکه اگه همین کریم آقا بقال سر کوچه بخواد تو چشمای تو زل بزنه، حتی نمی تونه یه کلمه از نوشته های چشمای تو بخونه، یعنی اصلا واسه اون نوشته ...
کارخانه بی وطن سوزی
تمام شد و من هم تقریبا تمام شدم. توی همین اوضاع نیز چشمی و بقیه بازیکن ها تعویض شدند. دقیقه 94 بازی، بعد از اینکه با 10نفره شدن ولز هم کاری پیش نرفت، دیگر دلم شکست. گفتم: خدایا! آخه ما مستضعفان زمین، چند وقت دیگه این زمین مال ما می شه. ما می خوایم تو چشم هم نگاه کنیم، نذار دشمن شاد بشیم. چند تا نذر سنگین هم کردم و در حال دودوتا چهارتای نذرها بودم که چشمی گل را زد. من؟ الکترونی سرگردان در کنار ...
فیلم جگرسوز عزاداری مادر عمو پورنگ برای پسرش / آواز سوزناک ننه نقلی + فیلم
. با اینکه خیلی چیزها رو فراموش کرده اما برام جای تعجب بود که خیلی از اتفاقات گذشته رو هم چنان دقیق بیاد داره !بهش گفتم مامان جان ( بهروز ) سالهاست فوت کرده اینقدر بی تابی نکن ، گریه نکن ، برات خوب نیست ... دستمال رو از چشماش برداشت و گفت :بهروز این گلها رو برام فرستاده ، تو چی میگی ، من هر روز باهاش حرف میزنم..!با خودم گفتم خدایا داغ فرزند چقدر برای مادر سخته .خدایا به همه مادران داغدار صبر بده ...
وانتش را فروخت و رفت سوریه + عکس
بن موسی الرضا (ع) بود. در مدرسه هم کار فرهنگی می کرد. بعد از این که دیپلم گرفت، فورا رفت سربازی. در سربازی هم چند تا لوح بهش داده بودند چون آنجا هم خیلی فعال بود. از قرآن خواندن گرفته تا تربیت و ادبش. مدام تشویقش می کردند چون سرباز نمونه شده بود. * نظمش خوب بود پدرش کاسب بود و یک لقمه نان حلال می آورد. من هم که الهی شکر زنِ توی خانه بودم و بالاخره با وضعیتمان می ساختیم. همه ...
کتاب در مقابل کتاب!
به خانه بخت می فرستند. من هم همین طور بودم و از هر چیزی که فکرش را کنید عروسک درست می کردم. یک شهر پر از آدم های کاغذی که کلی ماجرا برایشان پیش می آمد؛ درست مثل زندگی واقعی. تا اینجا خیلی اهل کتاب خواندن نبودم؛ چون هنوز کتاب ها را کشف نکرده بودم. تا اینکه توی کلاس سوم دبستان بعد از تمام شدن سال تحصیلی، معلم مان به من یک کتاب داستان مصور هدیه داد. از همان اول، جمله سازی و انشایم خوب ...
پدر شهید: مهدی زیاد بیرون از خانه بود/ می گفتم آبروی ما را نبرد/ نمی دانستم آن افتخاری که مهدی می گفت ...
عمل دیگر دارد که باید تو رضایت بدهی. گفتم باشد، ولی در دلم شور افتاده بود با خودم می گفتم چرا این ها گوشی جواب نمی دهند! رسیدم خانه همسرم تا من را دید، تعجب کرد و گفت اینجا چه می کنی؟ گفتم برادر خودت تماس گرفته. از استرس زیاد داخل خانه راه می رفتم و منتظر آمدن برادر همسرم بودم. خیلی حالم خراب بود. دایی مهدی که آمد و تا چشمم به او افتاد، متوجه بغضش شدم. گفتم راستش را بگو مهدی چیزی شده؟ خواهرش هم به ...
دیوونه خونه است؟
...: سرکار خانم، عرض سلام و ادب خدمت شما. لطفا خودتون رو معرفی کنین و بفرمایید از کجا شروع کردید؟ پرستار: به نام خدا. بددستیان هستم. اِز سوزن زدن به آقام.خبرنگار: عجب! چند وقت سوزن زدین؟ پرستار: راستش یه بار بیشتر نشد؛ چون بد زدم؛ آقام تحملش کم بود، مُرد بنده خدا. البته بعد تو پزشکی قانونی گفتن باید هوا سوزنا می گرفتم که بابام نرِد تو هوا.خبرنگار: خب حالا بعد از سوزن زدن به پدرتون چی کار ...
بیکاز اینها کسانی هستند که ...!
به ایران آمده بود که هیچ شناختی از زبان فارسی نداشت و یک دوست تهرانی من (که او هم هیچ زبان کردی بلد نبود) قرار بود در زمان هایی که من درگیر کار بودم همراه او باشد تا هم حوصله اش سر نرود و هم او را برای رفتن به برخی نقاط دیدنی شهر تهران همراهی کند. بعد از یک روز متوجه شدم که با یک انگلیسی دست و پا شکسته با هم حرف می زنند و با زبان اشاره و ... با هم ارتباط برقرار کرده اند نکته جالب این بود که ...
راه طولانی بود از عشق حرف زدیم
دریا ختم می شن! حرف ها و مهربانی اش دیگر واقعی نبود. می دانستم می خواهد آرام آرام از زندگی ام بیرون برود. به همین خاطر دیگر پاپیچش نشدم! دیگر یاد گرفته بودم که عشق تحمیل خود به دیگران نیست. یاد گرفته بودم کسی که برای رفتن آمده می رود و کسی که می خواهد برود هرطور شده می رود. هرچه درها را به رویش ببندی و هرچه بهانه بیاوری کاری از پیش نمی بری. فقط ممکن است رفتنش را به تعویق بیندازی. ...
اجازه نمی دهیم خون شهدا هدر برود
پی می آید ماحصل گفت و گو با این مردِ بزرگ است: صدای حقیقت قرآن را می شنید حمزه اولین فرزندِ من بود. در تیرماه 1347 به دنیا آمد. لاغراندام بود و با انواع اقسام شیر کمکی سر پا نگهش داشتیم تا به دوران مدرسه رسید. استعداد و هوشش فوق العاده بود. خودم با قرآن آشنا بودم و یکی از کارهایی که در خانه برای بچه ها انجام دادم آموزش قرآن بود. حمزه هم وقتی مدرسه می رفت قرآن را مسلط و بدونِ ...
ماجرای دیدار زنده یاد جمشید مشایخی با جهان پهلوان تختی
گفتم اتفاقاً کار خودت را خراب نکن و نقش را به انتظامی واگذار کن! وسط کار دعوایشان هم شد و رفتیم آشتی شان دادیم. با داود رشیدی رفیق بود و کشاورز را دوست داشت؛ و سعی کرد نقش هایی که به این ها می خورد را واگذار کند. هزار دستان می خواست قبل از انقلاب ساخته شود، ولی نشد. البته که نقش رضا خوشنویس را هم برای من کنار گذاشته بود و در زمان کمال الملک هم گفت این نقش برای توست. در سریال هزاردستان اعتقاد دارم ...
مثل رام شدن گرگ ها
... بال زد... بال زد... بعد ناگهان سرعت گرفت. تیز رفت سمت مزرعه گندم. با ارتفاع کم از روی گندمزار زرد پرواز کرد و آن قدر رفت که دیگر نمی دیدمش. دلم می خواست برای رفتنش گریه کنم، اما فقط نگاه می کردم. هیچ کبوتر معمولی ای را نمی توانید پیدا کنید که بعد از یک سال این طوری از خانه ای که توی آن دان خورده است، دور شود. رفتنش عجیب ترین چیزی بود که توی زندگی کبوتر دیده بودم. بدون هیچ مکثی، بدون دل دل، فقط ...
حال مان ابریست
مردم هم باشیم. مسئولین هم در واکنش به حرکات ریتمیک مردم می گویند: بگذار خوش باشند بعد این همه سختی و رنج یک شب هر جوری تمایل دارند خوش باشند ولی خب خیالبافی های من هم مثل بافتنی دوزی خانمم خیلی سریعه. سریع خیالپردازی می کنم! *من فکر می کنم اگر زمانی مسئولین اوضاع مردم را خوب ...
وضعیت عجیب یک محله در شرق تهران؛ بازار هروئین و قمار!/ تصاویر
؟ هر روز که گذشت دیدم من چه کار ها که نکردم و خیلی زنمو زدم و همین الانم که فکرشو میکنم روحم آزار می بینه، چون سرم گرم مواد بود و همین کار رو پدرم با من می کرد و منو با چوب می زد و منم رفتار پدرمو کردم. وقتی ابتدایی بودم سر درس ریاضی منو با چوب می زد؛ می زد توی سرم که اینطوری بنویس، اما خب به نظرتون این طریقه آموزش بود؟ یاد می گرفتم؟ اگرم یاد می گرفتم رو اجبار بود تا کتک نخورم الانم موادو ...
شک های داماد جوان رنگ خون به خود گرفت/ قتل فجیع عروس جوان!+جزییات
تصمیم گرفتم از پلیس کمک بگیرم. در ادامه مأموران تحقیقات خود را برای یافتن زن جوان پی گرفتند و مشخص شد مردجوان واقعیتی را پنهان می کند. از این رو وی تحت بازجویی های تخصصی قرار گرفت و در نهایت به قتل همسرش اعتراف کرد و در تشریح ماجرا گفت: چند ماهی بود که به همسرم مشکوک شده بودم و فکر می کردم که با شخصی رابطه پنهانی دارد. بارها تهدیدش کردم و گفتم که اگر شکم به یقین تبدیل شود تو ...