ما بازماندگان 700 شهید اصفهان در عملیات محرمیم
سایر منابع:
سایر خبرها
وایت موگویی خبرنگار و مستندساز مستقل از حادثه تروریستی ایذه/ اولین تصاویر از مجروحان تیراندازی که باعث ...
( رفتم بیمارستان گلستان اهواز. سراغ مجروحان چهارشنبه(25آبان) در ایذه. کارگر است و در بلوار حافظ جنوبی مجروح شده. همان جا که کیان پیرفلک گلوله می خورد. یوسف موسوی می گوید: غروب بود. هندزفری تو گوشم بود. صدایی نمی شنیدم. به هلال احمر که رسیدم. جمعیت را دیدم. ترسیدم. ترمز زدم . دو موتوری پشت درخت ها بودند. 50 متری ام. چشم توچشم بودیم. صورت هایشان پوشانده بودند. با ...
داستان پرستاری در جنگ
توانست بخوابد. من مرتب می رفتم، دستکش یک بارمصرف می پوشیدم، ماده سفیدی می زدم به بدنش تا زخم بستر نگیرد. خیلی زیرو رویش کردم. حالش که بهتر شد، منتقلش کردند. چند وقت بعد، یک روز بچه ها آمدند؛ گفتند: یه آقایی به اسم احمدی کارت داره. وقتی رفتم، دیدم همان احمدی است که مجروح بود. خیلی ازم تشکر کرد. تا مدت ها نامه تشکر می فرستاد. منبع: قاضی، مرتضی، شماره پنج (نقش زنان در مقاومت آبادان)، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ دوم 1397، صفحات 255، 256، 257، 258، 259، 378، 379 انتهای پیام/ 911 ...
در امتداد تاریکی/خواستگار را بیرون کردم اما... !
گرفتم و او را از خانه ام بیرون انداختم! سپس در منزل را به روی دخترم قفل کردم و خودم به بیمارستان رفتم تا در کنار همسرم باشم! اما همچنان دلشوره داشتم و نگران دخترم بودم. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم، به همین دلیل دوباره همسرم را رها کردم و به طرف خانه رفتم ولی زمانی که در منزل را گشودم، با صحنه ای زننده رو به رو شدم. حامد و تهمینه قفل در را شکسته و با سر و وضعی بسیار زشت و نامناسب کنار هم نشسته بودند. با ...
این طلبه قصه می گوید و مدرسه می سازد
طرح ها را در بازه زمانی کوتاه تری به صورت انفرادی انجام دهم. این طور شد که هر روز و هر هفته، راهی روستاها می شدم. از همان سال اول حضور در دهدشت در حوزه علمیه مشغول تدریس شدم. به طلبه های خود که از استان های مختلف بودند هم توصیه می کردم این کارها را انجام دهند و یا همراه من شوند. هر ماه رمضان و محرم که حوزه تعطیل می شد و به روستاها برمی گشتند هم به آنان کتاب می دادم تا در روستاهای خود برای بچه ها ...
وقتی راوی آب هرگز نمی میرد از تشنگی آب نخورد
...: چند روز مانده به عملیات همه چیز عوض شد. قرار شد که تیپ های 21 امام رضا و 5 نصر به ارتفاعات فصیل و گرگنی حمله کنند، تیپ نبی اکرم به شیار نی خزر و تیپ ما در احتیاط بماند. اواخر مهر ماه سال 63، عملیات عاشورا آغاز شد. تیپ های امام رضا و نصر به اهدافشان دست یافتند؛ اما بچه های نبی اکرم در شیار نی خزر با دادن تلفات سنگین در زیر فشار سنگین دشمن زمین گیر شدند. همه فکر می کردیم که گردان های ...
وقتی باران به کمک رزمندگان آمد
باران خیس شده بودند. یکی از سنگر های کمین دشمن جلوی خاکریز بود. از دوردست ها گلوله منور، آسمان را روشن می کرد و لحظه ای بعد همه چیز در تاریکی فرو می رفت. جمع نیرو هایی که به پشت خاکریز رسیدند، از یک دسته بیشتر نبودند. محمود شیرزادی: ما بدون این که متوجه باشیم از بچه ها جدا شده و راه را اشتباه رفتیم. به جای این که به میدان مین برسیم، رفتیم سمت عراقی ها و از پشت سنگرهای شان سر در ...
مردم دزفول رزمنده ها را مانند بچه هایشان می دانند
قبا آمدیم آنجا کاروانی را دیدیم که همه شان سیاه پوش بودند. بعداً فهمیدیم که آن کاروان هیئت مذهبی شهدای گیلان است ذکر مصیبتی کردند که من خودم داشتم از حال می رفتم خدا به خانواده شهدا صبر عطا کند. شنبه 64/4/22 امروز بعد از ظهر داشتیم با بچه ها برای چادر سایه بان درست می کردیم که یکی از برادران اشتباهاً میله را زد به بینی ام و خون دماغ شدم. با علی به بهداری رفتیم قرار شد دوشنبه ...
محمد موقعیت مهدی کیست؟ / زندگینامه شهید محمد وجدی گل تپه
شکسته او را نمی داند! بچه تو چرا آمدی کردستان؟ خسرو ملازاده متولد 14 آبان 1344- تبریز- محله سه راه شمس تبریزی و فرزند دوم خانواده است. وقتی جنگ شروع می شود مانند همسالانش دوست دارد در جنگ نقشی ایفا کند، از این رو خود را به آب و آتش می زند تا به جبهه برود. می گوید: 14 ساله بودم که با بچه های انقلابی محله سه راه که از محلات مهم و پرشور و انقلابی تبریز بود، آشنا شدم همراهی با ...
روایت پرستارانی که لباس خدمت به زائران امام رضا (ع) را به تن کرده اند | پرستاران خادم
. شبیه به امری محال. اما دنبالش را گرفت. جوری که معاونت درمان را راضی کرد یک سال ونیم باقی مانده از تعهد خدمتی اش را هم بر او ببخشند و با رفتنش موافقت کنند. خودش فکر می کند راه برایش باز شد: همان مسئولان پارتی من شدند. به هرجا می رفتم، پیش از حضورم سفارشم را کرده بودند. یک سال بعد در بیمارستان امام رضا (ع) بودم و با پست مشغول به کار شدم. معجزه زندگی من آنجا رخ داد. حالا از دوران خدمت سی ...
تا حضور در مناطق جنگی رگ خواب بیماران در دستان او بود
رضا ساری بازنشسته ارتش و از کادر درمان دهه 40 و 50 است. فعالیت او در حوزه پرستاری از قبل از انقلاب شروع شده و به حضور در مناطق جنگی منتهی می شود و در نهایت هم به همین سال گذشته و در شرایط خاص کرونایی می رسد. کسی که عشق پرستاری و خدمت به مردم باعث شد با 72 سال سن و در شرایطی که جزو افراد آسیب پذیر بود، در کنار نیرو های جوان، ساعت ها روی پا بایستد و در تزریق واکسن، داوطلبانه به مردم خدمت کند. ...
سفر به سلامت
مامان خیلی تقلا کرد خانوادگی با بابا برویم ولی او هرچه تلاش کرد نتوانست بیش از دو روز مرخصی بگیرد. این بود که ما تصمیم گرفتیم با اتوبوس برویم. راه دور بود و نشستن در صندلی خسته کننده، اما ارزش ماجراجویی و خوشگذرانی را داشت. بابا برایمان هله هوله خرید و وقتی مطمئن شد اتوبوس از پایانه حرکت کرد، دست تکان داد و رفت. حس عجیبی داشتم. عاشق سفر بودم ولی از مسیر می ترسیدم. از نزدیک شدن ماشین ها به هم و از ترمز های نا ...
سهم یک زخم از زندگی
دست زدن به من منتقل شود اما نمی دانند چقدر دل من با این رفتارها می شکند. از همان روزهای اولی که متوجه بیماری ام شدم، سه بار خودکشی کردم. روز های سختی بود. مشکلات مالی و سختی های زیادی داشتم و دارم. از ابتدا برای بچه هایم هم پدر و هم مادر بودم. خانه های مردم کار کردم تا بچه هایم را بزرگ کردم. سختی ها و مشکلاتم با بزرگ ترشدن بچه ها بزرگ تر شده تا امروز که دیگر همه چیز دست به دست هم داده تا من را از ...
مَنیت ما زیاد و انسانیت ما کم است / ما برای وطن و وطن برای ما
قمرالملوک وزیری را دوست داشتم و زمزمه می کردم. یادم است ما اجازه نداشتیم بدون اجازه با پدرمان حرف بزنیم برای همین وقتی پدر از بیمارستان آمد و ناهارش را خورد به او گفتم بابا اجازه پدرم نگفت بگو پسرم، گفت بگو پسر گفتم من می خواهم بخوانم و بعد از شادروان تاج اصفهانی برای او خواندم. پدرم شنید و دست زد و گفت فردا برای تو جایزه می خرم. و فردای همان روز یک دوربین کداک انگلیسی که فیلم 120 سیاه وسفید می خورد ...
محسن رضایی به شدت رنگش پریده بود و ... | ماجرای شکست کربلای 4 و پیروزی کربلای 5 به روایت وزیر سپاه
آمدم و بچه های لجستیک را خبر کردم وگفتم دنبال من بیایید و هر کاری من می کنم شما هم بکنید. یک دفعه این پتو را از در سنگر کندم. از همان جا چند تا پشتک تا وسط سنگر زدم. بعد بلند شدم گفتم که با من دم بدهید: باید دوباره از نو بسازیم / بر قلب دشمن، محکم بتازیم همین جور دور این سنگر شروع به دم دادن کردم و بعد رسیدم به آقای رضایی و گفتم: آقای رضایی شما نشنیدید مولا فرمود الحرب کروفر؟ خوب این فر ...
پرستاری چون پدر
و نشان 28 سال آنجا به عنوان پرستار ماندگار شدم. دو ماه اول از ساعت شش صبح تا نه شب چنان مشغول رسیدگی به امورات جانبازان بودم که گذشت زمان را احساس نمی کردم. آن زمان بیشتر مشکل جانبازان ضایعه نخاعی، زخم بستر بود. وظیفه من هم به تبع این مشکل، تمیز کردن زخم، لیزر، اشعه درمانی و سایر کارهای مربوطه بود. کم کم با بچه ها رفیق شدم و گاهی پیش می آمد تا ساعت 12 شب یکسره عاشقانه و بدون هیچ اکراهی، خدمت می ...
حضور یادگاران دفاع مقدس در مناطق روستایی
جبهه ها اعزام شدم. او ابراز کرد: در یک زمان من و فرزندم در جبهه بودیم روزی مادر شهید احمدی هنگام عبور از کوچه نزدیک خانه ما به فردی که لباس بسیجی پوشیده بود برخورد می کند و بعد از سلام و احوال پرسی، از او می پرسد از کجا می آیید؟ ایشان در جواب می گوید به خانه رزمنده عباس احمدی رفتم تا به خانواده ایشان سری بزنم مادر شهید می گوید بعد از خداحافظی بلافاصله پشت سرم را نگاه کردم اثری از فرد بسیجی ...
دفاع مقدس به روایت یک پرستار
از جنگ دانسته های خود را جمع آوری کرد و در کتابی به نام کفش های سرگردان به رشته تحریر درآورد. با اینکه تجربه نویسندگی نداشت اما آنقدر خوب نوشت که با خواندن این کتاب می توان وقایع تلخ و شیرین جنگ را به خوبی درک کرد. اما اینکه چرا این عنوان را انتخاب کرده از زبان خودش می شنویم. بعد از چند روز کار کردن تصمیم گرفتم به خانه بروم و بچه هایم را ببینم. وارد ساختمان شدم مدیر مجمتع من را صدا زد و گفت از ...
آرامش جانباز اعصاب و روان با خدمت به زائران امام مهربانی ها
ادامه دادید؟ بعد فوت همسرم از ارشاد حریم حرم رضوی به قسمت بازرسی رفتم و حدود پنج سال هم آنجا خدمت کردم. چون با مادرم در یک خانه می نشستیم و مراقبت از او را هم بر عهده داشتم، هنگام شیوع کرونا به این بیماری مبتلا گشت و بعد او، من گرفتار این مریضی شدم، بهم سه ماه مرخصی دادند و بعد اتمام این مدت، باید برای خدمت مراجعه می کردم؛ اما 20 روز بیشتر بیماری ام ادامه داشت و متأسفانه بخاطر این چند روز، سلب ...
مادر شهید امیر اربابی: نگذارید خون شهیدانمان پایمال شود/ مرا برای شهادتش آماده کرده بود
شب سرزده آمد خانه، دستش را گذاشت روی کلید برق که چراغ را روشن نکنم و صورتش را نبینم، صبح که بیدار شدم دیدم صورتش سیاه شده و برای همین نگذاشته بودند جبهه بماند. پیش دکتر بردیم گفت تمام گلویش سوخته، زیاد نمی توانم کاری کنم. شاید 4 روز ماند، دیدم کیفش را دوباره می بندد، از من معذرت خواهی کرد و گفت باید بروم. گفت دیشب ندیدی امام چه گفت؟ هرکس که ازدواج نکرده بیشتر به او واجب است که جبهه برود. 20 روز ...
فقط از بچه پولدارها سرقت می کردم
خانه شان رفتیم که دیدم خانه پر از لوازم داخل خودرو است، او سارق بود از دستش فرار کردم. همان شب برادرم پیش من آمد، ادعا کرد که مال زیرخاکی پیدا کرده و با هم برویم آن را بیاوریم. با اصرارش همراه او رفتم، وقتی به خودرو رسیدیم، ابتدا فکر کردم خودروی خودش است در داخل خودرو پر از طلا و دلار بود که فهمیدم آنها را سرقت کرده است. دو روز بعد، همان دوست قدیمی سراغم آمد و گفت می دانم که با برادرت به سرقت رفته ...
قاتل دو بسیجی مشهدی: تصور می کردم این افراد دشمن من هستند!
به گزارش تازه نیوز، به نقل از مرکز رسانه قوه قضاییه، متهم که مجید نام دارد روز پنجشنبه 26 آبان ماه امسال در خیابان حرعاملی مشهد با چاقو به 2بسیجی به نام های دانیال رضا زاده و حسین زینال زاده حمله کرد و آنها را به شهادت رساند. او سپس 4 نفر دیگر را نیز مجروح کرد و از محل حادثه گریخت. 2روز از این جنایت گذشته و تحقیقات گسترده ای برای دستگیری قاتل آغاز شده بود که او همراه 3نفر از اتباع خارجی در استان ...
جایگاه پرستار در دفاع مقدس/ پرستارانی که اسطوره شدند
ایرانی با این افراد به ثبت نرسیده است. در این میان خواندن خاطرات یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس نیز خالی از لطف نخواهد بود. چگونه از دشمن خود پرستاری می کنی؟ یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس نقل می کند: یک روز در بخش بودم، گفتند یک خلبان عراقی مجروح به بیمارستان آوردند. به اتاق خلبان عراقی رفتم. او رنگی زرد و پریده داشت. اسیر عراقی با پوست سبزه، چشم و ...
داستان منیر و پدر منیر!
در جبهه ها بود، من و تنها پسرم در منطقه عملیاتی غرب کشور بودیم که این اتفاق ناگوار برای خانواده من رخ داد. در یکی از شب های شهریور سال 1360 وقتی مطمئن شدند، مردی در خانه نیست در حالی که سفره شام پهن بود، در حیاط را می زنند و به محض اینکه منیر به جلوی درب منزل می رود، نارنجک را داخل خانه پرت می کنند که او با ایثار، خود را روی نارنجک می اندازد و از کشته شدن سایر اعضای خانواده که شامل خواهران و مادرش ...
روایتی خواندنی از آزادسازی بستان + صوت
هشتم آذر سالروز آزادسازی بستان در عملیات طریق القدس است؛ عملیاتی که در آذرماه سال 1360 به مدت 8 روز در مناطق دشت آزادگان، بستان و سوسنگرد انجام شد. متن زیر خاطرات سیدسعید مرتضوی، رزمنده ای است که در نوجوانی در این عملیات در رسته امدادگران حضور داشت: اوایل آبان ماه 1360 بود که اعزام شدیم. ما را به اهواز بردند و در دبیرستان دخترانه ای مستقر کردند و بعد از چند روز به سمت دارخوین بردند ...
گرهی که با بوسه بر پای مادر باز شد
را به کربلا ببری؟ می دانی که من نمی توانم او را ببرم. مادرم تا آن زمان کربلا نرفته بود. گفت: من نمی توانم بچه ها را تنها بگذارم، باید بیشتر از دو ماه بمانم. ما در محرم و صفر می توانیم بیشترین تلفات را از دشمن بگیریم. چند روز بعد با من تماس گرفت و گفت: می شود اسم دخترت را بگذاری رقیه؟ گفتم: چرا؟ گفت: همین جوری، می شود بگذاری؟ گفتم: باشه داداش هرچی تو بگویی. من فرزند ...
چادرنماز صدیقه کفنِ شهادتش شد!
26 بهمن 1365 روز تلخی برای مردم الیگودرز بود. دشمن بعثی هرگاه از نبرد در جبهه های جنگ ناامید می شد و شکست را پیش چشم خود می دید، رو به بمباران مناطق مسکونی و غیرنظامی می آورد. آن ها ابایی از حمله به زنان و کودکان نداشتند و بمب هایشان را بدون هدف خاصی بر سر مردم بی دفاع می ریختند. در 26 بهمن 1365 بر اثر بمباران شهر الیگودرز، تعدادی از مردم بی گناه به شهادت رسیدند که نام سیده صدیقه موسوی در میان ...
این زن عاشق مرد همسایه شد ! / اقدام سیاهی که بی آبرویی به بار آورد !
مدتی قبل زن جوانی هراسان با پلیس تماس گرفت و از پسر خردسالش خبر داد و گفت: چند سال قبل همسرم فوت کرد و من همراه پسر و مادرم در خانه ای زندگی می کردیم که مردی مجرد به نام سیروس همسایه طبقه بالای خانه ما بود. بعد از مدتی با او بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردم و مدتی بعد هم سیروس خودش به خانه دیگری رفت و خانه اش را به یک زن جوان که یک فرزند نیز داشت، اجاره داد. او ادامه داد: من کم ...
معتاد سرقتم نمی توانم ترک کنم
ندادند از دیوار بالا می روم، مثل عنکبوت. برای من طبقه اول یا سوم فرقی ندارد با شیوه توپی زنی سرقت می کنم. اصلاً به خانه خودم هم که می خواهم وارد شوم از در وارد نمی شوم از دیوار بالا می روم. نگاه به سن و سالم نکنید، چون از بچگی از دیوار بالا رفتم و انواع و اقسام سرقت ها را بلد شدم، الان بالا رفتن از دیوار برایم کاری ندارد. این شیوه و شگرد ها را آموزش دیدی؟ من خودم آموزش می دهم. هر نوع سرقتی ...
ازدواجی که تعجب حاج قاسم را برانگیخت+عکس
و فرزندش هم با هم رفتیم. قبل از اینکه برویم داخل از چند گیت بازرسی ردمان کردند. من هم که نوه ام را بغلم کرده بودم، کلافه و خسته شدم. جلوی در سالنی که قرار بود دیدارها انجام شود رسیدیم و من با ناراحتی در زدم و گفتم: در را باز کنید خسته شدیم. وقتی در را باز کردند دوباره شروع کردم به غر زدن که، ای بابا حتماً باید هفت خان رستم را رد کنیم تا اجازه دهید بیاییم داخل؟ غافل از اینکه سردار ...
چرا تکفیری ها پیکر شهید نظری را مبادله نکردند؟ + عکس
که دید به شوخی گفت: ما پشت خط نوشابه می خوریم. پرسیدم: مگه هست؟ گفت: آره. میارم براتون. روز بعد یک بسته نوشابۀ یخ زده آورد برایمان. هربار مهدی و سعید زارع توی خط به مان سر می زدند تمام فشار روانی ای که رویمان بود را فراموش می کردیم. آنقدر سرحال بودند و با بچه ها شوخی می کردند که حال و هوایمان به کلی عوض می شد. موقعیت مان خطرناک بود نمی توانستیم تکان بخوریم. موضع می گرفتیم و می گفتیم و می خندیدیم ...