آنقدر برای پسرم گریه کردم که چشمانم آسیب دید!
سایر منابع:
سایر خبرها
دوشنبه تماس گرفت؛ پنجشنبه شهید شد!
.... *دولا شد تا پایم را ببوسد جمعه بعد از ظهر بود که آمد و گفت رفتنمان عقب افتاده و می خواهم دوشنبه بروم. شب من خانه دخترم بودم که آقارضا آمد. شام را در خانه دخترم خوردم ولی هیچکدام از خواهرانش خبر نداشتند که آقارضا می خواهد برود سوریه. رفتم به آشپزخانه و گفتم طاهره! داداشت می خواهد برود سوریه... دخترم هم گریه افتاد. نگران برادرش شده بود. آقارضا گفته بود پیش برادرم نگویید که ...
اگر تلویزیون داری، خانه مان را اجاره نمی دهیم!
که روضه بخوانند. با خودم می گفتم من الان که یک زن بیست ساله هستم، چطور این بچه ها را بدون پدر بزرگ کنم!؟ * با من و پدرش خیلی مهربان بود آقا رضا با خواهرش خیلی شوخی و بازی می کردند. یک بار با هم شیشه خانه را شکسته بوددن. با من و پدرش خیلی مهربان بود. وقتی خواست برود مدرسه، خدوم رفتم عکسش را نداختم و بردمش مدرسه. حاج آقا مدرسه بچه ها را خبر نداشت و من خودم بردمش. در کلاس اول ...
دیدار با خانواده جوان ترین شهید مدافع حرم
که در راه مرد بزرگی همچون حاج قاسم قدم برداشته اند و با کاروان روایت حبیب برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره این سردار بزرگ زحمت می کشند. حاج قاسم زنده است و چه خوب گفته اند که شهدا زنده هستند. او ادامه می دهد: من در جنگ بودم، شیمیایی شدم و چند ترکش در بدنم است. اما خدا خواست من بمانم و محمدرضای دهه هفتادی من برود و لیاقت شهادت پیدا کند. اگر محمدرضای من لیاقت شهادت پیدا کرد به خاطر تربیت ...
پدر محمدمهدی کرمی: خودش به ما زنگ زد و گفت حکم من اعدام است /وکیل تسخیری حتی جوابم را نمی دهد!
...: محکوم به اعدام شده است. خودش چهارشنبه ساعت 2بعدازظهر به ما زنگ زد و گفت بابا حکم ها را به ما داده اند؛ حکم من اعدام است. پسرم گریه می کرد و می گفت به مامان چیزی نگو... مادرش وابستگی زیادی به مهدی دارد. پسرم ورزشکار است و همیشه تلاش می کرد که افتخار کسب کند. اگر اتفاقی برای مهدی بیفتد، زندگی ما هم به پایان می رسد. به آقای آصف حسینی گفتم، تو رو خدا دوبار، حبس ابد به بچه من بدهید، اما او ...
نامه ای که بعد از شهادت رسید
کرده ای. روزها برای آموزش می رفت. یک روز که انگار راهپیمایی داشتند خیس عرق به خانه برگشت. هوا کمی سرد بود و کپسول گاز ما تمام شده بود. گفت می خواهم به حمام بروم . مانعش شدم و گفتم: سرما می خوری. بعداز ظهر بود. کمی خوابیدم و وقتی بیدار شدم دیدم سعید، خیس است. پرسیدم بالاخره کار خودت را کردی؟ گفت مادر من باید به آب سرد عادت بکنم! منظورش را نفهمیدم. چند ماه بعد او به جبهه رفت و زود به زود ...
پرستار نمونه کشوری: عشق و علاقه سختی ها را برایم هموار کرد/ با همدلی روزهای سخت کرونا را پشت سر گذاشتیم
...> او اضافه کرد: پس از چند سال از گذشت آن ماجرا و زمانی که من به شیراز منتقل شده بودم، مادر این کودک عکس دخترش را در کنار دریای بوشهر برای من ارسال کرد و آن لحظه با دیدن سلامت این دختر بسیار خوشحال شدم و اشک شوق از چشمانم جاری شد. دهقان در پایان به مشکل کمبود نیرو در برخی بیمارستان های استان به دلیل خروج برخی از پرستاران و جایگزین نشدن آنها خبر داد و گفت: این اتفاق سبب شده است حجم کار ...
پدر محمدمهدی کرمی، محکوم به اعدام: وکیل تسخیری پسرم؛ آدرس نداد، تلفن های مرا هم جواب نمی دهد
ماشاءالله کرمی، پدر محمدمهدی که به اعدام محکوم شده است از روند بررسی پرونده پسرش می گوید. قضاوت در خصوص اینکه چه کسی گناهکار است و چه کسی گناهکار نیست، بر عهده قانون، قاضی و دستگاه قضایی است، اما ناخودآگاهِ جمعی جامعه مدام در حال داوری عملکردهاست. باید توجه داشت، قانون حتی برای افرادی که جرمی را مرتکب شده اند، حقوقی تعریف کرده که باید مورد احترام قرار بگیرند. اعتماد از آغاز رخدادهای پس از مرگ مهسا امینی در کنار ان ...
بازگشت جنجالی همسر”علیرضا نیکبخت” به فضای مجازی/ عکس
شد و من فکر کردم این خانم! خداست و این همه چیز رو میفهمه ... اینطور بود که رفتم و عقدش کردم. روزهای اول ازدواج که همه چیز خوب بود و داغ بودم از خونه تا ماشین و خط های خوشگلم را به نام همسرم زدم اما وقتی به دعوا کشیده شد دیگر نتوانستم جمع کنم. بعد از سه سال بصورت غیابی طلاق گرفتم و خانه ای که تو آلانیای ترکیه داشتم، ماشینم و خیلی چیزای دیگر را از دست دادم. ماجرای ...
آیه شهادت می خواندیم که خبر رفتن امیر را آوردند
چیزهایی از او می آموختم و می گفتم اینکه می گویند گاهی بچه ها استاد پدر و مادر می شوند درست است. امیر خیلی مؤدب و قانع بود و اصلاً توقعی نداشت، وقتی می خواست که به جبهه برود پدرش پول در جیبش می گذاشت، یکبار برای پدرش نامه نوشته که چرا من را شرمنده کردی. تلاوت قرآن و کسب عنوان در مسابقات بسیار خونگرم بود از همه احوال پرسی می کرد، حتی می رفت در محل و دوستان پدرش را می ...
چرا به سادگی دروغ می گوییم؟
برای مثال وقتی مادر خدابیامرزم از من می پرسید: چرا دیر به خونه اومدی؟ با آنکه دلیل دیر رفتنم به خانه، مثلا طول کشیدن قرار ملاقات من و دوستم بوده، اما در جواب سوال مادر به دروغ به او گفته ام: کارم تو اداره طول کشید به همین دلیل دیر اومدم بعد که دوباره مادر به من می گفته: خب تو که می دونی من نگرانت میشم، اینجور وقتا یه زنگ بزن من خیالم راحت بشه، خودم هم که هرچی زنگ می زنم جواب نمیدی. با اینکه ...
ماجرای سیلی خوردن عزت الله انتظامی | بخشی از خاطرات آقای بازیگر درباره اقامت پنهانی عبدالحسین نوشین در ...
ماه هنگامی که اجاره را به سرهنگ دادم، باید می رفتم منزلش، خیابان فخرآباد پل چوبی. به من گفت: بفرمایید تو. دلم نمی خواست بروم چون حس کردم می خواهد مطلبی به من بگوید. به هر حال رفتم و گفت: آیا شما خانه مرا به کس دیگری اجاره دادید؟ مانده بودم چه بگویم، گفتم: نه. اما یکی از اقوام آمد تهران جا نداشت. خواهش کرد چند روزی خانه در اختیارشان باشد... من هم به خاطر وضعِ حمل همسرم باید پیش ...
مستند ماهر ؛ روایت فراقی 32 ساله که می تواند سینمایی شود
اضافه ای در فیلم دیده می شود. سلیمی راد پیشتر در خصوص فیلم خود گفته است که ماهر بیش از مادر و دختر گمشده برایش اهمیت داشته و به همین دلیل در این مستند بخشی را نیز به زندگی او اختصاص داده است. ماهر بعد از نابینایی ازدواج می کند و چهره همسرش را فقط یک بار در خواب دیده است. با وجود اینکه بینایی ندارد، اما کاری می کند مادری فرزندانش را بعد از 32 سال ببنید. همسر ماهر می گوید: هیچ کار خدا بی ...
گفت وگو با پدر یکی از محکومان به اعدام: پسرم قهرمان کاراته است؛ یک پسر معلول هم دارم/ با دستفروشی دستمال ...
که نه، اگر حکم خدا و پیغمبر این است که بچه من اعدام شود. حلال خدا و پیغمبر باشد. نخواستم... انگار این بچه را نداشتم. چه می توانستم بگویم؟ وقتی ما را در برابر خدا و پیغمبر می گذارند. مدت هاست که سرکار نرفته ام، من دستفروشی می کنم و دستمال کاغذی می فروشم. صبح می روم دادگاه و زندان و بعد در کوچه ها بی هدف راه می روم. امروز صبح رفتم زندان، ناظر و دادیار زندان نبودند. به من گفتند اگر پرونده ات مربوط ...
روایت وداع با شهید دهه هشتادی امنیت
می لرزد. برایم می گوید: باهوش و مستعد بود. گفتم مثل من پزشکی بخوان و از این راه به مردم خدمت کن، اما دلش می خواست در حوزه به مردم خدمت کند. می گفت حوزه را که به درجات عالی برساند پزشکی هم می خواند. من هم همین کار را کرده بودم هم پزشکی خواندم و هم حوزه. در شبانه روز بیشتر از 3 ساعت نمی خوابید. درس می خواند. غریق نجات بود و بعد از درس سرکار می رفت. شب ها هم داوطلبانه برای نگهبانی به حرم حضرت معصومه ...
نوجوان نخبه ای که جبهه را به دانشگاه ترجیح داد
رمضان بود با هم سحری خوردیم تا اینکه گفت مادر من می خواهم برای نماز صبح به مسجد بروم و رفت؛ اما تا ظهر نیامد. یکی از همکلاسی هایش به جبهه رفت، همین مسئله انگیزه او و دوستانش شد که، بدون این که به خانواده ها اطلاع دهند، به سمت خرم آباد بروند. یک روز بعد از رفتنشان به ما خبر دادند که در خرم آباد هستند. من هم راه افتادم و به خرم آباد رفتم و هرچه اصرار کردم که او برگردد، قبول نکرد. من هم ناچار با ...
شانزده سالگی برای شهادت زود بود!
کاریه خاله! می دَویم خب! بچه ها هاج و واج نگاهم می کردند. عقب عقب رفتم و جلوترشان ایستادم: جدی میگم. یعنی فکر میکنید اینقدر پیرم که نمیتونم بدوم؟ بدویید ببینم. نشونتون میدم کی قوی تره بچه ها خندیدند و چشم هایشان درخشید. همه با هم دویدیم؛ مثل باد! باز خدا را شکر کسی من را در آن وضع ندید. خانه ی خدا خادم مسجد روی سنگ پیاده رویِ روبه روی خانه ی خدا منتظرم نشسته بود. یک پیرمرد ...
امروز زادروز احمد شاملو است
روزی در حیاط خانه بود و من در بالکن. آمد جلو پرسید: اسمت آیداست؟ هیچ وقت یادم نمی رود. یک لحظه حس کردم آن چنان دارد به سمت دلم هجوم می آورد که فکر کردم دارم از پشت می افتم شوکه شدم. کمی خودم را گرفتم و گفتم شاید . دوست نداشتم حرفی رد و بدل شود. مشتاق آن لحظه های خاموش آکنده از حس بودم. پر از انرژی بود، گرم و پرحرارت. گاه بهش می گفتم آتش فشان. از خودش حرارت ساطع می کرد. گاه احساس می کردم مقابل این همه انرژی و حرارت دارم می سوزم. گاه ...
فرار داماد قلابی پس از سرقت های طلایی
زندگی خودش رفت و من و دخترم را تنها گذاشت. پس از این همراه دخترم در خانه پدری ام زندگی می کردم تا اینکه دخترم در این چند سال بزرگ شد و یکی، دو نفر هم به خواستگاری اش آمدند، به همین دلیل تصمیم گرفتم از خانه پدری ام بیرون بیایم و همراه دخترم زندگی مستقلی را شروع کنیم. مدتی قبل اسباب کشی کردیم و در یکی از خیابان های شرقی تهران ساکن شدیم و از همان روز هم در شرکتی مشغول به کار شدم. آشنایی در ...
پسر جوان پس از 24 سال به مادرش رسید
نامه ام بود پیداکنم. از این به بعد دیگر مادرم را تنها نمی گذارم و هرکاری بتوانم برای آسایش او انجام می دهم. ماهپاره مادر رضا که پس از مرگ همسر دومش به همراه فرزند 14ساله اش زندگی می کند در حالی که از پیدا شدن پسرش شوکه بود و خدا را شکر می کرد و اشک شوق می ریخت گفت: در این سال ها خیلی دلم می خواست پسرم را ببینم و بدانم کجاست؛الان خدا را شکر می کنم که توانستم قبل از مرگم او را پیدا کنم و ...
خوزستان شهادت، کردستان ریاست
مسئول اطلاعات مهندسی فاو انتخاب شدم. مسئولیت اطلاعات این قرارگاه، مسئولیت اطلاعات مهندسی مجنون و دهلران از دیگر مسئولیت هایی بود که در این مدت بر عهده من گذاشته شد. چند روزی به مرخصی آمدم، زمانی که دوباره به جبهه بازگشتم. فرمانده گفت باید بروی مجنون. گفتم حاجی الان فاو عملیات شده من بروم مجنون؟! حاجی من فاو را بلدم. اگر کاری باید انجام بدهم و بتوانم الان بهترین فرصت است. زمانی که به فاو رفتم ...
ناله های پرسوز و گداز آقا خواب را از چشمانم می ربود
زمین خوابید مدتی من با او هم سلول بودم و سخت شیفته اخلاق او شدم. ناله های پرسوز و گداز آقا خواب را از چشمانم می ربود از همسر آیت الله دستغیب نقل شده است: بعضی شب ها ناله های پرسوز و گداز آقا خواب را از من می ربود و نمی توانستم بخوابم به غذایی ساده و بیشتر به نان و پنیری بسنده می کرد و برخی روزها با نان پیاز سر می کرد و هرگز معترض نبود بعضی از شب ها با دوست بزرگوارش حاج مؤمن ...
ماجرای پخش شکلات در تشییع شهید زینال زاده
بیشتر نگذرد که هر دوی آن ها به آرزوی خود برسند. شاید خدا به برکت آن شهیدی که این 2 دوست قدیمی به مراسم تشییع او رفته بودند، دعای آن ها را مستجاب کرده بود! دانیال رضازاده و حسین زینال زاده هردو آرزوی شهادت داشتند؛ این را مادر های هردوی آن ها گفته اند. وقتی مادر شهید دانیال رضازاده در برنامه ای تلوزیونی سخن می گفت، تأکید کرد: دانیال همیشه می گفت که برای شهادت من دعا کن و من می گفتم که یا ...
هر سه حجره اش را فروخت تا خرج خانواده های مستمند کند
آب منگل که محل تولد شهید مهاجری است، از محلات قدیم تهران به شمار می رود، چطور خانواده ای داشتید و اخوی در چه فضایی رشد کرده بود؟ ما یک خانواده سنتی و مذهبی با شش برادر و دو خواهر بودیم. برادربزرگ مان محمدحسن که رئیس اداره ارزی بانک مرکزی بود، سال 1317 در همان محله آب منگل به دنیا آمد. عرضم این است که از قدیم آنجا ساکن بودیم. پدر و مادرم بین در و همسایه به عنوان آدم های اصیل و آبرودار شناخته می شدند. الان سال هاست هر دو فوت کرده اند. پدرمان سال 68 و مادرمان سال 78 ...
هفتمین سید از دور پیدایش شد!
اسماعیل تقاعدیان هم بودند. بار ها در سال های مختلف روز عید غدیر همراه پدرم به خانه پدری ایشان می رفتم و، چون تقریباً همسن و سال سید اسماعیل بودم، با او گرم می گرفتم و با هم صحبت می کردیم. سید اسماعیل یک پسرعمو هم داشت به نام سید عبدالله که ایشان نیز در جبهه های دفاع مقدس حضور یافت و به شهادت رسید. محله سادات این را هم اضافه کنم که در فین کاشان محله ای داشتیم به نام محله سیدها که ...
عاقبت شوم عشق به دختر همسایه
به گزارش جوان؛ چند روز قبل پسر 10 ساله ای در حالی که صورتش زخمی بود همراه پدرش در تهران به اداره پلیس رفت و از سارق خشنی به اتهام ضرب و جرح و سرقت گوشی گرانقیمتش شکایت کرد. شاکی در توضیح ماجرا گفت: چند ساعت قبل در حال بازگشت از آموزشگاه زبان انگلیسی به خانه مان بودم و وارد یکی از پارک های جنوبی تهران شدم که داخل پارک، پسر جوانی به من نزدیک شد. فکر کردم می خواهد از من آدرس بپرسد، اما ...
شبح سوار دلاور ؛خلبان های فرانسوی با میراژ ما را زدند
این جا هستند. کیومرث حیدریان را دیدم. ما تقریباً هم دوره بودیم. او کمی از من جدیدتر بود. رفتم سراغش و شوخی و خنده راه انداختیم. دست و بالش آویزان بودند. چون شکسته بودند. گفت آقای منوچهر محققی را دیدی؟ گفتم مگر این جاست؟ تا حالا ایشان را ندیده بودم. بیمارستانی که می گویید تهران بود؟ بله. بیمارستان ستاد نیروی هوایی که الان شده بیمارستان فجر. این قدر مریض ها زیاد بودند که ...
ضد انقلاب برای خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار من را به ترور تهدید کرد
با شدت گفتند و گذاشتند و رفتند. من یک موتور1000 داشتم که با آن می رفتم صدا و سیما. آن روز ها کاپشن امریکایی تنم می کردم که معمولاً نظامی ها از آن کاپشن ها می پوشیدند. یک روز طبق معمول و با همان کاپشن و در حالی که کلاه کاسکت هم سرم بود، سوار بر موتور به قصد سازمان حرکت کردم. همیشه گاز می دادم و با سرعت زیاد می رفتم، اما آن روز هوس کرده بودم که آرام تر بروم. قره باغی در ادامه توضیح می دهد ...
ماجرای زن بداخلاق یکی از شاگردان آیت الله قاضی
) به حرمت بانوان توجه داشتند. در روایتی از حضرت زهرا(س) آمده است ملازم پای مادرت باش زیرا بهشت زیر پای مادران است، یعنی چه بهشت زیر پای مادرهاست؟ شاید یک معنایش این باشد که باید در مقابل مادر متواضع بود. مرحوم دولابی همیشه سفارش می کرد پای مادر را ببوسید تا اشک شوق مادر جاری شود و شما را دعا کند. جوانی به پیامبر(ص) گفت من خطاهایی کرده ام، راهی هست همه گناهانم را پاک کند؟ حضرت فرمودند به مادرت خدمت کن ...
حاتمی: حسرتی ندارم، اما همچنان می خواهم بازی کنم
اثر منفی می گذارد. قطعا تیمی که می خواهد در جام جهانی موفق باشد باید هیچ دغدغه ای نداشته باشد و از بازیکن و مربی آن حمایت همه جانبه صورت گیرد. به همین دلایل من حتی امید به گرفتن یک امتیاز هم نداشتم و وقتی ولز را بردیم به همه اطرافیان گفتم که با توجه به شرایط موجود تیم ملی شاهکار کرده است. حاتمی درباره وضعیت فعلی خودش گفت: ابتدای فصل از ساپیا جدا شدم تا به امید وحدت خراسان بروم اما ...