اگر تلویزیون داری، خانه مان را اجاره نمی دهیم!
سایر منابع:
سایر خبرها
دوشنبه تماس گرفت؛ پنجشنبه شهید شد!
...! الان چهل روز است که رفته ای! پس کی می آیی؟ گفت ان شا الله می آیم. چرا ناراحتی؟ گفتم ناراحت نیستم که. شما خوشی، من هم خوشم. گفت می آیم ان شا الله. با خواهرانش هم صحبت کرد و تلفن را گذاشتند زمین. دوشنبه بود که تماس گرفت. پنجشنبه بود که شهید شد. 22 بهمن که بچه هایم به راهپیمایی می روند، ناهار درست می کنم و می آیند خانه ما. خانم آقا رضا و پسر هم آمدند اینجا و ناهار پیش ما بودند. گفتم خانه ما بمان اما قبول نکرد و رفت خانه شان. همه رفتند ولی خبر نداشتند که آقا رضا شهید شده... *سید احمد معصومی نژاد ادامه دارد... ...
سینماحقیقت عطر یاد حاج نادر گرفت
مراسم نکوداشت نادر طالب زاده مجری تلویزیون، مستندساز و تهیه کننده مستند شامگاه روز دوشنبه 21 آذرماه همزمان با دومین روز برگزاری شانزدهمین جشنواره فیلم سینماحقیقت در پردیس سینمایی ملت برگزار شد. در ابتدای این مراسم محمد طیب سرپرست سینمای هنر و تجربه به عنوان مجری روی صحنه آمد و در حالی که بغض داشت، گفت: حاج نادر استاد همه ما بود. من این فیلم هایی را که حالا از او پخش شد، پیش از این ...
ضیافت مهربانی در شهر امام مهربانی ها
مشکل را حل کنند. من و خانواده که برای زیارت به روستای میامی رفته بودیم به همسر خود گفتم بروند سوئیت و من هم به دنبال این جوان راهی منزلشان شدم. یک خانه کاهگلی قدیمی بود که گویا 100 سال قدمت داشت به طوری که دیوار حیاط در حال تخریب و مقداری کج شده بود. دستشویی هم کنار حیاط بود و دیوارش ریخته بود ولی با یک روفرشی و چند تا چوب پوشانده بودند و سقفش هم با یک درب قدیمی و چند تا تخته پناه کرده ...
پناه بردن به حرم مطهر پس از ترک تحصیل
چای دهنیت رو ریختی تو قوری؟ خلاصه من به بهانه ای از مغازه آمدم بیرون و رفتم حرم. فردا و پس فردا هم رفتم حرم. از صبح تا شب می رفتم حرم. ظهر ناهارم را در حرم می خوردم و تا غروب حرم بودم. روز چهارم دایی سیدجوادم مرا دیده بود. احمد هم که حوزه می رفت، مرا دیده بود. مادرم صبح گفته بود: شب بیا خونه عمه مرضیه. خانه باغ عمه مرضیه (حاج غلامرضا مسگرانی) جلوی بهداری بود. شب، برای صرف شام ...
این دندانپزشک به بوی مدرسه اعتیاد دارد!
دانشگاه تهران خواندم و بعد از دوران سربازی برای یادگیری دوره های تخصصی راهی کشور آمریکا شدم. سال 1360 برای خدمت به کشورم به ایران بازگشتم. تقریباً ده سالی کار تدریس در دانشگاه و درمان بیماران در مطب را انجام می دادم که آگهی دکتر برن مارک کاشف علمی ایمپلنت در دندانپزشکی را دیدم. برای آشنایی با این شاخه از علم پزشکی راهی کشور سوئد و کلینیک دکتر برن مارک شدم. در واقع نخستین ایرانی بودم که آموزش این علم ...
نامه ای که بعد از شهادت رسید
و صراط مستقیم است، با رفتن سعید به جبهه مخالف بودم. آخر او خیلی ریزجثه و از لحاظ سنی هم کوچک بود. آن زمان مدرسه ها اکثراً دو شیفت صبح و بعد از ظهر داشتند. هر موقع فرصت پیدا می کرد به بسیج محله می رفت تا راهی برای رفتن بیابد. شناسنامه اش را یک سال بزرگ تر کرد، اما رفتن او منوط به امضای پدرش بود. من تازه داغ جوان دیده بودم و دلم می خواست او هم مثل برادرش، درسش را تمام کند و بعد برود جبهه ...
دیدار با خانواده جوان ترین شهید مدافع حرم
حاج قاسم و مکتب او بود. خداحافظی با رشته پزشکیحاج رسول می گوید: پسرم پزشکی قبول شده بود و برایش خوشحال بودم. اما یک روز آمد و گفت می خواهم رشته ام را تغییر بدهم. به او گفتم پسرم، تو اگر پزشک شوی می توانی به مردم شهر و کشورت کمک کنی، اما او گفت می خواهم لباس شما را بپوشم، یعنی سپاهی شوم. من الان سی و سه سال است که در سپاه کار می کنم و در خدمت نظام اسلامی هستم و محمدرضا هم دوست داشت این راه را ادامه ...
شانزده سالگی برای شهادت زود بود!
قفس آزادش کرده باشی رفت. بچه ها دور حاج آقا حلقه زدند. مشتاق دیدن احمدعلی بودند. دلشان میخواست با او حرف بزنند. عکس هایش را از آلبوم درآوردند و دست به دست چرخاندند. حاج آقا اما توی خودش بود. نشستم کنارش: حاج آقا، احمدعلی برنگشت؟ بچه ها آرام نشستند. چشم های حاج آقا خیس شد و اشک هایش روی دانه های تسبیحش چکید: شهریور سال 1360 بود. من جلوی در مسجد منتظر بودم برگرده و دستی به سر و گوش مسجد ...
ماجرای سیلی خوردن عزت الله انتظامی | بخشی از خاطرات آقای بازیگر درباره اقامت پنهانی عبدالحسین نوشین در ...
: زندگی تئاتری عزت الله انتظامی ، (انتشارات افراز 1383) منتشر شده است. : من دنبال خانه اجاره ای می گشتم، بچه های تئاتر همه از این جریان باخبر بودند. یک شب حسین خیرخواه مرا صدا کرد و گفت: داری عقب خانه می گردی؟ گفتم: بله. گفت: می توانی خانه ای که اجاره می کنی یک اتاقش را آماده کنی و تخت بگذاری برای مهمانی که گاهی می آید و می رود و بعضی وقت ها یکی دو شب در تهران می ماند، این مهمان ...
از مهندسی دانشگاه تبریز تا آموزش نیروهای لبنانی
.... پدرم یک روز در خانه را قفل کرد که وحید به تظاهرات نرود. وحید هم می خواست حتماً آن روز برود، ظاهراً یک تجمع خاص بود. شهید وحید به من گفت که فرید من می روم، شما به پدر نگو، گفتم چطور می روی؟ پدر همه درها را قفل کرده! گفت من می روم از پشت بام می پرم پایین، حالا از تیر برق یا از هر چیزی می پرم پایین و می روم و رفت، به چشم دیدم که رفت بالای بام، از چیزی هم کمک نگرفت و از آن بلندی پرید پایین و رفت ...
نوجوان نخبه ای که جبهه را به دانشگاه ترجیح داد
... سیدمحمد مشکوهًْ الممالک دو برادر همنام! ما اصالتا اهل الشتر لرستان هستیم. پدرم بازنشسته نیروی انتظامی بود و سال 91 از دنیا رفت. مادرم خانه دار و درحال حاضر در قید حیات است. یک خواهر و پنج برادر هستیم که بزرگ ترین برادرمان اکبر، شهید شده است. شهید متولد 9 دی ماه 1346 بود و در تاریخ 23 اسفندماه سال 1363 در شرق دجله، در عملیات بدر به شهادت رسید. من دوسال بعد ...
دختر نادرطالب زاده: پدرم به من دیکته نکرد
برگزاری این نکوداشت، کوچک ترین کاری در حق ایشان انجام دهیم و به عنوان کسانی که لحظاتی همدم و هم صحبت استاد طالب زاده بودیم، جشنواره شانزدهم را با اسم ایشان مزین کنیم. او درباره چرایی برگزاری این نکوداشت در روز دوم جشنواره بیان کرد: سال پیش، یک روز بعد از آغاز جشنواره پانزدهم به صورت اتفاقی با حاج نادر صحبت کردم و صبح جشنواره به عیادت شان رفتم، در این دیدار باز هم درباره سینما و مستند ...
خبر خوب| فکرِ بکرِ یک نخبه محله یافت آباد/ تفریح این پزشک مدرسه سازی است!
هزینه کنند. علاقه مند کار خیر به ویژه مدرسه سازی بودم. معتقدم مدرسه سازی از همه کار های خیر بهتر است چون باعث بالا رفتن فرهنگ و تخصص و اعتلای فرهنگ جامعه می شود. اما نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. این ها حرف های دکتر رضا گل نراقی دندانپزشک، استاد دانشگاه و از خیّران مدرسه سازی است که تاکنون برای اعتلای آموزش و پرورش کشور بانی ساخت شش باب مدرسه در اطراف تهران و محله های محروم منطقه18 شده است. ...
فرشته های کوچک با قلب های بزرگ/ خواهر شهیدی که مادری می کند
... 17 دانش آموز دختر این مدرسه به همت مسئولان آموزش و پرورش شهرستان و معلم دلسوزشان جشنی ساده برپا کردند و رسیدنشان به سن بلوغ را جشن گرفتند. همین بی تکلفی و سادگی اما این دختران را در میان زرق و برق مدارس شهرهای بزرگ در صدر نگاه ها قرار داد و حالا بچه هایی که اکثراً در خانه هایشان حتی تلویزیون ندارند اما به الگویی برای همسالانشان تبدیل شده اند. بچه های این روستا تا سال ...
رفت و آمد مهندس روحانی غیرعادی بود
رضا نیازمند : هنگامی که اسداله علم، نخست وزیر بود. چند ماه بود که نخست وزیری علی منصور روی زبان ها افتاده بود. مهندس روحانی چندین مرتبه خانه ما آمد. من و روحانی کلاس 10 و 11 و 12 در مدرسه دارالفنون همکلاس بودیم، ولی پس از شروع به کار خیلی کم یکدیگر را می دیدیم و این زمان رفت و آمد اخیر او غیرعادی بود. جلسه اول و دوم درباره سیاست حرف می زد. جلسه سوم من را دعوت کرد با او نزد حسنعلی منصور بروم و می گفت این جوان آتیه دارد. جلسه بعد گفت منصور به زودی نخست وزیر می شود و مشغول تهیه لیست وزرا است. جلسه دیگر گفت منصور به دستور شاه یک لیست بزرگ درست کرده که نام وزرا و سفرا و استانداران و... در آن است. شاه گفته این لیست را به دادگستری و ساواک بفرستند. جلسه دیگر گفت آن لیست را ساواک و دادگستری تقلیل دادند و حالا 500 نفر مانده اند که شاه همه را قبول کرده و گفت تو در لیست هستی برای پست وزارت صنایع، حالا برویم نزد منصور و اسمت را در حزب او جزو طرفداران او بنویس و در جلسات شرکت کن. گفتم من از این جوان خوشم نمی آید. او از دوران دبیرستان بدنام بود. روحانی چند مرتبه دیگر هم آمد. یک مرتبه گفت هیات دولت منصور هفته دیگر معرفی می شود و من هم (یعنی خودش) وزیر آب و برق هستم. باز نزد منصور نرفتم. چند روز بعد منصور نخست وزیر شد. ...
آنقدر برای پسرم گریه کردم که چشمانم آسیب دید!
زهرا (س) چون می گفتم حضرت علی اکبر علیه السلام و حضرت اباالفضل، همه در راه خدا شهید شدند؛ بچه من که خاک زیر پای این ها هم نبود. گریه می کردم ولی شرمنده بودم. ساعت 4 بعد از ظهر قرار شد برویم معراج. ما را بردند ولی من اصلا این چیزها را نمی دانستم. رفتیم معراج و همه جمع بودند. همه بسیجی ها و دوستان حسین آمده بودند. معراج پر بود. جنازه حسین را هم آوردند وسط و زیارت عاشورا خواندند. من هم ...
رسوایی دوسویه
که شغل و تحصیل برای من مهم نبود و تنها می خواستم همسر آینده ام حلال وحرام شرعی را رعایت کند. خلاصه در حالی پای سفره عقد نشستم که خانواده ناصر از نظر مالی و فرهنگی نیز در سطح پایینی قرار داشتند. بعد از آغاز زندگی مشترک، همسرم به هر بهانه ای سرکار نمی رفت و منتظر بود تا پس اندازش تمام شود و دوباره چند روز به سرکار برود با وجود این من موضوع را جدی نمی گرفتم چون درآمد من برای هزینه های ...
خوزستان شهادت، کردستان ریاست
پایگاه آن هم در کردستان سخت نبود؟ چه طور از پس آن برآمدید؟ بیشتر اوقات با مردم روستا صحبت می کردم. به آن ها گفته بودم حضور ما در آنجا جهت حفاظت از جان خودشان است. حتی می گفتم، می دانم یک نفر کومله در روستا در رفت وآمد است و اعلام کرده بودم، اگر باز هم خبر برسد آن شخص در فلان خانه رفت وآمد دارد، آن خانه را خراب خواهیم کرد. شرایط در آن سال ها طوری بود که روستا پزشک نداشت و اگر مردم مریض می شدند ...
گفتگو با خانواده شهید معین قدمیاری | خدمت خوش فرجام
کند و می گوید: از کودکی به کلاس قرآن می رفت. بعد ها هم در کنار درس، کمک دست پدرش بود، به حدی که اصلا نمی گذاشت پدرش از او کمک بخواهد. از هفت هشت سالگی وقتی از مدرسه برمی گشت، سریع کتاب و دفترش را دم در می گذاشت و می رفت طبقه بالا که پدرش بنّایی می کرد. ناهار را هم با پدرش می خورد. یک بار که همسرم حین کار، دست تنها بود، ناخودآگاه صدا زد معین کجایی؟ . وقتی معین در سربازی بود و تلفن زد، برایش گفتم ...
تلاش دختر بی پناه برای آزادی پدر سارقش
خانه داریم، در همان خانه زندگی می کنم ولی خرجی ندارم. دنبال کار نرفتی؟ این مدت فرصت نشده است. دنبال کار پدرم بودم. خودت می گویی پدرت بیمار است و ممکن است فوت کند، به تنهاییِ بعد از پدرت فکر نکرده ای؟ خیلی فکر کردم. برای همین هم تلاش می کنم که او را زنده نگه دارم. اگر پدرم فوت کند من آواره می شوم. می دانی ممکن است مجازات سنگینی برای پدرت در نظر ...
هفتمین سید از دور پیدایش شد!
اسماعیل تقاعدیان هم بودند. بار ها در سال های مختلف روز عید غدیر همراه پدرم به خانه پدری ایشان می رفتم و، چون تقریباً همسن و سال سید اسماعیل بودم، با او گرم می گرفتم و با هم صحبت می کردیم. سید اسماعیل یک پسرعمو هم داشت به نام سید عبدالله که ایشان نیز در جبهه های دفاع مقدس حضور یافت و به شهادت رسید. محله سادات این را هم اضافه کنم که در فین کاشان محله ای داشتیم به نام محله سیدها که ...
علمدار کربلا به دنبال مصطفی آمد/ از بند آمدن زبان عروس خانم در جلسه خواستگاری تا پنهان کردن اعلامیه ها ...
به گزارش خبرگزاری فارس از اصفهان، هر چند عده ای دنبال اند تاریخ را مردانه جلوه دهند اما این تاریخ از کوچه پس کوچه های مدینه و پشت درب خانه علی(ع)، زنانه رقم خورد و در این مرز و بوم زنانی به تبعیت از آن بانوی 18 ساله، روزهای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس را غیورانه دوشادوش مردان خود ایستاده و در این راه ارزشمند از جان و مال و زندگی خود گذشتند. نقش زنان در پیروزی انقلاب اسلامی و هش ...
عمار انقلاب
خیلی مهربان بودند. حاج آقا با بچه ها بازی می کردند. زمانی که ایشان رئیس قوّه بودند، تا ساعت 4-5 عصر در اداره بودند و بعد که به خانه می آمدند، طبیعتاً کارتابل ها را برای رئیس قوّه می آوردند، یک روز من آمدم و دیدم که ایشان یک گوشه نشسته اند و با عارفه، دختر کوچک بنده، داشتند نامه هایشان را می نوشتند. گفتم: حاج آقا! چرا روی زمین و در این گوشه و در کنار بچه ی من نشستید؟ چرا پشت میزتان ننشستید؟ چون خیلی ...
ترک تحصیل به خاطر لنگ زدن در ریاضی!
زدم که تا آن لحظه کسی نزده بود: - آقا! ما نمی ذاریم ما رو بزنید؛ چون حق ما نیست. ما داوطلب بودیم. خلاصه ناگهان دیدم ولو شدم توی سالن مدرسه. آقای میم من را با لگد انداخت بیرون. من هم خیلی طبیعی خودم را تکاندم و رفتم دفتر پیش مدیر مدرسه رفتم در زدم و، چون تازه جذب بسیج شده بودم، گفتم: ما انقلاب کردیم که معلما دانش آموزا رو بزنن؟ (انگار من انقلاب کرده بودم!) - چی شده؟ ...
شبح سوار دلاور ؛خلبان های فرانسوی با میراژ ما را زدند
، در پایگاه نشستیم. 120 سیخ دل و جگر و قلوه غذایمان بود. دیدم شهید خضرایی ناراحت است. وقتی یاسینی علت را پرسید، گفت بمب ها را بین نیرو های خودی زده اید. تا یاسینی در خودش فرو رفت، همه فهمیدیم و علت را پرس وجو کردیم. گفت خودی ها را زده ایم. همه بچه ها به هم ریختند. جوانمردی گفت: مگر می شود؟ من ناگهان یادم افتاد با 25 ثانیه تاخیر بمب ها را زده ام. گفتم امکان ندارد. یک دفعه تلفن زنگ زد. گوشی را که ...
مرد 110 ساله با 108 فرزند
وزیره مربوط به همان ابولقاسم بود تا این که با کشته شدنش، بچه هایش به خاطر شرایط وقت نتوانستند قلعه وزیره را حفظ کنند و رو به نابودی رفت. فرزندان ابولقاسم همه چیز را فروختند، قسمتی را به مرواریدی ها و قسمتی هم به دارابی ها، که از این بین 5 سهم را مرحوم حاج احمد دبیری خرید و 5 سهم را مرحوم حاج محمد حسن کاوه و این باعث رونق این ملک شد؛ وگرنه هیچ کس اینجا نبود. بعد قسمتی از قلعه را که زمان حمله شیخ ...
“لاله صبوری” سکوتش را درباره علت طلاقش شکست!
من نمیداد، نه تحصیل، نه رانندگی و... حتی روز کنکور در اتاق را روی من قفل کردند اما ایشان مرد بسیار متشخصی بودند اما عقاید ما با هم تفاوت داشت و یک روز به جایی رسیدم که با دو بچه به خانه پدرم برگشتم و حدود 6 سال طول کشید که توانستیم از هم جدا شویم. همسر سابقم حتی زمانی که من دانشجو شده بودم به دانشگاه می آمد و من را با خشونت از دانشگاه بیرون میکشید و من مشکلات زیادی داشتم و تا ...
قصه مرد نابینایی که با نور دل چراغ زندگی را روشن کرد/ هیچ مشکلی بزرگتر از اراده من نیست
اکنون 10 سال است که به عنوان اپراتور در اداره بهزیستی بافق مشغول به فعالیتم. این روشندل بافقی در ادامه با بیان اینکه در کودکی با عصا تردد می کردم، اظهار کرد: رفته رفته ازدواج کردم، ماشین خریدم و الان با خودرو شخصی به رانندگی همشرم رفت و آمد می کنم. جواهری در خصوص وضعیت فضای شهری نیز تصریح کرد: مناسب سازی نسبت به آن زمان بهتر شده ولی هنوز مطلوب نیست و از مسئولان خواست به این مهم ...
از صاحبکارم دزدی کردم تا دلم خنک شود
... *پس چطور در کارگاه زندگی می کردی؟ در مدتی که در کارگاه بودم آنها شهرستان بودند، وقتی وضعم خوب شد خانه اجاره کردم و زن و بچه ام را هم به خانه خودم بردم. *شاکی مدعی است سرقتی که تو کردی میلیاردی است در حالی که اختلاف شما بر سر چند میلیون تومان بود. من اگر وسایل را برنمی داشتم به پولم نمی رسیدم. *حالا که در زندان هستی و شاکی هم رضایت نمی دهد می دانی ...
عاقبت شوم عشق به دختر همسایه
به گزارش جوان؛ چند روز قبل پسر 10 ساله ای در حالی که صورتش زخمی بود همراه پدرش در تهران به اداره پلیس رفت و از سارق خشنی به اتهام ضرب و جرح و سرقت گوشی گرانقیمتش شکایت کرد. شاکی در توضیح ماجرا گفت: چند ساعت قبل در حال بازگشت از آموزشگاه زبان انگلیسی به خانه مان بودم و وارد یکی از پارک های جنوبی تهران شدم که داخل پارک، پسر جوانی به من نزدیک شد. فکر کردم می خواهد از من آدرس بپرسد، اما ...