ماجرای دردناک یک زن که داعشی ها همسرش را زنده زنده سوزاندند
سایر خبرها
ژاله صامتی فرزند دختر دوست داشت یا پسر؟
نوزادشان را به پرستارها تحویل داده بودند اما من از آنجایی که اعتماد به نفسم در همه چیز خیلی بالاست گفتم خودم می خواهم از دخترم نگه داری کنم. (می خندد) بعد از اینکه چندین بار یاس را از روی تخت برداشتم و دوباره به جایش برگرداندم در نهایت او را کنار خودم خواباندم. دخترم 9ماه با من و در وجود من بود و وقتی او را به خودم نزدیک کردم احساس آرامش کردم و بالاخره توانستم بخوابم. ژاله صامتی: من و یاس چون ...
عکس ژاله صامتی در کنار دامادش | داماد میلیاردر ژاله صامتی کیست؟
اعتماد به نفسم در همه چیز خیلی بالاست گفتم خودم می خواهم از دخترم نگه داری کنم. (می خندد) بعد از اینکه چندین بار یاس را از روی تخت برداشتم و دوباره به جایش برگرداندم در نهایت او را کنار خودم خواباندم. دخترم 9ماه با من و در وجود من بود و وقتی او را به خودم نزدیک کردم احساس آرامش کردم و بالاخره توانستم بخوابم. ژاله صامتی: من و یاس چون متولد ماه فروردین هستیم عواطفی شبیه به هم داریم. ما ...
تجدید دیدار لاکچری!
تلفنم زنگ خورد. عجیب بود خط دومم را کسی شماره اش را نداشت جز قدیمی ها. به بدنم کش وقوسی دادم و گوشی را جواب دادم. شماره ناشناس بود. خواب آلود گفتم بله. ولی همین که شروع به صحبت کرد، شناختمش. دوست دوران دانشگاهم بود. مدتی هم خانه بودیم و بعد هر کسی رفت دنبال زندگی خودش. یکهو چنان غیبش زد که انگار از اول بین ما دوستی وجود نداشته است. دلم از کارش گرفت. حتی نپرسید مرده ام یا زنده. حتی خبردار نشدم ...
پسرم هر روز برای زیارت به حرم مطهر امام رضا(ع) مشرف می شد
.... پسرم آش رشته را دوست داشت و آن روز، غذای مورد علاقه اش را پخته بودم. ساعت 2 به دانیال زنگ زدم که خانه می آیی؟ برایت آش پخته ام. گفت: بله مامان. تا ساعت 5 عصر منتظر شدم او نیامد. عروسم همان روز، جشن تولد دوستش دعوت بود و دانیال باید دنبالش می رفت که خبری از او نشد، فاطمه زهرا بهم زنگ زد و سراغ دانیال را گرفت. به او گفتم: شما ماشین بگیر برو منزل. دانیال حتما جایی کار داشته و نتوانسته ...
شهید بروجردی با مردم بود و برای آینده کردستان برنامه داشت / فیلم غریب حق مطلب را ادا کند
.... گفت من به تو گفته بودم به کمک کاوه بروی. گفتم سرستون کاوه درگیری شده است؛ اما او متوجه نشد و تصور کرد من در جای دیگری درگیر شده ام. همه نگران کاوه بودیم که ناگهان به کمک کسی رفت که از او کمک می خواست و در همان لحظه به سمت او رگبار زده شد و تیرها به شکم کاوه خورد و زخمی شد. شهید بروجردی از طریق ارتش متوجه شد که تیپ کاوه درگیر شده و کاوه زخمی شده است. بالاخره توانستیم از آن درگیری خلاص شویم ...
ورزیده رفت، یک پلاک و چند استخوان برگشت
...، 16 ساله بود که تصمیمش برای رفتن را عملی کرد. آن موقع من کلاس اول دبستان بودم. با همه اعضای خانواده خداحافظی کرد. برادر کوچکم را خیلی دوست داشت. موقع رفتن مدام سفارش می کرد و می گفت حسابی مراقبش باشید و اذیتش نکنید. ناصر که رفت، دیگر برنگشت. خبر آوردند که در شلمچه اسیر شده است اما بعد از اینکه اسمش بین شهدا نبود، احتمال مفقودالاثر شدن ناصر بیشتر شد. صدایش می لرزد، خواهرانه هایش گل می ...
طرزتهیه یک سالاد دخترپز باب دندان سرمایی ها
کردن بودم، نه فقط آشپزی که خلق کردن برایم لذت بخش است. حالا این مخلوق، خوش رنگ و بو و خوشمزه هم باشد، که فبها! حال، منِ عاشق با راهی شدن خواهرها به خانه بخت و کمی کم حوصله شدن مادر در پخت و پز، کم کم به آشپزخانه نفوذ کرده ام و حالا شده ام یک یک نفوذی آرام و دوست داشتنی! بابا می گوید سرعت عملم خوب است، آخر استراتژی چیده ام مامان که بیرون است و من داخل خانه، در کمترین زمان بهترین خروجی را ...
جرأت شیشه ای
برای سوزاندن امتحان می کنم. خودم می دانستم دروغ می گویم اما او مادر بود و حس اش دروغ نمی گفت. اول سعی کرد با زبان خودش مرا سربه راه کند اما من سرکش بودم. نمی دانست مواد چه هیولایی از من ساخته است. این بار بداخلاقی و حتی سعی کرد با تهدید کاری کند تا دست از مصرف مواد بردارم اما من نمی خواستم تسلیم شوم. مادر که ناامید شده بود، دست از پسر شست. مصرف حبیب روزبه روز بالا می رفت و دیگر از شکل و هیبت ...
یک بار نگفت به فکر بچه من باش
کار می کرد؛ ساعت سه نصفه شب از خانه می رفت بیرون، و گاه ساعت دوازده یک شب می آمد خانه؛ این حاج قاسم، با این مشغله و سفرهای متعدد، همه سعی اش این بود خودش را به روضه خانگی اش برساند. کمتر هفته ای بود سفر نرود. اگر برنامه ویژه ای نبود که لازم باشد بماند، طوری هماهنگ می کرد که جمعه تهران باشد و این جلسه را از دست ندهد. روضه هم که تمام می شد، روحانی مجلس حاج آقا رضایی را بدرقه می کرد. من مقید بودم به ...
بانوی استقامت بعد از 31 سال با فرزندش دیدار کرد
پیدا شود، مردم دور و برم را می گرفتند و دلداری ام می دادند. من یک بهروز داده بودم و هزار بهروز پس گرفته بودم. محمد را همان پسر جوانی که پدر و مادرش شهید شده اند و جمعه به جمعه برای عکاسی از قطعه شهدا می آمد بیشتر از همه دوست داشتم. وقتی می دیدمش به خودم می گفتم، جای زخم های جنگ کی از زندگی مردم پاک می شود. جای خالی تو خانه را برای من قفس می کرد و یاد پدر و مادری شهید، آن جوان رعنا را عکاس قطعه شهدا ...
شیرینی کلام به یاد جبهه و به افتخار جانبازی روزهای جنگ
سراغم آمدند، معلوم بود جاده آزاد شده و می شد من را به عقب برگردانند. در زمان گذاشتن روی برانکارد چون چند ساعت در آب سرد بودم، بدنم یخ کرده بود، به سختی کمرم راست شد، درد پای ترکیده شده تا مغزم تیر می کشید و امانم را بریده بود، اما دیدن رفقا در آن لحظات لذت خاصی داشت؛ با خودم می گفتم خدایا می شود یک بار دیگر آنها را ببینم؟ وقت نماز بود، همین طوری که روی برانکارد بودم، دستانم را از بغل روی ...
این مرد ریشو با دل ابوالفضل چه کرد؟
تومان بود که با حقوقمان پول زیادی می شد. یک شب قاسم آمد خانه و به من گفت: می خواهی عیدی مان را با خدا تقسیم کنیم؟ در حالی که ما یک سال چشم مالیده بودیم برای این عیدی، اما من هم گفتم آره. البته به من قبلش گفته بود اگر مخالف بودی می توانی مخالفت کنی. بعد گفت: ابوالفضل می خواهد برود شهرستان پیش پدر و مادرش لباس هم ندارد. بیا با پولی که داریم، او را مهیا کنیم تا پر و پیمان برود شهرستان. من در دلم کمی ...
سایه وحشت از سه فرمانده جوان دفاع مقدس بر سر تجزیه طلبان و حزب کومله
فهمیدند که شکست قطعی است. اصرار برای حکم جانشینی حمید خلخالی از رزمندگان دوران دفاع مقدس نیز در خاطره ای از شهید محمود کاوه تعریف کرد: دست کرد توی جیبش و نامه ای بیرون آورد. حکم فرماندهی سپاه سقز بود. فکر کردم مال خودش است، با خودم گفتم: حتماً می خواد قول بگیره که پشتش باشم و باهاش کار کنم. حکم را داد دستم، دیدم اسم من توی آن نامه نوشته شده. نگاهش کردم، پرسیدم: این حکم ...
نگاهی روانشناسانه به زندگی زناشویی احمد و ثریا در رمان مأمور
اینجا تمکین دوجانبه برای مدیریت جزئیات پیچیده زندگی که هر زوج تلاش میکند بر اساس خط مشی های معکوس (ارزش ها و انتظارات جهانی و فردی) سازمان دهد و به تدریج ساختار شکل می گیرد. به ثریا نگاه کردم، نگاهی را که با آن آشناست و می داند که باید نسبت به آن تمکین کند. راه افتادم به سویش و همانطور که نزدیک میشدم، گفتم: تو به کارهات برس. و چشمک زدم. سر تکان داد که بسیار خوب ثریا با حالات و رفتار و ...
پیشنهاد صدام را قبول نکردم
بازی نخست باختیم و در بازی دوم که به ترکیب اضافه شده بودم، این تیم را که خیلی قدرتمند بود، شکست دادیم و قهرمان آن تورنمنت شدیم. بعد از پایان بازی، رئیس فدراسیون هند پیشانی ام را بوسید و یک هدیه به من داد و گفت: تو برنده ای. آن موقع 20ساله بودم و آرام آرام می خواستیم فراتر از آسیا بازی کنیم و به همین دلیل تیم های باشگاهی را تقویت می کردند. یک بار در سال1347 با تیم شاهین آبادان به عراق رفتیم و با ...
سردار سلیمانی به درجات بالایی رسید اما هیچ گاه خودش را گم نکرد
یعنی من خدمت شان گفتم که آمده ام لشگر باشم. چون بچه های کرمان و کادرهای خودمان و دوستان مان و رزمنده های خودمان عمده نیروهای لشگر بودند و من هم در کرمان فرمانده سپاه استان بودم ، بنابراین طبیعی است که انتخاب من این بود که خودم را برسانم به لشگر ثارالله ، به ایشان گفتم بنده را بعنوان مشاور به کار بگیر تا من در خدمت خودتان باشم. ایشان هم روحیه قاطعی داشتند و به بنده فرمودند که من برای شما فقط یک جا ...
عکس/ ژست عجیب و پر سر و صدای شهربانو منصوریان در ترکیه
دو ووشوکار بحثشان شده است. به سهیلا گفتم برو و آن ها را جدا کن. بعد متوجه شدم که یک آقا داخل چادر آمده و با همه درگیر شده است. اصلا نمی دانم هدف او چه بود و آنچا چه می خواست. من، سهیلا و پریناز مجبور شدیم که جلوی این آقا را بگیریم و او را بیرون کنیم. من دیدم یکی از بچه های ووشوکار زیر دست و پا است و به درگیری وارد شدم. وقتی دیدم این آقا دارد مشت و لگد پرتاب می کند، من هم لگد زدم تا او از آنجا بیرون برود. خدا را شکر کسی آسیب ندید، اما اتفاق خوبی نبود و همه ناراحت شدند. پخش شدن فیلم هم که دیگر باعث شد همه متوجه ماجرا شوند. ...
همیشه آرزوی شهادت داشت و پیرو امر رهبری بود
که در آنجا فرش انداخته بودم و علی به دیوارهای آن پرچم و پرده زده بود و آنجا را هیئت کرده بود و با دوستانش به عزاداری می پرداختند. علی بیشتر پای منبر مداحی محمد طاهری و منصور ارضی می رفت. قرآن را هم به صورت روزانه، ولو یک صفحه می خواند. این مادر شهید به رفتار شهید آقاعبداللهی با خواهرانش پرداخت و گفت: ما چهار فرزند داریم که علی آخرین آنهاست. وی با خواهرانش بسیار مهربان و رفیق بود، ولی با ...
الهامی: شجاعی جزو نوابغ فوتبال ما است/ هوادار به چیزی که انتظار داشتیم رسیده است
در مورد اینکه از جایگاه فعلی هوادار راضی هستید یا خیر، گفت: جایگاه با کیفیت فوتبال فرق دارد، ما هوادار هستیم و باید به اندازه هوادار انتظار داشته باشند. روز اولی هم بودم گفتم امسال چالش سختی داریم و تلاش من و بچه ها این است که تیم را قابل احترام بکنیم. به نظر من انصافا به این چیزی که می خواستیم رسیده است و مدیریت باشگاه و بازیکنان هم زحمت می کشند. امیدوارم با وجود شجاعی که با تجربه است و خودم ...
دکترها حمید را جواب کرده بودند | پسرم شفا گرفت تا شهید شود
بار حاج آقا سید یوسف قدرتی و حاجیه خانم کشور نجفی نژاد ، پدر و مادر شهید سید حمید قدرتی ، ما را به باغ خاطراتشان مهمان کردند. خواندنی های بیشتر را اینجا دنبال کنید نگهبان امنیت محله دیر آمدن های شبانه حمید شده بود سوهان روحم. از یک طرف، نگران خودش بودم که کجا می رود و چه می کند. از یک طرف هم نگران حساسیت های حاج آقا و عکس العملش بودم. البته خیلی وقت بود برنامه زندگی ...
شهید غوابش مدافع حرمی که از مسجد رشد کرد/بابا عاقبت به خیر شد
نمی تراشید. هر جا یادواره شهدا بود با علاقه می رفت و چند روز وقت می گذاشت. به او می گفتم: این همه زحمت می کشید چیزی هم به شما می دهند؟ می گفت: کسی که برای شهدا کار می کند نباید انتظار دست مُزد داشته باشد. شبیه قهرمان های فیلم ها و قصه ها بود ولی واقعی بود. می شود از زندگی او کتاب ها نوشت. این قدر مردم از او خاطره های خوبی دارند. ارتباط خیلی خوبی هم با بچه های مسجد داشت ولی این باعث نمی ...
گریه های پرافتخارترین سرمربی تاریخ تیم ملی فوتسال/ به رویانیان گفتند بگو تبانی شده
سبب شد که تیم جام را از دست دهد. در روز فینال، 8 هزار تماشاگر به سالن آمده بود. سال قبل یک حاشیه ای به وجود آمده بود؛ فیلم فینال سال قبل را که نگاه می کردم، دیدم این مربی برزیلی ژاپن، گل که می زنند، این طرف و آن طرف می دود و سوت پایان بازی که زده شد، او پله ها را بالا رفت و رییس فدراسیون این کشور را بغل کرد. او کار بزرگی کرده بود و اولین بار در فینال ایران را برده بود. من با خودم گفتم ...
عزرائیل سراغ نجمه جودکی رفت ! / خانم مجری امروز خدا را دید !
التصویر کردند، نجمه جودکی از بلای هولناکی که امروز به سرش آمده نوشت: امروز حوالی ساعت 5 بعدازظهر من با مرگ ملاقات کردم.. توی جاده بودم یه ترمز کوچیک زدم و ماشین لیز خورد..دور خودش چرخید..گارد ریل و که دیدم گفتم دیگه تمومه.. ترمز دستی رو کشیدم..ماشین باز چرخید بعد ایستاد اما در جهت مخالف حرکت ماشین ها.. در تک تک ثانیه هایی که براتون تعریف کردم به جای ترس ...
جهانگیر در چند قدمی خودم ناپدید شد!
کرده بود. در همین حین بود که دیدم یک نفر شبیه یکی از همرزمان مان روی جاده است. یک ستون هم پشت سرش می آمد. با فریاد او را صدا زدم، اما یک نفر از پایین دست گفت ساکت شو این ها خودی نیستند، دیدم شهید وصالی است. پاک او را فراموش کرده بودم. سر خوردم و پیش وصالی رفتم، ایشان پایش مجروح شده بود. لباسش را درآورده و به زخم پایش بسته بود. گفتم جهانگیر غیبش زده، هرچه می گردم پیدایش نمی کنم. گفت در این شرایط که ...
بیعت رضوان
مناسب نبود رفتم پیش آقامهدی باکری، جریان را توضیح دادم و گفتم که ایام عملیات نیاز شدید به پوتین داریم، آقامهدی پیش من با تدارکات لشکر صحبت کرد و آمار موجودی پوتین را از تدارکات را جویا شد اندکی بعد خبر دادند که حتی یک جفت پوتین هم در انبار تدارکات نمانده است، آقا مهدی رو کرد به بگویید که پوتین نداریم. آمدم بچه ها را جمع کردم و عین قضایا را همین طورکه اتفاق افتاده بود، طبق فرمایش ...
آخرین بامداد مردی که صدای گلوله ها را با تکبیر گره زد
.... بعد به دوستانش گفت بچه ها من جلو می روم ا... اکبر می گویم، شما هم پاسخ تکبیر مرا بدهید. شلتوکی می گفت: به وصیت آقای نواب گوش کردند و چشمان این مرد را نبستند، اما او را به چوبه تیر بستند. صدای تکبیر او را می شنیدم که با شلیک گلوله ها صدای تکبیر هم خاموش شد. من سه دوست دیگرم را بیدار کردم و گفتم برخیزید به یاد مردی باشیم که مردانه از مرگ استقبال کرد. مرگ نواب صفوی تأثیری مستقیم بر من گذاشت و هنوز هم گاهی که به یاد نواب می افتم، با یاد مرگ او دل خوشم، زیرا دوستان دیگرم را دیده بودم که چگونه از مرگ استقبال کردند. ...
روایتی کاملا زنانه
در سکوت خوردیم. چای دوم را که خواستم بریزم، گفت: من دیگر باید بروم. گفتم: بگذار بچه ها را بیدار کنم. گفت: نه.. من بروم تو را اذیت می کنند. رفت سمت علی و محسن و آرام هر دو را بوسید. آمد سمت من، موهایم را نوازش کرد و گفت: همسر صبور و زیبای من مو های مشکی... چشمان سبز برای من نهایت زیبایی است. نویسنده تلاش دارد در گذر روایت یک زندگی، ویژگی ها و روحیات یک انسان معمولی در مواجهه با مشکلات زندگی ...
سرقت میلیاردی از خانه پدرشوهر | وقتی می گویند راست را از بچه بشنو | نوه 7 ساله مادر دزد را لو داد
را برای شان تعریف کردم. به آنها گفتم که می ترسم دیگر هیچ پولی از ارثیه پدرشوهرم به ما تعلق نگیرد. پدرشوهرم مرد خیلی پولداری است که در جریان رفت وآمد به خانه اش متوجه شدم که به تازگی دلار و طلا خریده است. آن شب یکی از دوستانم پیشنهاد داد تا برای انتقام، سارقی اجیر کنم تا به خانه پدرشوهرم دستبرد بزند. ابتدا ترسیدم که چنین ریسکی کنم اما وقتی بیشتر فکر کردم با خود گفتم این حق و سهم بچه هایم است ...
شهیدی که مزارش بار ها با اشک چشم حاج احمد متوسلیان شسته شد
به گزارش تهران پرس ؛ از اولین روز های تشکیل سپاه وارد آن شده و در دوره اول با حاج احمد آشنا شد و حسابی با هم رفیق شدند. خیلی به حاج احمد علاقه داشت و از اخلاق و روحیه او تعریف می کرد و در یک کلام، عاشقش بود. بعد از اینکه حاج احمد برای اولین بار فرماندهی گروهی از نیرو های سپاه را بر عهده گرفت، محمد حکم دست راست او را داشت. محمد توسلی قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پاوه در سال 1333 ه ش در ...
سرقت میلیاردی از خانه پدرشوهر
وقتی بیشتر فکر کردم با خود گفتم این حق و سهم بچه هایم است. بنابراین به سراغ دوستم رفتم و او 2 مجرم سابقه دار به من معرفی کرد. آن ها حاضر شدند در ازای دستمزد به خانه پدرشوهرم بروند و دست به سرقت بزنند. نقش تو در این ماجرا چه بود؟ من دسته کلید خانه پدرشوهرم را برداشتم و از روی آن ساختم. سپس آن را در اختیار دزدان سابقه دار قرار دادم و منتظر ماندم تا اینکه زمان سرقت رسید؛ شبی که خانواده شوهرم راهی سفر شدند و دزدان با کلید پا در آنجا گذاشتند من جای گاوصندوق و رمز آن را در اختیار سارقان قرار دادم و آن ها با اطلاعاتی که داشتند سرقت را اجرا کردند. ...