سایر منابع:
سایر خبرها
عشق گاهی بی تصویر در می زند!
. خانمم آن روز به جای دوستش برای پرستاری از شاگرد من آمده بود. عشق رضا و پیمانه با تبریک سال نو آغاز شده : آن روز چند جمله سال نو را تبریک گفتم و برگشتم اتاق خودم. چند روز بعد خانواده خانمم آمده بودند دیدن بچه های کهریزک. آنجا دومین بار بود که خانواده خانمم را دیدم. حس کردم خانواده مومن، خون گرم و به معنای واقعی انسان هستند. خوشم آمد. سومین بار سیزده به در بود. چون بارندگی بود با گروه ...
نکونام: پرسپولیس و رویانیان به دنبالم بودند/ با فرهاد مجیدی در کنار زمین مشکلاتی داشتیم اما...
که ما ایرانی ها به آن افتخار می کنیم. وقتی سرود ملی کشورمان پخش می شود، حس و حالی به من دست می دهد که نمی توان توصیف کرد. هر یک بازی ملی، هر بار که سرود پخش می شود و حتی الان که از تلویزیون پخش می شود، من آن روزها و پرچم کشورمان را می بینم. افتخار می کنم که توانستم سال های سال برای تیم ملی و در رده های مختلف برای فوتبال کشورم بازی کنم. امیدوارم من هم توانسته باشم برای فوتبال مان، کاری ...
روایت زن آقا از مشهورترین ایستگاه اتوبوس تهران | نام سید را مردم روی ایستگاه گذاشتند
پیش خودم آوردم. خودش درس خواند و حالا دکتر پوست شده و شوهر خوبی هم دارد. نوه دختری ام آیدین نوازنده ساز است. روزنامه آگهی زده بودند هنرستان رادیو و تلویزیون شاگرد می خواهد آیدین اصرار کرد اسمش را بنویسند. هیچ کدام فکر نمی کردیم قبول شود، 3 بار امتحان گرفتند قبول شد. 3 سال خودم او را می بردم چهارراه ولی عصر(عج) و می آوردم. می گفتم کی به تو درس می دهد؟ می گفت: سلطان بانو (گلاب آدینه). حالا تو رادیو ...
خاطرات برادر مسیح کردستان از انقلاب 57 تا دفاع مقدس | نقشه میرزا برای نجات رهبر معظم انقلاب از دست ساواک
امورشان نباشم تا روزی که ساواک به خانه مان حمله کرد و تعدادی از انقلابی ها را دستگیر کرد. در همان خانه یک روز یکی از بمب های دست ساز منفجر شد و پای میرزا به سختی آسیب دید که اصلاً به روی خودش نمی آورد. از من دارو و باند برای پانسمان خواست. سپس همسرم او را به بیمارستان رساند. با خنده از آقای محمدی می پرسم: شما که اهل لرستانید، چرا برادرتان مسیح کردستان لقب گرفت؟ پاسخ می دهد: شایسته این ...
بسیاری از اساتید ادبیات پایداری گفتند این کتاب را ننویس!
می داد، می گفت برو سر کارت بخور، خدا را شکر همچنان این رابطه ادامه دارد، ما هر هفته منزل حاج خانم هستیم، شده مثل مادر خودم،: نامگذاری کتاب پیشنهاد خود حاج خانم بود، گفت باید اسم کتاب را بگذاری قصه ننه علی، من هم گفتم چشم. در ادامه این جلسه نقد مرتضی قاضی مجری کارشناس گفت: کتاب قصه ننه علی منحصر به فرد است. شبیهش را نداریم. ممکن است کتابی از لحاظ قلم نویسنده منحصر به فرد باشد مثلاً ...
اجاره دادن زنان جوان به مردان هوسران
مهربان و دلنشین داشت قول داد نه تنها برای من و خواهرم شوهر مناسبی پیدا می کند بلکه برادرم را نیز از این شرایط رها خواهد کرد. بعد از این تماس تلفنی پای خواستگاران زیادی به خانه ما باز شد و هر روز افرادی زنگ منزلمان را به صدا درمی آوردند در همین حال یک روز یکی از خواستگاران که مرد میان سالی بود به من پیشنهاد کرد برای آشنایی بیشتر با یکدیگر بیرون برویم تا از هم شناخت پیدا کنیم. من هم که دوست ...
80روز روی آب
. مثلاً خانه مان سرقت شده بود و من خبر نشده بودم. ایشان خودش همه کارها را انجام داده بود. حتی دزد را هم گرفته بودند و بعد به من خبر دادند. حبیبی: همکارهایشان می گفتند: اگه لازمه بهش خبر بدیم می گفتم: نه. خودم همه کارهارو می کنم . شبان: ایشان که خودش یک ابرمَرد است! یعنی اصلاً خبر ندادید؟ حبیبی: نه. ببینید، من بچه تهران بودم، کوچک ترین عضو یک خانواده که توی ناز و نعمت ...
بانوی جوانی که هر روز مسافران آخرت را بدرقه می کند
داشتم به شغل های مختلف جامعه برای خانم ها فکر می کردم، به شغل هایی که شاید خیلی معمول و مورد پسند عامه مردم نباشد، چند سال قبل کتاب دا را خوانده بودم و ذهنم به سمت شغل غسالی رفت، شنیده بودم یک خانم جوانی در نجف آباد این شغل را انتخاب کرده است، با خودم گفتم شنیدن و خواندن حرف های یک بانوی جوان غساله می تواند جذاب باشد، او از فراز و نشیب های شغلش بگوید و ما حرف های دلش را بشنویم. سوار بر ...
گزارشی از یک پرونده خونبار
. روز حادثه نزدیک چهارراه شاپور بودم که تلفنم زنگ خورد. کارگرم بود. گفت؛ برایش غذا بگیرم و ببرم. در حال برگشت به بریانک بودم که دوباره تلفنم زنگ خورد. این بار دوستم بود. پشت تلفن صدایش می لرزید. گفتم؛ چی شده؟ گفت؛ دعوا شده و مرا زدند؛ قمه می خواهم. خودم را به خانه رساندم و قمه ای که می خواست به او دادم. با برادرش بود. برادرش هم یک چوب بیسبال دستش بود. هر قدر دلیل دعوا را پرسیدم به من نگفت. بعد هم ...
همه اش نمایش بود اما فدای سر ایران/ قهرمانی در جام ملت ها؟ همین که به نیمه نهایی برسیم بردیم/ از بقیه که ...
سپس به مدت یک دهه در سال های طوفانی دهه 60 از اولین کسانی بود که تجربه لژیونر شدن را به دست آورد و بازی در کشورهای دیگر را به کارنامه افزود. یکی از کسانی که به دلیل زندگی سالم تا آستانه چهل سالگی به فوتبال ادامه داد. مدارج مربی گری را نیز پله پله طی کرد. فرکی به مدت بیش از 7 سال دستیار اول تیم ملی شد و با مربیانی همچون منصور پورحیدری، جلال طالبی، برانکو ایوانکوویچ یا همایون شاهرخی کار کرد. حضور ...
جوان مدافع حرم با کیف 40 میلیارد تومانی چه کرد؟
باشد اما پیرزن، همسایه خانواده امرایی بود! نامش معصومه سلیمانی بود. گفتم مادر، 7 سال گذشته ها! با گوشه چهارقد اشک هایش را پاک کرد و با ما هم کلام شد؛ من قد کشیدن علی را دیدم. بزرگ شدنش را. مثل پسر خودم دوستش داشتم. علی هم پاسدار بود هم مداح هم کمک حال همه اهل محل، هم کوچک ترین خیر. چند جوان سراغ دارید که از 17 سالگی سرپرست بچه یتیم باشند و به کسی هم چیزی نگویند. علی در 22 سالگی سرپرست 8 بچه یتیم ...
هشدار جواد نکونام به همه ارکان باشگاه
جواد نکونام در اولین گفتگوی اختصاصی بعد از انتصاب به عنوان سرمربی استقلال، ناگفته های خود از روند قبول هدایت آ بی ها را به زبان آورده است.
پاس با 25 مدیرعامل در 16 سال!
مدیرعامل و اعضای هیات مدیره انجام می شود نه اینکه افراد و ارگان های مختلف دخالت کنند. اگر می بینیم در این 16 سال این تیم یا درجا زده یا سقوط کرده، دلیلش همین است که هیچ چیز سرجای خودش نیست. چه از نظر مالی، چه انسانی و چه برنامه های راهبردی. در تمام این سال ها همیشه این تیم زمان را از دست داده. فقط یک فصل با درایت عباس صوفی، احمد جمشیدیان نزدیک به 50 روز مانده به شروع لیگ به عنوان سرمربی ...
چمران؛ چریکی ترین نظامی و عاشق ترین عارف
چمران بچه های سپاه به دهلاویه حمله کردند تا دهلاویه را از دست عراقی ها آزاد کنند اما نتوانستند و عده زیادی از بچه ها شهید شدند. پیکرهای شهدا هم در دهلاویه جا ماند. اینجا بود که به ستاد جنگ های نامنظم ماموریت داده شد با انجام عملیاتی شهدا را از دهلاویه بیرون بیاورند. 31خرداد سال 60 ، وداع با چمران چند روز بعد دقیقا روز 31 خرداد دکتر مثل همیشه با محافظش سوار بر تریلر آمد با ما ...
آقای مهندس، شما باید سرو سامان بگیرید!
.... یک بار یکی از دوستانم که از شاگردان دکتر شهریاری بود وسط هفته زنگ زد و گفت: می خوام بیام خونه تون . جا خوردم و با خودم گفتم: فرشته این همه التماسش می کنیم آخر هفته نمیاد ، حالا چطور شده وسط هفته می خواد بیاد ؟ گفتم: تشریف بیار . آمد و دیدم دارد صغری کبری می چیند. آخر سر پیشنهاد دکتر را مطرح کرد. من جا خورده بودم، یعنی چون کسی بود که اصلاً فکرش را نمی کردم، خیلی جا خوردم. ...
دکتر شگفت انگیز
کرد و بعد با دلسوزی ها و همراهی های مصطفی موفق به بهبودی بیماری مادرش و جلب رضایت او شد. این دختر لبنانی بعد از ازدواج، چهار سال به صورت شبانه روزی در کنار دکتر چمران زندگی کرد تا یک شب مانده به آخرین روز تابستان، خبر شهادت مصطفی را از زبان خودش شنید. جالب تر آنکه دکتر چمران از غاده خواست تا به این شهادت رضایت دهد. او البته در همان شب، رضایت همسرش را جلب کرد و غاده فردایِ آن شب میزبان ...
قتل هولناک تازه داماد توسط برادر همسر/ ماجرای جنایت خونین چه بود؟+جزییات
عروس در قتل برای پلیس بسیار محتمل و زن جوان بازداشت شد. وقتی تازه عروس تحت بازجویی قرار گرفت، گفت: من و پدرام تازه با هم ازدواج کرده بودیم. پدرام بسیار بدرفتار بود. او اصلاً با من درست رفتار نمی کرد. شب حادثه با خواهرم صحبت می کردم و از کارهایی که پدرام می کرد می گفتم. ما داشتیم درد دل می کردیم. ممکن است کارهایی که پدرام با من کرده به گوش برادرم رسیده و او دست به انتقام گیری زده باشد اما ...
نگاهی به چند عنوان کتاب صوتی که در بهار 1402منتشر شدند
صوتی از روایت های زنانه از میان کتاب های صوتی منتشر شده در بهار امسال، نخستین کتابی که جلب توجه می کند تنها گریه کن نوشته اکرم اسلامی است. این کتاب، قصه خانم اشرف السادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان است و فصل هایی از زندگی او را بازخوانی می کند. روایت کتاب به خاطرات خانم منتظری تکیه دارد و او در آن، از خودش، از سال های دور و نزدیک زندگی اش، از تجربیات ریز و درشتی که پشت سر گذاشت سخن می ...
تاریخ پر از شگفتی چلوکباب ؛ از علاقه ناصرالدین شاه به چلوکباب تا تاثیر غذای سنتی ایرانیان بر انقلاب ...
ملی هم یک چلوکبابی پایین تر از سه راه سرچشمه و روبه روی ایستگاه اتوبوس راه انداخت که با وجود آنکه مدت نه چندان طولانی کار کرد اما نامش در میان چلوکبابی های قدیم تهران ماندنی شد. حاج حسن اصالتا اهل شمیران بود و میان بارفروش های سه راه سرچشمه دوستانی داشت و گهگاهی به آنها سر می زد. کم کم در آن محله دکانی اجاره می کند و مغازه نشانه زنی یک قرانی برای بچه ها راه می اندازد و بعد از یک سال ...
زندگی 2خانواده در یک چشم بر هم زدن سیاه شد
خصومتی بین ما نبود. پس چرا با او درگیر شدی؟ من و برادرم هر 2 کارگر باغ رستوران بودیم. دیشب کارمان تمام شده بود و بیرون آمده بودم تا برادرم هم بیاید و برویم.3 جوان که بعداً فهمیدم یکی از آنها نامش ادریس بوده سمت من آمدند. یکی از آنها حرفی زد؛ درست متوجه نشدم چه گفت، فکر می کنم فحشی، ناسزایی، چیزی گفت. برگشتم گفتم چه می گویی که قلدربازی درآورد. گفت هر چه گفتم به خودم ربط دارد ...
احزاب در ایران/ گفتگو با قائم مقام حزب حاما
کردیم و میزان اموالش و هزینه تبلیغاتش را بعد از انتخاب شدنش اعلام کردیم. حالا دعواها و متلک ها و بحث ها و اینها بماند که یکی گفت تو که معلمی چرا دویست و شش سوار می شوی. معمولاً معلم ها پراید دارند. یا چرا مثلاً چهارتا ملک داری همه را سه دانگ سه دانگ خریدی؟ و حالا بماند که اصلاً خود این خانم پشیمان شده بود از کارش. نهایتاً یک روز من پاشدم رفتم پیش معاون استاندار. گفتم یک کاری انجام شده، اصلاً نمی گویم ...
جدال با گراز؛ آن سوی اروند/ گمان کردند جاسوس بعثی ها هستم
... روزهای سخت و اوج فشارهای روانی بعد از روز چهل و سوم که همه این اتفاق ها برای من به سال تبدیل شده بود، همه اش فکر می کردم الان پدرم 90 ساله شده و شاید مادرم فوت کرده باشد. بیشتر اوقات صدای اذان مغرب را می شنیدم اما مدام با خودم فکر می کردم کاش دو بال داشتم و به آن طرف اروند پرواز می کردم. روز چهل وسوم داخل یکی از جوراب هایم را پر از برگ توت کردم و در آن لنگه دیگر جوراب شکوفه خرما ...
ماجرای مرگ اگاهی شهید چمران
، به همین سادگی می خواستم بروم خانه شوهرم. اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را. مادرم فکر کرد شوخی می کنم. من اما ادامه دادم؛ فردا می آیم بقیه وسایلم را می برم. مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کرد که: تو دخترم را دیوانه کردی! تو دخترم را جادو کردی! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین. مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش. مادر همانطور دست و پایش می لرزید و شوکه شده بود ...
یادی از ننه مشهدی چهارراه خزانه؛ طرفدار دوآتیشه استقلال | او به عشق آبی ها به استادیوم می رفت
و باید جایگاه سالمندان و سالخوردگان حفظ شود و نگذارند که دل این مادر خدای ناکرده بشکند. وقتی برای اولین بار اسمش را شنیدیم اصلا باور نمی کردیم چیزهایی که درباره اش می گویند، حقیقت داشته باشد. اما وقتی در یکی از محله های قدیمی جنوب تهران پیدایش کردیم و به خانه اش رفتم، همه چیز باورمان شد. اینکه او تنها زنی بود که می توانست وارد استادیوم آزادی شود. اینکه او سنش آن وقت ها حدود 70 سال بود ...
در افغانستان روزگار پیش نمی رود/ ما بی سرنوشت هستیم
... آنجا که بودم، نمی شود کار کرد، نمی شود درس خواند. خلاصه روزگار پیش نمی رود. – حالا می خواهم بروم آن ور و بتوانم درس خود را ادامه بدهم، دوباره برمی گردم وطن و به وطن خدمت می کنیم. ما آینده های وطن هستیم. – یک وقتی معلم مان می گفت بچه ها شما درس بخوانید که آینده وطن دست شماست. بعد آن روز رفیقی به من زنگ زد گفت حبیب یادت هست؟ گفتم چی؟ گفت استاد به تو می گفت درس بخوان آینده دست ...
در این خانه ها بچه ها را به جان هم می اندازند و قمار می کنند | این یک فیلم نیست؛ همه چیز واقعی است ...
، بچه های بی سرپرست را به جان هم می اندازند و از مبارزه آن ها پول درمی آورند. زمانی که خودم برای اولین بار درباره این موضوع شنیدم، شوکه شدم و با خودم گفتم مگر امکان دارد؟ مرادی: اولین کاری هم که کردم این بود که سراغ یکی از نهادهای متولی در حوزه آسیب های اجتماعی رفتم و از آن ها خواستم تا برای تولید این فیلم همراهی کنند، اما در پاسخ گفتند، فکر می کنید خودمان از وجود این مراکز خبر نداریم ...
قتل دخترکوچولو که تولدش باعث مرگ مادرش شد / کینه ای که رنگ خون گرفت
دعوای دیشب شما سر چه موضوعی بود؟ : او به همسر قبلی ام بی احترامی کرد، مهتاب را هم به فحش گرفت. سیلی آرام هم به حسام زد. من در حمایت از آنها زدم و آینه را شکستم، بعد هم خوابیدم. می دانستم صبح الهه عذرخواهی می کند، اولین بارش نبود. - چرا مهتاب را فحش داد؟ : خودش بچه می خواست و من مهتاب را بهانه کرده بودم، این دختربچه روز و شب را از ما گرفته بود. من پدر بودم و تحمل می ...
سلفی با چای حضرتی / روایتی از صف خانم ها در چایخانه حرم رضوی
اینجا برای هر کس نامی دارد. از نام های راه و رسمی تا اسم های تودلی که دست هنر تک تک زائرهای آستان علی بن موسی الرضاست. برای من اما اینجا خانه آقاست. خانه ای که با همه وسعتش هر گوشه ای که بنشینی حتی آنجاها که عکس گنبد توی مردمک چشم هایت نمی نشیند، باز هم مطمئنی که صاحبخانه پیش رویت نشسته و دل به دلت داده است. این است که چه روبه روی پنجره فولاد باشی یا گوشه ای از رواق ها، بی اختیار سفره دلت را باز ...