می گفت خدایا مرا به عنوان شهید بپذیر!
سایر منابع:
سایر خبرها
سرنوشت شاهزاده قاجاری که به ته خط رسیده بود
آنجا به تبت رفت. اوضاع آشفته نظامی تبت باعث شد محمدحسین خان در پوشش لباس درویشی خودش را به کابل برساند. حضور او در کابل همزمان با سال 1214 قمری بود. خان مروی مدتی را در این شهر ماندگار شد تا کمی شرایط جسمی او و برادرزاده اش بهبود یابد. بعد همراه با گروهی از تجار قندهاری از طریق سیستان خودش را به قلعه قائن خراسان رساند. رئیس قلعه قائن خراسان که از دوستان دیرین محمدحسین خان بود، او را به ...
خونِ خورشید بر محراب آگاهی و روشنگری
...، این دو را پس از محاکمه به اعدام محکوم کرد و حکم اعدام در تاریخ 8/11/1360، در محل برگزاری نماز جمعه تبریز به اجرا درآمد. البته پس از ریشه کنی رهبری و شاخه نظامی گروه فرقان، با تصمیم دادگاه انقلاب صِرف عضویت در گروه فرقان، برای افراد غیر زندانی در حکم محاربه به حساب آمد و دادگاه های انقلاب در سال 1360، برخورد سختی با اعضای گروه رهروان فرقان داشتند. البته بعد ها اسنادی به دست آمد که نشان می داد ...
به همه می گویم من مادر دو تا شهیدم حاج قاسم و حاج علی!
. در کنار فوتبال، ورزش های رزمی هم یاد می گرفت. من همه اش مشغول پُخت و پز و بچه داری و کارهای خانه بودم و از درس و مدرسه اش خبر نداشتم اما بچه های همسایه که می آمدند خانه مان می گفتند علی شاگرد زرنگ مدرسه است. یک مدتی کلاس زبان می رفت و با خط خودش تابلویی در خانه زده بود و رویش نوشته بود: تقویتی درس زبان در مسجد امام علی علیه السلام ساعت 2 تا چهار ساعتی 10تا صلوات قبولی با خدا با این کارش خیلی از بچه ...
روایتی از سبک زندگی شهید کاوه/ توصیه شهید به مادر برای شهادتش
در آن روز هدیه گرفته بود. محمود بعد از پایان دوران راهنمایی، به مدت سه سال درس طلبگی خواند. زمانی که حضرت آقا به مشهد تبعید شدند، پدرم به سختی خودش را به مشهد رساند تا با حضرت آقا دیدار کند. آقا در این دیدار از پدرم می خواهند تا محمود به مدرسه برگردد. پس از این دیدار، محمود به تحصیل بازگشت. آن زمان مصادف با اوج فعالیت های انقلابی بود. ادای نماز حاجت برای طلب فرزند ...
واگویه های مادر شهید جاویدالاثر قراری | یک محله بود و یک ابراهیم
.... اموالم به صورت مساوی میان زن و فرزندم تقسیم شود... کمترین خرج را برای مراسمم انجام دهید و لباس های خوبی که دارم، به جنگ زدگان ببخشید... 15 سال پیش آقا هرمز با حسرت دیدار دوباره ابراهیم، به رحمت خدا رفته است. هنوز چشم های بلور خانم به در خانه است تا شاید ابراهیم یا حتی نشانه ای از او برگردد. مادر می گوید: یک چشمم سویش را از دست داده، این یکی هم کم می بیند. یعقوب نبی(ع) طاقت دوری فرزند را نیاورد ...
توصیه شهید شجاعی به مادر برای تربیت فرزندانش/ صلابت مادر شهید شجاعی در برابر بدخواهان
از او ندارد، چشم انتظار او می شود و در خانه اش همیشه باز است. هرگاه زنگ خانه به صدا درمی آمد، مادرم می گفت: پسرم برگشته است. شجاعی در مورد صبوری های مادرش در نبود پسرش گفت: مادر سختی می کشد، اما اجرش نزد اباعبدالله (ع) است و آن نزد خدا محفوظ است، اما در این سال ها همیشه و همه جا خیلی ها به مادرم متلک می گفتند و می گفتند: شما بچه تان را دادید رفت و معلوم نشد چه شد، اما الحمد لله مادرم ...
غاده ، عروسِ لبنانی چمرانِ ایرانی
دانست چمران دروغ نمی گوید. بچه ها دنبالش آمدند. گفتند دکتر زخمی شده. او را بردند بیمارستان. اما غاده به طرف سردخانه رفت. می دانست مصطفایش زخمی نشده. می دانست که مصطفی تمام شده. ولی دست هایش جان نداشت. عشقِ آدم را که توی کشوی سردخانه نمی گذارند. جای محبوب توی خانه است. همان خانه ای که هیچ وقت نداشتند و گاهی یک اتاق در یتیم خانه ای در لبنان و گاهی غاری در کردستان و گاهی به اصرار غاده، زیرزمینِ وزارتی در تهران بود. غاده برای آخرین بار زیرلب چمران را صدا زد و وقتی جوابی نشنید، کشوی سردخانه را کشید: اللهم تقبل منا هل قربان . چمرانِ غاده، شهید شده بود. ...
6 ذی الحجه، روایتی از ازدواج دو نور آسمانی، امیرالمؤمنین (ع) و حضرت زهرا (س)
نان و علی خرما و روغن را تهیه کردند. پیامبر (ص) پس از ولیمه، دست فاطمه (س) را در دست علی (ع) گذاشت و برایشان دعا کرد و فرمود: ای علی! فاطمه خوب همسری است و به فاطمه فرمود: ای فاطمه! علی خوب شوهری است و آنگاه آن دو را به خانه خودشان فرستاد. سپس نزد آنان رفت و دعا کرد که خدا نسلشان را مبارک گرداند. بر اساس منابع تاریخی، خانه امام علی (ع) و حضرت فاطمه (س)، چند روز پس از ازدواج به همسایگی ...
آتش خشم / روایتی از خودسوزی زنان در دالاهوی کرمانشاه
همین باعث شد تا با کمک فامیل و همسایه، خانه ای درست کند و همان جا در تنهایی زندگی را پیش ببرد. خودش تکرار می کند: خانه و زندگی برای آنهاست چون مثل یک خانواده به من کمک کردند . منیره حالا بی مقدمه، بعد از سکوت و بغضی چند ثانیه ای، از آن روز تلخ می گوید که حالا بعد از چند سال هنوز روز و شبش را با هر لحظه از یاد آن پیش می برد. همه چیز را هر اندازه که خودش دوست دارد، تعریف می کند: پسرهای ...
شیخ رحمت! فقط روضه بخوان
... توجه به نماز جماعت حتی در بحبوحه جنگ و عملیات نیز وجود داشت. سید ابراهیم سیدالنگی فرمانده گردان انصارالحسین بیان می کند که وسط عملیات بیت المقدس 7 در شلمچه، شیخ محمدقاسم رحیمی (روحانی گردان انصار الحسین) نماز جماعت برپا کرد. او می گوید: ... چند کیلومتر پیشروی کردیم که اذان صبح شده بود. شیخ محمدقاسم به من گفت: سید! اذان شده، وقت نمازه! نماز صبح رو بخونیم بعد ادامه بدیم. گفتم: بچه ها ...
دستی که بنا بود بریده شود و اباالفضل(ع) شفایش داد/ ماجرای جاانداختن بینی در زندان استخبارات عراق
جبهه فرستاده و کشته شد و همه هم از شرش راحت شدیم. خیلی هم خوش خدمت بود. این عدنان، محرم را روی دست بلند کرده بود که با مغز بکوبد زمین! من و خسرو غفاری و همه بچه ها داشتیم از پشت پنجره ها ماجرا را می دیدیم. نقیب جمال هم در سه چهارمتری ما ایستاده بود و ماجرا را نگاه می کرد. بچه ها از تمام آسایشگاه ها داد می زدند و الله اکبر می گفتند. این ها هم ول کن نبودند و همین طور این بچه را می زدند. تا ...
دستی که بنا بود بریده شود و اباالفضل(ع) شفایش داد/ ماجرای جاانداختن بینی در زندان استخبارات عراق
جبهه فرستاده و کشته شد و همه هم از شرش راحت شدیم. خیلی هم خوش خدمت بود. این عدنان، محرم را روی دست بلند کرده بود که با مغز بکوبد زمین! من و خسرو غفاری و همه بچه ها داشتیم از پشت پنجره ها ماجرا را می دیدیم. نقیب جمال هم در سه چهارمتری ما ایستاده بود و ماجرا را نگاه می کرد. بچه ها از تمام آسایشگاه ها داد می زدند و الله اکبر می گفتند. این ها هم ول کن نبودند و همین طور این بچه را می زدند. تا ...
وقتی مامان بچه ها رفته حج!
فرضی می جنگیدند! چند دقیقه بعد پنج تا ببر بودند در یک گله ببر بومی جنگل های شمال. بازی با اسباب بازی ها هم که جای خود را داشت. جالب بود که علی هشت ساله من، که در حالت عادی خودش عامل بی نظمی و آشفتگی است و نیازمند تذکر برای جمع کردن اسباب بازی ها، حالا احساس می کرد که مسئول نظم و آراستگی خانه است و به بچه ها هشدار می داد که قبل از وسط آوردن اسباب بازی بعدی، قبلی را جمع و جور کنند و سرجایش ...
طالب ریکانی: می خواستم از فوتبال خداحافظی کنم
کسی راحت از خانه خودش به یکی تهمت می زند؛ شاید یک نفر خودش تحت فشار قرار نگیرد اما شک نکنید به خانواده طرف فشار وارد می شود. حرف زدن در فضای مجازی راحت است اما باید ببینی شب می توانی راحت بخوابی؟ اینها درست نیست و آدم تا زمانی که مطمئن نشده، نباید حرفی بزند. خدا را شکر تا الان سالم زندگی کرده ایم و خدا هم دست مان را گرفته است و اصلا نیاز نیست که من به بنده خدا توضیح بدهم. وی در خصوص ...
معرفی چند کتاب از شهدای مشهدی دفاع مقدس
بودند که اشک ریزان و با امید فراوان، می آمدند و عکس هایی را نشان می دادند و می گفتند: می شناسینش؟ اسمش تو لیست نبوده، با شما نبوده؟ لحظاتی که اتوبوس به دلیل ازدحام جمعیت ایستاده بود، دختر بچه ای کنار پنجره، مدام اصرار می کرد که: تو رو به خدا کاری بگید تا براتون انجام بدم. هر چه تشکر می کردیم باز هم می گفت: تو رو به خدا بگید. گفتم: حافظه ات خوبه؟ این شماره رو به ذهنت بسپار: 50، 90، 5 تکرارکن 50، 90 ...
چرا آقای فرمانده از همسرش دوری می کرد؟! + عکس
بود در لابی و گردنش را به یک سوکج کرده و چشم دوخته بود به زمین. رفتم سری به او بزنم و بپرسم چرا نیامد که دیدم غرق در دنیای خودش است. خواستم بروم کنارش، اما وقتی دیدم چند خانواده شهید دارند به سمتی که او نشسته می روند، مردد شدم. علیرضا در کمال ادب و تواضع بلند شد و احوالپرسی کرد. بعد هم یک پاکت به دست آنها داد و التماس دعا گفت. می دیدم به بعضی خانواده ها پاکت می دهد و برخی را با کلمات و ادبیات خاص ...
حمید نمی توانست ظلم را ببیند و ساکت بماند
... بعد از شهادت برادرتان، دوستانشان چه مطالبی از شخصیت او تعریف می کردند؟ حمیدرضا در دانشگاه تربت جام مشغول تحصیل بود، دوستانش بعد از شهادت ایشان برایمان تعریف کردند حمیدرضا یکسری ویژگی های اخلاقی خاص خودش را داشت و غرور خاصی در چهره اش بود. مثلاً هیچ وقت عادت نداشت در صف شلوغ سلف دانشگاه بایستد تا غذا بگیرد. گرسنه می ماند تا برود خانه چیزی درست کند و بخورد، در عین حال وقتی می دید یک ...
شناسایی پیکر شهید از روی جوراب های برادر
درآمده خدا را شکر کرد. وی افزود: اگرچه ما فقط توانستیم از حمیدرضا چندتکه استخوان در داخل لباس هایش، چندتکه استخوان داخل جوراب در پوتین هایش، پلاک، کارت شناسایی و قمقمه آب را ببینیم؛ اما با دیدن همین ها چشم انتظاری مان به پایان رسید و دلمان آرام گرفت. برادر این شهید دفاع مقدس خاطرنشان کرد: مردم روزه دار در شب 23 ماه رمضان مصادف با 22 بهمن سال 1377 مراسم احیاء گرفتند و بعد از نماز ظهر به طرز با شکوهی برادرم و شهید حمیدرضا سلیمانی را که هم زمان تفحص شده بودند از مسجد جامع مریانج تا گلزار شهدا تشییع کردند. منبع: ایرنا انتهای پیام/ 134 ...
فرازهایی از وصیت نامه شهید سعدی سامانی پور
را به میدان برد و هر دو را در راه خدا قربانی کرد. و اما تو ای مادر خوب و مهربانم، با شما سخن ها دارم که در قلبم هست و نمی توانم آن را روی کاغذ بیاورم مادرم از تو می خواهم مبادا در فقدان من ناراحت باشی اطمینان داشته باش بعد از من اگر بخواهی زیاد از حد ناراحتی کنی به خدا قسم ناراحت می شوم. مادرم ممکن است بگویی من نامزد داشتم و به جبهه رفتم اما همان قدر بدان که علی اکبر امام حسین ...
عاشقانه های یک همسر شهید که زود ته کشید
فاش نیوز - سن دخترک دو ماه و نیم بیش نبود که شخصی پاکت نامه مادرش را که برای پدر به جبهه فرستاده بود، به حیاط خانه انداخت و بدون هیچ توضیحی رفت. دیگر هیچ خبری از پدر نشد. بعد از چند روز زمزمه هایی از همسایه ها به گوش می رسید که از شهادت پدر خبر می داد، اما از پیکر او خبری نبود. خبرگزاری فارس گروه قرآن و فعالیت های دینی: سال هاست فعالان قرآنی کشور به نمایندگی از جامعه قرآنی، به دیدار ...
زندگی نامه سردار شهید جانمحمد کریمی حماسه ساز پدخندق
صداقتش بتواند از زحمات و سختیهائی که برای من از عمرت مایه گذاشتی ستایشی کرده باشم. مادر ای کسی که بیشترین علاقه را به تو دارم با آن امید که روز قیامت با شما دیدار کنم. مادرم! تسلیم امر خدا باش که تاکنون بوده ای و در تمام مراحل به خدا توکل کن نماز شکر بگزار که از دامان تو فرزندی به زیارت حسین (ع) و لقاءالله فرستاده ای و هرگاه خواستی گریه و زاری کنی، بر حسین سرور شهیدان و اصحاب و یارانش ...
خیرالنسا ء واقعیت جامعی از ایثار زنانه در جنگ است
آرد می آورند و می گویند که نان ها پخته و به جبهه ارسال شود. او به خدا توکل می کند و کار را شروع می کند. زنان روستا را خبر می کند و آن ها هم خودشان را به خانه خیرالنساء می رسانند. بانو خیرالنساء بخواهد یا نخواهد فرماندهی گردان زنان نانوا را بر عهده می گیرد و با مدیریت او در طول سال های جنگ نان و اقلام دیگر به جبهه ها ارسال می شود. آن زمان بسیاری از آن زنان روستا کمک خرج خانواده بودند، اما پای ...
داماد وقتی عروس را بدون آرایش دید غش کرد...
. تا کی باید تحقیر می شد. بالاخره تصمیم خودش را گرفت. بعد از سال ها باید جلوی مادرش می ایستاد، احترام به مادر با تحت سلطه بودن فرق داشت. به سمت دادگاه خانواده رفت. اول باید تکلیف ازدواج با همسرش را روشن می کرد، زندگی با یک زن بیمار برای او غیرممکن بود. منبع: ساناپرس ...
شهید علی بکتاش، مکانیکی که محبوب خدا شد
را به پشت جبهه منتقل کنند بنابراین به علت شدت جراحت و خون ریزی شدید به فیض عظمای شهادت نائل آمده و پیکرش در دشت کربلای شلمچه باقی می ماند و افتخار 9 سال جاوید الاثربودن به مقام عظیم شهادتش اضافه می شود. یکی از همرزمان و دوستان شهید به نام برات عسکرزاده حال و اوضاع منطقه ای که علی در آنجا به شهادت رسید را چنین بیان می کند که: تو گردان صاحب الزمان بودن و صبح به خط زدن و آتش مستقیم دشمن بچه ...
فداکاری های یک دانش آموز شهید
تابستان 1362 در اردوی یک ماهه مرزن آباد هم از این فداکاری ها از مرتضی کم ندیدم. یک شب که خشم شبانه گذاشته بودند، همه مان را وارد سوله ای کردند و گاز اشک آور انداختند.بعضی از بچه ها، ازجمله من بدشانس بودیم؛ چون تا وسط سوله رفته بودم که بچه ها هجوم آوردند برای خارج شدن. چندین بار زمین خوردم؛ اما در تاریکی کامل سوله دیدم یک نفر که حالش هم از من بهتر نبود، دارد به من کمک می کند که باهم خارج شویم. او کسی نبود جز مرتضی توکلی. ...
شهید مرتضی توکلی الگوی مرام و معرفت بود
...> راوی: پدر شهید سال 1347 به دنیا آمد. از هفت سالگی شروع کرد به نمازخواندن و از نه سالگی روزه گرفت. همیشه نمازهایش را در مسجد سر کوچه مان می خواند. از موقع که خودش را شناخت، اهل تهجد و نماز شب بود. سیر تحول فکری آقا مرتضی پس از ورود به دبیرستان سپاه و آموزش های عقیدتی و اخلاقی، سرعت و عمق بیشتری گرفت. به شدت از آقای خندان متأثر بود و جلسات درس کتاب قلب سلیم او را شرکت می کرد. ...
فرمانده جوانی که پای درس رهبر انقلاب بزرگ شد
اصحاب و ملازمین همیشگی مسجدامامحسن بود - که بنده آن جا نماز می خواندم و سخنرانی می کردم - دست این بچه را هم می گرفت با خودش می آورد، و من می دانستم همین یک پسر را دارد، گاهی حرفهای تندی هم می زد که در دوران اختناق آنجور حرفی کسی نمی زد. این بچه آنجور توی این محیط خانوادگی پرشور و پرهیجان تربیت شد و خوراک فکری او از دوران نوجوانیش عبارت بود از مطالب مسجد امام حسن. که از نوارها و آثار آن ...
یَی مزاری میریم
ملوک خانم که عطسه کرد، بی بی چارقدش را گرفت جلوی دهانش و خودش را عقب کشید. صدای غرغر های زیرلب بی بی را می شنیدم که سهراب، نوه ی ملوک خانم آب دماغش را با سر آستینش پاک کرد و نشست توی بغل بی بی. بی بی او را هل داد... - بچه پوشو برو او سَر بینم، میه کسی ام اووو دماغُشه با سر آسین پاک می کنه؟ سهراب آب دماغش را پرصدا کشید بالا... - خو چیکار کنم ...