نامزدم را در کافه کنار پسر غریبه ای دیدم / وقتی قهقه زد وجودم آتش گرفت
سایر منابع:
سایر خبرها
فریاد سودابه زیر طناب اعدام
به گزارش رکنا، از سراسر وب قسمت دوم: اپیزود اول : نیایی تنها می روم! دو تاس از جیبم بیرون می آورم و روی صندلی سنگی پارک می نشینم.تاس ها را روی میز شطرنج می ریزم. دو و سه می آید. رو به عرفان می گویم: می بینی! شانس من در همین حد است! عرفان می گوید: با این شانس می خواهی بروی دزدی؟ سر کوچه نرسیده تو را می گیرند. لال شوی عرفان! مجبور بودی سق سیاه بزنی؟ خودم را به نشنیدن می زنم.برای یک بار هم که شده می خواهم به نشدن فکر نکنم! وقتی بابا غیبش زد با خودم فکر کردم می گردم و پیدایش می کنم.به او می گویم که برگردد.فکر می کردم به دست و پایش می افتم تا دلش با ما نرم شود. فقط 12 سالم بود که بابا رفت د ...
رأس ساعت هشت...
گفتم همین هزار لیتر راحله جان و سرت پایین بود. گفتم به خدا می بوسم و می ذارم کنار. به چشمات که همه زندگی منه قسم، به گلای دامنت. گفتی جلیل تو تا بری و برگردی، من هزار بار می میرم و زنده می شم. بعد گوشه روسری ت رو زدی کنار و گفتی ببین نوعروس گیس سپید می خوای ببری خونه بخت؟ گفتم راحله بدهی دارم، قسطای ماشین مونده. سپردم راه رو پاک کردن، خبری نیست. همین هزار لیتر رو می کنه چهارتا مشک، می ...
فقط خودمون هستیم و خدای خودمون!
به دفتر بنی صدر تلفن زدم. گفت: خب، نتیجه؟ جریان صحبت هایم با رئیس دفتر بنی صدر را کامل برایش شرح دادم، حرف هایم که تمام شد، جهان آرا دست هایش را برد پشت گردنش قفل کرد و با بغض گفت: می دونی چیه حسن! گفتم: چیه؟ گفت: هیچ کس به داد ما نمی رسه! ما اینجا تنهاییم! ما باید با مظلومیت از این آب و خاک دفاع کنیم! فقط و فقط هم خودمونیم و خدای خودمون! باید بمونیم و تا آخرش بایستیم! بغض راه گلویش را بست و دیگر ...
جزئیات قتل ناموسی در تهران/ ویدئو
کردن نفس هایش من را از خواب بیدار کرد. خیلی ترسیده بودم، سریع با اورژانس تماس گرفتم. حناز با دست به من اشاره کرد که برایش آب بیاورم. کمی آب به او دادم. بعد سرش را روی پاهایم گذاشت چند دقیقه بعد ماموران اورژانس از راه رسیدند و گفتند خواهرم فوت کرده است کتک هایی که شب قبل خورده بود باعث شد دوام نیاورد. من هم فورا موضوع را به پلیس اطلاع دادم." با اعلام موضوع از سوی ...
زندگینامه رجب علی اعتمادی معروف به ر اعتمادی+آثار
نبود روی میزش گذاشتم و آمدم بیرون . دو هفته ای منتظر شدم ببینم انتخاب می شود یا نمی شود، دیدم خبری نشد. گفتم مزخرف بوده پاره کرده، انداخته در سبد آشغال. بعد از دو سه هفته، آن زمان آقای ارونقی کرمانی مسئول فنی اطلاعات هفتگی بود که بعدا شد سردبیر.او مطالب را از سردبیر می گرفت و به چاپخانه می برد. یک بار از من پرسید تو داستان نوشته ای؟ من گفتم که آبرویم رفت. گفته این مزخرفات چیست این پسر ...
ر. اعتمادی چطور به یکی از پرفروش ترین نویسندگان ایران تبدیل شد؟
هفتگی بود که بعدا شد سردبیر.او مطالب را از سردبیر می گرفت و به چاپخانه می برد. یک بار از من پرسید تو داستان نوشته ای؟ من گفتم که آبرویم رفت. گفته این مزخرفات چیست این پسر نوشته. گفتم چطور؟ گفت هفته دیگر داستانت چاپ می شود. فکرش را بکنید. یک جوان که داستان ننوشته، یک داستان کوتاه می نویسد و این داستان کوتاه وسط مجله داستان هفتگی در کنار نام بزرگان چاپ می شود.اما نکته مهم تر؛ من آن زمان به سردبیر مجله ...
برادرکشی برای رهایی خانواده از شکنجه شدن!
را تسلیم پلیس کرده است. شاهرخ درباره قتل گفت: شاهین برادر کوچک من بود. او ازدواج کرده و همسر و دو فرزند داشت. بدرفتاری های شاهین با خانواده اش همه را کلافه کرده بود. او تا قبل از اینکه با مینا ازدواج کند در خانه با مادرم بدرفتاری می کرد اما هیچ وقت او را کتک نمی زد. بعد از ازدواجش شدت عصبانیت او بیشتر شد و همسر و بچه هایش را کتک می زد. مینا چندین بار شکایت شاهین را به من کرد و گفت دیگر ...
مرور یک تاریخ با ر- اعتمادی ؛ نویسنده ای که سلطان نشریات جوان پسند بود و آثار پرفروش می نوشت/ با هیچ ...
مختومه شد و بیرون آمدم. همان لحظه من گفتم بچه های من خارج هستند و سال هاست من آنها را ندیدم، گفتند درخواست بنویس گذرنامه ات را بدهیم ولی کسی که مسئول گذرنامه بود به من گفت برای یک بار به تو گذرنامه می دهم اگر رفتی برگشتی، آن وقت گذرنامه ات را دائمی می کنم. وقتی که برای ویزا گرفتن پیش کنسولگری آمریکا رفتم آنجا می پرسند که اگر شما به آمریکا رفتید چه تضمینی می دهی که برگردید، دخترم برایم ...
گفت و گویی خواندنی با حامد بهداد از کودکی و رفاقت تا خانواده و سینما | بازی در درباره الی را به خاطر قهر ...
که تحمل کرده ام، دوست نداشتم درباره ی نیشابور و مشهد حرف بزنم. او بود که وقتی گفتم متأسفم که تهران نماندم و رفتم خراسان، برگشت به من گفت تو لیاقت نداری! چون همه جور جامع و مانع قبولش داشتم و مدتی هم بود که خودم به نتیجه ی مشابهی رسیده بودم، منتظر یک اشاره و تلنگر اساسی بودم. این حرفش تلنگر جدی بود و بعد همه چیز تا ابد برایم حل شد. فهمیدم باید منت دار و وفادار خاک و جغرافیایی باشم که در آن پرورده ...
عباس امیر انتظام به روایت همسرش؛ در قتل های زنجیره ای جزو لیست بودیم
شماها راه افتادیم و بعد یک عده اینطوری اومدند سر کار. گفت: خانم تو را خدا یواش تر برو، بازرگان اینطور بود و او هم عاشق مصدق و بازرگان بود و این ها هم پاشنه آشیل بودند؛ و شروع کرد از بازرگان (گفتن) من هم که دیگر نمی خواستم دفعه اول یقه اش را بگیرم. شام خوردیم و بعد از شام آمد کنار من نشست و گفت؛ شما با این سنت چقدر با مسائل سیاسی آشنا هستید. گفتم همانطور که خاله ام گفت رشته و علایق من سیاسی است و ...
مخوف ترین دعوای فامیلی
. ساعتی بعد همسرم جلوی در ایستاد. سراغ او رفتم و گفتم چرا بالا نمی آیی که به من گفت منتظر برادرانش است. می گفت برادرانم می خواهند بیایند چند دقیقه ای من را ببینند و بروند. راستش خیلی تعجب کردم. گفتم اگر برادرانت می خواهند به خانه مان بیایند چرا باید تو را مقابل در خانه ببینند؟ افراد مسلح از راه رسیدند این مرد ادامه داد: در همان حال که باهمسرم مقابل در خانه ایستاده بودم، صدای شلیک تیرهوایی ...
اشک علی علیپور در آنتن درآمد
بال را داریم. دوست داریم با جان و دل کمک کنیم. گفتند نه تصمیم گرفته شده، خواهش می کنم احترام بگذار و برگرد تا بعدا مشکل را حل کنیم. حالا نمی دانم بعد از آن چه چیزی بود که منجر به آن مسائل شد. در یک تیم فوتبال که همه با تنش تمرین می کنند این اتفاقات پیش می آید و حتی باید با انتشار اخبار آن هم اوکی باشیم. - بله ما برگشتیم و آن بازی را با هزار استرس دنبال کردیم. فکر کنم رامین ماند و ...
شهیدی که رهبر انقلاب مکرر وصیت نامه اش را خوانده اند
؟ آخر ای نخل تو که گناهی نداشتی... صحبتهایم تمام شده اما همچنان منتظر جوابم. در انتظار جوابی به سر می برم که ناگهان طنین روح بخش اذان به خدا می خواندم. آستینها را بالا می زنم. چند قدم به طرف بهمنشیر ساکت به جلو می روم و وضو می سازم. دنیا برایم مثل یک زندان شده است. درکوچه ها که راه می روم، دیوارهای کوچه مثل دیوارهای زندان است. انسانهای دیگر را که می بینم در این دنیای فانی مشغولند، دلم ...
لب های خندان او به وقت وداع با مادردیدنی بود
نمایش نامه سربداران و تعقیب ساواک محمد مهدی محب شاهدین در اسفند 1336 به دنیا آمد. 11 ساله بود که پدرش را از دست داد. گویا خدا چنین مقدر کرده بود تا او از کوچکی با سختی ها و محرومیت ها دست و پنجه نرم کند. برادر شهید می گوید: برادرم در مقطع دبیرستان بود که با نوشتن انشایی علیه حکومت، از دبیرستان اخراج می شود. او با ادامه مبارزه علیه رژیم دستگیر شده و به زندان می افتد. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی ...
ر.اعتمادی، خالق عاشقانه های چند نسل درگذشت
گفتم من ممنوع القلم هستم برای چی رمان بدهم. رمان را که نوشتم به او دادم. دو روز بعد زنگ زد که مدیر بخش کتاب مایل است شما را ببیند. من اصلا ادارات دولتی نمی روم، خوشم نمی آید. به خاطر کتاب بلند شدم رفتم. آقای طالب زاده نامی بود. رسیدم گفت آقای اعتمادی دیشب نگذاشتی من بخوابم! آبی عشق را دست گرفتم و تا تمام نکردم نتوانستم بخوابم. تبریک می گویم و کتاب های قبلی را هم بیاور اجازه چاپ می دهیم ...
عشق اول هرگز فراموش نمی شود/ جامعه خالی از اخلاق است
مردم باور می کردند، چون همه مردمی که به آنجا رفت وآمد داشتند، می دیدند که آنچه نوشته ام بسیار واقعی است؛ اما بعد من را محاکمه و نشریه را تعطیل کردند. در سال 1345 از من یک مجموعه داستان کوتاه به اسم دختر خوشگل دانشکده من چاپ شده بود و این هم باز به این برمی گشت که من به دانشکده علوم اجتماعی از شعب دانشکده ادبیات، می رفتم. دختر زیبایی آنجا بود که همه بچه های دانشکده دنبال او بودند و زد و خرد راه می ...
عاشقانه ها و عارفانه های شگفت انگیز یک شهید
باتوسل به خدا صبر پیشه کند. اما او دوباره پس از چند دقیقه شروع به ناله کردن نمود. دوباره به او گفتم صبر و استقامت کند. در همین هنگام متوجه شدم که می توانم پای چپم را حرکت دهم. داشتم پای چپم را حرکت می دادم که یک مرتبه یک نفر به من گفت: پایت را تکان نده که دارم می میرم. از او پرسیدم: شما چه کسی هستید؟ گفت: من مرتضی محمدخان هستم. آقای مرتضی محمدخان عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی بود و بعد هم در کابینه ...
لالی نیوز
ترسیدم و هراس داشتم. با خودم می گفتم اگر وصیتنامه اش را بنویسد حتماً او را از دست خواهم داد. دو شب آخر بود که به من گفت من امشب و فردا پیش تو هستم. این را که گفت من ترسیدم. شفاهی درباره بچه ها وصیت کرد و گفت سعی کن بچه ها را با ایمان بار بیاوری و نمازخوان باشند. به بزرگ تر ها احترام بگذارند. خودت سعی کن بچه ها را زیر پر و بالت نگه داری. به من هم گفت سعی کن مثل گذشته زندگی کنی، با حجاب باشی و ...
آزمون: آینده خوبی برای تیم ملی نمی بینم/ سال 2018 به خاطر مادرم خداحافظی کردم
کازان رفتم به پدرم گفتم دیگر سرمربیگری نکن و او هم کنار من ماند. وی اضافه کرد: در والیبال به تیم ملی زیر 15 سال دعوت شدم. خیلی ها می گفتند برو والیبالت را بازی کن و تمسخر می کردند. از همینجا به آنها سلام می گویم! آزمون در مورد دوران حضورش در سپاهان هم گفت: خیلی بد مصدوم شدم اما حتی یک پزشک بالای سرم نیامد. بعد از ساکت خیلی بدی دیدم و خاطره خوبی از این تیم ندارم. انتظار داشتم ...
می آیم تا تو را بکشم: روایتی از وحشت یک گروگان
کمرشان هفت تیر و دو چاقو داشتند". یکی از آنان به سمت دکتر رفت و به او گفت: "حاتم بیا وقت تو فرا رسیده است". این آخرین باری بود که طائب هم سلولی اش را می دید. وقتی حاتم را می بردند یکی از آن مردان به طائب گفت: " آنجا را نگاه کن، قرآن هست شروع کن به خواندن وقتی کارمان با این تمام شد به سراغ تو خواهیم آمد". با این وجود، آنان هرگز این کار را نکردند. طائب بحث و جدل را در حیاط بیرون اتاق اش شنید ...
انتشار چند کتاب تازه
بدهکار؟ پدر و مادر و عزیزانم را بدهکار بودم. خودم می گفتم هر روز و هی تأکید هم می کردم رویش؛ همان که هر بار می خواندم و نمی دانم چرا بیشتر از چیزهای دیگر گریه ام می انداخت. آن موقع نمی فهمیدم درست وحسابی. نمی فهمیدم که از همه بیشتر حسین را بدهکار هستم. همچنین تویی که عاشق ترینی نوشته مریم بصیری در 157 صفحه با شمارگان 1000 نسخه و قیمت 69 هزار تومان در نشر یادشده منتشر شده است. در ...
چشمان شهیدِ سراوانی، آبرویم را خرید
می دهید روی ماشین تان یا علی بنویسم؟ نگاهش کردم، یک دستش شکسته بود در دلم گفتم با دست شکسته! تا خواستم به خودم بیایم، چند نفر سر ماشین ریختن و برچسب یا علی را به شیشه ماشین چسباندند. جشن غدیری برپاست، از کجایش بگویم! هنوز چند قدمی نرفته بودم که لیوان های رنگارنگ شربت در گرمای بی رحم شب های تابستان به رویم چشمکی زدند، لیوان را برداشتم و از هُرم وجودم با خنکای شربت های میهمانی بابای ...
داماد عصبانی با دیدن عکس فوتوشاپی تازه عروسش در فضای مجازی به سیم آخر زد! + عکس
زنگ زد و هر چه دهانش رسید نثار کرد. تازه فهمیدم خواهرش عکس را نشانش داده است. من با دیدن عکس خودم در گروه مجازی خشکم زده بود. بلافاصله به عامل این شوخی مسخره زنگ زدم و گفتم چرا و به چه حقی چنین کار اشتباهی کرده ای؟ او موضوع را جدی نمی گرفت. اما وقتی دید خیلی ناراحت شده ام عکس را حذف کرد. با عجله به خانه برگشتم. چشم تان روز بد نبیند. بین من و همسرم که تازه ازدواج ...
یک روز در شهر قصه ها زیر سقف کتابخانه
...> - مثلاً مجموعه کتاب های بازآفرینی از داستان های شاهنامه با موضوعات مختلف برای محمدرضا یوسفی یا تازه های ادبیات کهن برای نوجوانان یا کتاب پنج قصه برگزیده از شاهنامه فردوسی به انتخاب حسین فتاحی همه منابع معتبری برای قصه گویی شاهنامه هستن. وقت خروج، چندتا ای کاش تو دلم مانده بود؛ ای کاش همه کتابخانه ها کلاس قصه گویی ادبیات کهن داشتند، ای کاش تعداد قصه گوهای کهن کتابخانه های نهاد آنقدر زیاد بود که هر کتابخانه یک قصه گو داشت و ای کاش قصه گوها دوره آموزش ببینند تا حرفه ای تر شوند ... . ...
پسرم حامی خانواده مان بود
...! برایم شنیدن این حرف ها بسیار سخت بود. من تنها بچه ام را برای رضای خدا و مملکت مان به جبهه فرستاده بودم. وی ادامه داد: چند وقت بعد از شهادت پسرم بود که آن خانم وقتی من را دید عذرخواهی کرد و بسیار پشیمان بود؛او را بخشیده ام، به او گفتم بچه ی من که برای پول نرفت بلکه برای مملکت، خاک وطن و حفظ ناموسش رفته بود. جانم فدای رهبرم مادر شهید غلامی الیگودرزی گفت: برادرم ...
در نشست تجربه نگاری مطرح شد: تلخ و شیرین های حضور در جمع دهه هشتادی ها
می خواهد به نحو احسن کاری را انجام دهد، باید به سمت مدارس برود. ما الان معلم داریم که اگر من بگویم او ضدانقلاب است، چیز نابه جایی نگفتم. او به کلاس می رود و هر چه از دهانش درمی آید می گوید. حجت الاسلام ترابی گفت: ببینید گاهی اوقات منِ طلبه در مدرسه کاری را انجام می دهم و ساعت بعد معلم می آید و همه ی آن حرف ها را می شوید و کنار می گذارد. البته این را هم به شما بگویم که گروه ما که در م ...