سایر منابع:
سایر خبرها
آنقدر داد بزنید تا جانتان بالا بیاید!
رد می شدم، فرمانده گردان هم با دست به پشت سرم اشاره کرد و با صدای بلند یک حرف هایی زد. چون صدای بلدوزر توی گوشم بود، نفهمیدم چه می گوید. همان طور که پیش می رفتم با صدای بلند به او گفتم: شمام تشریف ببرین ته صف! وقتی به آخر خاکریز رسیدم، از بلدوزر پیاده شدم. همان طور که مشغول تکاندن لباس های خاکی ام بودم به پشت سرم نگاه کردم و تازه متوجه شدم چه افتضاحی به بار آورده ام. نه تنها زمین را شخم ...
به همت بسیج طلاب قم و خانه طلاب جوان صورت گرفت؛ تجلیل از امام جمعه اهواز در اردوی معرفتی- تشکیلاتی"مثل ...
به همسرم گفتم اگر چیزی برایمان آوردند دست نمیزنی تا خودم بیایم. یک روز رفتم خانه دیدم قیصی آورده اند. با همسرم آنها را خشک کردیم و نگه داشتیم. بعد از چند مدت یک نفری آمد پیشم و یک درخواستی درباره قضاوت داشت که خلاف شرع بود و گفت من همانم که فلان وقت قیصی آوردم. خوشحال شدم و گفتم تو بودی آنها را آوردی؟ او را بردم خانه و قیصی خشک ها را تحویل دادم و گفتم با این می خواهی من را بخری؟ امام ...
همیشه عضوء بسیج فعال بوده و هستم آقای قاضی زاده، دست از سر کچل ما بردار!
فاش نیوز - باسلام جناب فاش نیوز اگر امکان دارد واقعا شما پشت پرده، باجناب ریس بنیاد جانبازان گفتگویی دارید؛ به ایشان بگویید بخدا دیگه فحش دادن ما پر شده است. امروز بعد از مدتی وارد پمپ بنزین شدم، از همه جا بی خبر کارت اعتباری بنزین را دادم جهت برداشت پول بنزین، ای کاش خودم، شرایطم مساعد بود، بدون متوجه شدن دیگران، سریع کارت بانکی می کشیدم. چنان کارگر پمپ بنزین کارت دی بنده را داخل ...
قصه روزی که نکیسا و داداش زاده را با دستبند بردند!
خود بیرانوند ضرر کرد. اما بازیکن خارجی، نمی توان این واقعیت را انکار کرد که پولی که در بازیکن خارجی است در بازیکن داخلی نیست. سودی که ایجنت ها و مربیان از بازیکن خارجی به دست می آورند از بازیکن داخلی به دست نخواهند آورد. این قضیه از قدیم بوده، فقط پرسپولیس نیست و در همه تیم ها وجود دارد. این واقعیت است، من خودم سرمربی تیم ساحلی بودم 6 میلیون دستمزد گرفتم. اما آقای اوکتاویو سرمربی تیم ملی ایران شد ...
سرنوشت سیاه دختر جوانی که با یک پک سیگار زندگی اش ویران شد + جزییات
.... آن موقع به تیپ و قیافه ام خیلی اهمیت می دادم؛ عطر و ادکلن های گران قیمت می زدم و به خودم می گفتم هرطور شده باید خودت را حفظ کنی و زندگی خوبی داشته باشی. افسوس! درد و رنج این احساس تنهایی سبب شد در پارک با دختری دوست شوم و بدون هیچ شناختی او را محرم اصرار خود کنم. با آن همه تجربه ای که از دوران تلخ کودکی و نوجوانی داشتم نمی دانم با چه عقلی افسار احساساتم را دست ...
لحظات تلخ و شیرین با مردم کاشان
شروع کار من در حوزه رسانه پخش عکس و کلیپ هایی در صفحه خودم در اینستاگرام بود که از جاذبه های کاشان و دغدغه های مردم و مشکلاتی که روزمره باهاشون درگیر هستند، به مرور این گزارش ها مورد توجه قرار گرفت و شدم شهروند خبرنگار و عضو تیمی از رسانه مردمی و پر مخاطب اهل کاشانم. وقتی می رفتم با مردم در مورد مشکلاتشون حرف بزنم خیلی راحت باهام دردودل می کردند و از مشکلاتشون می گفتند، مردم کاشان ...
خاطره جالب یک خبرنگار نوجوان از علی دایی
برترین ها: عکس را از آلبومِ کاغذیِ دور و دیری پیدا کردم: من و علی دایی گفتم حالا آپلودش کنم که روز خبرنگار است. ● ما به نوعی بچه ی کار بودیم! نمی دانم چند ساله بودم که چالشِ گفت وگو با علی دایی را قبول کردم. شنیده بودم باید خیلی حوصله داشته باشد که مصاحبه را بپذیرد. وَ تازه اگر بپذیرد، به سختی می شود پاسخ هایی از او گرفت! چالشِ مصاحبه با علی دایی برای من سخت تر هم بود: گفت وگو را برای ...
افشاگری زن جوان شوهرش را پای چوبه دار برد
احوال مراجعه کردم تا شناسنامه ام را تعویض کنم در آنجا به من گفتند که شما متأهل هستی. خیلی تعجب کردم بعد برایشان توضیح دادم که شوهرم 15 سال قبل اعدام شده اما باور نکردند و گفتند مرگ او در جایی ثبت نشده است. تنها راهی که پیش پایم قرار دادند این بود که به دادگاه بیایم و برگه ای بگیرم که تأیید کند او مرده است. حالا به دادگاه آمده ام و تقاضا دارم به من کمک کنید بتوانم نام او را از شناسنامه ام حذف کنم. بعد هم زیر لب با خودش گفت: ای کاش راهی بود تا خاطرات شوم چند سال زندگی با او را هم از ذهنم پاک کنم. انتهای پیام/ ...
چطور با خواندن یک تحقیق جدید روان شناختی به جشن تولد دیگران گند بزنیم؟
در این گروه های از پیش موجود عضو شوید. از اینکه در دو اتاق نسبتاً پر ثبت نام کردم هیجان زده بودم. با خودم گفتم: ای لذت های غیرمنتظره، من آمدم! در مسیر میعادگاه اول داشتم اشتباهم را می فهمیدم. من دیر رسیدم و خانمی که اتاق را مدیریت می کرد از من خواست وارد شوم و مشخصاتم را بگویم. از من پرسید کِی می آیید؟ اما چیزی در صدایش می گفت اصلاً چرا می آیید؟ . تعجب کردم. مگر داشتم کار عجیبی انجام می ...
اسیر که شدیم اکبر صیادبورانی گفت لعنت بر آن سق سیاهت!
.... بله. کار یک نظامی همین است. چیزهایی که ما می توانستیم بگوییم نام و نام خانوادگی و درجه بود. * که شما درجه تان را هم کم گفته بودید. بله. اگر فکر می کردند درجه کمی داریم و تازه واردیم، دست از سرمان برمی داشتیم. وقتی گفتم درجه ام ستوان دو است و300 ساعت پرواز دارم و باند همدان پر از موشک و ضدهوایی است، نعمتی غیرواقعی بودن همه را گفت. گفت دروغ محض می گوید. ما با ...
یک فنجان چای برای جشن برگشتن دوچرخه جان!
وقت ها به شماره های قدیمی ات سر می زدم و برخی صفحه های آن را می خواندم. ولی دلم دوچرخه ی جدید می خواست؛ دوچرخه ی تازه! حالا تو دوباره این جایی و من می توانم باز هم برایت ایمیل های رنگی رنگی بفرستم. درست است که دیگر مطابق عمر شناسنامه ای ام، مدتی است دوره ی نوجوانی را رد کرده ام، اما هنوز با قدرت به خودم می گویم که من یک نوجوانم! وای که چه قدر حالم خوب است! یک استکان چای منتظر من است؛ برای جشن برگشتن دوچرخه. از همین جا، گرمای آن را به شما تقدیم می کنم! متن و تصویرگری-حدیث گرجی، 19 ساله از تهران ...
روایتی از "خبرنگار شهید" خراسان شمالی/ "میثم خبرنگار" را بیشتر بشناسیم
داشته باش. او پیر و جوان نمی شناسد. هر لحظه باید برای رفتن آماده باشیم. بعدها متوجه حرف او شدم، که هم خواسته مسئله ی مرگ و معاد را یادآوری کند؛ و هم نخواسته فخر فروشی کند. استعداد خبرنگار جوان حسین امینی از فروانداران سابق شیروان با ذکر خاطره ای از شهید امانی اظهار داشت: سال 65-64 که فرماندار شیروان بودم، شهید امانی خبرنگار بود. فعال و پرتلاش بود. در همه ی جلسات شورای اداری ...
اگر می خواهی شوهر کنی باید اول صیغه من شوی...
راحت مشکلات مردم را حل می کند. تا صبحت از بخت گشایی شد انگار گوش هام تیزتر شد ونمیدونم چرا شماره رو از آن زن غریبه گرفتم. فردای همان روز بعد از کلاس خیاطی سراغ آدرسی رفتم که تلفنی گرفته بودم. خیلی دور بود ولی دلم خوش بود که شاید بختم باز شه و منم مثل خیلی ها ازدواج کنم واز کنایه هایی که هر روز می شنیدم رها بشوم. سر یک کوچه بن بست که رسیدم یک در آبی رنگ ...
یادداشت یک خبرنگار
را بنویسید چند روز می شود که در صورت نیاز به شما تلفن می زنند. مشخصات را نوشتم و از خبرگزاری بیرون آمدم . آن زمان تقریبا 2 سال از زمانی که سایت خبری راه اندازی کرده بودم ، می گذشت که با توجه به اینکه مشتاق حضور در جلسات فرمانداری و ادارات برای تهیه خبر بودم و جلسات با وجود پیگیری اطلاع رسانی نمی شد همکاری با خبرگزاری را راه حل این مشکل دیدم. همکاری با خبرگزاری را ...
ارتباط زن جوان با مرد غریبه بخاطر کمبود محبت
به من روی خوش نشان می داد و با طمأنینه به حرف هایم گوش می کرد طوری که گویی او تنها مونس و همدم من شده بود! بدین ترتیب آرام آرام وابستگی شدیدی به فرزاد پیدا کردم. مدتی بعد و در حالی که از انگیزه های اجتماعی او بهره می بردم یک روز پیشنهاد ملاقات حضوری را مطرح کرد و از من خواست برای دیدار با او به پارک مشهور شهر بروم! ولی من نپذیرفتم چرا که نمی توانستم به تنهایی سفر کنم! با وجود این فرزاد آن قدر اصرار ...
شهیدی که شهادتش را خبر داد + فیلم
مربوطه دادم. او بعد از دیدن نامه سه بوسه بر آن زد، بعد پرسید این فرد چه کسی است؟ گفتم نمی دانم پاسخ داد، نمی دانی معرف تو کیست، این امضای شهید بروجردی است شما امضای این شهید را داری؛ اما خودت خبر نداری، گفتم نه، سال 1359 زمانی که 14ساله بودم از مازندران به کردستان آمدم و از او به عنوان فرمانده خواستم به من یک نامه بدهد تا در کردستان خدمت کنم، او چهره ای نورانی داشت و مرا تحویل گرفت بعد ...
مشاجره من و یخچال!
. به یخچال گفت: شما هم خیر سرت بزرگ تر تمام این لوازم خانگی هستی. ما باید توقع دیگه ای ازت داشته باشیم. بعد هم رفت توی اتاقش. یخچال گفت: خانمت راست می گه. ببخش ناراحتت کردم. حالا شربت آبلیمویی، خاکشیری، پرتقالی هم این تو نیست که بگم بخوری یکم حالت سرجاش بیاد. گفتم: عیبی نداره. این آب میوه پرتغالی ها بعضی هاش مزه دیفن هیدارمین میدن. منم این دیفن هیدرامین داخل در رو برمی دارم می خورم، انگار آب پرتقال خوردم. ...
نوربالا| مگر زن بی حجاب، اعلامیه امام(ره) پخش می کند؟
زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه بعد این حرف ها را بزنید. من هم چادر داشتم هم روسری. آن ها را از سرم کشیدند. گفت: راست می گی؟ گفتم: دروغم چیه؟ اصلاً شما کی هستید که من بخوام به شما دروغ بگم؟ اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد. ولی دنبال موتورش رفتم ببینم کجا می رود و چه کار می خواهد بکند. با دو سه تا موتورسوار دیگر رفتند همان جا که من درگیر شده بودم ...
دردسر ازدواج پنهانی برای مرد مشهدی! / احسان با نقشه مادرش را به عقد من درآورد!
...> رفاقت من و شاگردم به جایی رسید که او و خانواده اش را به مهمانی های خانوادگی خودم دعوت می کردم و رفت و آمدهای ما هر روز بیشتر می شد. من هم به بهانه ها و مناسبت های مختلف تلاش می کردم به نوعی دست خانواده او را بگیرم تا این که روزی احسان با سروصورتی خون آلود وارد مغازه شد و من هراسان به طرفش رفتم، فکر کردم در مسیر با موتورسیکلت تصادف کرده است اما او به چهره ام نگاهی انداخت و گفت اگر شما با ...
کار خودم را می کنم
به این لحظه رسیده، نه فریدون این صبر را داشته، نه طرف مقابل این اجازه را داده و نه خود من، که همه چیز خیلی حساب شده و پله پله جلو برود. اگر بگوییم شلختگی خود برنامه باعث شده شما هم نخواهید خیلی سخت بگیرید حرف بیراهی است؟ فراستی: من در قسمت خودم سخت می گیرم. اما میزانسن را فریدون تعیین می کند. معمولاً قبل از برنامه که چند دقیقه ای وقت دارم، فکر می کنم که چطور وارد بحث شوم. اما دست خودم ...
تصاویر | پشت صحنه سریال جدید سروش صحت چه می گذرد؟ | آقا رشید: شاید فردا خبر بدهند که من فوت کرده ام...
با آقای صحت هم با لهجه اصفهانی صحبت می کردید؟ بالاخره همشهری ها بهم رسیده بودید! بله. با ایشان راحت بودم و اصفهانی حرف می زدم و برای آن که نقش عموجلال را فراموش نکنم با بقیه هم اصفهانی حرف می زدم. سروش صحت سریع کات می داد و می گفت: عزیزم رشید نشو! سروش صحت چقدر دست شما را در اجرای طنز و کمدی باز می گذاشت؟ در این سریال نقشی را به نام عموجلال بازی می کردم ...
مورینیو: هرگز بعد از شکست گریه نمی کنم/ آزادی مرا نقض می کنند!
هواداران سویا احترام گذاشتیم. با همکاران اسپانیایی خود احوال پرسی کردیم. در زمین با انصاف و تواضع رفتار کردیم. وقتی بازی با سویا در فینال بوداپست تمام شد، من با خانواده ام و خانواده بازیکنان وارد زمین شدم. افراد زیادی را دیدم که گریه می کنند، من هرگز بعد از شکست گریه نمی کنم چون می خواهم در آن لحظه غم و اندوه در کنار بازیکنان باشم. در آن دقایق احساس کردم که باید پدر خانواده باشم، بنابراین به گروه گفتم: سال آینده هم پیش شما می مانم. واکنش بازیکنان عالی بود، در آن لحظه همه چیز تمام شد. انتهای پیام ...
صدای کدام بازیگر دوبلور معروف را شوکه کرد؟
در توصیه اش به جوان ترها هم چنین اظهار کرده بود: چه در دوبله و چه در رادیو جمله ای که من همیشه به پسران خودم امیر و وحید خان گفته ام و آویزه گوششان کرده اند، این است که همیشه عاشق کارشان باشند. 35 سال پیش که پسرانم به من گفتند می خواهند وارد کار من شوند، من گفتم عزیزانم کار ما بسیار بی رحم است، نیایید! آنها گفتند پدر اگر بی رحم است، چطور شما 40 سال در این حرفه بودید؟! و من گفتم چون عاشق کارم بودم ...
شرح ماجرای هتک حرمت، از زبان خود همسر شهید مدافع حرم
پلیس زنگ زدیم و آدرس دادیم. آن ها گفتند که یک تیم را خواهند فرستاد. من به دختر کوچکم که خیلی ترسیده بود و گریه می کرد، گفتم شما داخل اتاق برو و بیرون نیا. به دختر بزرگم گفتم دخترم مانتو و روسری با چادرت را بپوش و بعد موبایل خودم را به او دادم و گفتم من در را باز می کنم شما از این دو خانم فیلم بگیر که اگر پلیس آمد مدرکی داشته باشیم و بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. تا دخترم آماده ...
روایت مهدی سلحشور از گفت وگوی خواهرش با یک دختر بی حجاب
سالشونه و از خیانت همسرانشون رنج می برند! دخترم، من نیاز به توجه و تحسین خانم ها رو درک می کنم اما این به رخ کشیدن زیبایی می دونی با زندگی بعضیا چه کارا که نمی کنه؟ گفتم عزیزکم می پسندی که پدرت به مامانت خیانت کنه یا نامزدت به شما !؟ تو هم خیلی زود این جوونی رو رد می کنی و همسن مامانت میشی و زیبایی هات کمتر از امروزت. اون زمان با هر بار بیرون رفتن همسرت، دلت نمی لرزه که نکنه چشم و دلش اسیر زیبایی های دخترای دلربای خیابونا بشه؟ گفت شما با مهربونی حرف زدین به این موضوع فکر نکرده بودم. آروم سرشو پایین انداخت و شالشو روی سرش کشید و رفت... ...
جزئیات هتک حرمت خانواده شهید مدافع حرم کرمانشاهی
کرد گفتم شما داخل اتاق برو و بیرون نیا به دختر بزرگم گفتم دخترم مانتو و روسری با چادرت را بپوش و بعد موبایل خودم را به او دادم و گفتم من در را باز می کنم شما از این 2 خانم فیلم بگیر که اگر پلیس آمد مدرکی داشته باشیم و بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. تا دخترم آماده شد این خانم ها مدام به در می کوبیدند و فحاشی می کردند؛ درب را در حالی که دخترم در حال فیلمبرداری بود باز کردم تا در را باز ...
من و عباس بابایی ؛ جذاب و دلچسب از جنگ هوایی
پروازش پوشید. اصلاً معلوم نبود که لباس پرواز پوشیده. رفتیم سوار اتوبوس شدیم، آمدیم اصفهان. جنگ شروع شد. روز نوزدهم جنگ بود که من از طرف عباس، از دیسپیچ پایگاه اصفهان رفتم ستاد تخلیهٔ مجروحین در پایگاه دزفول. خودم خواستم بروم. گفتم: من باید برم جبهه. باورش سخت است، اما هواپیماهای عراقی روزی چند ده بار می آمدند پایگاه دزفول را می زدند. تا هواپیما بلند می شد، بمب هایش را روی دزفول ...
حکایت نیم قرن شیفتگی و نامه هایی که از آمریکا می رسید
تومان پول نقد بود که هیچ وقت به گرفتنش فکر نکردم. سال ها بعد، یک روز که حاج آقا مبلغی را بابت بازنشستگی اش گرفته بود، به خانه آمد و با خوشحالی وصف نشدنی گفت: این پول بابت مهریه تقدیم به شما. وقتی این حرف را شنیدم، زدم زیر گریه و به حاج آقا گفتم: انتظار نداشتم این حرف را از شما بشنوم. حاج آقا نیتش خیر بود و گفت: مهریه حق توست و پرداختش وظیفه من. اما من گفتم: دیگر این حرف را تکرار نکن. او هم عذرخواهی ...
اطلاعیه جدید تامین اجتماعی | جزئیات و شرایط وام 20 میلیون تومانی برای کارگران
برو و بیرون نیا به دختر بزرگم گفتم دخترم مانتو و روسری با چادرت را بپوش و بعد موبایل خودم را به او دادم و گفتم من در را باز می کنم شما از این 2 خانم فیلم بگیر که اگر پلیس آمد مدرکی داشته باشیم و بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. تا دخترم آماده شد این خانم ها مدام به در می کوبیدند و فحاشی می کردند؛ درب را در حالی که دخترم در حال فیلمبرداری بود باز کردم تا در را باز کردم به من حمله ور شدند یک ...
قله آهنین دنا بر دامن خلیج فارس/ وقتی ماموریت بودم، یتیم شدم!
راه می افتم. خودم را در مقابل شان کوچک می بینم، با این همه محکم دست می دهم و یکی در میان به آغوش می کشم شان . گرمای آغوش آنها بیشتر است یا گرمای خلیج فارس؟ حالا در دامن خلیج فارس روی قله دنا ایستاده ام؛ از اینجا انگار تمام آب های ایران را به فاصله پلک زدنی می توان دید... درجه های روی لباس هایشان را نمی فهمم. تقریباً هیچ اطلاعی از نشان های لباس های سفید پرسنل ناوگروه 86 نیروی دریایی ارتش ...