سرداری که مادرش فکر می کرد جاروکش است
سایر منابع:
سایر خبرها
شهید صدرزاده گفت: مسافر! نرو، تا شهادت چیزی نمانده!
سوریه بودم و با توجه به اینکه ایام محرم در تهران هیأت داشتم، می خواستم برای دهه اول محرم به تهران برگردم. همه این شرایط دست به دست هم داده بود که تصمیم گرفتم قبل از ماه محرم در تهران باشم. وقتی سیدابراهیم متوجه شد می خواهم به تهران برگردم، به من گفت: مسافر نرو! داریم می پریم ! نرو! داریم می رویم به سمت خدا. گفتم: ابراهیم! اینها را به من نگو. من را نمی توانی گول بزنی! بگذار بروم به زن و ...
سرنوشت دختری که محجبه ها را مسخره می کرد!
یک عمر مسخره شان کرده بودم . آن هم برای بسیج! اما تابستان نزدیک بود و فکر اینکه در 16 سالگی درآمد خودم را داشته باشم و دستم در جیب خودم باشد. واقعا برایم شیرین بود. همین شد که با خودم کلنجار رفتم و آخرش هم گفتم. عیبی ندارد حالا هفته ای یک بار تحمل شان می کنم. چندساعت که بیشتر نیست! اولین چادری را که پوشیده، از بین وسایل مادرش پیدا کرده. یک چادر ساده که باید برای رفتن به پایگاه می پوشیده ...
از جنگ برای صدام تا سربازی برای ابومهدی المهندس/ صدام مادر و بچه شیرخوار را با هم اعدام کرد
ماشینهای ارتش عراق را پر از سلاح و مهمات کرده و به همراه راننده و دو افسر دیگر به سمت ایران حرکت کردم چراکه نمی خواستم علیه ایران بجنگنم. من در نجف امام خمینی را می شناختم چون ایشان همسایه ما بود. در واقع از آمدن به ایران خیلی خوشحال بودم چون از رژیم بعثی خلاص شدم و میدانستم که جنگ خیلی طول خواهد کشید. بعد از آن چند نفری که نمی دانم از ارتش یا سپاه بودند پرسیدند که این ماشین حامل چیست و من جواب داد ...
افتخارم خدمت به اهل بیت است
کار خود را شروع کردم. اولین پارچه ای که نوشتم برای اردوی زیارتی مشهد مقدس بود و آن روز نقطه آغاز فعالیت هنری و کاری بنده شد. مدتی بود که مشمول خدمت سربازی شدم و در حال غیبت خوردن بودم. از خوش حادثه در سربازی نیز مسئول تبلیغات سپاه پاسداران شدم. در آنجا کارگاهی در اختیار بنده گذاشته شد و حدود 18ماه در این کارگاه مشغول پارچه نویسی شدم؛ حتی برای دیوارنویسی به جنوب کشور رفتم و در آنجا هم ...
سفرهای الیزابت پایتخت تمامی ندارد!
تمرین کنم. چون یکی دو روز اصلا از من فیلم برداری نکردند و فقط می رفتم سر صحنه و با گروه و کار آشنا می شدم. اولین سکانسی که از من گرفتند، همان فریاد اول با اسلحه بود. من آن قدر گرمم بود که نه می فهمیدم کجا هستم، نه می دانستم باید چه کنم، چون اصلا نمی توانم گرما را تحمل کنم. وقتی آمدیم دوباره در اتوبوس نشستیم تا در گرما نباشیم، آقای تنابنده گفتند: نیلوفر متوجه هستی که کجایی ...
مصاحبه عجیب با کیلین مورفی/ اوپنهایمر ساده لوح است!
داشت شروع کردم به خواندن آن و در همان لحظه متوجه خاص بودن آن شدم. می توانم بگویم که این یکی از بهترین فیلم نامه هایی بود که تاکنون خوانده بودم، به صورت اول شخص نوشته شده بود و تاکنون با چنین چیزی برخورد نکرده بودم، و همین تازگی برایم وحشتناک بود. قصد تحقیر و بی احترامی ندارم ولی این فیلم بیشتر شبیه به یک درس تاریخ بود و باعث می شد تا بیشتر یاد بگیرم! جی رابرت اوپنهایمر فرد دوست داشتنی ای ...
ماجرای دزدی که در حال مستی جای طلای سرقتی را لو داد!
شد که مدتی دست به طلا ها نزنیم تا آب ها از آسیاب بیفتد. آنقدر هم از دزدی ها گیرمان آمده بود که در این مدت به سراغ طلا ها نرفتیم. تا اینکه حدود یک سال و نیم قبل با دختری به نام منیژه دوست شدم. من عاشق منیژه شده بودم و تصمیم به ازدواج با او داشتم. یک شب که منیژه میهمان خانه ام بود در عالم مستی راز سرقت هایم را برایش فاش کردم هم از طلا ها گفتم و هم از سرقت هایی که انجام داده بودیم. منیژه ...
آب مایه حیات است، نه جاروی حیاط
روز پیش بود که وسط چله تابستان و دقیقا زمانی که آفتاب فرق سرم را نشانه گرفته بود، ابرهای سیاه، ابرهای سفید پشمکی را محاصره کردند و آسمان آبی رنگ تبدیل به آسمان تیره رنگ شد! من هم از شانش داشتم می رفتم به یک جلسه نشست خبری مربوط به "آب" و با دیدن این وضع تَهِ دلم یک آخ جونی گفتم که بَه! سئوالم از آقای اداره آب را پیدا کردم و الآن حسابی می شورمش و میگذارمش کنار که ای آقا! ما حتی باران وسط تابستان ...
زن صیغه ای: می خواستم از خودکشی منصرفش کنم، آتشش زدم...
افسردگی شدیدی شد. حتی چندباری هم می خواست به زندگی اش پایان دهد که من مانع او شدم. خیلی سعی کردم کمکش کنم اما شهرام به خاطر شرایط روانی اش همکاری نمی کرد و در یک سال اخیر بطور کلی ناامید شده بود. روز حادثه متوجه شدم که قصد دارد دست به خودکشی بزند و من هم به خاطر اینکه مانع تصمیم او شوم به پمپ بنزین رفتم. و یک گالن بنزین گرفتم و آن را در همه جای خانه پاشیدم و گفتم اگر می خواهی به ...
گشت در بازارهای فروش لباس سربازی و نظامی|لباس سربازی از استحقاقی تا دست دوم های مجازی و سفارشی دوزهای ...
شده است و قیمت درج شده را نصف قیمت بازار بیان کرده اند. با شماره تلفن یکی از آگهی دهندگان تماس می گیریم. او می گوید: این لباس استحقاقی خودم است که اصلا نپوشیدم، حتی یکبار چون سایزم نبود. همین لباس با همین پارچه الان توی بازار حسن آباد 800 هزار تومان قیمت خورده است ولی من آن را با قیمت 500 هزار تومان اینجا گذاشته ام تا کسی که واقعا نیاز دارد بتواند آن را بخرد. به هر حال، من هم سرباز بودم و اوضاع و ...
خدا را شکر که اسارت کشیدم/ وقتی فهمیدم مادرم زنده است، آرام شدم!
یا مادر خود را از دست داده ولی به آنها نگفته بودند و آرام آرام خبر فوت عزیزانشان درز می کرد. من هم نگران بودم که نکند مادر من هم رفته باشد و به من نگفته باشند. یکی از دوستانم زودتر از من آزاد شده بود، روزی که رسیدم، او را دیدم؛ تا دیدیمش پرسیدم: حمید مادرم زنده است یا نه؟ گفت: مادرت زنده است... تازه آن لحظه نفس راحتی کشیدم و یک آب خوش از گلویم پایین رفت؛ گفتم خدا را شکر مادرم را می بینم ...
یک فرمانده،یک خاطره و چمدانی پر از پول
به محل کار او برو و بگیر دایی تو را خوب می شناسد. به هر صورت خودم به آنجا رفتم. با دژبانی هماهنگ کردم و وارد پادگان شدم همینطور که داشتم در محوطه می رفتم؛ یک مرتبه تیمسار قرنی را به همراه چند نفر دیگر دیدم. ایشان تا مرا، دید، گفت: تو اینجا چه می کنی؟ گفتم: آمده ام شما را ببینم. گفت: چه کار داری؟ گفتم: در دبیرستان نظام ثبت نام کرده ام، باید یک تیمسار زیر پرونده ام را امضا کند، آمده ام شما زحمتش را ...
سقوط مرگبار مرد بی آبرو از بالکن خانه زن خیانتکار / شوهر زن سرزده بازگشت + جزییات
از مدتی متوجه شدم بد نیست و خیلی خوبه به همین دلیل خودم به سینا زنگ می زدم و درخواست شیشه می کردم .اون هم سریع برام می آورد و با هم می کشیدیم حدود 7 ماه گذشت با تغییر قیافه و لاغر شدنم همسرم متوجه شد خیلی سعی کرد دلیل منو متوجه بشه اما نشد و یک روز که سینا نبود و من درخواست شیشه کرده بودم و جوابی نداد کلافه شدم دخترم را کلی کتک زدم حوصله کار و غذا درست کردن هم نداشتم تو اوج عصبانیت به سینا زنگ ...
عمدتا فکر می کنند من جوان و 40 ساله هستم و نمی دانند که دوبرابر این سن دارم
تا گوینده ای را برای برنامه شب بخیر کوچولو انتخاب کنند. وی افزود: آن زمان لوزه هایم را عمل کرده بودم و باید استراحت می کردم اما با آن شرایط پای میکروفن رفتم و یک پاراگراف از قصه مادربزرگ مهربان را که خواندم لطف کردند و گفتند که کافی است و ایشان همانی است که در ذهنمان هست؛ دو هفته طول کشید تا زخم های عملم خوب شود و پس از آن کار را شروع کردم. این گوینده رادیو تصریح کرد: این گونه ...
خاطره محمود کریمی از پیرغلامی که از آغوش امام حسین(ع) جدا نشد
(ع) رها کردی؟ کمی طفره رفت و من اصرار کردم تا گفت: در برهه زمانی گرفتاری مالی داشتم. پیش خودم گفتم فردا 2-3 وعده روضه خانگی دارم. آنها را که بروم با صله هایش بخشی از مشکلم حل می شود. زندگی ام با همین صله روضه ها سپری می شد. فردا به خانه اول رفتم دیدم منزل نیستند. وعده ماهانه بود، اما نبودند. به خانه دوم رفتم مسافرت بودند. خانه سوم هم کسی در را باز نکرد. متعجب ماندم. من هرماه می رفتم و برایشان روضه ...
این طلبه دغدغه محرومیت زدایی دارد
در بدو ورود شیطنت های نوجوانان را در حیاط مسجد دیدم، همه آنها در سلام کردن به من سبقت می گرفتند که این خود برایم قابل تامل بود که این فرهنگ زیبای سلام کردن به هم نوع در این مسجد احیا شده است، لذا با آقا محمد 14 ساله که شاگرد مغازه بود، وارد شبستان مسجد شدم، در گوشه ای از این شبستان کودکان زیر 15 سال نشسته بودند و مربی برای آنان صحبت می کرد، از این رو به سراغ روحانی در مسجد رفتم که داشت یک کودک را ...
گفت من اربعین سال بعد نیستم/ عکسم را روی کوله پشتی ات بزن
) برویم که یک شب قدر توفیق داشتم با ابوالفضل در مراسم مناجات مسجد محله بلوار ابوذر شرکت کردیم. ابوالفضل ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشت و حقیقتا عاشق اهل بیت(ع) بود. به خاطر دارم وقتی سال 91 با ابوالفضل کربلا رفتیم؛ آنجا می دیدم که ابوالفضل واقعا بی ریا است. اهل خودنمایی نبود و دائم در حال خودش بود. حال معنوی که هر کسی به آن غبطه می خورد. جنس معنویت او خیلی فرق می کرد انگار که معنویت او ه ...
نقش عشقِ هوش مصنوعی بر رویای افسانه
روستا بود و هر کس نیاز داشت باید طرح را برای خودش کپی می کرد و این کپی کردن طرح یک ماه و شاید بیشتر زمان می برد. روی همین تصور با خودم می گفتم اگر کپی کردن یک نقشه یک ماه زمان بخواهد خلق یک طرح جدید حتما ماه ها طول می کشد اما حالا در سریع ترین زمان ممکن به چیزی که می خواستم و حتی بهترش رسیده بودم. خودم را به صندلی خانم دکتر چسباندم هاج و واج مانده بودم عجب چیزی شده بود بی آنکه فکر کنم ...
پیرمرد 71ساله پسرش را با به طرز عجیبی کشت!
11 مرداد ساعت 6 یا 7 صبح بود، رفتم داخل اتاق دیدم مسعود بیدار است. به او گفتم باید به مرکز درمانی برویم، اما او مخالفت کرد و سر همین مسأله با هم دعوایمان شد. یک دفعه به سمت من حمله کرد و گلویم را گرفت و مرا هل داد. من هم عصبانی شدم و با پتکی که در خانه بود به سر او ضربه ای زدم. چرا جسد را تکه تکه کردی؟ شوکه شده بودم، نمی خواستم او را بکشم. چند ساعتی بالای سر جسد ...
فرهاد مجیدی: امیدوارم استقلال دوباره قهرمان آسیا شود/ به هرچیزی می خواستم رسیدم/ برونو متسو من را در ...
...> کار بسیار سختی هست ولی به بازیکنانم هم گفتم یک راه بیشتر نداریم، روز به روز کار کنیم؛ کمتر صحبت کنیم و بیشتر کار کنیم تا به آن هدفی که می خواهیم برسیم. چیزی نبوده در زندگی ام که بخواهم و بدست نیاورم؛ مطمئنم در مربیگری هم به آن اهدافی که می خواهم می رسم. قهرمان این فصل قابل پیش بینی نیست ولی تمام تمرکزم رو میگذارم روی تیم خودم و میخوام بهترین نتیجه را برای الاتحادکلباء بدست ...
درددل های یک پرسپولیسی ظاهرا خشن اما دل نازک/ گفتم ای امام زمان! کی می آیی؟
که قرار بود در کارخانه به من کار دهند اما این اتفاق رخ نداد و من به مرکز آمار ایران رفتم. وقتی من به سینما رفتم و بازیگر شدم، ظرفیت فرهنگی ما اینگونه نبود که یک نفر در چند رشته حضور داشته باشد و هم فوتبال بازی کند و هم بازیگر باشد. من با صادق درودگر، مربی تیم کارگران بودم که در 5 هفته اول لیگ، 5 پیروزی داشتیم اما وقتی من برای بازی در سریال به سوی افتخار دعوت شدم، پایم از فوتبال بریده ...
همه فرماندهان شهید می شوند
نادیا درخشان فرد با مادر نشسته بودیم و از اتفاق های آن روز صحبت می کردیم، همان طور که چند ساقة سبز ریحان را پاک می کردم، گفتم: اگه الان داداش بود می گفت باز که دارین غیبت می کنین؟ حتی تذکر دادناش با اون لهجه کردی شیرینه. مادر با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. حاج علی هم همین طوره، وقتی از خاطرات جنگ توی خونه میگه، همیشه سعی میکنه از آشناها خوب بگه تا یه وقتی غیبت نشه، نمی دونم ...
برادر آتش افروز بخشیده شد
پس از حادثه هم از شوهرخواهرم خواستم به خاطر خانواده ام مرا ببخشد و از فرزند خردسالش هم حلالیت طلبیدم. همان روز به شدت پشیمان شدم و در این مدت هم عذاب وجدان داشتم و با خودم می گفتم کاش من به جای خواهرم آتش می گرفتم و فوت می کردم. الان هم از شوهرخواهرم تشکر می کنم که مرا بخشیده است. متهم به زودی از جنبه عمومی جرم در دادگاه محاکمه می شود. ...
قصه رضا و مزار شهید گمنام و قسم های مادر
.... از دوستان رضاست که برای تسلای خاطر به خانه شفیعی ها آمده و باور نمی کند که رجزخوانی دوست دوران بچگی اش برسر شهادت این قدر زود به حقیقت پیوسته است. از آوردن نامش معذور می شود اما خاطره اش خنده تلخی گوشه لبان هر شنونده ای می نشاند: چند وقتی می شود که جزو نیروهای مدافع حرم شدم و یکی، دوباری به سوریه رفتم. چند روز قبل از فروریختن ساختمان پلاسکو و شهادت آتش نشانان، رضا را در پایگاه بسیج مسجد دیدم ...
کلاس های آئین نامه رانندگی دیگر اجباری نیست
بازیگری ریشه در بچگی من داشت. از سال 1382 و از طریق خانواده پیگیر این حرفه شدم و متوجه شدم درون من این استعداد به بازیگری وجود دارد. دریافت جایزه بهترین بازیگر زن در نهمین جشنواره فیلم های ایرانی - سان فرانسیسکو برای بازی در فیلم کوتاه باهر به کارگردانی حسن آخوندپور . خیلی دوست دارم آنچه را که خودم می نویسم و چیزهایی که دوست دارم بنویسم را به اجرا در بیاورم ، ولی فعلا موقعیت ...
پسر شیطان صفت دختر جوان را به بهانه ازدواج باردار کرد!
این که خودم بدانم باردار شده بودم و این ماجرا باعث شد از سوی خانواده ام مورد تحقیر قرار بگیرم و دیگر نتوانم مدرسه بروم تا جایی که تصمیم گرفته بودم خودکشی کنم . دختر نوجوان ادامه داد : آقای قاضی قبول دارم اشتباه بزرگی مرتکب شدم اما این آقا مرا فریب داده است همه پیام های او در پرونده موجود است . فرزانه به دادرسان دادگاه گفت :من 8ماه پیش وقتی که از مدرسه به خانه می رفتم این پسر ...
یوسفی: نمی توانیم فقط بگوییم به عشق استقلال بازی کن!
من به عنوان یار تعویضی به زمین رفتم. 20 دقیقه سوار بازی بودیم و عالی کار می کردیم. خودم موقعیت داشتم و دیگران هم فرصت گلزنی پیدا کردند. زمانی که قرار بود مهدوی کیا به بازی بیاید جو پرسپولیسی ها بسیار بد بود. تنش وجود داشت و فحاشی اما 3 گل زده شد و باختیم. موقعیت هم به دست می آوردیم اما گل نمی زدیم. وی در خصوصص شایعات مربوط به خیانت به سرمربی در آن دربی توضیح داد: مگر می شود کسی مظلومی را ...