سایر منابع:
سایر خبرها
رمان آناهیتا باران کن
ناگهان باز شد. سیخ نشستم. کوثر با نگاه پر نخوتش داخل شد. _بابا میگه بیا دارن میرن _برو... میام بلند شدم و روسری را روی موهایم انداختم. نگاهی به چادر کردم. توی دلم گفتم: من باید خودم باشم حرکت کردم و از اتاق بیرون زدم. همه ایستاده بودند نزدیک در خروج. با آمدنم نگاه ها چرخید سمت من. لبخند کج و کوله ای روی لب نشاندم. مرضیه خانم با دیدنم پوزخندی زد. نگاهش شبیه ...
تویی که نمی شناختمت
...، دوست نادیده من گرامافون عکس پروفایل دوست مجازی ام است که برای فاش نشدن هویتش، قصد دارم اینجا و تا انتهای متن با همین لفظ صدایش کنم. تماسم را که جواب داد، بعد از سلام و احوالپرسی های معمول، بی مقدمه گفتم: بیا بریم بیرون. از همان پشت تلفن قبول کرد. عجیب بود! گرامافون، از آنهایی نبود که هر روز خدا تهران گردی کند. حتی به من گفته بود تا به حال سمت خیابان انقلاب نیامده است. یک جای کار ...
سرمربی جنجالی لیگ یک: از هیچکس خط نگرفتم
سرمربی شدم و با همان نفرات و بازیکنان وارد بازی ها شدم. ما 18 هفته از نظر فوتبال، عملکرد و کنترل حواشی بهترین شرایط را داشتیم و توانستیم به نحو احسن تیم را جمع کنیم. هر چند اگر اسپانسر و شرایط مالی بهتری داشتیم و می توانستیم شرایط بهتری را برای بازیکنان رقم بزنیم و در چند پست هم تقویت کنیم، می توانستیم در بین 3-4 تیم اول قرار بگیریم. حتی اگر سه امتیاز کسرشده به ما اضافه می شد، در رتبه هفتم جدول ...
سخت ترین لحظات سردار سلیمانی در سوریه چه بود؟ +عکس
...> *بسم الله الرحمن الرحیم؛ سلام عرض می کنیم خدمت شما و درود می فرستیم به روح پرفتوح اسطوره ی شهید، حاج قاسم سلیمانی عزیز. بسیار ممنونیم از اینکه درخواست ما را پذیرفتید و افتخار دادید که در این مصاحبه خدمت شما باشیم. به عنوان سوال نخست، شما در طول لااقل یک دهه آخر عمر حاج قاسم بواسطه مسئولیتی که در سوریه داشتید، یکی از نزدیکترین افراد به ایشان بودید و به گفته خیلی از دوستانتان شاید بیشترین وقت را شما ...
واکنش فاطمه هاشمی به ادعای برج سازی فرزندان آیت الله هاشمی/شمخانی گفت دیگر نمی توانم پیگیر علت فوت هاشمی ...
مختلف چه در زمان شاه و چه بعد از انقلاب، زنان نتوانستند خودشان را نشان دهند. خاطرم هست که وقتی زنان می آمدند و با بابا دیدار می کردند، به آنها می گفت که خودتان باید حرکت کنید و اگر حرکت نکنید به آنچه می خواهید نمی رسید. می گفتند که شما زن هستید و وقتی زنان برای انتخابات نامزد می شوند، خودتان به آنها رای نمی دهید و این هم مشکلی است که وجود دارد. هرجا زنان وارد میدان شدند و خود را نشان دادند، موفق ...
حکایت های غضنفر و ربابه
...> ربابه گفت: چقدر تو بانمک شدی پیرمرد. میرم نمک بیارم چشم نخوری یهوو!!!! ناخونت هم خونی شده روی لباست نچکه نجسش کنه. غضنفر سری تکان داد و گفت: حالا ولش کن. می گم بَد هم نیست،کاشکی همش اینجا انتخابات می شد. چقدر آدم خوب پیدا میشه !!! مگه نه!؟ و دوباره زد زیر خنده. ربابه گفت: من میرم کارت یارانه رو وَر بدارم، بنده خدا داره کارای خیر می کنه. غضنفر هم سری از روی تمسخر تکان ...
ایده تخته سیاه قرائتی از کجا آمد؟!
بعدها آیت الله العظمی گلپایگانی (ره) آنجا را خریدند و اکنون مدرسه آقای گلپایگانی است. برای اینکه از نزدیک روش تدریس ایشان را ببینم به آنجا رفتم، اما دیر رسیدم و در کلاس را بسته بودند. از پشت شیشه به کلاس نگاه کردم. اتاقی 3 یا 4متری بود که طلبه ها در آن نشسته بودند. حدود 20 دقیقه شیوه کلاس داری آقای ربانی را از پشت شیشه دیدم و متوجه شدم که به جز منبر هم می توان کلاس قرآنی داشت و با تخته سیاه کار کرد ...
عکس 2 دختربچه اهل ارومیه شاید شما خبری دارید +عکس
هستند و چه وضعیتی دارند. من نه دشمنی دارم و نه بدهکار و طلبکار کسی هستم؛ جز نماز و روزه به خدا، به هیچ کس هیچ بدهی ندارم. یک بار عکس رها را دستم گرفته بودم و با او حرف می زدم و می گفتم بابا، حداقل به خوابم بیایید و بگویید کجا هستید. وقتی خوابیدم، رها به خوابم آمد و گفت بابا ما در یک ساختمان چهار طبقه و درطبقه چهارم هستیم. ازآن موقع، چشمم درجست و جوی دخترانم به ساختمان های چهار طبقه است. یا گاهی ...
بی تابی هایمان را با عشق به حاج قاسم تسلی می دهیم
برادرم گفتم من طاقت ندارم، به کرمان می آیم. حدود ساعت پنج بود که با گوشی حسین تماس گرفتم، همکارش جواب داد. قسمش دادم و حال نغمه را پرسیدم و گفت ان شاء الله که حال شان خوب است، ما داریم دنبال شان می گردیم. این را که شنیدم از بم به سمت کرمان راهی شدم و مستقیم بیمارستان افضلی پور رفتم. سرگشته و حیران میان تصاویر شهدا در این میان امیرعلی خواهرزاده ام که در بیمارستان باهنر بستری ...
خبر خوب| نجات جان دانش آموز توسط ناظم مدرسه
قرائتی برای پدر و مادرها آورده ایم؛ پدر و مادرها باید بچه ها را آماده کنند برای اینکه مشکلات را تحمل کنند. از ارزش زهرا [سلام الله علیها] این است که بچه هایش را لوس بار نیاورد، حسین بن علی تکه تکه شد آخ نگفت، زینب کبری هفتاد تا شهید دید آخ نگفت. ما نباید بچه هایمان را لوس بار بیاوریم. یکی از مشکلات ما این است که [با این توجیه که] بچه ام عقده ای می شود، هی بچه ها را لوس بار آوردیم. جوان، هشتاد ...
در رسانه| زندگی های متفاوت، همسایه های همدل
می گوید: خیلی وقت ها در محوطه یا در راهروهای بلوک حواسمان به دیگران هست تا متوجه عبور ماشین ها یا وسایلی که سر راهشان هست باشند . وقتی صحبت از مسئولیت پذیری می شود، می گوید: در مدرسه هم به ما که والدین معلول داریم، می گویند که مسئولیت پذیر هستیم . اینجا همه بچه ها حواس جمع هستند. ما خیلی اجتماعی هستیم؛ چون تماس های تلفنی مامان و بابا را ما جواب می دهیم. با مدیر و کارفرمایشان ما ارتباط می ...
چشم به راه یک رویا
و تشییع شهدا را نشان می داد. قاب عکس بزرگی از شهید کریم و جواد توجهم را به خودش جلب کرد. حاج خانم که رد نگاهم را گرفت، گفت: همیشه بعد نمازم اول به امام حسین سلام میدم، بعدش به آقا امام رضا و آخرش هم به این قاب عکس. بخشی از کتاب خانه شلوغ بود. همه آمده بودند. مهمان بزرگی داشتیم. مشهد بودیم نه اهواز. خوشحال بودم که دوباره دور هم جمع شدیم. صدای زنگ در را که شنیدم، بلند شدم و از ...
راوی انقلاب در بولوار فرودگاه| خاطرات حاج علی بخشنده، روایت بیش از نیم قرن تاریخ مشهد است
باغ بود. باغ هشت آباد که بعد ها شد محله باغ هشت آباد؛ البته آن موقع ها تاجایی که یادم می آید، بیشتر قبرستان بود. الان هم که پارک شده؛ پارک کودک. مدرسه را هم شبانه خواندم. آن موقع ها مدرسه ای بود به اسم راهنما که حالا شده است محسن کاشانی در حوالی چهارراه عامل. تا ششم را آنجا خواندم. پانزده سال بیشتر نداشتم که آمدم و شاگرد حاج آقای امیری شدم که دور میدان سوم اسفند (میدان ده دی)، شیشه بری و ...
برج سازی فرزندان آیت الله رفسنجانی در تهران؟ + ماجرا چیست؟
.... قبل از انقلاب، ما مدرسه رفاه می رفتیم و بیشتر هم بچه های مجاهدین خلق بودند. آن زمان خانه ما استخر داشت؛ یادم هست که هم شاگردی ها می آمدند خانه ما و از استخر استفاده هم می کردند و بعد به ما می گفتند شما فئودال هستید! خب اگر فئودال هستیم چرا اینجا می آیید؟! منظور اینکه از آن زمان شروع شده بود. بعد از انقلاب مجاهدین خلق و گروه ها در دانشگاه ها بودند و همین شایعات را دامن می زدند. بعد هم مجله ...
ایستادن بر پلۀ نخست در مسیر عاشقانه های معلمی
. سلام و عرض ادب! تشکر می کنم از اینکه وقتتان را در اختیار ما قرار دادید و به شما برای کسب رتبۀ برتر در آزمون استخدامی تبریک عرض می کنم. ان شاءالله همیشه موفق باشید. به خانوادۀ بزرگ آموزش وپرورش خوش آمدید. - سلام؛ سلامت باشید! از لطف شما خیلی ممنونم. خودتان را برای مخاطبان ما معرفی کنید. - نامم هانیه معانی است و متولد 1/ 11/ 1379 در شهر گلپایگان استان ...
در شهادت فرزندم دو رکعت نماز شکر خواندم/ شهادت بهای انقلابی بودن و ماندن است
شما در صف مادران شهدا قرار بگیرید تا کربلا بروید و من گفتم که مادر شهید نیستم؛ حاج علی امد و به من تاکید که که به آنها بپیوندم. صبح که بیدار شدم گفتم حاج علی شهید می شود و خودش خبر شهادتش را به من داد. وی خاطرنشان کرد: از حاج علی هرچه بگویم کم گفته ام ولی هدفم از اینکه این بخش از خانه را به تصاویر شهدا آراسته ام این است که بتوانم نفسم و جسمم را در راه شهدا و انقلاب به حرکت درآورم و خدا را ...
سخت ترین لحظات سردار سلیمانی در سوریه چه بود؟
شما خودتان این تفاوت را دیده بودید؛ برداشت شما از شخصیت ایشان در آن سال ها چطور بود؟ من برداشت خودم را می گویم. معتقدم افرادی مثل حاج همت یا حاج علی فضلی و دیگران چون فرمانده یگان تهران یعنی پایتخت بودند طبیعتاً بیشتر اسمشان شنیده می شد اما فرماندهان یگان ها همگی تقریباً در یک سطح قرار داشتند و شاید برخی مثل حاج قاسم در میدان رزم از دیگران معروف تر هم بودند. اساساً یکی از امتیازات جنگ ما که ...
ارتباط بین جوانان با مساجد را تقویت کنیم
نمازخانه درست کنیم، تا وقتی می توانیم در مسجد برای نماز حاضر شویم، چرا در مدرسه نماز خوانده شود؟ ارتباط بین جوانان با مساجد را تقویت کنیم آیت الله عابدینی بیان کرد: کاری کنیم رفاقت و ارتباط بین جوانان، نوجوانان، دانش آموزان، دانشجویان با مساجد، نماز جمعه و نماز جماعت بیش از پیش تقویت شود، در قرآن هر کجا امر به نماز آمده، معمولاً بعد از آن امر به زکات، امر به معروف و نهی از ...
می گفتند ایران سرزمین کفر است!
...> مدینه: نه به جان بچه هام. چند روز بعد از اینکه ساکن شدیم، نارضایتی من شروع شد. شما نمی تونید تصور کنید زندگی با قوانینی که داعش وضع کرده بود چقدر سخت بود. در سرزمین خلافت، برخلاف اسلام، با زن مثل کنیز و برده رفتار می کنند. زن، ارزشی ندارد. در ایران، من با شوهرم مشکل داشتم، ولی آزاد بودم. بازجو: اگر از شما می خواستند تو ایران کسی رو بکشی، این کار می کردی؟ مدینه: آره. خب شیعه رو دشمن می ...
اولین گفتگوی رسانه ای حسن آقامیری / از ماجرای سربازی و دادگاهی شدن تا حاشیه های گفتگو با احلام و ارتباط ...
دیرتر وارد می کنید یک جامعه را نابود می کنید. شما یک قانون اشتباه می گذارید یکی از تحصیل جا می ماند. می خواهم برات شاهد مثالش را بگویم. یک جایی یک آقایی می خواست سرمایه گذاری سنگینی در حوزه غذا و آشپزخانه بکند. پیرمردی هم هست که با من دوست است. به من زنگ زد و گفت می آیی برویم فلان جا؛ یک شهری. یک آشپزخانه صنعتی است که می خواهیم برویم آنجا را ببینیم. گفتم برای چی می خواهی بروی حاج آقا؟ گفت مثلا یک عددی ...
یاد کرد ی ازخانواده سادات شهیدان سجادیان/تجلی شعاعی از عاشورا در ایران قرن 14
آیت الله بروجردی پدر مقلد ایشان بود و پس از ایشان به امام رجوع کرد و در آن اختناق و بحبوحه آن درگیری ها و فضای ویژه امنیتی و پلیسی، رساله ایشان را نگهداری و مطالعه می کرد. او ارتباط خوبی با علمای قم داشت و همواره پس از سفر به قم و حضور در محضر بزرگان اطلاعات و اخبار روز را برای اهالی روستا می آورد. موذن متهجد حاج سید حمزه اذان گو و اهل مناجات و نماز شب بود. در آن زمان رساله امام و ...
روایت زندگی یک زن سرپرست خانوار
.... -نه حاج خانم ندیدم پیچیدم دست راست خیابان، از دور خانمی چادری با هیکلِ سنگین برایم دست تکان داد، زهرا بود! تا نیمه خیابان به استقبالم آمد، دستم را پیش کشیدم سلام کنم، دستم را رها نکرد و کشان کشان من را تا داخل خانه اش برد،کفگیر زندگیش به ته دیگ خورده اما به مانند بزرگان مهمانداری و تعارف می کند. وارد خانه شدم، سطح خیابان چند سانتی متر بالاتر از خانه بود، خانه کوچک و ...
قرآن، هیئت پدر، عشق، پسر و مادران عباس ها
قشنگی داشت.: پدر، عشق، پسر . گفتند: از بچه های دوره های قرآن اند که خانۀ هر کدامشان هم، گوشه ای از تهران است که قرار و دیدارشان، همان جلسات قرآن است؛ کلاس های یک طلبۀ معلم یا یک معلم طلبه جوان بسیار فعال؛ همان شب، دیدمش؛ حجت الاسلام زینال زاده؛ مربی پسرهای نوجوان بود، توی هیئت و برنامه های محفل آن شب؛ همان شب وفات حضرت ام البنین؛ مادر عباس علمدار عاشورا؛ همان که چهار پسرش را داد تا زنده نباشند ...
خلاصه داستان قسمت 328 سریال ترکی خواهران و برادران
میگه نه بابا مگه بچه ایم؟ قهر چیه؟ خیالت راحت و میخنده. سوسن و عمر هم با همدیگه وقت میگذرونن و درس میخونن و باهمدیگه خوش میگذرونن. تو کلوب لیدیا پیش یامان میره و میگه من اصلا نمیتونم اون زن و دخترشو تحمل کنم! درسته اون زن شیکه ولی بابامو هم میشناسم نمیتونه عاشق اون زن بشه! یامان میگه عشق و عاشقی چیه؟ یه شام ساده ست! چه زود بزرگ شدی این چیزارو میفهمی! لیدیا میگه بله بزرگ شدم من برم به ...
حاج حسین ؛ سردار شهیدی که رشادتش بدون مرز بود
، بچه های زیادی شهید شدند، یک جایی بود که حاج حسین شهدا را آنجا می برد، داخل سنگر وضو گرفت و نماز خواند و بعد یک جعبه مهمات برداشت و برای رزمندگان برد، به او گفتم آتش دشمن زیاد است، شهید می شوی، گفت : اشکال ندارد، باید این مهمات را به نیروها برسانم و بعد از ساعتی متوجه شدیم او شهید شده است. بخشی از وصیت نامه شهید والامقام سردار شهید حسین کیانی : سلام به مادر مهربانم، مادری که ...
محسن قرائتی: همسرم می گوید شوهر خوبی نیستی!
، جای هنر است. گفتم: شاید من هم هنرمند باشم. گفتند: می توانی بخندانی؟ گفتم: حسابی! قدرتی خدا به من داده که می توانم دو ساعت شما را بخندانم! به طوری که لبتان را نتوانید جمع کنید اما با حرف های حسابی. ما خوش سعادت بودیم که خداوند به ما دختر داد. مسئولیت اصلی تربیت دختران بر عهده حاج خانم بوده و بخشی از وقت حاج خانم با بچه ها پر می شد. من هم ایشان را به سفرهایی مثل مشهد، کربلا و عمره می بردم ...
کریمخان؛ پرزرق وبرق اما بی مشتری
الان می دونی چنده؟ نگاه نکن یه فوت می کنی باد می بره، همین الان کمتر از 10 میلیون نیست. همین طور که با هم سر نرخ چک و چونه می زدند، به قدم زدن ادامه دادند و از مقابل ویترین طلافروشی رفتند. وارد طلافروشی شدم، مردی خوش رو همزمان که در حال چیدن دست بندها در ویترین است با روی خوش جواب سلام ام را می دهد. همان ابتدا توضیح می دهم که خبرنگارم و برای تهیه گزارش میدانی آمده ام. برخلاف ...
روایتی از دیدار مردم قم با رهبری/ آخرین نفری که به حسینیه وارد شد
مطالعه و پیشبردِ کارها استفاده می کنند و این ساعت ها تازه ساعتِ خواب شان است یکی یکی وارد اتوبوس می شدند. یکی از کارگردانان وقتی رسید و در پاسخ که چرا موبایلش را جواب نداده خندید که: تا ساعت سه فیلم می دیدم و یادداشت برداری می کردم. شارژِ موبایلم تموم شد و خودمم خوابم برد. دوستش پرسید: پس چطوری بیدار شدی اومدی؟ موبایل خاموش را تکانی داد: نمی دونم خودمم! بعیده بدون زنگش بیدار بشم اما امشب بیدار شدم. ...
3 روایت تازه از انفجار تروریستی کرمان کربلا را به چشم خود دیدیم
دیگری کمک خواستم اما آنها هم گفتند که او نبض ندارد. ، باز هم سی پی آر انجام دادیم اما جواب نداد، تمام کرده بود، در حال انتقال مجروحان بودیم که دومین انفجار هم اتفاق افتاد. او می گوید: وقتی یکی وارد هلال احمر می شود اول برایش انسانیت و ازخودگذشتگی مهم است، اگر قرار بود از جان خودمان محافظت کنیم اصلاً وارد این کار نمی شدیم. او ادامه می دهد: بعد از انفجار اول پدرم تماس گرفت و حال من و خواهرم را ...
زنانی که ساواک هم نتوانست بی حجابشان کند
...: نگهبان که مأمور بردن من بود، دوباره در سلول را کوبید و گفت: نمی گویم که حالا این را از سرت بردار،، ولی لااقل این دکمه اش را باز کن، خیلی بد فرم است. من هم با سماجت گفتم: اگر من را با همین شکل و شمایل می بری، به ملاقات می روم و اگر نه، من اصلاً ملاقات نمی خواهم، کسی از شما نخواست به من ملاقاتی بدهید. بالاخره مأمور مجبور شد مرا دستبند بزند و ببرد. حداد عادل درباره تایید شدن حجابش در ...