پیش گویی شهید مدافع حرم در مورد پیکرش/ همسر شهید: باور نمی کردم به سوریه ...
سایر خبرها
روزی که این شهید به جای ولنتاین جشن می گرفت
خودمان را برای همدیگر معرفی کردیم. در این مدت حتی سرش را بالا نیاورد تا مرا ببیند. * احساس کردم می توانم راحت با او صحبت کنم بعد از جلسه آشنایی، قرار شد خانواده سید محمود یکبار دیگر به صورت جدی تر به خانه ما بیایند. وقتی آمدند حالا بیشتر با هم صحبت کردیم. آقا محمود کمی در مورد کارش گفت.اینکه در سپاه مشغول است و به این دلیل که محل کارش جایی اطراف تهران است و رفت و آمد برایش سخت است ...
چون دختر بدنیا آورده ام شوهرم مرا کتک می زد!
.... آن زمان شرایط ازدواج برایم مهیا بود و من هم با توصیه خانواده ام با شهروز ازدواج کردم. از همان روزهای آغازین زندگی مشترک به پرستاری از مادرشوهر بیمارم پرداختم تا احساس تنهایی نکند حتی زمانی که پسرم را باردار بودم نیز به مراقبت از مادر شوهرم ادامه دادم، اما بعد از فوت مادرشوهرم زندگی من نیز تغییر کرد چرا که شوهرم نسبت به من بی تفاوت شده بود و هیچ احساس مسئولیتی نمی کرد. من هم به دلیل مشکلات ...
سروان اعدامی چگونه سرلشکر شهید شد؟
و یک دعا هم داد تا به هر طریقی که ممکن است، این انگشتر دعا به دست ابوالفضل رسانده شود و به او بگویند تا در روز دادگاه، این انگشتر در دستش و دعا هم در جیبش باشد. مشارٌالیها ادامه میدهد که من مطمئنم ابوالفضل آزاد می شود چون حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند که بخشیدم او را به تو، یک چنین عبارتی. من اتفاقاً در جریان پرونده آن شخص بودم و پیگیری می کردم. به ایشان گفتم این حرف ها چیست؟ اینها ...
شکایت خواستگار شکست خورده از دختر جوان
ازدواج کنم. وقتی به خواستگاری رفتیم بحثی بین مادر من و خانواده دختر پیش آمد و باعث شد مراسم خواستگاری به هم بخورد و میترا پاسخ منفی به من داد.نتوانستم میترا را فراموش و بدون او زندگی کنم تا اینکه تصمیم گرفتم خودم سراغ خانواده میترا بروم و با آنها صحبت کنم. به میترا گفتم می خواهم با تو ازدواج کنم و موضوع مادرم را هم خودم حل می کنم اما قبول نکرد و بعد هم گفت با کسی نامزد کرده است. او راست می گفت؛ من ...
دختر 16 ساله ای که به مأمور گارد شاهنشاهی سیلی زد
خواهرهایش و دوشادوش همه مردم شرکت کرده بود. بعد هم تا ساعت چهار به مداوای زخمی ها و پرستاری از مجروحین مشغول بود. وقتی به خانه رسید سر تا پایش خونین بود و از صحنه هایی که آن روز دیده بود تعریف می کرد. بعد از آن جریان صدیقه به کلی تغییر کرد و دیگر آن صدیقه سابق نبود. دخترم قبل از تعطیل شدن مدرسه، وقتی بعد از ظهرها به خانه برمی گشت به کلاس های مختلف تفسیر قرآن، نهج البلاغه و... می رفت و واقعاً ...
روایت زندگی معتادی که این روزها خود مرکز ترک اعتیاد دارد | غرور سیاه
. 46 روز از خانه بیرون نیامدم فقط چند بار برای شرکت در همان جلسه ها. در آن 46 روز بیشتر زیر دوش آب ولرم بودم و سعی می کردم به نوعی شرایط را تحمل کنم. سیگار هم نکشیدم او از همان زمانی که خواست اعتیاد را کنار بگذارد، سیگار را هم ترک کرد و تاکنون یک نخ سیگار هم نکشیده است. ماجرای ترک سیگارش را این چنین تعریف می کند: روز سوم ترکم، کنار آشپزخانه روی آجر داغی نشسته بودم، به مادرم گفتم ...
سهیلا منصوریان: مسئول حراست گفت علی دایی هم بیاید اجازه نمی دهم وارد شود
پشت ما بود، گفت شما الان کنار بایستید تا همکار من بیاید و با شما صحبت کند . بعد چه شد؟ ورودی باشگاه انقلاب قبلا 15 هزار تومان بود و هر وقت من می آمدم کارت خودم را نشان می دادم و برای همراهم این مبلغ را پرداخت می کردم و وارد مجموعه می شدیم. یعنی من هیچ وقت چنین چیزی را کتمان نمی کنم. خلاصه ما زدیم کنار و مسئول حراست مجموعه آمد. من هم سلام کردم و گفتم وقت تان بخیر، من متاسفانه ...
از میدان خراسان تا کانال کمیل؛ داستان زندگی این مرد هنوز خواندنی است
مدیر مدرسه راهنمایی آمد و شروع کرد با من صحبت کردن و گفت: تو رو خدا، شما که برادر آقای هادی هستین با ایشون صحبت کنین که برگرده مدرسه . گفتم: مگه چی شده؟ کمی مکث کرد و گفت: حقیقتش آقا ابراهیم از جیب خودش پول می داد به یکی از شاگرداش که هر روز زنگ اول برای کلاس ایشون نون و پنیر بگیره! آقای هادی نظرش این بود که اینها بچه های منطقه محروم هستن و اکثراً گرسنه می یان سر کلاس، بچه گرسنه هم درس رو ...
پشت پرده خواستگاری از دختران معلول
، اما از اواخر سال 96 که آخرین مرحله درمان را انجام دادم و نتیجه ای حاصل نشد، خسته شدم، آنجا بود که گفتم الان باید زندگی ام اولویت باشد. او ادامه می دهد: یک جور هایی دیگر خسته شده بودم، نه خرید می رفتم، نه سینما. از خانه بیرون نمی رفتم، هیچ تفریحی نداشتم، حتی با ماشین که بیرون می رفتم ویلچر را نمی بردم که یک موقع کسی نفهمد من از ویلچر استفاده می کنم. حتی وقتی که خواستم بعد از دو سال وقفه ...
روایت شاعر شهیدی که دختر گلستانی را محجبه کرد/ اگر برخی امنیت چادر را درک کنند از سر من برداشته و بر سر ...
کرد چادر بود من از خواب که بیدار شدم متحیر و ترسان بودم. خواب را که به مادرم گفتم بعد از آن نماز خواندم بعد از این ماجرا از خانه 15 روز بیرون نرفتم در دوراهی عجیبی قرار داشتم چرا که واضح بود باید چادر سر می کردم اما من نمی خواستم چادر سر کنم چرا که هنوز دو دل بودم چادر سر بکنم یا نه؟ سال 98چادر را گرفته بودم قبل از محرم نیت کردم چادرم را سر کنم همه نگاه ها شنبه صبح که آن را ...
غریب این دنیای بی وفا/ روایت دست اول از بیژن الهی در حوالی سالروز تولد او
شماره ام اضافه کنم. چنین کردم، جواب شنیدم: الو، بفرمایید. آقای الهی؟ بله... بفرمایید، شما؟ خودم را معرفی کردم و گفتم از اهواز آمده ام. آن سال ها فیلم می ساختم. فیلمساز تجربی بودم، جوان بودم، به دعوت جشنواره آمده بودم تهران با فیلم شیهه ی زخم . بیژن آدرس و نشانی را دقیق گفت؛ زعفرانیه، کوچه شیرکوه، پلاک 20. نیم ساعت بعد مقابل در خانه بودم. کوچه تاریک بود، برق رفته بود. با سکه محکم ...
محمدحسین علمدار مبارزه با نفاق شد/ بوسه رهبر بر لباس خادمی شهید حدادیان او را به آرزویش رساند
نظر شما چیست؟ گفتم یک عمر است به امام حسین (ع) می گویم إِنِّی سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَکُمْ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَةِ ، قطعا راضی هستم. دیگر حرفی نزد و رفت. آن زمان بسیجی بود و هنوز مسئله جنگ سوریه و اعزام نیرو ها به این صورت نبود، بعد پدرش خبردار شد که محمدحسین به خیلی از دوستانش مراجعه کرده تا برود سوریه، هیچ خبری نشنیدیم تا اینکه یک روز صبح دخترم گفت محمد حسین را دیده ...
مسئولیت نام حسین (ع) داشتن برایم بسیار سنگین است
پسرم رضا ، سه ماه جبهه نرفت. گفتم: حسین جان! بیا و ازدواج کن. گفت: مامان! اصرارت برای این است که به جبهه نروم؟ مطمئن باش اگر ازدواج هم بکنم، باز هم به منطقه می روم. بعد از این که ازدواج کرد، یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت: مامان! اسمم برای رفتن به جبهه انتخاب شد. تا این سخنش را شنیدم، انگار کسی آب جوش را روی سرم ریخت. گفتم: جبهه!؟ جواب داد: ای بابا! من فکر می کردم که الان خوشحال می شوی. گفتم ...
فال روزانه چهارشنبه 25 تیر 99 + فال حافظ و فال روز تولد 99/04/25
فال روزانه چهارشنبه 25 تیر 99 + فال حافظ و فال روز تولد 99/04/25 فال روز تولد (99/04/25) دوست عزیزی که 25 تیر به دنیا آمده ای، تولدت مبارک! توانایی بالای شما در این سال به کمکتان می آید و شما را در مسیری قرار می دهد که انتظارش را ندارید. سعی کنید که مهارت هایتان را افزایش دهید تا به هدفتان هر روز نزدیک و نزدیک تر شوید. امسال در کنار خانواده سال خوبی را در پیش ...
مَه در مِه
به گزارش ایثار واحد خراسان شمالی کتاب مَه در مِه به نویسندگی محبوبه معراجی پور بهانه ای شد برای مرور خاطره ای کوتاه و نگاهی به زندگی شهید ایرج رستمی مسئول عملیات ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران. خاطره ای از همسر شهید ایرج رستمی که در کتاب مَه در مِه آمده است: یک آذرماه دوباره روز اعزام او به جبهه بود، روزی که باید از خانه و خانواده جدا می شد. به خدا توکل کرد و به نماز ایستاد ...
روایت فارس من | ده پرده از زندگی و زمانه کوتاه قامتان اردبیلی
...، اما یک روز مادرم مریض شد. پدر مراقب مامان بود و فرصت نمی کرد من را پیش دکتر ببرد. از 15 سالگی قدم همین طور باقی مانده. یک بار یکی از دوستانم پرسید: بچه بودی که این طور شدی؟ گفتم: مادرزادی است. بعد کنجکاوانه پرسید: برادرهایت هم مثل تو هستند؟ من سه تا برادر دارم که همه بالای 185 قد دارند. در فامیل هم کوتاه قامت نداریم. گاهی با خودم فکر می کنم کاش می شد من هم مثل آنها باشم. یا حداقل کاش آدم می ...
از سنگر قاسم آباد
حشدالشعبی آمده بودند توی خیابان و خطاب به آیت ا... سیستانی شعار می دادند که به آن ها فرمان جهاد بدهد. نیم ساعت بعد خود شهید آمد به من گفت: آقا رضا! شما بیا سرپرستی کاروان را قبول کن و بچه ها را برگردان که من بتوانم با این ها بروم سوریه. گفتم: مرتضی جان، تو که می خواهی بروی، چرا این افتخار به نام عراق تمام بشود؟ بیا ایران و با سربلندی از ایران خودمان برو. با یک عراقی به نام ابوسجاد دوست شده بود، او ...
خاطرات وکیل/ من،ارسلان،16ساله،بی مادر، حالا دیگر خراطم،نه سارق مسلح
... سرش را میان دو دستش گرفت. رفت توی خودش. برای چندثانیه بین من و او سکوت بود. - دلت خوشه آقای وکیل. مادرم کجا بود؟ من هستم وبابای بدبختم و آبجی کوچکتر از خودم. دریافتم که دوست ندارد راجع به مادرش حرفی بزنم. - خب بگذریم. تورو چه به سرقت مسلحانه؟تو الان باید ... - توروخدا شما دیگه نصیحت نکن از بس که بهم گفتن تو باید پشت میز و نیمکت مدرسه باشی حالم از ...
ایستادگی بر سر یک اعتقاد اتفاقی و ناگهانی نیست/ اسلام در پوشش ابداً چارچوب اذیت کننده ای ندارد
شطرنج بازی کردن بود. اینکه الان این جواب را بدهی، طرف مقابلت چه جوابی به تو می دهد و بعد تو باید چه بگویی که بحث درست پیش برود. البته قبل از اقامت در فرانسه، در دوران مختلفی مانند دوران دانشگاه و دبیرستان زیاد بحث می کردم؛ اما اینکه وضعیتم در فرانسه هم همین خواهد بود به مخیله ام خطور نمی کرد. در ایران بالاخره از بچگی وسط بحث رشد کرده بودم و با مادرم خیلی زیاد بحث می کردم. در دوران دانشجویی ...
حکایت یک جانباز رزمنده که در میدان مبارزه جنس رزمش فرق کرده است
ثبت می کردیم و گزارش می دادیم. یک روز مسئول این کار نبود و گزارش را من نوشتم. گزارش را مشروح تر نوشتم. روز بعد دیدم که دو نفر با موتور آمدند که این گزارش را چه کسی نوشته؟ ترسیدم خیال کردم بندی به آب دادم. گفتم ببخشید من نوشتم. به من گفتند از فردا مسئولیت اینجا با شماست و گزارش را هم شما بنویس. با یک هفته رفتن سر پاس مسئول دیدبان شدم که حدود 8 نفر نیرو داشت. بعد هم مسئول دیدبان اطلاعات و عملیات شدم ...
دختر تهرانی خواستگارش را دزدید + عکس
خانواده اش جواب رد بشنوم. من می خواستم بار دیگر با الهام و خانواده اش صحبت کنم، اما متوجه شدم الهام با پسر جوانی به نام نیما نامزد شده است. وی ادامه داد: به همین خاطر چند بار با الهام تماس گرفتم، اما او آخرین بار همراه برادر و نامزدش قرار آمد. آن ها به زور مرا سوار ماشین کردند و به خانه شان بردند. آن ها مرا را به زور ربودند و به شدت کتک زدند که چندین روز در بستر بیماری بودم. به همین خاطر به ...
دردسرهای مستانه (4): غیبت ناگهانی منصور
برگردم مستانه با تعجب: دوبی؟ کی میخوای بری؟ منصور: آره، اونجا یه کاری دارم، می رم، دو سه روزه میام. امشب هم پرواز دارم مستانه که اولین بار بود متوجه می شد که منصور برای کارش باید گاهی دوبی هم برود، کمی دلگیر شد، اما با خودش گفت: بد هم نیست بعد از چند روز بروم خانه ی پدر و مادرم و آنها را هم ببینم. هنوزم تا دانشگاه یک هفته ای فرصت هست. این شد که مستانه و ...
تلاش جهادی ها مردم را از پای من و تو بلند کرد/ چرا اسم شهدا روی کارهاست؟
32 واحد. بعد اینکه کارمان تمام شد، با اصرار زیاد ما را برای پذیرایی به خانه اش برد. از آن 32 واحد 4 واحد برای خودش بود. شربت درست کرد و برایمان آورد. بعد کمی صحبت کردن، برگشت گفت: این کاری که شما کردید باعث شد دیگه شبکه من و تو نگاه نکنم! هر چیزی که من و تو می گوید ضد شماهاست. اصلاً باورم نمی شد که رایگان کار کنید. مگر می شود کسی رایگان از جانش بگذرد؟ بعد از آن تا یک مدت که آن محل می رفتیم خودش چای ...
زینب، شهیده شاخص ترور
.... البته یک روز، روزه گرفت و برای افطاری دوستانش را دعوت کرد و نامش را تغییر داد. مادر این شهید 14 ساله درباره دفتر خودسازی زینب، این گونه روایت می کند: زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان (عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سوره های قرآن ...
خاطرات خودنوشت من هیچ کاره بودم منتشر شد
نمانده و با دست خالی معجزه کرده و پیش رفته است. معلولان را سر و سامان داده، صدها مدرسه ساخته، مسجدهای زیادی را بناکرده و یا بهبود داده، نمازخانه و ورزشگاه و خانه برای محرومان ساخته و بیش تر از همه این ها دل ها را آباد کرده و هر وقت که کسی از او تشکر کرده، بالا را نگاه کرده و از ته قلبش گفته: به خدا که من هیچ کاره بودم! بخشی از متن کتاب: در کلاس، یکی از بچه ها لباس و ...
ماجرای فروش یک نوزاد در تهران
شدند آنها را دستگیر کنند. آنها مدعی شدند که وقتی زن و شوهر جوان را در کلینیک دیدند و متوجه شدند که آرزویشان داشتن بچه است، دلشان به حال آنها سوخت. یکی از آنها گفت: در آن زمان به صورت کاملا تصادفی با زن بارداری آشنا شدیم. او اصلا وضعیت مناسبی نداشت و می خواست بچه را سقط کند. اما با او صحبت کردیم و اجازه ندادیم این کار را انجام بدهد. به او گفتم بچه را به دنیا بیاور و بعد ما کودک را از تو می خریم. زن ...
افتخارم تربیت بیش از 200 ارتوپد است 22 تیر 1399 ساعت: 17:4
. یادم می آید که مادر دستم را می گرفت و می گفت؛ تو باید حتماً جراح شوی یا جراح قلب یا متخصص قلب. سپید: چرا به این رشته اصرار داشتند؟ چون خودشان ناراحتی قلبی داشتند و در سن خیلی کم از دنیا رفتند. سپید: این اصرار فقط مخصوص شما بود یا شامل برادرهای دیگر هم می شد؟ بیشتر من، چون روی من خیلی حساس بود. بعد از فوت مادرم پدرم انتقالی گرفتند و یک خواهر و برادرم عملاً مستقل بودند و بیرون از خانه مشغول به کار ...