سایر منابع:
سایر خبرها
نه از خودی خبری بود و نه از دشمن
تنم به لرزه افتاده بود؛ تشنه بودم، سخت تشنه. عطش بی تابم کرده بود، انگار دهانم را از کاه خشک مخلوط با پنبه پر کرده بودند! نیازمند قطره ای آب بودم تا زبان خشکیده در کامم را رطوبتی دوباره بخشد.
ماجراهای مجری خوش حجاب تلویزیون و آقاپسرش/ عکس
پیشش گفتم چراناراحتی؟گفت نه خوشحالم که بابانگفت بمون، وقتی گفتم میخوام پیش مامانم باشم بابام هیچی نگفت. گفتم به نظرت ناراحت شده؟گفت خب بالاخره شش سال پیشش بودم ولی مامان من پیش توراحت ترم.دلم برای بابام تنگ میشه اماتصمیمم روگرفتم.... امیرعلی برگشت... دوباره کنارمه... رفت تو 14 سال ومشکلاتی که برای نوجوون ها به وجود میاد.الان من دوتاپسر نوجوون ...
2 انگشتم وقتی به هوش بودم، قطع شد
که 200 متر با سنگر عراقی ها فاصله داشت پناه گرفته بود؛ همچنین در تیراندازی مجدد سربازان عراقی در همان شب، به پای راستش هم شلیک شده و دست راستش هم ترکش خورده بود. سیدعبداللهی که جانباز 50 درصد است، پنج روز با چند تن از همرزمانش در شب های سرد و روزهای داغ در آن گودال با وجود جراحت و کمبود غذا مانند یک معجزه زنده ماند تا نیروهای گشتی عراقی متوجه حضورشان شده و نزدیک غروب 21 بهمن آنان را به خط ...
چگونه اسرای ایرانی در اردوگاه رژیم بعث کتابخانه ساختند؟/با چوب و چماق بسیجی و ارتشی را از هم جدا کردند
به طور اتفاقی پیدا کردم. با همدیگر بودیم. قطار آتش تانک بر نیروهای ما مسیر زیادی را آمدیم. در مسیر یک تیر به پایم خورده بود ولی من نفهمیده بودم. یعنی برد آخر تیر رفته بود در پایم و لباسم را سوراخ کرده بود و مرمی رفته بود در گوشت مانده بود. احساس کردم پایم درد می کند. دست کشیدم دیدم چیزی داخل پایم است که در نهایت آن را از گوشت خارج کردم. بعدا متوجه شدم که گلوله بوده است ...
از مدرسه شفق تا اسارتگاه موصل
چون در نهایت بیست کلاس از آن من بود مدیر و معلم ها شاکی نمی شدند. پدر و برادرم را در کودکی از دست دادم 6 سالم بود که پدرم فوت کرد. من فرزند کوچک خانواده بودم و همه به من توجه خاصی داشتند. مادرم برایم بسیار وقت می گذاشت و تمام سعی اش را می کرد که جای خالی پدر را پر کند. چند سال که گذشت و من 10 ساله شدم، برادر بزرگ تر از من که 12 سال داشت بر اثر بیماری حصبه از دنیا رفت. من از همان 8 ...
داستان / بلبل خرمایی
...، دقت وتخصص حرفه ای ام در ذهنش تداعی می شود.عذاب می کشد.روزهای آخر؛ رئیس مان اصرارداشت که هیچ کس نمی تواند پروژه ام را به اتمام برساند.بین دوتا نوبتِ شیمی درمانی، سُرُم روی دستم وصل بود، روی ویلچر با پزشک همراهی ام کرد. ده ها متر توی عمق دکل نفتی فلات قاره فرورفتیم محاسباتم رادقیق انجام دادم، من می گفتم وتکنسینها؛ گفته های مرا می نوشتند . ازهمان عمق زمین، جوشش چشم های اشکش شروع شد و هنوز ...
وقتی در کتاب خداحافظ دنیا آرزوی شهادت محمد شالیکار به حقیقت می پیوندد
در این سفر او را همراهی کنم، ولی او تاکید کرد که همین امشب حرکت خواهد کرد و قصد دارد به تنهایی به مشهد برود من نیز آرزو کردم که کاش با او همسفر بودم، فردا صبح زود او با من تماس گرفت و به من گفت که حاضر باش تا با هم به مشهد سفر کنیم پس از آنکه به مشهد رفتیم در راه بازگشت او به من در مورد نحوه مجروحیتش توضیح داد و گفت هنگامیکه در عملیات کربلایی 4 سرش مورد اصابت گلوله قرار گرفت ناگهان احساس کرده بود ...
گزیده اشعار شب پنجم ویژه محرم 99
نوک تیر، محبّت کردن جلوۀ بارزی از خُلق خوش حرمله هاست! خواستند آینۀ باغ شقایق باشد سینه ای که پر آواز پر چلچله هاست حامد اهور وقتی عدو به روی تو شمشیر می کشد از درد تو تمام تنم تیر می کشد طاقت ندارم این همه تنها ببینمت وقتی که چلّه چلّه کمان تیر می کشد این بغضِ جان ستان که تو بی کس ترین شدی پای مرا به بازی تقدیر ...
گزیده اشعار شب سوم ویژه محرم 99
... آری به دل روضه خوان تو -که منم- کاش قدری خدا توان می داد: سائلی آمد و تو در سجده انّمایی دوباره نازل شد چه کسی مثل تو نگینش را این چنین دست ساربان می داد؟ کم کم آرام می شوی آری سر روی پای من که بگذاری بیشتر با تو حرف می زدم آه درد دوری اگر امان می داد مجید تال اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده ولی مسیر من و او به هم نیفتاده ...
گزیده اشعار شب چهارم ویژه محرم 99
...> چه کرده ام، که سرم را گرفته ای تو به دامن؟ چه شد که دست مرا از میان راه گرفتی؟ به روی من تو چنان عاشقانه دست کشیدی که شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی طفلان مسلم بن عقیل (ع) سروده غلامرضا سازگار این دو کودک که جدا گشته ز پیکر سرشان می برد دل ز همه حسن خدا منظرشان سرشان گشته جدا از تن و پیداست هنوز جای گلبوسۀ مسلم به رخ ...
حکایت ناگفته همسران آزادگان دفاع مقدس
عملیات برگشته و با یاد خمپاره و تیر و ترکش، دست نوعروسش را گرفته و به خانه برده بود. حمیده آن شب فکر نمی کرد عمر آن روز های شاد آن قدر کم باشد و وقتی تازه تن هجده ساله اش داشت به داشتن میهمانی کوچک در دل عادت می کرد، همسرش برود و هفت سال برنگردد. حمیده خیال کرده بود و خیال، نیامده، راهش را کج کرده و رفته بود. هجده ساله بودم که همسرم رفت. دانشجوی د ندان پزشکی و بیست ویک ساله بود که اسیر ...
گرمای بازار تولید آلبوم در رکود کنسرت ها/ محصول هست، مشتری نه!
همه خاطرات بود و همه امیدها و آینده روشنی که در هنرمندی های ناصر دیده بودم. ناصر اما انگار چندان نمی خواست بحث را به سمت بازگشت به تهران بکشاند باز صحبت از جنگ و جبهه شد. گفتم: ناصر تو که خدمت سربازی را تموم کردی و دینت را ادا کرده ای دیگه ادامه نداره نگرانم... به چشمانم خیره شده و گفت چرا نگران؟ امروز صبح رفیق شهیدم را به تهران آوردم. گفتم: من هم نگرانم همین اتفاق برای تو بیفته، دیگه کافیه برگرد ...
اسیر شدن بر دوش نیروی عراقی/ پیش بینی که درست از آب درآمد
.... وی ادامه داد: صبح روز بعد به هوش آمدم در حالی که می توانستم تنها سر و دست چپم را تکان بدهم در کنار خود تعداد زیادی جنازه دیدم و در میان این جنازه ها محمد حسین دهقانی از دوستان و آشنایان زنده بود که جراحت زیادی برداشته بود و وقتی دید تشنه هستم قمقمه آب را با قنداق اسلحه به من داد و از آن آب خوردم. دهقانی ادامه داد: با هم مشغول صحبت شدیم و با توجه به اینکه این منطقه زمین ما ...
شرافت مان را فدای آزادی نکردیم!
که اینجا دیدی؟! گفتم: حتماً! مات و متحیر این گفتگو بودم که با جمله پایانی اش به حیرتم افزود؛ به اینجای گفتگو که رسیدیم گفت: مرا می بخشی؟.. از این سخن فردی که مجسمه تکبر بود، بسیار شگفت زده شدم! در پاسخش لحظه درنگ کردم و سرم را به زیر انداختم سکوت، ثانیه هایی بین ما حاکم شد! سرم را بالا آوردم و گفتم: الله، أرحم الراحمین! خدواند بخشنده ترین بخشندگان است! و هنوز این سؤال برایم ...
گزیده اشعار شب اول ویژه محرم 99
شکر دیدم بوریا داشت حالا که دستم بسته شد یاد علی ام معلوم شد امروز داماد علی ام از بام نه از چشمشان افتادم آخر دیدی چه کاری دست زینب دادم آخر؟!! گفتم سرم را طوعه می گیرد به دامان اما سرم را کوفیان دادند طفلان مانند قربانی تنم را می کشیدند دست مرا بستند و از پا می کشیدند می خواستم خونم به پای رب بریزد گل در مسیر ...
آزاده دوران دفاع مقدس: بعد از بازگشت همسرم من را تشناخت
را بد صدا نزند. زمانی که به اسارت گرفته شده بودم چهار ماه از ازدواجم گذشته بود و وقتی که آزاد شدم و به وطن برگشتم کنار شوهر دخترخاله همسرم با هم ایستاده بودیم و همسرم مدام گریه می کرد و فریاد می زد که "علی کجاست" یعنی به قدری ضعیف شده بودم که همسرم مرا نشناخت. زمانی که اولین غذا را در کنار خانواده خوردم نتوانستم بیشتر از 3 قاشق بخورم و همه از این ناراحت بودند، گفتم به خاطر ...
بهترین متن های نوحه ماه محرم
گفت وگوی تسنیم با آزاده مازندرانی: روزهای اسارت شیرین ترین دوران زندگی ام بود
.... اسماعیلی بیان کرد: بعد از نماز سرباز عراقی به من گفت که چه می کردید؟ گفتم نماز خواندیم . عراقی گفت نماز جماعت ممنوع است. گفتم جماعت نبود، فضا کم است.از جواب دادن من عصبانی شد و گفت سرت را جلو بیاور، از فضایی که بود سرم را جلو بردم، با چند مهر به سروصورتم زد، هیچ عکس العملی نشان ندادم. عصبانی شد که چرا معترض نشدم. سیگار روشن را روی پیشانی ام خاموش کرد. باوجود اینکه درد شدیدی داشت ...
برای نوحه نویسی ابا عبدالله سخت شکنجه شدم/ نهایت قساوت بعثی ها را در اسارت چشیدیم
دیده بود اطلاع داد احمد نوشته و به یکی از اسرا داده که ایشان درب آسایشگاه را باز کرد و مرا بیرون آورد و بعد از من خواست که این نوحه را بخوانم که وقتی به این متن نوحه که" قبر مرگ مرد مولا از خصم رها سازیم،که جاسم که از اسرای ایرانی بود ترجمه بد می کردکه گفت احمد گفته قبر امام حسین (ع) را از دست صدام یزید آزاد میکنیم که سرباز عراقی به ارشد اردوگاه که بعثی بود اطلاع می دهد و به همراه چندین سرباز با کابل ...
بالندگی در اسارت
وظیفه معاف می شد. من هم چندین دفعه لگد و مشت خوردم و بالأخره معاف شدم. چند سانتی متری اضافه داشتم. می رفتم برای اندازه گرفتن طول قد و پایم را خم می کردم و آن ها با لگد صاف می کردند. باز گردن و بالاتنه ام را خم می کردم تا کوتاه تر بشوم و دوباره مشت می خوردم. بالأخره دردسرتان ندهم که معافم کردند، اما وقتی نوبت جبهه و جنگ شد احساس تکلیف کردم که حتماً باید برای دفاع از اسلام و کشورم به جبهه بروم. ...
7 سال اسارت؛ روایتی از کانال مرگ تا ابتکارات اسرا در سخت ترین روزها
دلیل تعدادی از بچه ها که زخمی بودند در همین حین شهید شدند. برنامه های آنها تمام شد و همگی ما نشسته بودیم در این لحظه که عراقی ها از ما فاصله گرفته بودند با توجه به فشار تشنگی تلاش کردم تا دست های خود را که با چفیه خودم بسته بودند، باز کنم و به سمت تشت آب که در چند متری من قرار داشت، حرکت کردم و تا جایی که می شد از این آب گرم که آلوده هم بود، خوردم و سر جای خود برگشته و با چفیه دست های ...
یوسف های وطن
گذاشتی رو اعتقادات من. من جلوی تو رو می گیرم. خودمو در این حد نمی دونستم که بگم باید دشمن رو نابود کرد. دشمن هم، بنده خداست. همون مدتی که جبهه بودم، هفته ای دو بار، با ماشین، نیرو و غذا و مهمات می بردم تا خط مقدم و تخلیه می کردم و دوباره به عقبه برمی گشتم. چند هفته ای، جنازه یه عراقی افتاده بود کنار جاده ای که می رفت تا خط مقدم. هر بار که می رفتم سمت خط، این جنازه بیشتر داغون می شد. من توی رفت و ...
30 سال بعد از بازگشت اولین گروه آزادگان دفاع مقدس به وطن
پا گذاشتی رو اعتقادات من. من جلوی تو رو می گیرم. خودمو در این حد نمی دونستم که بگم باید دشمن رو نابود کرد. دشمن هم، بنده خداست. همون مدتی که جبهه بودم، هفته ای دو بار، با ماشین، نیرو و غذا و مهمات می بردم تا خط مقدم و تخلیه می کردم و دوباره به عقبه برمی گشتم. چند هفته ای، جنازه یه عراقی افتاده بود کنار جاده ای که می رفت تا خط مقدم. هر بار که می رفتم سمت خط، این جنازه بیشتر داغون می شد. من توی رفت ...