وقتی راننده تاکسی سردار سلیمانی را نشناخت
سایر خبرها
روایت سخت ترین بدرقه "باباحسین"/ پروانه ای که دور حاج قاسم می چرخید
آید و بعداً راهی مأموریت می شود، من خوشحال از دیداری دوباره. وقتی بابا به خانه رسید، اول تلویزیون را روشن کرد و گفت: نفیسه! بیا. بیا اینجا پیشم بنشین. نگاه کن! اوضاع این دفعه خیلی خطرناک است. مردم سفارت آمریکا را در بغداد آتش زده اند، این بار که برویم حتماً ما را می زنند. ، تمام این جملات را با لبخند برایم گفت. بیشتر از همیشه ترس افتاد توی دلم، ترسی که حتی یک لحظه رهایم نکرد. به او زل ...
مردم از حاج قاسم سلیمانی می گویند/ بخش دوم
بیشتر شده، همین! فهیمه؛ 34 ساله حسابدار، مشهد * شاگردم سر کلاس گفت بچه ها ما حق داریم ناراحت باشیم... صبح جمعه حدود ساعت 6 من خواب و بیدار بودم که خواهرم وارد اتاق شد و به اون یکی خواهرم گفت بدبخت شدیم سردار شهید شده بلافاصله نشستم و گفتم خجالت بکش این چه شوخیه که می کنی، خواهرم قسم خورد که راست میگه، بعد گفت بیا شبکه خبر رو نگاه کن؛ همه گریه می کردن حتی اون ...
گوشی و لپ تاپ مارک سیب!!!
این خانم بیچاره تنه زدی و این همه خسارت به بار آوردی؟! احمد لبخندی زد و گفت: من فکر کردم در دست آن دختر کلاسور و برگه های جزوه هست؛ مخصوصاً به او برخورد کردم تا مثل فیلمها موقع جمع کردن جزوه ها و برگه ها ازدواجی صورت بگیره!!! ولی متأسفانه لپ تاپ و گوشی بود، و به جای دفتر ازدواج به کلانتری رفتیم! این را که گفت دایی لنگه کفشش را در آورد و او را تا انتهای خیابان با فحش و ناسزا دنبال کرد! الان چند روز است از احمد خبری نیست! فکر کنم رفته یکی از کلیه هایش را بفروشد تا پول گوشی و لپ تاپ را پرداخت کند! قربانتان غریب آشنا ...
مردم از حاج قاسم سلیمانی می گویند/ بخش پایانی
(گروهک تروریستی) پژاک از خوشحالیش همش می رقصه و تیر هوایی در میکنه! من از خود بی خود شده بودم هر جا که می شنیدم برای سردار مراسم گرفتن می رفتم، هواهم خیلی خیلی سرد بود ولی پسرم رو هم می بردم که تو ذهنش بمونه ما چه سرداری داشتیم و چه داغی تو دلمون هست و همش بهش می گفتم تو باید سردار سلیمانی بشی تو باید مثل حاج قاسم باشی و اون ناخوداگاه عشق سردار تو دلش نشست و همیشه می گه قاسم هنوز زنده ست ...
حاج قاسم گفت: دعوا نکنید! تسبیح مال تو، انگشتر مال خواهرت
می خواهی پیش او بروی، روسری ات را جلو بکش، شاید واقعا خودش باشد، حجابمان را درست کردیم و کنار ماشین ایستادیم و با انگشت به شیشه ماشین زدیم، سردار سرش را بالا آورد و شیشه ماشین را پایین داد. آب دهانم را با استرس قورت دادم و گفتم شما سردار سلیمانی هستید؟ لبخندی زد و گفت علیک سلام، بله من سلیمانی هستم؛ از تعجب و شوق، هر دو دستمان را روی دهان گذاشتیم. بعد از کمی مکث از سردار چیزی به عنوان ...
بی بی جان شما که لالایی بلدی...
...> لیوان را دادم دست بی بی و هنوز درست ننشسته بودم که لیوان را پرت کرد طرفم... - دختر خدا ورُت دره به حق علی، میه نگفتم بری من خواسی او بیَری، اَ زیر شیر نیار؟ تو آدم نیشی؟ تو شهور ندری؟ خدا بزنه اَ بَنِ کمرُت که فقط قد دراز کردی؟ خدا ذلیلُت کنه به حق پنج تن که فقط بلدی جوش بنازی تو من. من نیفَمم دیه چی یاد گرفتنه بری کی گذوشتی؟ آن روز اگر پا درمیانی بقیه نبود با عصای بی بی کبود می شدم... جانم را دوست داشتم وگرنه می گفتم بی بی جان شما که لالایی بلدی... گلابتون ...
سودآوری در بورس؛ آموزش صحیح بورس را از کجا بگیریم؟
از بازار اطلاع کافی دارم چند سهم را خریداری کردم. چند روز اول که سهم مثبت بود خوشحال بودم و مطمئن به خودم می گفتم دیدی گفتم که کاری نداره. بعد از مدتی سهم سیر نزولی گرفت. گفتم بالاخره همش مثبت که نمیشه! تا اینکه دیدم نه! دیگه دارم ضرر می کنم. ضررم بیشتر شد. از اونجا بود رفتارم تو بازار هیجانی شده بود. هر وقت صف خرید میدیدم فکر می کردم که سهام ارزشمنده و شروع به خریدن و اضافه کردن در ...
حاج قاسم در دیدارهایش از خانواده شهدا چه می خواست؟
، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند. عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است. چگونه ممکن [است] کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛ مرا در فراق خود بسوزان و بمیران. این جملات برای کسانی که خصوصا در یک سال گذشته توجهشان به سخنان سردار اسلام حاج قاسم سلیمانی جلب شده، آشناست ...
عاقبت بخیری در بلاد کفر!/ شهیدی که هنوز نمی توان همه چیز را درباره او گفت
هم با کارهایی که می کنی می توانی مفید واقع شوی. می گفت: نه من عملیات های مختلفی انجام داده ام و خطرهای بزرگی را از سر گذرانده ام، اما هنوز زنده ام. همیشه حس می کرد او اشکالی دارد که تاکنون به شهادت نرسیده است. می گفتم: ما بدون تو خیلی تنها هستیم. سال های آخر واقعاً استرس اذیتم می کرد. من زن بودم و خسته می شدم. می گفتم علی بس است دیگر. کارهایت را کنار بگذار. مرا دلداری می داد و می گفت: یک ...
ذوالفقار / برش هایی از خاطرات شفاهی شهید سلیمانی
را به ایشان گفتم و منتظر عکس العمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم. رهبری بلافاصله فرمودند: همین الان زنگ بزن آزادش کنند! من بدون چون و چرازنگ زدم، اما بلافاصله با تعجب بسیار پرسیدم که آقا چرا؟ من اصلا متوجه نمی شوم که چرا باید این کار را می کردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟ رهبری گفتند: مگر نمی گویی دعوتش کردیم؟ بعد از این جمله من خشکم زد. البته ایشان فرمودند: حتما دستگیرش کنید. و ما هم در یک عملیات سخت دیگر دستگیرش کردیم. مرام شیعه این است که کسی را که دعوت می کنی و مهمان تو است حتی اگر قاتل پدرت هم باشد حق نداری او را آزار بدهی. ...
هجر حبیب|دل نوشته همسر شهید مدافع حرم سعید انصاری در فراق حاج قاسم/ حکایت دیداری که به آخرت رسید
بچه ها ناقابل است فدای یک نفس بیشتر شما و حضرت آقا.... من کاری از دستمان برنمی آید ولی پدر شما ذخیره نظام هستند، این هفته دیدار سردار با دختران شهید نعمایی در فضای مجازی پخش شد و دختران من بهانه می گیرند چرا سردار منزل ما نمی آیند. دختر حاج قاسم گفتند چشم به پدر می گم. دوباره گفتم می دونم این قدر سرشون شلوغه انتظار ندارم تشریف بیارند منزل فقط ما دعا گوییم اگر فرصت ...
جوان ترین یار حاج قاسم، پهلوانی از شهر ری/بیقراری های همسر شهید از یک سال فراق
...، روزهای سخت فراق را مرور می کنیم، روزهایی که شهادت مظلومانه سردار دل ها و همراهانش در دیار غربت، دل هر آزاده ای را به درد می آورد. افتخاری دیگر برای قبله تهران/ وحید همراه سردار پر کشید در حمله بالگردهای آمریکایی به فرودگاه بغداد و ترور ناجوانمردانه سردار دل ها، عزیزان دیگری نیز به شهادت رسیدند که جوان ترین آن ها و امین حاج قاسم، پهلوانی به نام وحید زمانی نیا اهل شهرری بود ...
روایت دست اول از آزادسازی بوکمال/ تاکتیک هایی که کمر داعش را شکست
مور مور شده بود. ابهت و هیبت عجیبی در وجودشان موج می زد. از آن هیبت هایی که اگر به تو نگاه کند نمی توانستی جز حرف راست به او بزنی. حرف شأن را کامل قطع کردند و به گرمی گفت سلام عزیزم، خوبی پسرم و پس از احوالپرسی گفت: پسرم اگر کارتان تمام شده ما صحبت مان را ادامه بدهیم. گفتم بله و رفتم به سمت ماشین، حسابی انرژی گرفته بودم. راستش در میان چانه زدن های مهم فرماندهی جوابم را داده بود و من حکایت همان ...
شهید حسین املاکی کیست؟
حرکت کردیم. به خاکریز خودی که رسیدیم دیدیم حسین پشت سر ما آمده است. گفتم اینجا چه کار می کنی؟ گفت همین جوری آمده ام، شما بروید من برمی گردم. از خاکریز حرکت کردیم و به نقطه رهایی گرا که رسیدیم، دیدم باز حسین پیدایش شد. این بار جدی به او گفتم یا من می روم یا تو، اگر تو بیایی من برمی گردم. نمی شود هر دوی ما برویم و اگر اتفاقی افتاد، هر دو شهید شویم. حسین خواست حرف را بپیچاند و من را قانع کند ...
وقتی حاج قاسم “مهندس پرواز” ایرباس می شود
مقرشان توی فرودگاه. وقت نماز بود. نمازمان را که خواندیم گفت: کاری که بامن کردی کی یادت داده؟ گفتم: حاج آقا من 60 ماه توی جنگ بوده ام این جورکارها رو خودم از برم... قد من کمی از حاجی بلندتر بود، گفت: سرت رو بیار پایین. پیشانی ام را بوسید و گفت: اگرمن رئیس جمهور بودم مدال افتخار گردنت می انداختم. گفتم: حاج آقا اگه با اون لباس میگرفتنتون قبل از اینکه بیان سراغ شما، اول حساب من رو می رسیدند ...
یک روز بارانی در سنگر با حاج قاسم/ پدری مهربان را از دست دادیم
عادی دارند. نزدیک حرم که می خواستیم بشویم، پرسید می توانی راه بروی؟ گفتم بله و وقتی مطمئن شد حالم خوب است، دستم را رها کرد و از او جدا شدم. آن چند ثانیه ای که حاج قاسم دست من را گرفته بود با هیچ چیزی قابل جبران نخواهد بود. و بعد از سردار...؟ سخت کوشی های سردار و توجهی که به نیروهای فاطمیون داشت، امید را به ما تزریق می کرد و ما را زنده نگه می داشت. می گفت شما با دست خالی و جثه ...
شگرد خاص پیرمرد برای دستگیری دزد گوشت
...: یک روز پیرمرد حدود 70 ساله ای را سوار کردم. بعد از مدتی که گذشت، این پیرمرد با ناراحتی سر صحبت را باز کرد و گفت: بازنشسته هستم. زندگی سخت می گذرد! چند وقت پیش با هر سختی که بود، حدود 2 کیلو گوشت خریده بودم و در حال رفتن به خانه بودم. به گزارش فارس، وی افزود: وقتی که در خیابان مشغول عبور بودم، ناگهان جوانی با موتور سریع به من رسید و پلاستیک گوشت من را قاپید و رفت! ...
غیرت را از سیدجلال و نوراللهی یاد بگیرید
حال بازی شطرنج که نیست، دو بازیکن ممکن است در بازی با هم برخورد کنند. حتی خود من در چند صحنه دیگر هم به حامد خورده بودم اما با لحن خوب به او گفتم قصد زدن نداشتم و فقط پریدم. در صحنه های مختلف بازی مانند پرش ها یا کرنرها این اتفاقات می افتند. برخورد در بازی پیش می آید. مدافع ذوب آهن افزود: خدا شاهد است در آن صحنه پای من به حامد لک برخورد نکرد. فقط چون توپ از دستش رها شده بود پا انداختم ...
باهنر: سردار به من گفت به درد جنگ نمی خوری
به گزارش جهان نیوز ، محمدرضا باهنر، معاون سیاسی استاندار کرمان در اوایل پیروزی انقلاب و نماینده ادوار مجلس با ذکر خاطره ای از شهید سردار سلیمانی گفته است: من زمانی معاون استاندار کرمان بودم و ایشان فرمانده لشگر ثارالله بود. یکبار به ایشان گفتم که من می خواهم به جبهه بروم و گفتند می خواهی به جبهه بروی چه کار کنی؟ گفتم می آیم که مثل بسیجی ها بجنگم. گفتند شما به درد جبهه جنگ نمی خوری و همینکه معاون ...
هدیه عجیب نیما برای عالیه خانم
را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر میوه خوبی دیدید مثلا نارنگی شیرازی درشت یا لیموی ترش شیرازی خوشبو یا سیب سرخ درشت، یکی دو کیلو بخرید و با مهر به رویش بخندید ...نیما حرفم را قطع کرد و گفت: و بگویم عالیه! بار خاطرم به تو بود. و بعد خندید، از خنده های مخصوص نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو که آقای نیما می رود و سه کیلو پیاز می خرد و آنها را برای عالیه خانم می آورد و به او می گوید: بیا عالیه ...
مردم از حاج قاسم سلیمانی می گویند
کرد و جویای ماجرا بود، البته حاج قاسم رو خوب می شناخت، چون فامیلی همسرم هم سلیمانی هست و پسرم از قبل هم می گفت کادر مدرسه تو مدرسه سؤال می کنن با سردار نسبت دارید؟ از همون موقع کامل سردار رو برای پسر معرفی کرده بودم. بعد از شنیدن خبر شهادت لباس سیاه پوشیدم، همون روز به مسجد محل رفتم، تو مسجد مراسم گرفته بودن و خیابان و محله رو سیاه پوش می کردن، مردم مثل روز عاشورا بیرون از خونه ها بودن ...
حاج قاسم گفت وحید بیاید!
. یک روز با حالت خیلی گرفته آمد سراغ من و گفت: به من گفتن برو تو تیم حاج قاسم! ولی من دوست دارم برگردم سوریه. بهش گفتم: خیلی ها دوست دارن فقط یک بار حاجی را ببینند! وحید اول فکر می کرد محافظ حاج قاسم بودن یعنی پاگیر تهران شدن. با اینکه سردار را توی سوریه دیده بود اما باز هم فکر می کرد که محافظ حاج قاسم یعنی کار اداری کردن! ما هنوز هم هیچ عکسی از وحید با سردار ندیدیم و به دستمان نرسیده و ...
خاطرات جذاب سردار سلیمانی در کتاب مالک زمان
صحبت شدیم اندکی که گذشت برایمان چای آوردند. چای را از سینی برداشتم و درحال خوردن چای شدم ، ناگهان مطلبی به ذهنم خطور کرد ، به سردار گفتم:شما با این محبوبیتی که دارید چرا رئیس جمهور نمی شوید؟! همه مردم ایران شما را دوست دارند و با رأی بالایی نفر اول میشوید.سردار لبخندی محبوبانه زد و سرش را زیر انداخت ، اندکی تامل کرد و گفت : ببین من نامزد گلوله ها و خمپاره هام ؛ بگذار قدرت به دست اهلش برسد . من ...
حضور سردار سلیمانی در خانه پدری جهانگیری / حاج قاسم به مادر جهانگیری چه گفت؟ + فیلم
فرزندان خودش یک اسکناس عیدی داد. بعد سردار سلیمانی به دیدن ما آمد و گفتم مادر به قاسم هم عیدی می دهی؟ گفت بله؛ او را که از شما بیشتر دوست دارم. یعنی واقعا این رابطه عاطفی را کامل برقرار کرده بود و در خانواده ها چنین موقعیتی داشت و این چنین دوستش می داشتند و خیلی با آنها صمیمی بود. سردار سلیمانی در منزل اسحاق جهانگیری معاون اول رئیس جمهور ...
دل نوشته ای برای سردار
سمت گوشی رفتم و اول به کسی زنگ زده بود توجه کردم یکی از فرماندهان دوستان سپاه بود بهش زنگ زدم جواب نداد و رد تماس زد تکرار کردم در حد دو ثانیه جواب داد و صدای گریه می امد و قطع کرد. هزاران فکر به ذهنم خطور کرد نمیدانستم موضوع چیست حواسم به پیامکهای ارسالی نبود تماس رو یک بار دیگر تکرار کردم و جواب نداد... در حالی که نگران آن عزیز بودم کمی صبر کردم که تلفن همراه ام باز زنگ زد بدون معطلی ...
شگرد خاص پیرمرد برای دستگیری دزد گوشت
...؛چون به سختی پول را فراهم کرده بودم! خلاصه بعد از یکماه برای خرید به چها راه گلوبندک و بازار رفتم. پس از خرید دیدم جوانی روی موتور سیکلت خود نشسته و داد می زند تا مسافر سوار کند. من آن جوان را شناختم؛ آن همان جوانی بود که یک ماه پیش از آن، پاکت گوشت من را دزیده و فرار کرده بود. به او گفتم: من را تا کلانتری در خیابان بعدی می رسانی؟ گفت: بله، بفرمایید سوار شوید ...
روایت خواندنی خبرنگار چهارمحالی از همراهی با سردار دل ها/ دیدار با حاج قاسم بزرگ ترین افتخار زندگی ام بود
تصمیم گرفتم سوالم را بپرسم و با این سوال که "حاجی اگر من سوالی از شما بپرسم جواب می دهید" شروع کردم که با این پاسخ سردار که "مصاحبه نمی کنم" مواجه شدم و من با اصرار گفتم "حاجی مصاحبه نیست فقط می خواهم یک سوال بپرسم" و ایشان دوباره گفتند "نه عزیزم مصاحبه نمی کنم" این اصرا و پافشاری من چندین بار تکرار شد، و این نشان می داد سردار اصلا آدم پشت میز نشینی که دنبال مصاحبه باشد نبودند و برعکسِ خیلی از افرادی ...
تاسیس مرکز پژوهشی حاج قاسم/ شهید سلیمانی در پیشروی ها اولین و در عقب نشینی ها آخرین نفر بود
صورتی که نارنجک می انداخت و پل های پشت سر خود را خراب می کرد که راهی برای دشمن باقی نماند. ما در هیچ کجای جهان چنین چیزی نداریم؛ او می گفت که من سال های سال در بیابان ها به دنبال شهادت هستم. تو نمی توانی در جبهه بجنگی! او در پایان با ذکر خاطره ای از سردار سلیمانی گفت: روزی به حاج قاسم گفتم که می خواهم به جبهه بیایم؛ او پرسید برای چه کاری می خواهی به جبهه بیایی؟ گفتم می خواهم ...