می ترسید پسرش سر نداشته باشد!
سایر منابع:
سایر خبرها
دستان پدرانه این مادران را باید بوسید
که نگرانی در صورتم موج می زد شروع به تمیز کردن کف فروشگاه کردم. چند دقیقه بعد کارها که تمام شد یک قدم به عقب برداشتم تا سریع تر به سمت خانه بروم اما دوباره یک صدای آشنا مرا صدا زد؛ خانم میرزایی عزیز لطفا شما صبر کنید، پلک هایم را روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیده و گفتم: بله. مسئول فروشگاه با خونسردی تمام به کف فروشگاه اشاره کرد و گفت: این تاسف نتیجه جالبی نداشت، این کیفیت ...
حرکت تحسین برانگیز دو جوان افغان که گوشی رضا شفیعی جم را پیدا کردند
ببخشید من با گوشی خودم تماس گرفتم. گفتن بله گوشی شما دست ماست. یعنی چی من که بیرون نرفتم. گوشیم نیم ساعته پا درآورده رفته بیرون. گفتم شما کجایید؟ گفتن کنار سطل زباله. گفتم کدوم محل؟ گفتن نمیدونیم. خلاصه خستتون نکنم. بنده حواس جمع گوشیمو با زباله ها دمه در گذاشته بودم که از شانس خوبم این دوتا عزیز در حال خالی کردن زباله ها گوشیمو پیدا کردند و پیگیر پیداکردن صاحبش چندین تماس هم گرفته بودن. ...
سرنوشت نامعلوم مرد معلول پس از حبس در باغ متروکه
مثل همیشه سوار ویلچرش شد و برای کار از خانه بیرون رفت و دیگر به خانه برنگشت. شب منتظرش بودم، اما خبری از او نشد، با تلفن همراهش تماس گرفتم که تلفنش هم خاموش بود، سپس از بستگان درخواست کمک کردم و همراه آن ها به محل بساطش رفتم، اما آنجا نبود و اهالی آن محل هم از او خبری نداشتند، به همین خاطر نگران پسرم هستم و احتمال می دهم برای او اتفاق بدی رخ داده باشد و درخواست دارم پسرم را پیدا کنید. ردیابی ...
با خورشید انقلاب(خاطراتی از رهبر معظم انقلاب)
هم سرکشی کنند. یک کوچه ای انتخاب می شد و در آن کوچه به منزل چند شهید می رفتند. جلوی یکی از خانه ها که رسیدیم، پیرزنی با چادر نماز در را باز کرد و شعری خواند با این مضمون که خوش آمدی و خوشم آمد از آمدنت... بعد به آقا گفت با آمدنتان روحم را شاد کردید. من امروز برای دیدن شما آمده بودم، اما چون جا نبود، در حیاط ماندم تا اینکه یکی از محافظ های شما مرا به داخل آورد. بعد گفت فکر نمی کردم شما یک ...
قاتلانی که از جنایت پشیمان نیستند
کمد دیواری دفن کردم و رویش را با گچ پوشاندم. صبح عمه ام زنگ زد و سراغ برادرش را گرفت، من هم گفتم رفته کله پاچه بخرد، ولی هنوز برنگشته است. سه روز همه جا را دنبالش گشتند، اما اثری از او نبود. بعد از سه روز تصمیم گرفتم بگویم من پدرم را کشته ام، به خانه خاله ام رفتم و به خواهرم و خاله و بقیه گفتم پدرم را کشتم و در کمد دیواری دفن کردم. همگی گفتند خودت را معرفی کن، من هم آمدم و همه چیز را ...
خدا دوستم دارد
خواستم آن دختر، این طوری مرا ببیند. وقتی بر می گشتیم با ننه آقا توی مینی بوس حرف زدم. شاکی بود و می گفت چرا نیامدی توی خانه و مرد نباید این قدر خجالتی و کم رو باشد. خنده ام گرفت ،گفتم مادر جان من این دختر را می خواهم و با پدر و مادرم هم صحبت می کنم. چند روز بعد یک لباس خوب و جوراب نو پوشیدم و رفتیم خواستگاری. ننه آقا برایم مادری کرد. آقا غلامحسین(پدر آن دختر) من را که دید و چند ...
ردپای زن جوان در قتل خواننده رپ / در جنوب تهران رخ داد
افراد زیادی رابطه داشت. شب قبل یکی از بستگانم مهمان خانه ما بود که آخر شب از ما خداحافظی کرد و رفت. همان لحظه تلفن همراه شوهرم زنگ خورد که متوجه شدم پشت خط زنی است با شوهرم حرف می زند. او ابتدا آرام حرف می زد، اما دقایقی بعد صدای شوهرم بلند شد و معلوم بود که با او یا فرد دیگری در حال مشاجره لفظی است. شوهرم تلفن همراهش را قطع کرد و پشت سر مهمان مان از خانه بیرون رفت تا اینکه الان متوجه شدم به قتل ...
بازیگر معروف شب های برره از سوسک می ترسد
...، چون یکبار آن نقش را بازی کرده بودم. او توضیح داد: من در فیلم توکیو بدون توقف با مهران مدیری آشنا شدم، اما در آن سریال یک نقش جدی داشتم. گا هی که برای استراحت با عوامل تولید به اتاق می آمدیم، مهران مدیری به من می گفت چرا نقش کمدی را امتحان نکردی، من هم گفتم پیشنهادی به من نشده است. همین موضوع باعث شد که مهران مدیری من را به سریال شب های برره دعوت کند. کاظمی اظهار کرد ...
بگوری شب های برره چگونه شکل گرفت؟
دید و گفت که بیا پشت صحنه کار کن. من هم قبول کردم و دستیار تدارکات شدم و بعد از آن جانشین مدیر تولید، بعد مدیر تولید و بعد وارد بازیگری شدم.اولین کاری که در آن جلوی دوربین رفتم به کارگردانی حمید مقدم بود و بعد از آن از یک یا دو سکانس کار کردم تا توانستم نقش های کامل را بگیرم. کاظمی که مهمان برنامه تلویزیونی شب نشینی با اجرای عبدالرضا امیر احمدی بود، بیان کرد: وقتی من این نقش را بازی کردم ...
آزاده مسیح زاده سکوتش را شکست/ آقای فرهادی چرا فقط از من امضا گرفتید
اومدی لهجه شیرازی خوبی داشتی. من استرس گرفتم و متحیر شدم. من را چه به بازی! گفتم آقای فرهادی من اصلاً بازیگر نیستم. علاقه و استعدادی هم ندارم. علاقه من کارگردانی ست. خیلی دلم می خواهد کنار شما باشم و از شما یاد بگیرم. پرسید خب چکارها کردی؟ از فیلمهایی که ساختم گفتم و اشاره کردم که فیلمی که فیلم بردارش محمود کلاری بود منشی صحنه بودم. گفت چقدر خوب. پس می توانی منشی صحنه هم باشی. بعد از من ...
بازخوانی خاطراتی از شهدای طلبه و روحانی استان اردبیل
به گزارش سبلان ما ، قبل از عزیمت به جبهه با خواهش و التماس از من قول گرفت که در شهادتش شیون نکنم و حتی بر سر جنازه اش حاضر نشوم. گفت: مادر خواهش می کنم قول بده آخرین درخواست مرا اجابت کنی و اگر شهید شدم حتی در تشییع جنازه ام نیز شرکت نکنی و شیون و زاری ننمائی تا مبادا دشمن را خوشحال و شادمان کنی. چند ماه بعد از عزیمت طهماسب، فرزند دیگرم نیز راهی جبهه های جنگ شد. روزی در مجلس نشسته بودم که یکی از ...
مادر سه شهید از مشهد الرضا آسمانی شد/ خانواده ای که به حمایت از انقلاب اسلامی ایران 4 شهید تقدیم اسلام ...
سوریه نیز رفت و آمد داشت، اما چه کاری می کرد، اطلاعاتی نداشتم، من با شهیده بنت الهدی صدر که خواهر شهید صدر بود، در نجف همکار و دوست بودیم، بعد از شهادت برادران و همسرم خانه ما همیشه تحت تعقیب نیروی های عراقی بود، یک روز به ما گفتند برای بازجویی باید بیایید کربلا، خیلی جزئیات یادم نیست، اما پدرم نبود و احتمالا سوریه بود، من و فرزندم و مادر و خواهر و برادرانم که همگی کوچک بودند به کربلا رفتیم، در ...
نامه های محرمانه راهبی که فراری اش را فروخت کتابی برای داشتن یک زندگی خارق العاده
متوجه شدم مقدار زیادی نور از لای پرده ها وارد اتاق شده است. می دانید، از آن نورهای 8 صبح، نه 7 صبح ساعتم زنگ نزده بود. وقتی این موضوع را فهمیدم، بیست دقیقه تمام ناسزا گفتم، فریاد زدم، پسر شش ساله ام گریه راه انداخت و خودم با سرعت بین دست شویی، آشپزخانه و در ورودی جابه جا می شدم و می کوشیدم تمام چیزهای مسخره ای را که خودم و آدام برای باقی روز نیاز داشتیم جمع کنم. وقتی چهل و پنج دقیقه بعد جلوی مدرسه ...
حاج قاسم با لبخند گفت از قبل برایت آماده باش زده بودم!
یکی از بچه های قرارگاه که تا آن موقع حدس می زدم حاج قاسم میرحسینی باشد، این گزارش را ارائه خواهد کرد. با اشاره آقا محسن، حاجی رو به من کرد و گفت علی بلند شو... حاج قاسم گفت: من متوجه شده بودم که تو خجالتی هستی و این جا بهترین جایی بود که من تشخیص دادم که باید این خجالت را کنار بگذاری و از وجودت دور کنی. این جلسه، جلسه ای بود که آقایان به شما نخندیدند و همه به شما کمک کردند. حاجی گفت ...
پست جدید نفیسه روشن زیر درخت شکوفه +عکس
تان برایتان به یادماندنی تر است؟ - اولین سفری که با هم رفتیم و خیلی برای من جذاب بود زمانی بود که ما نامزد بودیم و من برای شرکت در جشنواره نوروزی کیش دعوت شده بودم. من و مادرم قرار بود برویم. بلیط را برای ما صادر کرده بودند و قرار شدکه بلیط ها را از خود فرودگاه تحویل بگیریم. از آنجایی که من خیلی دختر مغروری هستم و هر اتفاقی را با جزییات تعریف نمی کنم، خیلی کلی به بهنام زنگ زدم و گفتم ...
من با دلم بازی می کنم
دوم گفتگو قدرت الله فرجی گفت: من در آستانه اراک به دنیا آمدم، اما بعد از کلاس ششم، به تهران آمدم واین جا مستقر شدم. شبانه درس می خواندم و صبح ها نجاری می کردم. او ادامه داد: من حدود یک سال شاگرد نجار بودم و بعد از آن رنگ کار چوب شدم و کار رنگ کاری را ادامه دادم و همینطور کار نقاشی را شروع کردم. فرجی اظهار کرد: من در یک زمانی برای تفریح به کویت رفتم، اما نتوانستم در آن جا ...
شهدا شهادت را آگاهانه انتخاب کردند
...، یک جوانی بود مثل ماه می درخشید، پیشانی اش را بوسیدم. همان روز چهره ها در ذهنم حک شد. زاکانی ادامه داد: بعد از سال ها آمدیم دانشگاه، همکلاسی داشتیم که دو تا از برادرانش از دوستان صمیمی ما شدند، یکی از آنان جراح است و در کشور های منطقه خدمت می کند، برادر دیگرش یکبار به ما گفت برادر شهید هستم. برادر شهید حمیدی، داستان شهادت را گفت، فهمیدم همانجایی شهید شده که ما آنجا بودیم. گفتم ...
نجات معجزه آسای مرد چوپان از چنگال پلنگ
. صدای یک مرد را شنیدم که فریاد می زد رهایش کن. پلنگ انگار با شنیدن آن صدا ترسید و با پرت کردن من به پایین پرید. پلنگ به سرعت فرار کرد و داخل جنگل رفت و ناپدید شد. مرد زخمی ادامه داد: گوشی ام کناری افتاده بود، به سختی آن را برداشتم و اولین شماره ای که آمد، دهیار بود. به او زنگ زدم و گفتم کمکم کنید، پلنگ زخمی ام کرد و بعد نیمه جان شدم. چوپانی که با فریادهایش پلنگ را فراری داده بود، بالای ...
داستانک/ چادر مادر سرِ دختر
فکرشهر عبدالخالق عبدالهی: بچه که بودم، یک روز مادرم فرستادم در خانه پیرزنی تا خبرش کنم که نوه دار شده؛ یعنی دخترش یک دختر زاییده. من با شور و شوق فراوان بدو خودم را در خانه پیرزن رساندم و در حالی که نفس نفس می زدم، خبر را گفتم و مثل بز اخفش، زل زدم به چشمان پیرزن و منتظر مُشتلَق ماندم. پیرزن بر و بر نگاهم کرد و با عصبانیت گفت: خودش چه گلی به سرم زد که دخترش بزنه ؟! بعد در حالی که در را ...
خبر قبولی مجید در رشته پزشکی بعد از شهادتش آورده شد
رفته بود، گاهی از فعالیت هایش برایمان می گفت. مثلاً می گفت دعا می کردیم در تاریکی مجروح نیاورند، چون چشم مان نمی بیند، کجایش زخمی شده و باید چه کار کنیم. یک روز در محل سوار تاکسی شده بودم و راننده تاکسی من را شناخت و گفت دیشب پشت سر پسرت نماز خواندم. من تعجب کردم و گفتم مگر پسر من پیش نماز مسجد است؟ گفتم نه، آقا گفته هر وقت من دیر آمدم، پشت سر مجید نماز بخوانید، دیشب من هم پشت سر پسر شما نماز خواندم ...
فاطمه فکور یحیایی؛ زنی که همچنان یک مبارز انقلابی است
روز که ماشین را گرفتند برای آنکه بازداشت نشوم تا سرشان به تجسس ماشین، گرم بود از صحنه گریختم. دنبال وسیله ای بودم که ناگهان یکی آمد و گفت خانم رحیم پور بیا شما را برسانم. او را نشناختم. گفتم من رحیم پور نیستم. گفت: از دوستان حاج آقا و از خودتان هستم، می دانم خانه کجاست. سوار شوید والا بازداشت تان میکنند. بعد معلوم شد که از بچه های انقلابی بود. همین بنده خدا یک دفعه که گاز زده بودند و در یک درگیری ...
زنان ایرانی با حجاب کامل در میادین بین المللی می درخشند/ قهرمان زندگی فرزندم هستم
؛ بنابراین فکر می کنم اگر بازهم به آن دوران بازگردم همین مسیر را ادامه می دهم. یک خاطره از روزهایی که دور از خانه بودید برایمان تعریف کنید. روز مادر سال گذشته در اردوی تیم ملی حضور داشتم و پسرم با من قهر کرده بود؛ به خاطر دارم آن شب در اردو گریه کردم و بابت اینکه به پسرم سخت می گذشت بسیار ناراحت بودم. توصیه شما به ورزشکارهایی که به تازگی مادر شده اند چیست؟ ...
مروری بر خاطرات و زندگی نامه شهید ناصری
و گفت که برای عملیات به خط می رود. گفت به مادر بگو در راه امام حسین می روم و دلیلی برای نارضایتی شما وجود ندارد. مادر شهید سعید ناصری هم می گوید: آخرین روز ها می گفت: اگر برنگردم ناراحت نمی شوی؟ گفتم: اگر در راه حسین باشی، نه، ناراحت نمی شوم. چند ساعت قبل از رفتنش، هرکسی او را می دید به من می گفت: سعید خیلی نورانی شده اما، من مادر بودم و نمی خواستم باور کنم. منبع: ایسنا انتهای پیام/ 911 ...
عاقبت وحشتناک عمل بوتاکس یک پیرمرد +تصاویر
باشگاه خبرنگاران، پیت 11 هزار پوند برای لیفت گردن، جراحی زیبایی پلک چشم (Blepharoplasty) و همچنین جراحی بینی پرداخت، اما پس از یک عمل جراحی 9 ساعته و ترخیص از بیمارستان متوجه شد مشکلی برایش پیش آمده است. پیت در این باره گفت: انگار کتک خورده باشم. وحشتناک است. نمی توانم چشمانم را ببندم. من تمام روز و شب در خواب هستم و بعد از عمل جراحی آرزو کردم که ای کاش نمی رفتم. پیت افزود: “وقتی دو ...
پرایدی که شبیه سانتافه شد
حدود سه ماه تغییرات لازم را پیاده کردم. خیلی سخت بود و من در این مسیر با کلی شکست و همخوانی نداشتن کیلومتر با خودرو و ... روبه رو بودم. بعد از این کار سعی کردم سیستم پیامکی خودرو را راه اندازی کنم. این سیستم برخلاف مدل خارجی اش که با دکمه هایی مثل on/off کار می کند، فارسی است. مثلا شما در خانه می توانید از طریق پیام دادن بدون باز شدن در خودرو، خودرو را روشن کنید . سخنگوی خودروی من با ...
کتاب عقربه های جامانده منتشر شد
، صدای انفجاری دلم را لرزاند. بچه را بغل کردم و خودم را به خانه رساندم. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. آن روزها صدای تیراندازی و هول ترور ذهنم را به لرزه می انداخت و حالا تمام جانم می لرزید و نمی دانستم چه شده. تلفن زنگ خورد.خیز برداشتم سمت تلفن و چنگ انداختم به گوشی. منتظر شنیدن صدای احمد بودم. اما نه صدای احمد بود و نه اصغر. آن طرف خط صدای آشنای یکی از مسئولان رده بالای دولتی بود که از تهران تماس ...
دختری که پس از مرگ پدرش دائما می دود+عکس
می بردند، اما وقتی چشم از پیاده رو برمی داشت و نگاهش به اطراف می افتاد، خودش را در دنیای دیگری می یافت و راه خانه را به یاد نمی آورد. یک بار، پلیس به خانه رساندش. یک بار دیگر، زنگ زده بود به مادر تا برود دنبالش. وحشت زده و درمانده شده بود. دیگر خیلی برای دویدن بیرون نمی رفت. وقتی به خودمان آمدیم دیدیم که دیگر اصلاً نمی دود. انگار دشتی از گل های وحشی، درست در اوج زیبایی، به یکباره ...
نیمار: بیشتر از آنچه که لیاقتش را دارم مورد انتقاد قرار می گیرم
...> قلبم تند تند می زد و ورزشگاه ماراکانا پر بود و همه تشویق می کردند شروع کردم به دعا کردن و گفتم چگونه این ضربه پنالتی را گل کنم بعد شروع به نگاه کردن به دروازه کردم دیدم دروازه خیلی بزرگ است و اعصابم آرام شد و پنالتی را گل کردم. به ورزشگاه رفتم و احساس می کردم از ناحیه کمر آسیب دیده ام، نمی توانستم به سمت راست حرکت کنم و از زمان مصدومیتم در جام جهانی همیشه کمرم مشکل داشت. فقط باید تحمل ...
روی تختخواب کیوان بیدار شدم!
احوالپرسی می کرد. یه بارم بهم تو اینستا پیام داد که تو عقب افتاده ای چون شمارت رو به من نمی دی. فرداش به خطم مسیج زد. تعجب کردم که شمارم رو از کجا آورده بهش گفتم و گفت برای من کاری نداره. چند بار دیگه هم دیدمش و رابطمون نزدیک تر شد. از بعضی رفتاراش بدم میومد. چند تا خط و گوشی داشت. سر یکسری مسائل رابطمون رو قطع کردیم. یه سال بعد من سرخورده از یکسری مشکلات دیدمش و دوباره قبول کردم. دعوتم کرد ...
مادر شهیدان فرجوانی: هرگز جلوی کسی گریه نکرده ام!
شما قول داده بودم به اینجا آمدم. مادر شهیدان فرجوانی اضافه کرد: یک هفته هم حرف بزنم، باز گفتنی باقی می ماند. همان روزها همسرم را که دچار مشکلات روحی شده بود برای درمان به اصفهان بردم و به تجویز دکتر همان جا بستری کردم. از اصفهان به دزفول برگشتم، به خانه ای که زمانی شلوغ بود و اما آن زمان خلوت شده بود. ابراهیم شهید شده بود، اسماعیل نبود، نسرین برای درمان به آلمان رفته بود. جلوی در نشستم ...