به گلزار می رفتم اما نمی دانستم پسرم در سردخانه است!
سایر منابع:
سایر خبرها
چگونه در شرایط سخت آرامش خود را حفظ کنیم؟
نداشتیم بخاطر همین با آمبولانس مرا به بیمارستان بردند. گفتم: حال این روزهای دختر شما، مثل حال و هوای شما در روز تولدش هست. حال و هوای اورژانسی! گفت: یعنی چه؟ گفتم: همانطورکه آن روز زایمان شما نه به فکر آموزش بودید و نه به فکر توصیه های پزشکی و سلامتی و نه حتی به فکر ظاهر و پوشش و دکوراسیون خانه و غیره. مهم ترین هدف شما در آن روز به دنیا آوردن نوزاد و کم ...
مدافع حرمی که دقیقه 90 از شهادت پا پس کشید
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، یکی از رزمندگان مدافع حرم اعزامی از شهر مقدس مشهد روایتی از نحوه شرط و شروطش برای شهادت در کتاب چَخ چَخی ها از انتشارات راه یار داشته است که در ادامه می خوانیم: اولین دفعه که که به سوریه رفتم، گفتم: خدایا! دوست دارم کار کنم، فعلاً شهادت نمی خواهم. اجازه بده 200 نفر از دشمنان اهل بیت را بکشم و بعد مزدم را بده! تقسیم نیرو که انجام شد ...
زن، زندگی، آزادی در تهران خوب می فروشد
.... حالا اگر خیاطی و سوزن دوزی نکنم می میرم. بعد با شوق از همان کیسه یک پارچه بیرون آورد و گفت: بگذارید ایده های شورشی ام را هم نشانتان بدهم... همه خندیدیم. تعریف کرد: چند روز پیش برادرزاده ام گفت برایش شعار زن زندگی آزادی را بدوزم، گفتم نه! زن زندگی آزادی را نمی دوزم؛ اصرار کرد، این یکی را برایش دوختم... پارچه را دستم داد. باز کردم. با رنگ آبی روشن سوزن دوزی کرده بود: مرد ...
شهید 16 ساله ای که با دستان مادر تلقین شد/ محمد گفت: تنها گریه کن
: عزیز دلم، سربلندم کردی. پیش خدا مقام داری، دعایم کن. دلم نمی خواست از محمد دل بکنم، ولی چاره ای نبود.جنازه را خودم توی قبر گذاشتم و تلقینش را خواندم وقتی دستم را از زیر سرش برداشتم، خون تازه دستم را رنگین کرد؛ دستم را به جمعیت نشان دادم و گفتم: ببینید بعد از هفت روز خون تازه از سر محمدم جاری است اما گریه نکردم محکم و استوار همه کارهایش را انجام دادم و از قبر بیرون آمدم بعد هم روی قبر ایستادم و با ...
دیدار با خانواده شهید سیدروح الله عجمیان/ به پدری که سیاه نپوشیده و مادری که اشک نمی ریزد، چگونه می شود ...
همه عزت نفس از کجاست؟ معصومه دختر خواهر روح الله، همانی است که مشغول کار است. سنش را می پرسم. کلاس یازدهم است و دهه هشتادی! می پرسم در مدرس شما کسی می داند دایی روح الله کیست؟ می گوید جز همکلاسی هایم کسی نمی داند. بعد از روح الله حرف می زند: او 9 سال از من بزرگ تر بود و زیاد به خانه مان می آمد. با هم خیلی به مزار شهدا در حرم امامزاده محمد می رفتیم. روح الله این آخری ها که مهسا امینی از ...
جنایت معمایی مرد جوان سرسفره شام
خاطر قتل پسرم دیه می خواهم. اما مادر قربانی درخواست قصاص را مطرح کرد. سپس زن جوان به دفاع ایستاد و گفت: من در همه مراحل بازجویی گفته ام همسرم را نکشتم. قبول دارم با او اختلاف داشتم اما راضی به مرگش نبودم. من و دخترم در خانه بودیم که همسرم فوت شد و بعد از کالبد شکافی متوجه شدیم او به خاطر سم سیانور جان سپرده است. سپس پزشک میانسال به دفاع ایستاد و گفت: من اصلا قربانی را نمی شناسم ...
سرلشکر قنبری هستم در ورزش!
مربی برود که موفق شود. از آن اتفاق تلخ در زندگی شخصی تان صحبت کنید. اوایل انقلاب بود. همسرم و سه فرزندم، خواهرم و فرزند خواهرم و شوهرخواهرم می خواستند به تهران بروند. به دامادمان گفتم با این وضعیت نمی خواهد بروید تهران؛ اما گوش نکرد و یکی دو روز بعد خبر دادند که تصادف کرده اند که همه کشته شدند، به جز یکی از خواهرهایم که او در تصادف فلج شد و چندسال قبل فوت کرد. بازگشت ...
روایت خانواده های شهدا و مسؤولان از حال و هوای سال 61 و تشییع شهدای عملیات محرم/ 25 آبان اصفهان، روز ...
جبهه ها رساند و در عملیات محرم شهید شد. فرحناز مرادی، مادر شهید مهدی پورمهرابی که یکی دیگر از شهدای عملیات محرم است برایم می گوید که پسرش سوم راهنمایی بوده که جبهه رفته، خانم مرادی پشت تلفن بغض می کند و بعد از مکث کوتاهی می گوید: هرچه به او گفتم نرو جبهه، همین جا بمان و درست را بخوان، گوش نکرد؛ برادر بزرگ ترش راهی جبهه شده بود و او هم هوایی شد، شناسنامه اش را دستکاری کرد و رفت، روز ...
چند روایت از تجربه کتاب فروش ها در مواجهه با کتاب خوان های عجیب وغریب
دیگر برگشت. من هم دیگر یادم رفته بود. آمد جلو گفت من را یادت می آید؟ گفتم نه راستش. گفت من همانی بودم که کتاب گودال ها را به من پیشنهاد کرده بودی. یادم آمد. گفتم خب بعدش چی شد؟ گفت یک روز دیدم کتابم نیست. با خودم فکر کردم نکند کتاب را داده ام به یکی دوستانم یا کسی برداشته و برده. رفتم بیرون اتاقم که از مادرم بپرسم کتابم را ندیده که دیدم یواشکی از ترس اینکه من نفهمم نشسته یک گوشه ای و دارد کتاب را ...
سیصد و هفتاد نفر نبودند؛ صدها هزار نفر بودند!
پیرمردی که .....! زنگش می زنم. صدای گرم و صمیمی اش یادآور خلوص همان سال هاست. با اینکه گرد فراموشی روی خاطراتش نشسته اما هنوز ناگفته های ناب زیادی دارد؛ از روزی که تصمیم می گیرند خودشان کار غسل شهدا را انجام بدهند؛ از لحظات تلخ غسل و کفن تن اربا اربای شهدا و از حرف هایی که واژه ها کم می آورند در نوشتنشان و قلم ها زیر بارشان شکسته می شوند. تازه از جبهه برگشته بود که فهمید شهدا راآورده اند. آخر شب که به سردخانة کهندژ رفت با صحنة هولناکی مواجه شد؛ تعداد بالای شهدای عملیات محرم. همراه با بقیه بچه ها غسل و کفن شهدا را شروع کرد. تا پاسی از نیمه شب روز بعد، چیزی حدود بیست و سه ساعت بی وقفه کار کردند تا سیصد و هفتاد شهید برای تشییع در اصفهان آماده شوند. در میان این سیصد و هفتاد و شهید، یکی بود که ماجرای متفاوتی داشت. شهیدی که از سه ماه قبل در سردخانه مانده و تشییع نشده بود. هرچه تلاش کرد، نام شهید را به خاطر نمی آورد. تنها یادش می آید که پیرمردی بود. برایم تعریف می کند که آن زمان، بچه ها برای دادن خبر شهادت، تصویر شهید را به کسی نشان نمی دادند. آن ها توی محله با پرس وجو از طریق اسم و فامیل شهید، خانواده اش را پیدا می کردند و خبر را می دادند. اما برا ...
پیام بر هزارها پرواز/واکنش متفاوت خانواده شهدا به شهادت فرزندشان
آن آمبولانس اُخت بگیرد، جابه جایی ها را حتی در بدترین شرایط آب وهوایی به انجام برساند، اما بهار سال 1361 و عملیات های فتح المبین و بیت المقدس، برای او حکم تیر نهایی را داشت. آنجا که او را مامور رساندن خبر شهادت رزمندگان به خانواده هایشان کردند : گفت بَلَتی بری در خانۀ شهیدها خبررسانی کنی؟ گفتم دیگر اینجا نمی آوریدشان؟گفت خیلی حاشیه دارد اینجا. گفتم حاج آقا من اصلاً از این کارها نکردم. گفت داری ...
اولین مرکز درمان تخصصی سوگ در ایران | اینجا مرگ هم چاره دارد!
اینجا دنبال کنید همه چیز از 25 اسفند ماه سال 1382 شروع شد. روزی که شروین، پسر 19 ساله شهره کوهکن در سانحه تصادف خودرو، درگذشت و به تعبیر مادر آسمانی شد. کوهن می گوید: شروین دانشجوی ترم اول مهندسی عمران بود. خوب پیانو می زد و در تالار رودکی اجرا داشت. با سن کم، دغدغه اش بازکردن گره از کار مردم و احساس مسئولیت اجتماعی اش خیلی زیاد بود. وقتی بم زلزله آمد با اصرار برای کمک رفت. گفتم مادر چه ...
مسن ترین عضو کتابخانه حرم مطهر رضوی و علاقه ستودنی به مطالعه
- هشت روز پس از تولد خواهر کوچک تر به رحمت خدا رفت. پدر دیگر ازدواج نکرد. او و خواهر بزرگ تر را به تهران نزد خواهر خود اشرف سادات برد تا او، آنها را بزرگ کند. خانم هدایت زاده صفوی در مورد تولد مادرش چنین می گوید: امروزه مادران دنبال سزارین و زایمان های زودهنگام نوزادان خود هستند تا روز، ماه و سال تولد کودک شان یکی شود. اما مادر من 1312/12/12 متولد شد و تولدش لاکچری بود. همه فامیل همیشه تولد مادرم ...
کشف حجاب لاله اسکندری جنجالی شد! | نخستین تصویر بی حجاب لاله اسکندری + عکس
به گزارش سلام نو، عکسی از لاله اسکندری در حالی که حجابی بر سر ندارد و در کنار دو دختر اروپایی ایستاده مورد توجه مخاطبین قرار گرفته و شایعاتی درباره ممنوع الکار شدن او بر سر زبان ها افتاده است. عکسی از لاله اسکندری در حالی که حجابی بر سر ندارد و در کنار دو دختر اروپایی ایستاده مورد توجه مخاطبین قرار گرفته و شایعاتی درباره ممنوع الکار شدن او بر سر زبان ها افتاده است. لاله اسکندری بازیگر ...
ناگفته هایی از زندگی علامه طباطبایی؛ خلع بدن، اجاره نشینی، مرجع اعلم و دکتر شریعتی + فیلم
انتخاب مرجع تقلید خدمت ایشان رفتم و گفتم آقا بابا اعلم کیست؛ فرمود الله اعلم، عرض کردم بین مراجع چه کسی اعلم است، باز دوباره همان کلمه را تکرار کرد، گفتم شما احتمال می دهید چه کسی اعلم باشد و ایشان فرمود حالا شد و آیت الله خویی را پیشنهاد دادند و بنده مقلد ایشان شدم. اینقدر ایشان دقیق و حساس بود. اوایل انقلاب خدمت ایشان رسیدم و گفتم الان وظیفه و تکلیف ما درباره انقلاب چیست؟ ایشان ...
از نوادر روزگار ما
درس می خواندیم. مرحوم قاضی برای ما یک معلم سرخانه آورده بود. تا سیوطی خوانده بودم. من بازیگوش بودم و توجه به درس نداشتم. روزی استاد رو به من کرد و مرا توبیخ کرد و گفت: تو خود را مسخره کردی یا مرا؟ اگر درس می خوانی بخوان وگرنه من بروم دنبال کارم. من مال یتیم می خورم. تحمل این حرف برای من مشکل بود. رفتم و وضو گرفتم و 2 رکعت نماز خواندم و با خدا به راز و نیاز پرداختم. گفتم: خدایا عشق و توفیق ...
ساعتی با حسن توکلی، عکاس پیش کسوت حرم و زیارت | عکاس صحن سپید
دوازده سالگی در یک عکاسی به عنوان شاگرد مشغول به کار شد. او می گوید: آن وقت ها این گونه نبود که استادکار ها کار را راحت به شاگرد یاد بدهند. پنج سال اول را فقط پادویی می کردم. از ساعت 7 صبح تا 7 شب فقط زمین را تی می کشیدم. ظهر ها که استادم می رفت خانه، یواشکی می رفتم تاریک خانه و کم کم چاپ عکس را یاد گرفتم. تا اینکه شروع به عکاسی پرتره کردم. بعد نزدیک منزلمان در خیابان پرستار یک مغازه عکاسی باز کردم ...
روزی 300 گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!
دادی که می فرستمت نظام. گفتم: خب نمی گیرند؛ سنت پایین است. گفت: شما شما نگران نباش، من درستش می کنم. من هم یک روز رفتم نمایندگی این اتوبوس های بین شهری که بلیط می فروشند و آنجا کار گیر آوردم و تقریبا یکی دو سال نماینده فروش آنجا بودم. بعد عباس آمد گفت که بابا من کارهای شناسنامه ام را درست کرده ام و دیگر می روم. شناسنامه افغانستان را دستکاری کرده بود و سنش را بالا برده بود. ...
زن، زاهدان، زندگی/ بگذارید پشت سر مولوی نماز بخوانم!
خوش نمی آید. دلم می خواست بپرسم از ماجرای مهسا امینی یا دلیل آنچه جمعه تلخ زاهدان را رقم زد اما حرف را عوض کردم. گفتم: بچه داری خاله جان؟ گفت: 4 تا. 2 تا دختر و 2 تا پسر؛ نوه هم دارم، اما خیلی مریض است؛ دخترم زمان بارداری ضعیف و کم سن و سال بود. وقتی بچه اش دنیا آمد، بلد نبود از خودش و بچه نگهداری کند، من هم گرفتار مریضی شوهرم بودم. . گرچه خودش تقریباً همه چیز را تعریف می کرد ...
مادری که تیم ملی را بدرقه کرد، که بود؟ +فیلم و عکس
خالقی پور در مراسم بدرقه ملی پوشان اظهار داشت: تک تک شما فرزندان من هستید. دلم برای تک تک شما می تپد. اگر اجازه بدهند دس تان تان را می بوسم. زیرا همه شما فرزندان و چشم و چراغ این ملت هستید. وی افزود: به من قول بدهید که همانطور که زیبا بازی کنید، با اخلاق ورزشی پرچم ایران را به دنیا بشناسانید. هر خانواده فرزندانی دارد. ما خانواده ایران بزرگ هستیم. در یک خانواده ممکن است تنش ایجاد شود. هر ...
مادر شهیدی که تیم ملی فوتبال را بدرقه کرد، داغدار کدام جوانان برومند ایران است؟
؟ گفت: مدیر آن جا مرا نمی برد! با مدیر تماس گرفتم و گفتم: چرا رسول را نمی برید؟ گفت: شما از جریان بی خبرید؟ گفتم: چه جریانی؟ گفت: داود پسرتان شهید و مفقودالاثر شده است . دوست داود پلاک بدون زنجیر پسرم را آورده بود، پرسیدم چرا زنجیر ندارد؟ جواب داد گردنش شیمیایی شده و ورم کرده بود و فقط پلاک مانده بود که قیچی کردم و آوردم. 10 روز بعد که پیکرش برگشت گفتم، پسرم را دفن نکنید تا حاجی بیاید، هیچکس جرأت ...
کبوتری سفید
خوب . همان شب خواب حمیدرضا را دیدم. با اسبی سرخ رنگ به خانه آمد. خندیدم و گفتم: از کی تا حالا به پاسداران جای موتور، اسب می دن؟ اونم جوری که بیاری توی خونه! با لحنی جدی گفت: مادر! سپاه از این اسب ها فقط به بعضی ها می ده. این هم اسبی نیست که بیرون بذارم برای همین آوردمش توی حیاط. صبح روز بعد تازه خوابم تعبیر شد. حمیدرضا بر اسب سرخ شهادت سوار شده بود و خبر آمدنش را به کبوتر سفید گفت تا برایم بیاورد. داد از دل منِ مادر، وقتی در معراج پیکرش را دیدم و فهمیدم دستش از آرنج قطع شده... بر اساس خاطرة مادر شهید، حمید رضا طیاری نویسنده: نادیا درخشان فرد ...
بابا وقتی از جبهه برمی گشت خادمی مردم روستا را می کرد
در جبهه بود و برگشت. چند روزی از ماندنش نگذشته بود که دوباره هوای رفتن به سرش زد. گفتم نمی گویم نرو ولی بگذار بچه ها بزرگ تر شوند و آن ها بروند. با لبخندی که در عمق نگاهش موج می زد، در پاسخم گفت خانم جان! سیده خانم! من که یک دفعه رفتم، می دانم چه خبر است. شما نمی دانی. واقعاً اگر آدم آنجا برود، ساخته می شود، انسان می شود. بدجور دلش به جبهه گیر کرده بود و زمزمه کلامش جبهه بود و میدان و تیر و ...
ساندیس خوری که برای امنیت کشور جان داد!
خواهی دست از سر من برداری؟ دو سه هفته قبل از شهادتش گفت: زهرا چند وقتی هست حال و هوایی دارم، نمی دانم چرا؟ در زندگی هر چه خواستم خدا به من داده، زن خوب، زندگی خوب، خانه و ماشین. به هر چه دوست داشتم، رسیدم ولی نمی دانم چرا اصلاً خوشحال نیستم، راضی نیستم؟ آن زمان درکش نکردم، ولی الان متوجه شدم او از این دنیا می خواست جدا شود. وقتی بعد از شهادت با من تماس گرفته شد، مطمئن شدم دیگر ...
ما سینه زدیم بی صدا باریدند
شده است بگوید و او نان حلال پدر و شیر پاک مادر را از مهم ترین دلایل دانست. به مادر شهید گفتم اگر او را ببینید چه خواهید گفت؟ بغضش را خورد، دوباره نگاهش همان صلابت قبلی را یافت و گفت: می گویم شفاعتم کند و به او افتخار می کنم. مادر شهید حسین هریری کمی دورتر ایستاده بود، نگاهش گرم و پر محبت بود، نزدیکش رفتم و به او گفتم شش سال است حسین آقا جسماً در کنار شما نبوده است، چطور دیدید این روزها را ...
آزار جنسی به دو پسر بچه مدرسه ای
توانستم مقابله کنم. شاید فکر کنید من آدم ضعیفی هستم، اما این طور نیست فقط ذهنم مریض است و نمی توانم خودم را کنترل کنم . چه شد که تصمیم گرفتی دو تا پسر بچه را قربانی نقشه ات کنی؟ نتوانستم خودم را کنترل کنم. خانه ما نزدیک مدرسه پسرانه است وقتی از مدرسه تعطیل شدند مقابل پنجره خانه مان رفتم. به دو تا از بچه ها که در حال عبور از خیابان بودند گفتم بیایند خانه مان به آن ها خرگوش ...
100 زن جوان در دام دندانپزشک قلابی
...> از کارهایش خوشم آمد اما وقتی با او تماس گرفتم تا وقت بگیرم، گفت ایران نیستم و هر بار بهانه می آورد که در ترکیه یا فلان کشور خارجی هستم. حدود 6 ماه تلفنی با او در تماس و منتظر بازگشتش بودم تا اینکه یک روز که برای عکاسی به باغی رفته بودم دکتر خودش تماس گرفت و خواست مرا ببیند وقتی گفتم الان سر کار هستم گفت خودم به آنجا می آیم بعد هم او را سوار بر خودروی شاسی بلند لوکس در حالی که کت و ...
روایت خواهر شهید کریمیان از اعلام مواضع شهید درباره اتفاقات جاری کشور
دنیا این بود که با شما بزرگواران آشنا شدم و آرزوی من خدمت به همه شهدا مخصوصاً شما بوده است. راه شهیدتان را فراموش نکنید و برای من زیارت عاشورا بخوانید که غوغا می کند. سخنی پایان خطاب به خانواده و همه مردمی که به این وصیت نامه گوش می دهید. من از این دنیا با همه زیبایی اش می روم و همه آرزوهایم را رها می کنم اما به ولایت و حقانیت علی ابن ابی طالب و خداوندی خدا یقه تان را می گیرم ...