خاطرات خواندنی و شیرین این روحانی آزاده را از دست ندهید
سایر منابع:
سایر خبرها
سرباز بعثی که در آشپزخانه ایرانی ها خدمت می کرد
بند و در اولین فرصت دور از چشم نیروهای کشورشان ، نه تنها خود را به رزمندگان ایرانی تسلیم کنند که دوشادوش آن ها برای دفاع از خاک ایران قدم بردارند. غذا رسانی رحیم بشکار یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس در خرمشهر خاطره ای از این دوران را تعریف می کند و می گوید : بعد از آزادسازی خرمشهر بود و من آن زمان مسئول توزیع غذا میان نیروهای ایرانی بودم. یک روز به اتفاق همرزمانم به منط ...
اسارت را با هنر قابل تحمل کردیم
رزمنده ها بود و به شدت عذاب می داد. مدتی که از اسارتم گذشت متوجه شدم بی دلیل اسیر نشدم و قطعا حکمتی پشت آن است. با افراد دیگه سعی کردیم کار های فرهنگی انجام دهیم؛ زیرا مشخص نبود که قرارست چند سال در آن جا ماندگار باشیم. حتی یک بار برای بچه ها تئاتر بازی کردم؛ چون که من قبلا کتاب و فیلم های زیادی خوانده و دیده بودم. درنتیجه گروه تئاتری شکل گرفت و نمایشنامه هم می نوشتیم. وی ادامه داد: زمان ...
زینب وار دل به دلش سپردم
بودم که بهم عنایت کردند”] آناج: چرا باورشون نمی شد شما مادر شهید هستید؟ چون نه گریه نه ناله و فریاد، هیچی...! فقط نگاه میکردم، من فقط از خدا خواستار صبر حضرت زینب(س) بودم که بهم عنایت کردند. لحظه آخر محض اطمینان خواستم تنها قسمتی از صورت پسرم بهم نشان بدهند بعد مراسم را ادامه بدند، که مطمئن شدم آن همان پسرم نادر است. بوی نادرم را حس کردم نادرقلی ...
شکنجه های دوران اسارت جانبازم کرد
گفتیم ما سنگینی آتش ندیدیم و معتقدیم هر کسی در جنگ جان خود را از دست بدهد شهید است؛ چرا که از کشور، انقلاب و ناموسش دفاع کرده است. من در این مصاحبه پس از معرفی خودم گفتم ما در بغداد به اسارت نیروهای بعث درآمدیم یعنی تا بغداد پیشروی کردیم و این قبیل عبارت ها به نوعی تضعیف روحیه دشمن بود. شوک الکتریکی در سلول انفرادی وی از انتقالش به همراه حدود 460 نفر دیگر که سن و سال نسبتاً کمی ...
وقتی “محمدرضا شریفی نیا” دستگیر و زندانی شد/ ماجرا چه بود؟؟
بود که از هر یک از زندانی ها که می پرسیدند چه کتابی خوانده ای، می گفت کلیله و دمنه ، بوستان و گلستان . نوبت به من که رسید، 8 صفحه را از کتاب هایی که خوانده بودم، پر کردم که دو صفحه اول آن مربوط به نویسندگان روسی بود. چند ساعت بعد، رئیس زندان مرا خواست و گفت تو چه کاره ای؟ گفتم من یک دانشجو هستم. گفت چگونه جسارت کردی نام تمام کتاب هایی را که خوانده ای، بنویسی؟ گفتم چون من معلم ...
دیگر نمی توانم تحمل کنم، شوهرم در همه مهمانی های شبانه من را...!
سمیرا من را برای برادرش سامان خواستگاری کرد. وقتی به خانواده ام گفتم قرار شد او را ببینیم و بعد تصمیم بگیریم. بعد از چند جلسه ملاقات متوجه شدم سامان خیلی حرف می زند و طبیعی است کسی که زیاد حرف می زند چندان کنترلی بر حرف هایش ندارد. سامان به یکباره گفت: رفتارهای من طبیعی نیست؟ می فهمی چه می گویی؟ قاضی دستش را به معنی سکوت بلند کرد و به مهتاب گفت ادامه بدهید ...
برای جشن ترخیص ماند ولی اسیر شد
به کشتن می دهد؟! تو را اینجا می کشند. . گفتم که هیچی نمی شود. کریم بعد از صحبت با فرمانده به پیش من آمد و پرسید که چه می خواهی؟ گفتم ماء(آب) می خواهم. کلمه عربی آب را از او یاد گرفته بودم. کریم رفت و از تانکر برایم آب آورد. علاوه بر من، آب را بین بقیه بچه ها هم پخش کرد. بعد از اسارت چه شد؟ بعد از اسارت، ما را به بعقوبه بردند. حدود 10 الی 15 روز در سوله ای در این شهر ماندیم ...
سرداران، سربه داران
بگویید؟ آخرین بار گفت: نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم. انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: خانم! شما را به خدا رضایت بدهید. ساکت بودم. گفت: خانم شما را ...
عجایب نماز اول وقت
، یک سال نماز های یومیه را سر وقت بخوانی . متعجب شدم که او قضیه مرا از کجا می دانست. کمی فکر کردم. دیدم اگر راست بگوید، ارزشش را دارد. خلاصه گفتم: باشد، قبول است و با اینکه تا آن زمان نماز نخوانده بودم و اصلا آن را قبول نداشتم، گفتم باشد. همین که گفتم قبول است آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد و در ازدحام جمعیت، یک دفعه دیدم پسرم از لابه لای جمعیت بیرون دوید و مردم هم به دنبالش؛ چون شفا ...
طرز تهیه مربای پرتقال حلقه ای شیک و مجلسی
کنید تا جوش بیاید و بعد پرتفال ها را 5 دقیقه داخل آن بجوشانید تا تلخی گرفته و کمی پرتقال ها نرم شود و بعد با آب سرد آبکشی کنید و داخل آبکش قرار دهید تا آب اضافه خارج شود. در ادامه باید پرتقال را به همراه شکر به صورت لا به لا بریزید و یک شب در یخچال قرار دهید تا شکر آب انداخته و بعد قابلمه را بدون افزودن آب روی حرارت قرار دهید و کف روی مربا را مداوم بگیرید و صبر کنید تا کم کم مربا غلیظ ...
دختری که کمک کار توپ 106 بود و در مقاومت خرمشهر جنگید
: مریم امجدی در مقاومت 35 روزه خرمشهر کنار رزمندگان حضور فعال داشت. اسلحه ژ -3 و کلت در اختیار داشت و همچنین کمک کار توپ 106 بود که همراه با عبدالنبی بردبار به مبارزه با دشمن می پرداختند. در 24 مهر 1359 که روز مقاومت نام دارد حضور فعال داشت. شیخ شریف قنوتی از ایشان می خواهد چون خانم هستند صحنه را ترک کنند و برادران مبارزه کنند. همسرم در پاسخ به شیخ شریف قنوتی می گوید: شما برای دفاع آمده اید، من هم ...
روایت های کمتر شنیده شده از امدادگری در جنگ؛ بدون اسلحه در خط مقدم
به گزارش ایسنا، گرچه بار اصلی تمام جنگ های کلاسیک بر عهده نیروهای نظامی است، اما بیش از یک قرن است که از زمان تاسیس صلیب سرخ و هلال احمر، این نهادها نیز وظایف مهمی را بر عهده گرفته اند. امدادرسانی به مجروحان جنگ، انتقال زنان، کودکان و سالمندان از مناطق تحت تاثیر حملات نظامی، جستجوی مفقودین و اسرا و ... از جمله این وظایف است که در دوران هشت ساله جنگ ایران و عراق نیز جمعیت هلال احمر مسئولیت آن را برعهده داشت. شهر ...
چفیه ای با عطر شب بو ...
شهید دادیم؟ فکر کردم و گفتم: یادم نیست دقیق. گفت: حدود هفتاد شهید. گفتم: آره آره. گفت: من اونجا بودم هفتادوچهارتا شهید داشتیم. این بیش کار رو خراب می کنه. اون چهار نفر عزیز دل خونواده هاشون بودن. زن و زندگی و بچه براشون عزیز بود، ولی وقتی می گن بیش این بیش تا بی نهایت ادامه داره. این حاجی که عدد دقیقمون رو گفت خیلی کیف داد. فردا توی قیامت می تونم سرم رو بلند کنم بگم آی مردم من این آقای ...
ولایت پذیری از شاخصه های شهید گنجی پور بود
...> سلام مادر جان، مادر شما چند فرزند دارید؟ هفت فرزند دارم، دو پسر و پنج دختر هستند. شهید، فرزند بزرگ شما بودند؟ بله امیدرضا فرزند بزرگم بود مادر، شهید گنجی پور متولد چه سالی بود؟ امیدرضا در روز 22 اردیبهشت ماه سال 1347 به دنیا آمد. چرا امیدرضا به جبهه رفت؟ پسر شهیدم، هدفش و همه کارهایش، خدایی بود و حضور در جبهه حق علیه باطل ...
حیرت یک شخصیت مشهور از حضور افغانستانی ها در ایران
کاری کنم یا نه که صدای شازده کوچولو توجهم را جلب کرد. لابه لای جمعیت دنبال موهای طلایی اش گشتم. بین زن و مردم ایستاده بود. یک لحظه سکوت شد. لابد مردم با خودشان می گفتند این فسقلی دیگه چی می گه؟ مادر این بچه کجاست؟ شازده کوچولو خیلی بی مقدمه گفت: واقعا حالم از شما انسان ها بهم می خوره. برگ های ملت ریخت که این دیگر چه می خواهد!؟ +شما به همنوع خودتونم رحم ندارین. واقعا نفرت انگیز ...
نگاهی به کتاب عطر پیراهن تو / شاید شما هم زیر لب گفته باشید
: گرسنه ام. می شه برام غذا بخری؟ دست به جیب های خالی اش برد و کمی مکث کرد. نگفت پول ندارد. از خانه بیرون رفت. با خودم گفتم: کاش چنین درخواستی نمی کردم، با یه لقمه نان و پنیر سیر می شدم. با غذای نذری امام حسین علیه السلام بازگشت... چشمم که به گنبد و بارگاه افتاد، دلم لرزید. برای همه دعا کردم جز خودم و سیدعلی. مدام حاجت دوستم را به زبان می آوردم. نُه سال بود ازدواج کرده بود و بچه نداشت. از ...
روایتی از هشت سال اسارت/ با ولایت بودن ضامن گم نکردن راه
که از ناحیه پای راست مجروح شدم به اسارت دشمن درآمدم. رضایی با اشاره به اینکه در جنگ ناجوانمردانه ایران و عراق بیش از 50 کشور صدام را یاری کردند، بیان کرد: سفر آخرم به جبهه های حق علیه باطل هشت سال و یک ماه و چهار روز طول کشید و در این مدت در اسارت دشمن بودم. وی از دوستان و هم شاگردی های شهیدش برایم می گوید که در صدر همه نام معلم شهید شریفی نیا از معلمان مدرسه راهنمایی فرزاد ...
روزهایی که بدون شهید قاسمی می گذرد
سال از من بزرگتر بود که با هم ازدواج کردیم. وی گفت: او از سربازی هم معاف شده بود، چند روز بعد از عروسی اکبر دوباره به تهران رفت و من به عنوان عروس خانواده در خانه عمویم زندگی می کردم و اکبر تا هفت ماه به خاطر کار و درس به ما سر نزد و من هم چون سن کمی داشتم خیلی احساس دلتنگی نمی کردم و در کنار خانواده عمویم مثل دختر آن خانواده بودم و روزگار می گذراندم. سفارش لباس زنانه نمی گر ...
شهیدی که در خواب از حاج قاسم درجه گرفت
شهادتش که عکسش را با گوشی انداختم. صورتش زرد شده بود. گفتم حسین ببین چه رنگت پریده، امروز نرو سر کار. گفت: نه هیچم رنگم نپریده. بعد به عکس نگاه کرد و به زبان ترکی گفت: ببین چه خوشگل شدم برات. خوشگلم نه؟ بعد هم شروع کرد به پوشیدن کتانی هایش. گفت: راضی هستی ازم؟ گفتم چرا نباشم مگه چیکار کردی؟ و از پله ها پایین رفت. دوباره ایستاد. سلام نظامی داد. خندیدم. یکهو گفت: دشمن شاد نشی یوقت حاج خانوم. ...
روایت مردانی که جان بر سر عشق باختند
) گریستیم. ادامه می دهد: شب عملیات عاشورا ما 400 رزمنده بودیم که باید در 2 ستون به سمت دشمن حرکت می کردیم. کریم انداربی در حال چیدن رزمندگان در ستون ها بود که با دیدن من گفت: حامدی فر شما بروید آخر ستون. خودش هم رفت جلوی ستون و دستور حرکت داد. با دستور فرمانده، ما 400 رزمنده در دل شب راهی منطقه کوهستانی شدیم. در جبهه هر شب این اتفاق می افتاد که دشمن هر نیم ساعت یک منور شلیک می کرد، یا رگبار ...
حضور عکاس زن در 20 منطقه عملیاتی / نگاتیو های زیادی از جنگ برای چاپ کردن دارم
؟ برخی موارد تنها برخی موارد هم با گروههای دانشجویی یا خبری می رفتم یک بار یک خبرنگار خارجی به من گفت در این شرایط جنگ و بمباران تو چطور نمی ترسی گفتم من الله اکبر می گویم و با آن آرام می گیرم تو هم بگو و آرام شو. تعامل خانواده با شما چطور بود؟ من چون در مناطق جنگی و زیر بمباران دشمن هم عکاسی می کردم انها 3 تا 4 بار حتی برای من حجله ی شهادت نصب کردند اما زنده برگشتم. من چون از ...
چرا ارتش در نقطه صفر مرزی نجنگید؟ کد خبر: 890118 / دیروز, 20:33 / ایران
. خیلی خسته بودم چون 2-3 شب بود که نخوابیده بودم. با پوتین و لباس در راهرو روی تخت دراز کشیدم تا کمی بخوابم که یک مرتبه یکی آمد و با تکان های محکم من را بیدار کرد. بعد هیجان زده گفت؛ بلند شوید عراقی ها وارد آبادان شدند! ایشان همان دریا قلی بود. دریا قلی اولین بار و مستقیماً به شما مراجعه کرد؟ بله من حقیقتش آن قدر خسته بودم که دوباره خوابم برد. بار دیگر بیدارم کرد و گفت؛ بلند شوید ...
یک رویای شیرین و کوتاه
از وقتی که تماس گرفتند و برای برنامه دعوتم کردند، دل تو دلم نبود، روی ابرها بودم و لحظه شماری می کردم تا برسم به روز دیدار. وقتی پا روی جاجیم های حسینیه امام خمینی(ره) گذاشتم، نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که الحمدلله اذن دادند. من وقتی روی آقا را می بینم همه وجودم شعف می شود. می ترسیدم از فرط شوق دیدن شان زبانم بند بیاید اما آرامش پدرانه شان آرامم کرد. حرف می زدم و اجرا می کردم اما همه حواسم ...
زن آزاده:بعثی ها را کتک زدیم تا دلشان برای مردهای ایرانی بسوزد!
زنی رنج زُمختی های دشمن را نبیند و نچشد. با این حال در جنگ تحمیلی، زنان هم می جنگیدند، اما در عقب جبهه، تجهیزات آماده می کردند، دارو می فرستادند، غذا بسته بندی می کردند، پرستاری می کردند و ... . بعضی از آن ها به اسارت عراقی ها هم در آمدند. فاطمه ناهیدی اولین بانوی ایرانی است که به اسارت نیروهای رژیم صدام درآمد. او که با مدرک مامایی به خط مقدم جبهه خرمشهر رفته بود تا پرستاری مجروحان را ...
کارآفرینی قدم هایی دارد که باید یکی یکی برداشته شوند
شبیه به کاراکتر شخصیت های کارتونی است؛ آن قدر که شک می کنم این لحن آهنگین و توانمندی ساختارمند کردن داده های متعدد چگونه در یک جسم جا شده است. تازه ماجرا، آن جایی جالب می شود که می فهمی همزمان هم اهل خانه و خانواده اش است و هم این که رفیق باز درجه یک. نامش کتایون سپهری و صاحب کسب و کاری به نام شرکت نوآور شتاب دهنده منش است. البته خیلی زود می فهمی که کتی صدایش می کنند. معمولا مقامات مدیریتی را با ویژگی های به خصوصی می شناسیم؛ خصلت ...
گفت و گوی ایثار با جانباز نعمت اله غلامپور مدیر کل بنیاد بوشهر به مناسبت هفته دفاع مقدس
فروردین عملیات فتح المبین و آزاد سازی منطقه شوش، دهلاویه و بخش عظیمی از سوسنگرد بود. 61 تن از شهدای این عملیات از استان بوشهر بودند. بعد از آن 10 اردیبهشت عملیات الی بیت المقدس و آزاد سازی خرمشهر در گرمای سخت جنوب شروع شد و بیش از 20 روز به طول انجامید و بعد از فتح خرمشهر و گرفتن 20هزار اسیر از دشمن، عملیات رمضان را داشتیم که اولین عملیات برون مرزی بود. بعد هم عملیات محرم را در منطقه دهلران داشتیم ...
پدرم معتاد بود، من دزد شدم!
16 یا 17 ساله بودم. چرا سراغ مواد رفتی؟ من در یک پنچرگیری کار می کردم. یک روز سوار موتور مشتری شدم خوشم آمد. رانندگی با موتور را خوب بلد نبودم؛ اما با موتور چرخی زدم. تصادف کردم. خوردم به یک درخت. پای خودم شکست، صاحب موتور هم شاکی شد. شکایت کرد و خلاصه که درگیری پیش آمد. اوستا رضایتش را گرفت، اما من را اخراج کرد. بعد از آن دیگر سر کار نرفتم. رفتم سمت خلاف. دزدی می کردم تا ...
بانویی که همه ثروتش را خرج دین کرد
پیامبر بودند، گفت: اگر ایشان خواستگاری کنند، من بله خواهم گفت. فاطمی منش با بیان اینکه حضرت محمد (ص) از خدیجه سلام الله علیها خواستگاری کرده و ایشان هم پاسخ مثبت دادند، افزود: زندگی نورانی ایشان شروع شد در حالی که زنان دیگر او را طعنه زدند که با یتیم ازدواج کردید ولی ایشان همه سرمایه اش را برای دین خرج کرده در محاصره در شعب ابی طالب همراه پیامبر (ص) در سختی و گرفتاری بوده و در راه دین از ...
سه روز اعتصاب غذا برای گرفتن اجازه رفتن به جبهه
عراق به ایران تعرض کرد و حضرت امام فرمان جهاد دادند، لبیک گفتم و به اتفاق برادرم مسعود که در کمیته انقلاب اسلامی بودیم کلاسهای عقیدتی، آموزش نظامی، امدادگری را گذراندم، در کلاسهای استاد امین نژاد مبلغ و مدرس بودم. ایشان گفتند چه کسی حاضر است به جبهه برود؟ من تنها کسی بودم که دستم را بلند کردم و رضایت خود را اعلام کردم. البته ناگفته نماند از سال 1359 با شروع جنگ تحمیلی در مسجد جامع سربندر ...