سایر منابع:
سایر خبرها
ماجرای قتل 2 زن و یک پسربچه در گلابدره
دوستان قدیمی ام به خانه اش رفتم اما او در خانه نبود و همسرش تا رسیدن شوهرش، مرا به داخل خانه دعوت کرد.وقتی در خانه تنها بودیم، فکر سرقت به ذهنم رسید اما همسر دوستم متوجه نقشه شوم من شد و به همین خاطر سر و صدا کرد و خواست مرا از خانه بیرون کند. من هم از ترس اینکه همسایه ها متوجه شوند، مجبور شدم این زن را با پیچیدن سیم سشوار به گردنش خفه کنم. پس از قتل این زن خواستم از خانه شان بیرون ...
معرفان کشمیری در نخست وزیری باید جوابگو باشند
چنین اتفاقی رخ می دهد، مسئولین امر باید جوابگو باشند، چون اجازه دادند نفوذی ها وارد تشکیلات شوند و مقصرند. البته من آنها را خائن نمی دانم. با آقای خسرو تهرانی تا آنجایی که آشنایی داشتم، معتقدم که خائن نیست و هرچند آقای حسن کامران هم آن حرف ها و بدگویی ها را پشت سر من کرد، ولی ایشان را آدم بدی نمی دانم. * اختلاف کامران با شما بر سر چه چیزی بود؟ ایشان بعد از این حوادث مدتی به زندان افتاد و فکر می کند من باعث این امر شدم. ما باهم رفیق بودیم و باهم رفت و آمد داشتیم، تعجب می کنم که چرا این حرف ها را می زند. ...
از خواستگاری یواشکی تا بهانه گیری یک آقازاده
یادم هست اول دبیرستان بودم که در جمع خانوادگی فامیل نشسته بودیم. همه بودند اما ما 2 نفر کمی به هم نزدیک تر نشستیم. وسط شلوغی بقیه، آرام به من گفت دخترخاله، زن من می شوی؟ نمی دانم چرا جا نخوردم! اما زود به او گفتم هرچه پدر و مادرم بگویند، اما الآن می خواهم درس بخوانم. من 16 ساله بودم و محمد 21 ساله، متولدین سال 66 و 61٫ همانجا صحبت های بینمان تمام شد و بعد از آن هردومان حرف ...
اسیدپاشی مرموز نیمه شب در پایتخت
دارم می سوزم. بعد چه کردید؟ در فرصتی مناسب از دیوار بالا رفته و به داخل مغازه همسایه رفتم، چون می سوختم خودم را با آب شستم و بعد به خانه رفتم. اگر شما در اسیدپاشی نقشی نداشتی چرا خودت را معرفی کردی؟ درگیری شده بود و پلیس در حال تحقیقات بود، چون کاری نکرده بودم که بخواهم فرار کنم تصمیم گرفتم خودم را معرفی کنم. شما گفتی درگیری ساعت 2 نیمه شب بود، چرا آن موقع مغازه باز بود؟ ماشینم خراب بود به همین خاطر بعداز پایان کار تصمیم گرفتم، ماشینم را درست کنم. برای همین در تعمیرگاه ماندم. ...
علیزاده: با پول هایم برای کودکان کار سرپناه درست می کنم
کودکی ام کنارم بود، پوئن مثبتی برایم بود و خیلی کمک کرد. اگر این اتفاق نمی افتاد، اطمینان دارم که نمی توانستم مدال بگیرم. بعد از باختم مقابل حریف اسپانیایی دیگر دوست نداشتم مسابقه بدهم چون خیلی ناراحت بودم اما صحبت های استاد کامرانی شرایط من را تغییر داد. باورتان نمی شود اگر بگویم که حتی یک لحظه دعا کردم که ورزشکار اسپانیایی به فینال نرود چون واقعا نمی خواستم مسابقه بدهم اما استادم به من گفت برای ...
قاتل: زودتر اعدامم کنید
روز قبل از حادثه مهدی بالای 15 بار با من تماس گرفت و من جواب تماسش را ندادم تا اینکه روز حادثه مقدار زیادی ترامادول استفاده کردم و بعد هم به خانه مهدی رفتم تا با همسرش صحبت کنم. او را مثل خواهر خودم می دانستم. زنگ درِ خانه را زدم و وارد شدم. مینا تعارف کرد که داخل بروم و گفت مادرشوهر و خواهرش هم هستند. در اتاق داشتیم با هم صحبت می کردیم به او گفتم مدتی به خانه ما نیاید و خواهش کردم این ...
سفرنامه غرب اروپا(17)آشوب در پاریس...
در"سفرنامه غرب اروپا" که حاوی اطلاعاتی از سفر به سه کشور آلمان،فرانسه و هلند است سعی شده از طولانی نویسی و اضافه نویسی پرهیز شود و مطالب با قلمی ساده و خلاصه بیان شود تا مطالعه آن برای مخاطبان دلپذیر باشد. قسمت های گذشته این سفرنامه را اینجا ببینید. 9آوریل 21/2016 فروردین1395 بعد ازظهر پیاده تا کلیسای نتردام رفتم. کلیسایی بزرگ و زیبا که درمیان رود سن قرارگرفته است ...
زمانی که به هوش آمدم از دیدن پسر جوان در کنارم خشکم زد
جمع کنه. بهاره که دیگه بچه نیست! بعد از مدتی سرانجام در جمع گریانی متشکل از پدر، مادر، دو خواهر و سه برادر سوار هواپیما و راهی پایتخت شدم. و با ز همون دست و پاچلفتی باقی موندم. وقتی که سال سوم دانشگاه بودم. مثل همیشه مجبور بودم در صف اتوبوس بایستم و گردن بکشم. زمستان بود و من حواس پرت، فراموش کرده بودم کاپشن بپوشم و به همین حسابی سرما به مغز استخوانم نفوذ کرده و و نوک دماغم ...
فکر کردم دوستم به زنم نظر دارد، به سراغ زنش رفتم و ... + عکس
را بردیم و خانه را ترک کردم. وی در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت: یک ساعت بعد برای از بین بردن آثار جرم به خانه مهدی برگشته بودم که با پلیس روبه رو شدم. من هنوز هم نمی دانم فکر خیانت مهدی به من به خاطر مصرف قرص ها بود یا واقعیت داشت. من برای قصاص آماده ام و از اولیای دم می خواهم مرا حلال کنند. در پایان این جلسه هیات قضایی وارد شور شد تا رای صادر کند. ...
یکی از دوستان همسرم نگاه ناپاکی به من داشت/ روزی که در خانه تنها بودم او به خانه ام آمد
.... شوهرم فکر می کرد از روی حس حسادت این حرف ها را پشت سر دوستش می زنم. او به گفته هایم توجهی نشان نمی داد. یک روز که تنها بودم زنگ در خانه به صدا درآمد. دوست شوهرم منتظر بود در خانه را باز کنم. او با توسل به زور وارد خانه شد. جیغ و فریاد راه انداختم و از ترس پا به فرار گذاشت. من که دیگر تحمل چنین شرایطی نداشتم وسایلم را جمع کردم و به خانه پدرم رفتم. بعد هم شکایت کردم. تا ...
ماجرای دیدار شهید کولیوند با مقام معظم رهبری/ محمدباقر و محمدصفا مفقود شدند
پسرعموهایش با هم شهید شده بودند و خودش هم آنجا بود. او امدادگر بود، صبح عملیات دست یکی از رزمنده ها را باندپیچی می کرد که گلوله به پشت سرش خورد و سرش روی پاهای من افتاد. محمدجواد کولیوند در رابطه با برادر شهیدش حسن نیز می گوید: صبح روزی که می خواستند به دیدار مقام معظم رهبری بروند، حاج حسن به من زنگ زد گفت ما داریم می رویم خدمت مقام معظم رهبری و انفرادی است. گفت حدود سی نفر هستیم و تو هم بیا ...
خاطره گویی از تاریخ انقلاب در میز گرد بهزاد نبوی و احمد توکلی
.... بعد هم گفت: حاج محسن رفیق دست نقل می کرد که یکی از مخالفان صدام به تهران آمده بود و ما از او پذیرایی می کردیم. امام فهمیده بود و گفته بود او فرد فاسدی است و باید از کشور بیرون شود . رجایی هم بلافاصله به رفیق دوست زنگ می زند و پیغام امام را می دهد. بعد تقریبا یک ساعت، دوباره زنگ می زند و رفیق دوست می گوید که در این یک ساعت چطور می توانستم ماشین یا هواپیما پیدا کنم و این میهمان را خارج کنم ...
اصرار داشتم با یک جانباز ازدواج کنم/ در کردستان دوست و دشمن مشخص نبود [حاوی تصاویر دلخراش]
ندای اصفهان- زهرا آصالح/ شهناز آقایی متولد سال 1338 در شهر اصفهان و دارای سه فرزند پسر است. با او در اردوی راهیان نور غرب آشنا شدیم و در گلستان شهدای اصفهان به گفتگو نشستیم. او پرورش یافته خانواده ای مذهبی، مجاهد و جانباز است که در مسیر انقلاب و جنگ پخته تر شده و حرف های زیادی برای نسل جوان امروز دارد. حرفهایی از رشادت ها و شهادت های مظلومانه ای که در کردستان دیده است و کمتر گوشی حتی ...
روزنامه نگاری که صندلی ندارد!
بلاهای زیادی به سرم آمده است. یک بار یک ویژه نامه در روزنامه داشتیم و برای همین پنج شبانه روز بود که خانه نرفته بودم. بعد از پنج روز به یک حمام عمومی در لاله زار رفتم. همین که سرم را روی سنگ های گرم کف حمام گذاشتم، خوابم برد. یک مرتبه از خواب پریدم و دیدم شب شده و حمام لبریز از آدم است و امکان بلند شدن نیست. دوباره خوابیدم که دیدم یک نفر با پا به من می زند و می گوید ساعت سه عصر است. من قرار بود نیم ...
خاطره گویی بهزاد نبوی و احمد توکلی از عصبانیت های بنی صدر و هوش رجایی
بنی صدر به بهشهر، جمعیت در حدی از بنی صدر به دلیل حرف های پوپولیسمی استقبال کردند که من مجبور شدم و پشت تریبون رفتم که بلایی سر ایشان نیاید تا گردن ما که مخالف او بودیم نیفتند. توکلی به بیان خاطره ای از آرایشگری که به مجلس می آمد پرداخت و گفت: این آرایشگر گفت من برای اصلاح شهید رجایی روزنامه ای روی زمین پهن کرده بودم، وقتی خواستم روزنامه را دور بینندازم ایشان روزنامه را تمیز و تا کرد ...
آزاده امید بابانیا: نگاه کن ما با چه کسانی می جنگیم
...> اعزام شما به جبهه به چه صورت بود؟ بنده بسیجی بودم که از لشگر 25 کربلا به جبهه و مناطق عملیاتی جنوب اعزام شدم. خانواده ام مخالف حضورم در جبهه بودند و به همین علت سه سال، مداوم در تلاش بودم تا به طریقی به جبهه بروم. دو برادر و پدرم رزمنده بودند و آنان اصرار داشتند که من به جای حضور در جبهه، درسم را بخوانم و هر بار با ترفندی در صدد یافتن راهی برای اعزام به جبهه بودم. هر سال تیرماه برای ...
بازخوانی پرونده یک انفجار/ چه کسی برای کشمیری جسدسازی کرد
می گویید باشد پس چرا این پرونده 8 سال به طول کشید و در همان دوران مختومه اعلام نشد. من با موسوی خوئینی ها صحبت کردم اما او به من گفت من نزد امام رفتم و امام درباره انفجار دفتر نخست وزیری حرفی به من زد و به من گفت این پرونده را ببندید. سلیمی نمین در ادامه درباره صحبت های موگویی اظهار کرد: پرونده انفجار دفتر نخست وزیری متهمان زیادی داشت و با دستور امام بسته شد. سال ها کامران با همین اتهام ...
سرنوشت تکان دهنده ستاره
هیچ وقت پولی نداشتم تا همچون همکلاسی هایم از بوفه مدرسه خوراکی بخرم و به همین دلیل همیشه زنگ های تفریح یا به بهانه درس خواندن داخل کلاس می ماندم و یا به گوشه خلوت حیاط می رفتم تا از گزند نگاههای تمسّخرآمیز بچّه ها دور باشم . من درس خوان ترین شاگر کلاس بودم و همه نمراتم بیست بود. امتحان ریاضی آن روز را هم خوب داده بودم و در حالیکه دیگر هیچ توانی در جسم کوچکم نبود، به سمت خانه راه افتادم ...
آخرین مداحی داود روضه شهادت در الزهرا بود
رسد و داود برای اینکه پیکر او را به عقب برگرداند جلو می رود. در همین حین گلوله ای به دستش می خورد اما برنمی گردد. با همان زخم تعدادی از دشمنان را می کشد که تیری به سر و چشمش اصابت می کند. دیگر نمی تواند ادامه بدهد و شهید می شود. پیکرش 48 ساعت داخل کانال ماند و بعد آن را برگرداندند. این طرف در ایران و با توجه به آخرین تماس تلفنی تان، احساس می کردید که هر لحظه خبر شهادتش را دریافت کنید؟ ...
یا علی(ع)
گاوها را داخل طویله کرد و تند به سمت مش صفر آمد و با تشر گفت : - صفر چه خبرته؟! می خوای ای شو مردمو بکشی رو سرمون؟! اگه پیل مال بچه ی مظفر نی، سی چه اَ عابد گفتی جار بزنه یا علی (ع) ؟ مش صفر نگاه زیر چشمی به جیران کرد و گفت : - تا تو کش بیای! زنکه بی ادب برو اَ کارت برس! صد بار گفتم رو حرف مردت حرف نزن! انگار مغز گنجشک خورده، بیس و چهار ساعت زبونش اَرویه! زن مو به ...
مسعود کشمیری؛ از نام نویسی در کلاس رقص تا دبیری شورای عالی امنیت ملی
. یک روز قبل از 8 شهریور به نخست وزیری رفتم و دیدم در صف جماعت، کشمیری جلو ایستاده و شهید رجایی و بهزاد نبوی به او اقتدا کرده اند! در روز 8 شهریور هم چندین بار به من زنگ زد تا به عنوان معاون وزیر کشور در جلسه حضور پیدا کنم، ولی من چون تازه و در 5 شهریور این مسئولیت را پذیرفته بودم، کمی دیر راه افتادم و در راه بود که خبر انفجار دفتر را شنیدم، کشمیری در قبل از انقلاب جزو طیفی بود که از بازرگان و ...
تکه تکه کردن مرد هوس باز در حمام
.... علیرضا هم قبول کرد. به همین خاطر ساعت 12 شب سوم خرداد به خانه ام امد. من برای ازدواج با او شرایطی را مطرح کردم و او قبول کرد. چون به حرف هایش اعتماد نداشتم شرایطم را روی یک برگه نوشتم تا او امضا کند اما قبول نکرد و یکباره به سمتم حمله ور شد. من هم از ترسم با چکشی که روی میز قرار داشت پنج ضربه به سرش زدم. در پایان آن جلسه هیات قضایی وارد شور شد و معصومه را به قصاص محکوم کرد ولی رییس ...
جبهه رفتنم فقط برای اسلام بود
... از خدا خواستم فرصتی فراهم شود تا با او مناجات کنم بعد از آن بود که 96 به اسارت رفتم حاج اکبر گل آرایش گذری به سال های قبل از اسارت می زند و بیماری که او را به آی سی یو کشانده و از آنجا دعایی کرده که فکرش را هم نمی کرده که به شکل اسرات اجابت شود. حاج اکبر می گوید:یک بار مریض و در آی سی بستری شدم. از خدا خواستم که شرایطی فراهم شود تا بتوانم به راحتی صدایش بزنم و جواب بگیرم ...
گفتگو با مادرشهیدی که درهنگام دفن خندید
صدای بلند گفت: مادر من دارم می روم . یک نگاه به سرتاپایش انداختم؛ ته دلم لرزید که مبادا این آخرین بار است محمدرضا را می بینم. چند دقیقه بعد از رفتنش؛ به خانه مادربزرگشان رفتم تا بار دیگر محمدرضا را ببینم؛ اما دیر رسیدم و محمدرضا رفته بود. شب قبل از شهادت محمدرضا خواب دیدم که برایش به خواستگاری رفته ام. به محمدرضا گفتم پسرم خوب به دختر خانم نگاه کن؛ نامش فاطمه است. سرش را پایین ...
یک هفته با استاندار بوشهر
، نتوانستم با پرواز شب، به بوشهر برگردم. دوشنبه 95.05.18 روز دوشنبه، با پرواز پنج و نیم صبح، به بوشهر آمدم. طبق قرار قبلی ساعت 7.05، صبحانه دعوت حضرت آیت الله حسینی بوشهری بودم. پس از صحبت ها و مذاکراتی، آمدم دفتر و پیگیر امور جاری شدم. خبر دادند که روز چهارشنبه بیستم مرداد، بایستی در جلسه مشترک هیئت دولت و استانداران، به نمایندگی از استانداران سخنرانی داشته باشم، لذا بلافاصله ...
خاطرات مددکار ایثارگر جنگ های کردستان/از معجزه در بیمارستان تا سلاخی بیسیم چی توسط بعثی ها
که به همکارانم گفتم از صبح تا حالا خیلی خسته شدم! می روم در اتاقم هم نماز بخوانم و هم کمی استراحت کنم و برگردم. هنوز وضو نگرفته بودم که دیدم در می زنند. دوستان گفتد بیا و ببین که معجزه شده!! با عجله رفتم ودیدم همان سرباز بدحال روی تخت نشسته و دیگر هیچ وسیله ای به او وصل نیست. ولی هنوز نمی توانست صحبت کند. هر چه از او می پرسیدیم که چی شد و چه دیدی؟! فقط سر و دست هایش را بالا می برد و ...
پول خودش نمی آید
پول و تهیه یک آپارتمان 60 متری برای یک زندگی ساده هیچ وقت مورد نظر من نبود، از همان زمان که پدرم صبح های زود صدایم می زد تا گوسفندهای مان را به صحرا ببرم تا چریدن شان را آغاز کنند تا غروب که از تپه سرازیر می شدم، فقط به روزهایی فکر می کردم که به شهر بروم و به بخش های بالای شهر سر بزنم و دوستی با آدم های موفق از نظر مالی را به هر طریق که شده پیش بگیرم، بهترین راه را در کنکاش های اولیه با پرداخت خرج ...
حجت الاسلام حائری زاده: منیت انسان را بیچاره می کند/ زمزمه های شهید رجایی با خودش در نیمه های شب + گزارش ...
(ع) موعظه کرد گوش نکرد. در روایت است که فرعون و همراهیانش در دقیقه آخر که داشتند غرق می شدند گفتند : حالا ما ایمان آورده ایم. خدانکند که خداوند به برجک کسی بزند، خداوند گفت: حالا، تو که تا چند دقیقه پیش خدا بودی. خداوند می گوید: به ذهن مصری ها انداختیم که او را از آب بگیرند و مومیاییش کنند. تا برای نسل های بعد نشانه ای باشد. قرآن می فرماید: با اینکه اکثرا این صحنه را می بینند ولی باز هم اکثرا از ...
پاسخ های صادقانه بازیگر ستایش به مهران مدیری
. اصلا واقعیت این است که من کمی در موسیقی خنگ هستم و هر کاری می کنم نمی شود. کلاس سنتور رفتم و آخرش آهنگ تولد یاد گرفتم و برای گیتار سه چهار ماه استاد به خانه ما آمد، اما الان هیچ چیزی از نواختن گیتار یادم نیست. او همچنین در پاسخ به این سئوال که چرا در سن 32 سالگی ازدواج نکرده است، چنین پاسخ داد: تا سن 24 و 25 سالگی خواستگار داشتم، از 25 سالگی به بعد دیگر خواستگار نداشتم و به خصوص از وقتی ...
هنگام عصبانیت در یک لحظه کاری کردم که هرگز قابل جبران نیست
به مناسبت ولنتاین قرار گذاشته بودیم از صبح به گردش و تفریح برویم. زمانیکه سوار ماشین شدیم به طور بدی به انتقاد از من پرداخت و گفت که باید هرچه زودتر با هم ازدواج کنیم. نمی دانم چرا اما خیلی عصبانی بود و حتی به مادر من نیز فحش داد که در یک لحظه عصبانی شدم و او را خفه کردم. گمان می کنم بیشتر از یک دقیقه نشد که فهمیدم او خفه شده است و صورتش کبود شده بود. بعد از آن جسدش را به بیرون شهر بردم و پس از ...