سایر منابع:
سایر خبرها
خورشید از نبودن تو تار می شود(چشم به راه سپیده)
....ir بارش باران نایی برای ناله ز هجران نمانده است اصلا در این فراق به تن جان نمانده است من هر چه چوب می خورم از دوری شماست در این دل جنون زده سامان نمانده است بی تو به آخر خط دنیا رسیده ایم چیزی دگر به نقطه پایان نمانده است بی تو خزانی است تمام فصول سال شوقی برای بارش باران نمانده است هر جا نسیمی از سر زلفت رسیده ...
شیعه بانوی انسان ساز کیست؟/نگاهی به کتاب سکه تقدیر
، درخت، گلدان، خیابان و...، به نظر فیلم سازان و مخصوصاً منتقدان شان صرفاً "نماد" هستند؛ مثلاً کارگردان یک کلاغ را نشان می دهد و منظورش هوچی گری و قیل وقال است. لاک پشت، نمادی از کندی و تنبلی است. یک کوچه بن بست، نمادی از بن بست های اجتماعی است. آسمان ابری، نمادی از دل گیری است. باران و شکوفه گل، نمادی از امید به آینده است. و یا خیره شدن قهرمان داستان به نقطه ای دوردست افق و دقیقه های پشت سر هم سکوت ...
غارتگران فضای خصوصی خانه
عطیه میرزاامیری/نویسنده روز اول قرنطینه، کتابی از کتابخانه ام بیرون کشیدم و دوان دوان، خوشحال از اینکه راه حلی برای خانه نشینی مادرم پیدا کرده ام، به سویش رفتم. کتاب را در دست مادرم گذاشتم و گفتم روزها سرش را با آن گرم کند. مادرم با بی میلی آن را گرفت. تا آخر هفته، کتاب را گوشه خانه، رها شده دیدم. بعد از چند روزی که به مادرم، مبنی براینکه چرا کتاب را نخواند و آن را روی میز انداخت ...
روایت عجیب جهادگر کرونایی از قاچاق مشروب تا نجات جان بیماران
اطرافیان و گفتم آخدا! کمکم کن. تو به دل قاضی انداختی قسمم را باور کند چون تو باورم کردی، توبه ام را پذیرفتی. حالا هم دستم را بگیر. هیات جواد الائمه بابلسر هم پاتوق من شده بود. آن سال ها با دل شکسته به هیات می رفتم و عشق و ارادتی که از بچگی به اهل بیت داشتم رنگ و بوی دیگری گرفته بود. هیاتی ها هم می دانستند من که بودم و چه بودم. چون به خاک کوفتم به صد خاری... تو زخاکم به لطف برداری بعد ...
مهدی گل سرسبد 9 رزمنده خانواده شان بود + عکس
، یک ماشین مهمات عراقی ها به دست رزمندگان خودمان می افتد، اما در درگیری های پل مقاومت، گردان شان به مشکل برمی خورد. مهدی که تک تیرانداز بود تیربار برمی دارد و به فرمانده گردان شان می گوید من بعثی ها را مشغول می کنم. بعد روی خاکریز با تیربار شروع به زدن بعثی ها می کند و گویا تعداد زیادی از آن ها را می کشد، اما با آتش شدید دشمن، یک گلوله از کنار دست چپ مهدی رد می شود و به قلبش می خورد و همان جا می ...
صورتت را بپوشان همشهری!
می اندازد. لبخند می زنم طوری که چشمان بی قرارش آرام بگیرد. او که 25 سال سن دارد و تا دیپلم درس خوانده، حالا با بدهی سنگینی که روی دستش مانده دل به خیابان زده و می گوید: خرداد پارسال توی مترو سوپرمارکت اجاره کردم تا این که کرونا شروع شد و مترو تجاری نامه زد که اگر می خواهید کرکره را پایین بکشید و اجاره مغازه هم ندهید. ما هم دیدیم کاسبی در کار نیست و ببندیم به صرفه تر است. الان می گویند بیایید باز ...
کار خیر آرامش قلبی می دهد
نیازمند شوم لذا از دادن بن برای خرید مرغ به نیازمندان شروع کردم؛ وقتی شادی را در چهره برخی از آنان دیدم کم کم این کار را گسترش دادم و با یکی از مرغ فروشی ها هماهنگ کردم و پول می دادم و به جای آن بن می گرفتم و آن ها را به یکی از خیرین می دادم که بین نیازمندان پخش کند، زیرا امام رضا (ع) از پشت در انفاق می کردند که چهره نیازمند را نبینند و نیازمند هم چهره امام را نبیند و خجالت نکشد. وی ادامه ...
جهان قعر خواب بدی رفته است
... اما خورشید هر روز می تابید و خبر از مصلحت معبود می داد.از ته دلم خدا را شکر گفتم و بلند شدم، آبی به دست و رو زدم، صبحانه ای خوردم و به اتاق برگشتم، عود روشن کردم، آهنگ مورد علاقه ام را گذاشتم و همانطور که می خواند: از شادی پر گیرم که رسم به فلک، سرود هستی خوانم در بر حور و ملک... موهایم را شانه زدم. به تقویم که نگاه کردم، نشان می داد فروردین است و بهار؛ ولی در واقعیت این چنین نیست. انگار نه انگار ...
گفتند برای بیمارستان داوطلب هست، شما به غسالخانه می روید؟
و دوباره کار از نو شروع می شود. پس این من نیستم و به ما در این لحظه ها عنایت می شود که این کار ها را پیش ببریم. ***هر جا حس دفاع باشد ما هم هستیم ظهیری در لا به لای حرف ها بند را به آب می دهد و من همین جاست که می رسم به عبارتی که به دنبالش سرتا پای این روایت ها را می جوریدم. همه این دست و پا زدن ها ابراز مودتی است که این جوان ها به اهل بیت دارند. دل شان به آن مجمع البحرین ها ...
شهید عصمت نمادی از 414 شهید زن است که هیچ وقت معرفی نشدند
آنها بگویم که بعد از شهادت پسرم روی تشک و در جای گرم نخوابیدم. خجالت کشیدم بگویم چه دردی کشیدم وقتی پیکر پسرم را روی زمین می کشیدند و ... مادر شهیده عصمت می گوید: قبل از شما چند نویسنده آمده اند که کار نوشتن از شهیده عصمت را انجام دهند من خاطره می گفتم می رفتند؛ ولی تو که آمدی زبانم باز شد، چون از جنس خودم هستی و می توانم درد و دلم را به شما انتقال دهم. می توانم بگویم وقتی مادری دختر ...
پلک راست بی بی
....اول فکر کردم ادامه ی خواب دیشب آمده سراغ چشم هایم.چندبار پلک زدم.مطمئن شدم بی صاحب، ولو شده روی پیاده رو. خدا آرزویم را برآورده کرده بود. دستم را به زور از دست مادر، بیرون کشیدم. با سرعت دویدم، سه چهار متر آن طرف تر روسری را قاپیدم و سفت مچاله کردم که کسی نبیند. گوشم بدهکار بد و بیراه هایی که مادرم گفت؛ نبود.گل های نارنجی و قرمز روسری را ناخنک می زدم و لبخند فاتحانه ای بر لبم نقش بسته بود ...
آرزوی مادر شهید مدافع حرم در کارگاه تولید ماسک برآورده شد
. موتورسواری را از نوجوانی شروع کرد و به قهرمانی کشور هم رسید. بعد ها سراغ دوچرخه سواری هم رفت و آنجا هم موفق شد. همه خیال می کردند مشغول همین فعالیت هاست، اما شب یلدای سال 1394 دایی مادرم تماس گرفت و گفت: دیشب با پژمان تماس گرفتم، گفتم یک سر بیا خانه مان کارت دارم. گفت: گرفتارم. فردا میام. امشب هرچه منتظر شدیم، نیامد. تماس که گرفتیم، گفت: ببخشید، نمی تونم. من دارم میرم سوریه...! حالا نمی دونم ...
روایتی غمبار از رنج های بی حساب در مدارس مناطق محروم
هیچ امکاناتی ندارند. عزیزانم نخندید! چهره آفتاب سوخته و دست ها و صورت های ترک خورده دانش آموزانم همیشه در نظرم هست، در زمستان صورت های کوچکشان به حدی خشک و ترک خورده بود که وقتی می خندیدند خون می افتاد، بهشان می گفتم نخندید عزیزانم و دست ها و صورت های کودکانه شان را با کرم چرب می کردم. در میان اهالی خوردن صبحانه چندان معمول نبود، بعضی از دانش آموزان اغلب رنگ پریده و بی حال بودند و ...
دلخوری خانم بازیگر از حاشیه سازی های اینستاگرامی/ تلویزیون هوایِ نویسنده ها را بیشتر داشته باشد
که جزو نقش های اصلی بود. سریال های امنیتی پرطرفدارند و این اتفاق در "گاندو" برای ما افتاد. زمانی که فیلمنامه را خواندم و گفتم شاید مردم 50 درصد آن را دوست داشته باشند و خودم فیلمنامه را دوست داشتم. وقتی سریال پخش شد هرجا می رفتم به من می گفتند از "گاندو 2" چه خبر و هنوز هم می گویند. برای خودم هم جذاب است که مردم اینگونه استقبال می کنند و دوستدار ادامه سریال اند. امیدوارم "گاندو2" را بسازند چون ...
کتاب مدرسۀ زیبایی کابل – نوشته دبورا رودریگز
دیگری بود من الان در خواب ناز بودم. یا داشتم در دلم به خروس همسایه که بازهم سحر مرا بیدار کرده بود بد و بیراه می گفتم. شاید غرغرم از سر و صدای گاری سبزی فروشان دوره گرد بود که 3 صبح بیدارم کرده بودند. اما امروز، روز خواب نیست. روز نامزدی روشنه است و من از همین الان حاضر و آماده سر کار هستم. تا همین جا 4 سیگار دود کرده ام و 2 فنجان بزرگ قهوه خورده ام. کسی که مسئول آشپزخانه است هنوز نیامده و من ...
کرونا لطفاً بیشتر پیش ما بمان!
...، دوباره متولد می شود. و چه خرسندی از این بالاتر که در عمرت بخت آن را داشته باشی که تولد بشری نو را به چشم ببینی؟ و صدای نَفَس های خدایی تازه که در همین نزدیکی دارد متولد می شود را حس کنی؛ و شست و شوی ادیان را به چشم ببینی؛ و ببینی که بوی عشقِ معصوم، آن هم در میانهٔ زندگی مدرن امروزی، دارد همه جا را می گیرد؛ و ببینی که علم با همه عظمتی که دارد و احترامی که برایش قائلی، دارد باور می کند باید بیش ...
عکس لورفته از دوران حاملگی بهاره رهنما در کانادا + فیلم
سینما دارم که هنوز اکران نشده. یکی کار هشتگ است ساخته آقای بهبودی فر که کمدی خیلی خوبی شده و من و نیوشا ضیغمی نقش های اصلی را بازی کردیم. در آقای سانسور و فیلم کمدی ترمیناتور هم بازی کردم. بهاره رهنما پاسخ بهاره رهنما به همسرش درمورد مخالف با بازیگری او یک بار همسرم اوایل آشنائی مان به شوخی به من گفت که اگر آدمی بودم که می گفتم تو کار نکن، چه عکس العملی داشتی؟ من هم گفتم ...
لحظه به لحظه با حواشی ویروس کرونا و تاثیر آن بر ورزش جهان
چند روز قبل داشتیم، تنگ شده است؛ قوی تر و کمی چاق تر از قبل باز خواهیم گشت دل ما برای فوتبال تنگ شده است، دل ما برای زندگی ای که تا چند روز قبل داشتیم تنگ شده است اما الان زمان گوش دادن است، باید به حرف های پزشکان، دانشمندان و پرستاران گوش کنیم. شما (طرفداران منچسترسیتی) خانواده فوتبالی من هستید و ما در حال انجام هر کار ممکنی هستیم تا شما احساس بهتری را داشته باشید. ما قوی تر، بهتر ...
میگوی سوخاری
. من کوچک بودم که باجناق ها به خاطر شراکتِ مغازه با هم قهر کردند.فقط دو تا خواهری؛ یعنی مامان و خاله دور از چشم شوهرشون با هم رفت و آمد و گپ و گفت داشتند. ولی پارسال پس از این که مادرم بعد از مدت ها مریضی اش فوت کرد، کم کم پاشون به این خونه باز شد. سفره ناهار را کشیدیم و غذاها را چیدیم. شروع به خوردن که کردیم، تازه حرف ها شروع شد.وقتی با حرفاشون متوجه شدم این ها با چه نیتی اومدن؛ اشتهام ...
بوی کافور، عطر بهارنارنج
به گزارش اقتصادآنلاین ، اعتماد نوشت: با رفیقم که عکاس خبرگزاری شینهوا ی چین است قرارمان را فیکس کردیم. تونل اول بزرگراه پردیس را که رد کردیم، به چشم خود دیدم که درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در برگرفته و کنار جاده اطفال شاخ به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سرنهاده اند. این تصویر را به فال نیک گرفتم و به چاک جاده زدیم. مسیر خلوت تر از آن بود که تصورش را می کردم. مه غلیظی تا پایین جاده آمده بود، طوری که وقتی دستت را دراز می کردی می توانستی حجم مِه را لمس کنی. سوا ...
هفت مرد جهادگر از یک خانه / سلبریتی اینستا ی جهادی ها + تصاویر
ها به صف شده بود، تا اینکه نوبت به ما رسید . حالا مانده بودم چطور به مادرم بگویم. وقتی با مادرم تنها شدم من من کنان گفتم: می خواهم به بیمارستان گرگان بروم برای کمک. با دل شوره منتظر پاسخ مادرم شدم مادرم نفس عمیقی کشید گفت: وقتی برادرهایت خواستن بروند سوریه من مانعشان شدم؟ اگر نیت تو جهاد است برو خدابه همراهت. من تا این جمله را از مادرم شنیدم فرصت را غنیمت شمردم و گفتم: مادر جان راستش می خواهم بروم ...
گفتند برای بیمارستان داوطلب هست، شما برای غسل اموات کرونایی می روید؟ + تصاویر
بزرگ شان است. کف سالن با موکت فرش شده و روی دیوار به نشان ارادت و دلتنگی چند عکس پرینت گرفته بی قاب از چهره شهیدان مقاومت حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی مهندس به چشم می آید. طلاب جهادی که از راه می رسند بی حرف و با فاصله از ما می نشینند و به دیوار تکیه می دهند. عبا و قبا های ساده شان چروک برداشته است و عمامه هیچ کدام شان تازه بسته نمی زند. نگاه تیز و عطشی برای حرف زدن ندارند. چشم به زیر ...
کتاب ما یک عمر قلعه نشین بوده ایم – نوشته شرلی جکسون
آشپزخانه هستند باز کرده باشیم. یکی از صبح های زیبای ماه آوریل بود که از کتاب خانه بیرون آمدم؛ خورشید می تابید و وعده های پوچ و باشکوه فصل بهار همه جا در میان سیاهی دهکده به چشم می آمد. یادم هست که کتاب به دست روی پله های کتاب خانه ایستادم و برای دقایقی محو تماشای سبزی نوظهور میان شاخسار درختان در پس زمینه آبی آسمان شدم و مثل همیشه در دل ام آرزو کردم که کاش می شد قدم زنان از وسط آسمان به طرف خانه می ...
مثل ماه عسل؟
نشود؟ مکثی می کند و می گوید: دقیقا در این برنامه سعی کرده ام آن طور که در مخاطب خاص هستم، نباشم. ببینید من در آن برنامه، یک تنه بار برنامه را به دوش می کشم، اما اینجا قرار است مهمان من حرف بزند. یک شب کوهنوردی مهمان ما بود که دست هایش مشکل داشت. بچه ها قبل از برنامه به من گفتند تو به دست هایش اشار ه ای بکن. اما من گفتم هرگز این کار را نمی کنم. اگر خودش دوست داشته باشد، دستش را بالا می گیرد و می گوید ...
ویژگی های رفتاری حضرت خدیجه(س)
حضرت زهرا علیها السلام متولد شد، نیز این شیوه رفتاری همچنان پا برجا بود. لذا حتی هنگام وضع حمل، او را تنها گذاشته و پیام فرستادند که: تو با ما مخالفت و با یتیم ابوطالب ازدواج کردی، ما هرگز نزد تو نمی آییم و در هیچ کاری کمک نمی کنیم!! این حجم از کینه ورزی ها دل خدیجه را آزرد تا آن جا که خداوند چهار بانوی پاکیزه (ساره، آسیه، مریم، صفورا دختر شعیب پیامبر) را به یاری او فرستاد و به این سان ...
نگاهی به آموزه های تربیتی در زندگی حضرت خدیجه (س)
کرده و فرمود: معاویه! چون مادر تو هند و مادربزرگت نثیله می باشد [و در دامن چنین زن پست و فرومایه ای پرورش یافته ای] این گونه اعمال زشت از تو سر می زند و سعادت ما خانواده در اثر تربیت در دامن مادرانی پاک و پارسا همچون خدیجه علیها السلام و فاطمه علیها السلام می باشد . (6) امام حسین علیه السلام در روز عاشورا برای معرفی خویش و آگاه کردن دل های بیدار، به مادرش فاطمه علیها السلام و مادربزرگ ...
اندر احوالات نجف دریابندری- نوشته سیروس علی نژاد – به مناسب درگذشت دریابندری
. ترجمه های غیر داستانی او چندی بعد از کتابی در باب نقد ادبی شروع شد که در مجله کبوتر صلح” چاپ می شد. بعدها در و زندان نیز به تاریخ فلسفه روی آورد و این هر سه تمام عمر دل مشغولی های او را تشکیل داده است. در این فاصله دریابندری توده ای سفت و سختی هم شده بود و یک روز که از خیابان عبور می کرد یکی از کارمندان شهربانی که همشهری او بود ضمن سلام و احوال پرسی از او پرسید کجا می رود؟ گفت فلان جا. گفت ...
ارزاق خاص الهی در ماه رمضان و نزول قرآن و باطن لیله القدر/ اوصاف و فضائل حضرت خدیجه در سبقت به ایمان
گاهی شخص یک عمر عبادت می کند اما یک مانع نمی گذارد عباداتش قبول شود. در روایات هست که فلان گناه چهل روز نمی گذارد عبادت بالا برود. فرزند شیخ عباس قمی از جانب مرحوم پدرشان نقل می کرد که: من از جوانی نماز شبم ترک نشده بود. روزی همدان مهمان کسی بودیم و میزبان گفت فلان کس ما را برای شام منزل خود دعوت کرده است. به حرمت صاحب خانه به آن جا رفتیم. بیدار که شدم دیدم الان آفتاب طلوع می کند. نماز ...