کلاهت را قاضی کن ببین با خودت چند چند هستی!
سایر منابع:
سایر خبرها
قاتل: عذاب وجدان دارم
تا حرف آخر را به او بزنم و با او صحبت کنم اما او بعد از شنیدن حرف هایم دوباره زیر بار نرفت و کار به درگیری کشید. در آن درگیری ندا شروع به فحاشی کرد و گفت دیگر نمی خواهد با من زندگی کند. از شنیدن این حرف شوکه شدم، به همین خاطر کنترل اعصابم را از دست دادم و به آشپزخانه رفتم و قندشکن را از کابینت آشپزخانه برداشتم. به طرف ندا رفتم و از شدت عصبانیت چند ضربه به او زدم. جسد ندا روی زمین افتاده بود و نمی ...
رابطه پنهانی زن متاهل با چند نفر باعث مرگش شد
جدا شدم و بار دیگر با الهام ازدواج کردم . وی ادامه داد:من آن زمان کارگر خدماتی بودم و در خانه مردم نظافت می کردم. بعد از شروع زندگی جدیدمان الهام درس خواند و به عنوان کمک پرستار در یک بیمارستان مشغول به کار شد. چند سال از این ماجرا گذشت و همسر که شرایط مالی خوبی پیدا کرده بود مثل قبل به من بی اهمیت شد. او ماهانه 7 میلیون تومان درآمد داشت و دیگر به من توجهی نمی کرد .با آن که با ...
مهارت نه گفتن را به فرزندان مان یاد بدهیم
ها باید در کنار مهارت های علمی مهارت نه گفتن و پس زدن برخی خواسته ها را فرا بگیرند تا به موقع بتوانند خود را از مهلکه نجات دهند. برای رمزگشایی این قدرت جادویی سراغ آدم هایی رفتم که تجربه یک اشتباه و وادادن در لحظه کامشان را برای یک عمر تلخ کرده بود. رفتم سراغ جوان هایی که مثل من و شما شهروند عادی بودند و در یک چشم به هم زدن از مردم عادی به مردم معتاد یا بزهکار تبدیل شدند. آن ها مثل من و شما فکر ...
آن چیز که در حساب ناید ماییم
پس از بازنشستگی را می گذراند. به سراغش رفتم، پیدایش کردم و بر دست و رویش بوسه زدم. ابتدا مرا نشناخت، وقتی که نشانی دادم به جا آورد. ساعتی در خدمتش بودم. از هر دری سخن به میان آمد و از جمله حکایتی که برایتان گفتند و تاثیری که آن حکایت در جای جای زندگی ام داشته است. خرسندی عمیقی بر صورتش نقش بست و من چقدر خوشحال شدم از رضایت آن معلم عزیزم! در صورتش دقیق شدم. هنوز هم رنگ و نقشی از متانت و صلابت ...
زورگیری های عجیب مردی با لباس زنانه
سرقت خودروی لاکچری او. پلاک ماشین 206 را که داشتم و خراب بود، روی آن نصب کردم اما در نهایت لو رفتم. سابقه داری؟ به خاطر حمل مواد زندانی شده و حبسم را کشیدم. به تازگی از زندان آزاد شده بودم، اما به شدت مشکلات مالی داشتم. تصمیم گرفتم با ظاهری زنانه دست به سرقت بزنم و کمی پول که به دست آوردم، درست زندگی کنم، اما نشد و حالا بار دیگر باید زندانی شوم. از اینکه دوباره گیر افتادم و باید در زندان زندگی کنم به شدت پشیمانم. ...
بغض شبانه تارتار؛ من خیلی سختی کشیدم
نمی کنند. در کشور ما بالای 10 بار این اتفاق افتاده و بازیکن تاثیرگذار در زمین حاضر شده است. سرمربی پیکان با اشاره به یک بازی در سالیان اخیر ابراز کرد: اگر اشتباه نکنم، موتومبا در زمانی که بازیکن راه آهن بود، به پیکان گل زد و بعد از آن محروم شد. آن سال پیکان به لیگ یک رفت ولی نتیجه عوض نشد. این بازیکن ما در دیدار با سایپا، زیر 2 دقیقه بازی کرد و یکبار توپ به پای او خورد. تارتار ...
جرم یک نفری، تقاص خانوادگی | روایتی از درد دل های خانواده زندانیان
انباری پیدایش کردند. مادر همین قدر می داند که بسته، سنگین بوده و نگهداری آن نه فقط برای شوهرش بلکه برای همه شان سنگین تمام شده است؛ تا جایی که خبر داشتم، شوهرم تا اون موقع فقط مصرف کننده بود. شیشه می کشید و کارگری می کرد. دست بزن نداشت. بدخلق نبود، نه با من، نه با سعید که اون موقع ده دوازده سالش بود. بزرگ ترین اشتباه شوهرم که زندگی نیم بند ما رو به آتیش کشید، این بود که قبول کرده بود بسته رو توی ...
زندگی پس از حبس
صحبت هایش درباره انتخاب نام این مجموعه می گوید: ابتدا مجموعه مستند خط باریک قرمز با نام پس از حبس، کد تولید گرفت که در زمان مدیریت آقای علی اصغر پورمحمدی، مدیر وقت شبکه سه بود. او با این که از شبکه رفته بود، اما دست از حمایت برنداشت. همچنین نگار اسکندرفر، دیگر تهیه کننده این پروژه به هزینه های کار کمک کرد. از سوی دیگر می خواستم کار به لحاظ حسی، تماشاگر را با خودش درگیر کند. به همین دلیل به نام پس ...
زن و شوهر و پل دو داستان کوتاهِ کوتاه از فرانتس کافکا!
...> در همان هیبتی که بودم با پالتو، کلاه و کیف مستوره ها به دست از اتاق کوچکی رد شدم و به اتاقی که در آن چند نفری در نوری مات دور هم نشسته بودند و محفلی کوچکتر درست شده بود، رفتم.لابد غریزی بود که اول نگاهم به دلالی که خیلی خوب می شناسمش و به نوعی رقیبم است، افتاد. پس او قبل از من خودش را به اینجا رسانده بود! انگار که پزشک معالج باشد، راحت چسبیده به تخت بیمار جا خوش کرده بود. پالتوی زیبای گشاد دکمه ...
پنالتی اصفهان خرمشهر ؛ داستانی کوتاه از جایزه ادبی یوسف
....... سرم... قبضه آرپی جی افتاده بود کنارش. از دست و پا و شکمش به آرامی خون می آمد. لباسش سوراخ سوراخ شده بود. از لای آستین پاره اش یک تکه گوشت آویزان بود. همانجا که حالا یک گودال عمیق توی ماهیچه ساعدش است. جوری شوکه شده بودم که چند بار فریاد زدم... داور داور ... بیا اینجا داور... و فکر می کردم دارم امدادگر را صدا می زنم..... سر و رویمان خاک و خون است. بعد از چند روز جنگ ...
یک کلاغ چهل کلاغ هایی که بدرقه مسافران پاستور می شود/ با تریبون های رسمی، اجازه شایعه پراکنی های ...
خودنمایی می کرد و به سمت تاکسی آن راهی شدم که به سرعت درب صندلی جلو را باز کرد و گفت: "پاستور، خانم؟!" و وقتی با پاسخ مثبت من روبرو شد و همان مرد تقریبا جوان هم به سرعت سوار شد، راننده رو به همکارش گفت: "پاستور تکمیله. من رفتم." در طول مسیر، برای چند دقیقه سکوت حاکم شد و بلافاصله که گوینده رادیو، خبر از تأیید صلاحیت های کاندیداهای ریاست جمهوری داد هر چهار نفر گوش و چشم شدیم و هنوز گوینده ...
شکار مردان پولدار با پوشش زنانه
شاسی بلند که وحشت زده خودش را به مأموران پلیس رسانده بود در توضیح ماجرا گفت: با خودروی شاسی بلند گران قیمتم در بزرگراه شهید ستاری در حال حرکت به سوی خانه ام بودم که متوجه شدم زن جوانی کنار بزرگراه برای من دست تکان داد و خواست خودروام را نگه دارم. در آن ساعت از شب برایم عجیب بود که زن تنهایی کنار بزرگراه منتظر تاکسی باشد اما این احتمال را دادم که او مشکلی پیدا کرده و برای رفتن به مقصدش ماشین گیرش نمی ...
حمایت رسمی قرارگاه حضرت مهدی (عج) از کاندیداتوری آیت الله رئیسی
توش و توان خود را برای پشتیبانی از ایشان در عرصه انتخابات به کار گیرند تا ان شاء الله میدان گسترده تری برای تحقق ارزش های انقلاب اسلامی و به ویژه گسترش عدالت و مبارزه با فساد و رفع مشکلات مردم گشوده شود و فرصت خدمت در اختیار خدمت گزاری شایسته قرار گیرد. در این مرحله از حضور و در چند روزی که تا روز رأی گیری باقی است، همه خواهران و برادران عزیز و نیروهایی که با قرارگاه حضرت مهدی در عرصه ...
با ام اس تا اورست / وقتی یک ایرانی، دومین فاتح بام دنیا با بیماری خاص می شود
هم می گشتم. در همان گیر و دار، سر و کله علائم آنفلوانزا پیدا شد اما هرچه گذشت، تب و سرفه و سینه دردی که گرفتارش شده بودم، خوب نشد. بارها دکتر رفتم و آنها هم با یک بغل داروهای مربوط به آنفلوانزا روانه ام کردند اما هیچ کدام افاقه نکرد. از این حالت که طولانی شده بود، کلافه بودم که در یک شب، دچار حمله های شدید شدم؛ ظرف یک شب، به یکباره بینایی ام را از دست دادم، از سینه به پایین فلج شدم، قدرت بلع ...
دختر 17 ساله: دلباخته مرد 42 ساله شدم
زود پدرم مرا به عمه ام سپرد و در حالی که مادرم با مرد دیگری ازدواج کرده بود، او نیز زن جوانی را به عقد خودش درآورد و زندگی جدیدش را آغاز کرد. من هم تا کلاس سوم راهنمایی درس خواندم و بعد از آن در یک کارگاه خیاطی مشغول کار شدم. این در حالی بود که پدر و مادرم مرا فراموش کرده بودند و من عاشق مهر و محبت صاحبکارم شده بودم. کمبود محبت در دوران زندگی ام موجب شد در 17 سالگی دلباخته صاحبکار 42 ساله ام شوم ...
قتل رفیق نامزد دزد
. یک روز ستار برای دیدن خانواده اش راهی افغانستان شد. من هم برای خانواده و نامزدم کادو خریدم و به او دادم تا به آنها برساند. وقتی ستار برگشت،نامزدم دیگر جواب تلفن هایم را نداد و فهمیدم ستار وقتی به دیدن نامزدم رفته تا کادوی مرا بدهد، او را فریب داده و به خودش علاقه مند کرده است. او خیانت کرده و مستحق مرگ بود. به همین دلیل او را به حوالی پارک چیتگر کشانده و ابتدا با چوب به او چند ضربه محکم زدم. وقتی ...
دویدن برای دیدن گریگوری پک
ناصر ملک مطیعی سال 1309 در تهران متولد شد. خودش درباره خانواده و نحوه آشنایی با سینما در مصاحبه ای گفته است: موقعی که پدر جوان بود با پسرخاله و پسردایی و قوم و خویش شان دسته جمعی یک سینما درست می کنند، یکی بوفه را اداره می کرد، یکی دم در بود و یکی هم کار دیگر. این سینما را گویا دو سه سال هم نگه می دارند. من خیلی کوچک بودم و شاید یک خاطرات خیلی محو و کوچکی هم یادم بیاید و به صورت دور و مبهمی یادم می آید که مرا بردند داخل سینما و نشاندند روی صندلی. این بلیت ها و صورتحساب ها و اینها در دفاتر قدیمی خانه ما بود اما کم کم در اسباب کشی های مختلف از بین رفت. یادم هست که می گفتند مثلا دو ریال نفع داشتیم و از این حرف ها... آن سال ها سینما تازه شروع شده و در یک کش وقوس عجیب بود و اینها هم سرمایه درست و حسابی نداشتند و نمی توانستند خوب رقابت کنند. این بود که سینما را فروختند. لابد همین که پدرم سینما داشته و من در کودکی به آنجا برده می شدم، تحریکم کرده و در ذهنم مانده بود که بعدا به این کار علاق ...
از مسجد تا فوتبال؛ نگاهی به زندگی سردار فاتح هور
، بازی را تعطیل می کرد و خودش کنار زمین فوتبال اذان می گفت. یک بار بازی مهمی داشتیم. بچه ها توی زمین فوتبال جمع شدند، غلام همه را از نظر گذراند. فهمید علی نیست. رو به من کرد و گفت: برو علی رو صدا کن وگرنه امروز می بازیم . وقت زیاد نداشتیم. به سرعت رفتم به طرف خانه ی علی. در زدم. برادرش در را باز کرد. گفت: علی رفته مسجد. تا مسجد دویدم. دیدم که درب مسجد بسته است. در را ...
هتل مالیخولیا
... در دوره ای از زندگی ام، وقت بسیاری را در هتل ها سپری می کردم. کاملاً عادی بود که ظرف یک ماه از راه ویلنوس و رم از شانگهای به دوبلین بروم و باز همین چرخه را تکرار کنم: از آتن به نُووسیبیرسک و از آنجا به کوالالامپور. به تنهایی به این شهرها سفر می کردم و وقتی می رسیدم باید روی صحنه می رفتم، در گردهمایی ها شرکت می کردم و بی وقفه حرف می زدم. در پایان این روزهای طاقت فرسا که با پرواززدگی می گذشت، به ...
دوستم خیانت کرد، او را کشتم
شد و توانستم یک زندگی مستقل برای خودم درست کنم، با هم عروسی کنیم. من در روز دو بار با نامزدم حرف می زدم؛ او به تلفن خانه زنگ می زد و ما با هم صحبت می کردیم. یک سال بعد از اینکه نامزد کردم، متوجه شدم نامزدم دیگر مثل سابق با من صحبت نمی کند و حرف های محبت آمیز او کم شده است. فهمیدم وقت آن شده که دیگر زنم را به خانه خودم بیاورم. متهم در ادامه اعترافاتش گفت: مدتی قبل ستار به افغانستان رفت تا ...
تیمسار اصغر کورنگی؛ زندانبانی که محبوب زندانیان بود
: من مرده بودم، این گفتگو دوباره مرا زنده کرد. همراه مهسا جزینی، خبرنگار تاریخ ایرانی برای عکاسی از تیمسار به خانه اش رفتم. بیش از نیم قرن از سکونتش در محله تجریش می گذشت، اما اصلاً اصفهانی بود و به لهجه شیرین آن دیار سخن می گفت. چندباری چانه زد تا از زیر بار عکاسی شانه خالی کند؛ می گفت عکس من به چه کاری می آید؟ فکر می کرد بعد از این همه سال چهره و خاطرات پیرمردی هشتاد و چندساله ...
جنگ نیمه شهریور آغاز شد
اینکه بفهمند چه شده؟ چکار باید بکنند؟ و کجا باید بروند؟ همه می آمدند مسجد جامع. خیلی از تریلی هایی که برای بندر خرمشهر بار آورده بودند و حتی حفاظ نداشتند آنجا بودند. مردم حمله می کردند جلوی ماشین ها را می گرفتند. جلوی تریلی ها را می گرفتند و با همان چادر سرشان و لباس تنشان از شهر خارج می شدند. گفتند که زیارت آباد خرمشهر پر از شهید شده. من هم آن موقع جوان و کنجکاو بودم. همراه مادرم رفتیم مسجد جامع ...
این مرد از سال 76 در انتظار اعدام بود | چه کسی باعث آزادی افشین شد؟
توانست اولیای دم را بعد از 24 سال راضی به بخشش کند و به این ترتیب من در 53 سالگی از زندان آزاد شدم. آن زمان تا اول دبیرستان درس خوانده بودم اما در زندان به تحصیلاتم ادامه دادم و چند دیپلم فنی وحرفه ای گرفتم. تلاش کردم از وقتم در زندان استفاده کنم. بارها قرآن را ختم کردم. در زندان فیلم های باب راس، نقاش معروف را نگاه می کردم و فقط از طریق دیدن همین فیلم ها نقاشی یاد گرفتم و تابلوهای زیادی ...
داستان یک قهرمان؛ فرزند آچاچی، شکارچی تانک، رقیب بی بدیل بالگردهای آپاچی
تحصیل را از او جویا شدم و در پاسخ گفت: بعد از قبولی در شهریورماه سال 42، مادرم دوچرخه دایی ام را برایم امانت گرفت تا بروم میانه و برای کلاس هفتم ثبت نام کنم، فاصله آچاچی تا میانه 9 کیلو متر بود و آن زمان جاده هم مثل خیلی از جاده های کشور خاکی بود، با خوشحالی سوار دوچرخه شده و به طرف میانه حرکت کردم در بین راه یک سربالایی و سرازیری بود که مردم محلی به آن می گفتند خطر، واقعاً هم خطر بود، کامیون ها با ...
محمود نیکبخت درگذشت
.... همه عمرم در محصلی و معلمی گذشته و الان هم همه روزم به خواندن و گاهی نیز به نوشتن می گذرد. از نوجوانی مدام خواندن و تلاش در راه فرهنگ را در پیش گرفته ام و کوشیده ام زندگی تازه ای داشته باشم و حاصل خواندن ها و دیدن هایم را عرضه کنم. امیدوارم این حاصل ها به نتیجه رسیده باشد. او نحوه ی آشنایی خود را با جنگ اصفهان این گونه شرح داده بود: تا قبل از ورود به نشست های جُنگ، با برخی از اعضای ...
سبکبال مثل شهید/ وقتی قاصدک ها خبر شیرین شهادت را می آورند
گنجشک ها سکوت قطعه شهدا را شکسته بود، گویی پرنده ها هم به حرف های ما گوش می دادند و مشتاق بودند ادامه ماجرا را بشنوند. از بانو فرج الهی خواستم از دست نوشته شهید برایم بگوید. نفس عمیقی کشید و در حالی که جرعه ای آب نوشید، افزود: چندروز پس از شهادتش در حال مرتب کردن اتاقش بودم که کاغذی که با خط زیبایش خودش مطلبی در آن نوشته شده بود، نظر مرا جلب کرد، در آن رویای صادقانه ای را تعریف کرده ...
دزفول ، دژی محکم در بارش گلوله و موشک
.... مردم شهر دزفول هم بعضی ها در حوالی شهر حواسشون به شهرشون بود، بعضی ها هم در (شوادون=اصطلاحی دزفولی) حدود ده، پانزده متر زیر زمین در حال استراحت بودند، بسیجی های شهر هم برخی گشت و نگهبانی می دادند بعضی ها هم خسته از کار در پایگاه های بسیج، رفته بودند کمی استراحت کنند . از گلدسته جامع تا دسته گل نجفیه من هم درمسجد جامع پاس بخش شب بودم؛ که ناگهان صدای مهیبی، همراه ...
موشک های 12 متری مهمان ناخوانده ایستگاه الف/روایت پروانه از موشکباران دزفول
خانه ویران شود. تا صبح به دنبال فرزندم در زیر آوار بودم مادر که حسابی غرق در خاطرات پرهیاهو و مضطرب آن روز ها شده بود را صدا زدم انگار به یک باره وسط راه از قطار خاطرات به بیرون پرت شد و نمی دانست قصه به کجا رسیده است. با صدای گرفته شده اش گفت: تمام نگرانی ام فرزندانم بودند آن قدر بی تاب بودم که از خاطرم رفته بود حسن پسرم را به خانه خواهرش فرستاده بودم و تا صبح زیر ...
سختی های ماندن و تثبیت در دوبله | پارچ یخ و حنجره منوچهر اسماعیلی
ایشان می آمدند و پس از گفتن تسلیت، همان جا می ماندند؛ طوری که ازدحام شده بود و واقعاً جای سوزن انداختن نبود. من و چند دوست دیگر هم، بیرون مسجد و بین ازدحام بودیم. در همان حال استاد جلیلوند همراه با استاد ایرج رضایی و چند همکار دیگر رسیدند و سمت آقای اسماعیلی رفتند. طبیعی است که همکاران، از دست رفتن دوست شان را به هم تسلیت می گویند اما آقای جلیلوندی که خودش یکی از بزرگان این کار بود، بعد از تسلیت، به حالت تعظیم دست استاد اسماعیلی را بوسید و این کارش با آن سن وسال و تجربه برای من درس بزرگی بود. ...