اشتباه خطرناک راننده بلدوز در جبهه که به خنده ختم شد
سایر منابع:
سایر خبرها
اشتباه خطرناک راننده بلدوز در جبهه که به خنده ختم شد
را تمام کنم تا به خاطر گرد و غباری که ایجاد می شود، به توپخانه دوربرد دشمن گرا نداده باشم. اصلاً حواسم نبود که کلنگ بلدوزر با زمین درگیر است. نگو که من از جلو زمین را هموار می کردم و از پشت سر شخم می زدم و پیش می رفتم! بچه ها که متوجه خرابکاری من شده بودند، هی دست تکان می دادند و داد و فریاد می کردند که متوجه اشتباهم بشوم. حتی چند نفرشان به سمتم ریگ هم پرت کردند اما من همان طور که در حال ...
خاطره سید صالح موسوی مدافع خرمشهر از یک عکس غرور انگیز
. تازه آن موقع بود که دیدم پشت سرم یک تانک است. من هم فرار کردم. رفتم توی یک کوچه بن بست و دیوار یک خانه بالا رفتم و رسیدم به بالای پشت بام. حسابی ترسیده بودم. یک لحظه به خودم آمدم و گفتم صالح به خودت بیا. مردانگیت کجا رفته. آنجا بود که قلبم شکست و گریه کردم. لباس رسمی سپاه تنم بود. آن روز ها عراقی ها وقتی یک پاسدار را اسیر می گرفتند روحیه صد برابری پیدا می کردند. به خاطر ...
توصیه شهید مهدی باکری به همرزمانش در آخرین روز های زندگی
شب پس از حدود شش ساعت پیاده روی، راه را گم کردیم. من با چند نفر نیرو به جلو رفتم که راه را پیدا کنیم. از مقابل، یک نفر به سمت ما می آمد. با خودم گفتم حتماً دشمن است. بلند گفتم: تو کی هستی؟ گفت: من باکری هستم. فوراً نیرو ها را بیاور. او از ما جلوتر رفته و دشمن را دور زده بود. حالا آمده بود تا ما را ببرد. آقا مهدی به ما گفت: نترسید؛ همه نیرو های دشمن خواب هستند. گفتم ...
نوربالا| گواهینامه برای رانندگی با فرغون!
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، شاید فکر کنید رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس در جبهه های جنگ فرصت و یا حتی روحیه ای برای شوخی با یکدیگر نداشتند. روایتی که می خوانید خاطره ای از مجموعه داستان خاطرات پرتقالی به قلم جواد صحرایی است که خلاف این موضوع را ثابت می کند: توی سپاه گلوگاه مستقر بودیم. با خودم گفتم یک کم سر به سر بچه ها بگذارم تا خستگی شان در برود. وارد ...
پسری جوان مدعی است آزارهای پسردایی اش باعث شد او را به قتل برساند
: خانواده من با خانواده دایی ام ارتباط خیلی خوبی داشتند و من و روزبه هم از بچگی با هم بزرگ شدیم؛ اما روزبه از همان موقع من را اذیت می کرد. روزبه به من تعرض می کرد و می دانست من می ترسم و حرفی نمی زنم. کمی که بزرگ تر شدم دیگر به خواسته او تن ندادم و در برابرش مقاومت کردم. به همین دلیل آخرین بار که به سمتم آمد با هم دعوا کردیم و درگیر شدیم. روزبه فکر می کرد می تواند مرا وادار به تمکین کند اما من بزرگ شده ...
حماسه تکرار نشدنی یک استان از ببر اروند تا قایق دربستی والفجر 8+ تصاویر
چوپان زاده هستم که اکنون پرچم اسلام را به دست گرفته ام؛ ما را یاری فرما. این رزمنده هشت سال دفاع مقدس با بیان اینکه به لطف امام حسین توانستیم با همراهی غواصان خط را بشکنیم یادآور شد: فرزندان استان کهگیلویه و بویراحمد در دفاع مقدس حماسه ای از خود آفریدند که هیچ گاه تکرار نخواهد شد. معرفی مختصری از استان کهگیلویه و بویراحمد در 8 سال دفاع مقدس این استان تعداد 13 هزار ...
بانویی که چریک امام شد
م و دست هایم در تمام مدت به تخت بسته بود و مجبور شدم با دست بسته نماز بخوانم، نمازم درست است؟! بغضم را فرو خوردم پتو را روی سرمان کشیدم تا صدایمان را نشنوند. گفتم: چه به روزت آوردند مادر؟ رضوانه می گفت و می گفت و اشک پهنای صورتم را می پوشاند، چهل روز مرگ آور پر از توهین و فحاشی و ضرب و شتم و شکنجه را پشت سر گذاشتم و در آخر فکر کردند بیرون بیشتر به دردشان می خورم، تعهدی از من که خودم را ب ...
تحقق رویای صادقه مادر/ لباس رزمی که برای شهادت پوشیده شد
، اما آن روز تلویزیون خبر داد هواپیمایی که از تهران به شیراز می رفته در فرودگاه سقوط کرده است. مادر شهید حسینی افزود: من فکر می کردم پسرم هنوز نرفته است، اما بعداً زمانی که عکس او را نشانم دادند و به آن نگاه کردم، متوجه شدم که عکس پسر من است. من در خانه بودم که متوجه شهادت او شدم. وی در مورد ویژگی های اخلاقی پسرش گفت: سید مهدی بسیار بچه آقا و خوبی بود. خیلی از غیبت بدش می آمد ...
دخترانی که کوکتِل مولوتُف درست می کردند
خانه طالب زاده طالقانی و در فاصله دورتر از خانه ما قرار داشت، به شهر که رسیدیم هر دو از ماشین پیاده و به سمت خانه هایمان رفتیم، اصلاً به این فکر نبودیم که ممکن است عراق پیشروی کرده باشد، و ما را به اسارت ببرند. در مسیر دیدم خیابان بسیار خلوت است و درهای خانه ها بسته، خانه ما مشرف به حیاط نبود، مجبور شدم از دیوار خانه همسایه بالا بروم و بعد از پشت بام آنها به پشت بام خانه خودمان رفتم و ...
شهید حججی چگونه برات شهادتش را گرفت؟
) نشسته بودیم که بعد از مدتی از آقا محسن جدا شدم و به صحنی دیگر رفتم تا بتوانم در جایی تکیه دهم. قبل از اینکه مراسم قرآن به سر در حرم امام رضا (ع) آغاز شود، همانطور که در صحن حرم امام رضا (ع) نشسته بودم، آقا محسن به من پیام داد. در این پیام نوشته بود: مامان تو را به خدا برایم دعا کن قسمتم شود تا به سوریه بروم و نزد حضرت زینب (س) روسفید شوم . در آن لحظه حس غیرقابل وصفی وجودم را فراگرفت و در جواب ...
پسر دریا به خانه پدری رسید
می خورد، چند نفر در میان جمع، نیم خیز می شوند. همان هایی که 8 ماه چشم انتظاری را تاب آورده اند، حالا قافیه را به دقایق کشدار قبل از دیدار باخته اند. با شروع آخرین هماهنگی ها برای انجام تشریفات مراسم، قسمت استقرار قهرمانان نیروی دریایی، ورود ممنوع می شود. حالا باید فرمان روایت گری را به دست قهرمانان پشت جبهه بسپارم. همان طور که در جمع خانم ها چشم می گردانم، یک جفت چشم خیس قلاب می شود و نگاهم را ...
ماجرای ادای احترام دانشجویان ترکیه ای به شهید حججی چه بود؟
شده بودند. ویزیت روزانه سیصد بیمار در زلزله بم از تهران راهی قائم شهر شدم و در مسیر به این فکر می کردم که چگونه موضوع ماموریت بَم را به همسرم مطرح کنم. صبح که همگی سر سفره نشسته بودیم همسرم گفت که خواب دیده ام که در یک خرابه و منطقه محروم درحال طبابت هستی و آنقدر سرت شلوغ است که هرچه صدایت می زدم متوجه صدای من نبودی. من بغض کردم و همان موقع حکم ماموریت بم را به او دادم ...
عاشقان دفاع
آشنا شدم و سپس برای تکمیل دوره آموزشی به کرمان رفتم و از آنجا با تعدادی از رزمنده های بسیجی عازم اهواز شدیم. بعد از مدتی که با فضای جبهه آشنا شدم، حال و هوای خاصی داشتم، اشتیاقم برای رفتن به خط مقدم زیاد بود تا اینکه یک روز در سنگر نشسته بودم و مسئول ارزیابی را دیدم که در حال رفتن به خط مقدم است. با شور خاصی از او تمنا کردم که مرا نیز با خود ببرد نگاهی به من انداخت، درخواستم ...
برای کور کردنت حلالم کن
چشمش نابیناست. آمدم برگردم احمد را صدا کنم متوجه شدم چند نفر دیگر از برادران اسیر برای کمک کردن به من و همچنین برای دور کردن دو سرباز عراقی پشت سرم ایستاده اند. سرانجام احمد با اصرار بچه ها پشت پنجره آمد و به مقداد سلام کرد و گفت: با من چه کار داری؟ مقداد با سرافکندگی و شرمندگی گفت: بالاخره روزهای آخر اسارت رسید و تو داری آزاد میشی. ازت می خوام منو ببخشی. من مأمور بودم و معذور و ...
پسردایی ام تعرض می کرد، او را کشتم
برابرش مقاومت کردم. به همین دلیل آخرین بار که به سمتم آمد با هم دعوا کردیم و درگیر شدیم. روزبه فکر می کرد می تواند مرا وادار به تمکین کند اما من بزرگ شده بودم و توانستم از خودم مراقبت کنم. متهم گفت: روز حادثه به محض اینکه پدرم از در باغ بیرون رفت روزبه به سمت من آمد و خواسته شرم آوری را مطرح کرد. ما جر و بحث کردیم و من که به شدت عصبانی بودم با چاقو او را زدم. در آن لحظه به هیچ چیز فکر نمی ...
حرف های مدافعی که از تراکتور دل کند و رفت
، عنوان کرد: من زمانی که به تراکتور رفتم، جزء سه مدافع چپ برتر لیگ بودم اما از همان ابتدا اتفاقاتی افتاد که خیلی اذیت شدم. من را نیمکت نشین کردند و از لحاظ روحی و روانی به هم ریختم. 10-15 دقیقه حضور در ترکیب برای من فایده ای نداشت و دنبال این مدل نبودم و بنابراین تصمیم به جدایی گرفتم. به هر حال این جابجایی ها در فوتبال طبیعی است و من هم تصمیم گرفتم فوتبالم را در تیم دیگری ادامه بدهم. او در ...
سرقت کیف دختر جوان، تجاوز وحشیانه و قتل! پس از 6 ماه فاش شد!
کرد بعد هم گوشه ای ایستاد. جناب سرگرد که سرگرم خواندن پرونده ای بود با شنیدن صدای زن جوان سرش را بلند کرد. نگاهش که به نسرین افتاد، سری تکان داد و گفت: علیک سلام. خانم من که به شما گفتم پرونده همسرت از دست ما خارج شده و در مسیر قضایی قرار گرفته. نه وقت ما را تلف کن و نه خودت را خسته. شوهرت به جرم سرقت مسلحانه در زندان است و قاضی باید برای مجازات یا آزادی او تصمیم بگیرد. الان هم اگر کار دیگری نداری ...
رضاشاه، روحت شاد! به خاطر واگذاری کوه های آرارات به ترکیه!
قبول داریم . من نقشه ها و کاغذها را جمع کردم و یک راست به کاخ سلطنتی رفتم و به اتاق داخل شدم و گفتم عرایضی دارم. چند دقیقه بعد شاهنشاه وارد شدند در حالی که من نقشه ها را روی میز پهن کرده بودم. همین که نقشه ها را دیدند فرمودند: موضوع چیست؟ من شروع کردم به توضیح دادن که فلان تپه چنین است فلان منطقه چنان است، آن جا سخت مورد نیاز ماست، و از این حرف ها... ولی پس از مدتی که با حرارت عرایضی کردم با ...
داستان عجیب زندگی مردی که پدرزن سابقش را برای زهر چشم گرفتن کشت
و زندگی ام هشت سال دوام داشت. بعد از همسرم جدا شدم. فرزند داری؟ دوقلو دختر دارم. تمام مشکلات ما بعد از به دنیا آمدن دخترانم شروع شد. همسرم اخلاقش عوض شد و همیشه به کارهایم گیر می داد. بیشتر دعوای ما سر اینستاگرام بود. او می گفت چرا دایرکت شلوغی داری و این همه پیغام برای تو می آید. همسرت فقط مقصر بود؟ نه. منم شیطنت می کردم. نسبت به همسرم سرد شده بودم. سعی ...
شوهرم ندانست بی توجهی ممکن است بی آبرویی بالا بیاورد/ نیاز به محبت داشتم به دام یک جوان افتادم و..
کجا قایمش کردی ! دنیا رو سرم خراب شد ،فقط یادمه به پای محمود افتاده بودم و می گفتم ببخش غلط کردم کاری باهاش نداشته باش .کوروش هم از اتاق خارج شد و خلاصه به بدبختی از خونه بیرون زد و من موندم و محمود . از ترس اینقدر گریه کردم که چشمام نمی دید دو تا قرص خواب آور با هم خوردم و رفتم تو اتاق رو تختم خوابیدم . تمام وجودم پر از استرس و ترس بود ،نمی دونستم می خواد چه اتفاقی بیفته ! اگر ...
از طرف محسن رضایی ماموریت داشتم/ این آقا باعث شد به من و نکیسا دستبند بزنند
بگذارم چون خسته شده بودم. در جنت آباد یک خانه اجاره کردم و یک پژو خریدم گفتم می روم آژانس کار می کنم. یک روز مجتبی علوی که بعدا مدیرعامل ابومسلم شد و به هیئت مدیره استقلال رفت به من گفت بهزاد به یونان می روی؟ گفتم می روم. من و محمد مومنی سال 77 به یونان رفتیم. * دقیقا همان زمانی که به ناصر حجازی خیانت کردند و سکوموروخوف را آوردند به من گفتند برو استقلال. آقای عابدینی همه راه ها را بسته بود ...
تاوان سنگینی برای اشتباه ام داده ام / امیدوارم اشتباه من را هیچ زنی مرتکب نشود!
افکار سیاهی که تو ذهنم بود خارج شد . چند ماه از این موضوع گذشت که اتفاقی به گوشی پوریا دست پیدا کردم و چت های عاشقانه پوریا رو با یه دختر دیدم .دنیا دور سرم چرخید،شماره را برداشتم و تصمیم گرفتیم نازی به اون دختر زنگ بزنه و تهدیدش کنه اما وقتی نازی داشت شماره می گرفت با کمال تعجب دیدیم اون شماره شماره مرجان است . سراغ مرجان رفتم و دعوای بدی باهاش کردم اما وقتی مرجان لب باز کرد و ...
این زن پس از 107 بار ترک اعتیاد و حکم اعدام ستاره سینما شد!
. خونه و چند تا ماشین و یه کیف پر از طلا داشتم. اما بعد از انقلاب قاچاق فروشی و گذاشتم زمین. یکی یکی این مال و اموال و می فروختم و خرج مواد می کردم. سال60 دوباره کار رو شروع کردم که با 4کیلو مواد گرفتنم و زندانی شدم. می گفتن مفسدفی الارض هستی و باید اعدام شی. یه شب سرگذشت زندگی ام رو نوشتم؛ یک دفترچه پر شد. دادمش به دادیار و گفتم قسم ات می دم که تا این رو نخوندی، حکمی برام صادر ...
نزدیکان محسن حججی از لحظه اسارت تا عروج او در ششمین سالگرد شهادتش می گویند؛ در جست وجوی شهادت نامه در ...
فهمیدم محسن اسیر شده. عکسش دست به دست توی گوشی ها می چرخید. فامیل جمع شدند خانه مان. تا شب گریه می کردیم و دعا می خواندیم. همه اش جلو چشمم بود؛ چه می خورد؟ چه کار می کند؟ چه کارش می کنند؟ می دانستم اذیتش می کنند. شکنجه اش می دهند. حرفش می پیچید توی گوشم: مامان تو نمیذاری من شهید بشم . شب رفتم یادمان شهدای گمنام و همان جا دعا کردم شهید شود. گوسفند هم نذر کردیم برایش. گفتم ...
سرقت ماهرانه زن جوان با همدستی شوهر و خواهرشوهرش
بودم و وقتی به خانه برگشتم دیدم همه چیز به هم ریخته و اموال ارزشمندی که اعلام کردم سرقت شده است. به این ترتیب پرونده به پایگاه آگاهی ارسال شد تا تحقیقات درباره این سرقت میلیاردی آغاز شود. ماموران در شروع تحقیقات متوجه شدند زن دیگری هم با مراجعه به همان پایگاه آگاهی شکایت مشابهی طرح کرده و از سرقت خانه اش خبر داده است که در بررسی بیشتر مشخص شد از خانه زن دوم هم تقریباً در همان زمانی که ...
دنیایِ ده!!!(16) پارتی(قسمت دوم)
صندلی انتظار چشم به راه صدای بلندگو نشستم. صندلی مثل یک ننو بالا و پایین می شد و چونان بغل مادر، یک رویای شیرین را به آدم هدیه می داد. در عالم خواب؛ خود را مثل تازه دامادها با کتِ و شلوار سفید، عینکِ ریبن و کفشِ برّاق دیدم. با منّت بر زمین و زمان، دربِ مؤسسه را هل دادم و وارد شدم. همه یِ کارمندان به احترامِ من تمام قد ایستادند. مستقیم رفتم نزد ریاستِ محترم (همان باجناقِ گرام که ...