سایر خبرها
یک صورت ، یک ترکش و 58 تیغ +عکس
را رسانده بودند بیمارستان طالقانی آبادان ، بعد هم با هلی کوپتر فرستاده بودند بیمارستان بوشهر و از آنجا هم با هواپیما اعزام شده بودم به تهران. حالا یادم نمی آید که درد داشتم یا نه، فریاد می زدم یا نه، فقط می دانستم که زخمی شدم . می دانستید صورت تان ترکش خورده؟ نه حتی نمی دانستم که کجای بدنم زخمی است... خیلی به هوش نبودم. اینطور که دوستانم می گویند من ظهر تاسوعا مجروح شده بودم ...
زنم طوری بیرون می رفت که چشم های ناپاک را دنبال خودش می کشید!
به خواستگاری اش رفتیم. مادرم، که پیر روزگار است و پخته ، می گفت خانوادۀ این دختر نمی توانند با ما در یک کاسه آبگوشت بخورند و منظورش این بود که از نظر فرهنگی با هم جور در نمی آییم ولی من دلباخته شده بودم و عقلم آن موقع درست و حسابی کار نمی کرد. شاید باورتان نشود یکی از معیارهای انتخاب این دختر آرایش غلیظ و تیپ متفاوتش بود. بالأخره به خواستۀ دلم رسیدم و ازدواج کردیم. دوران عقد شیرینی ...
وقتی هانیه گفت: عرضه اش را نداری! زهره را صیغه کردم و حالا!
مرد جوان درحالی که دلیل آشفتگی و تشنج در خانواده اش را ازدواج مجدد می دانست، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: 15 سال پیش به توصیه پدر و مادرم به خواستگاری دختر خاله ام رفتم و خیلی زود من و هانیه زندگی مشترکمان را شروع کردیم. مدت زیادی از زندگی زیر یک سقف با همسرم نگذشته بود که متوجه رفتارهای سرد و خشک او شدم. هانیه زن خوب و قانعی بود ولی بی توجهی هایش به امور همسرداری ...
داستان کوتاه / رویای نیمه شب
زندگی داشته باشم خدامراببخشدچقدرکفرمی گفتم وازخداگله وشکایت می کردم کسب وکاررابه شاگردان سپرده بودم وتوی مغازه وکارگاه بندنمی شدم بیشتروقتم رادرحمام ابوراجح می گذراندم اگردل داری های ابوراجح نبودکسب وکارازدستم رفته بودودق کرده بودم اومراباخودبه نمازجماعت وجمعه می برددرهمان ایام مادرت بااصرارپدرش دوباره ازدواج کردوبه کوفه رفت شوهربی مروتش حاضرنشدتورابپذیردسرپرستی توراکه چهارساله بودی به من ...
مادر من خدایی دارد که نگه دار اوست
ساعت قرآن می خواندیم. بعد از آن هر کس مشغول کاری می شد. بیش تر اوقات قالی بافی می کردیم یا در کارهای خانه به مادرم کمک می کردیم. در این ازدواج یکی از درهای باغ بهشت به روی دخترت باز می شود 18 ساله بودم که برایم خواستگار آمد. مادرم از آن ها وقت گرفت تا استخاره کند. پیش همان بزرگی رفت که در مکتب، قرآن را از او یاد می گرفتیم. در جواب استخاره به مادرم گفته بود در این ازدواج خیری ...
حماسه آفرینی های یک شیر زن در پشت جبهه
می رفتیم. عکس های امام را جوانان می گرفتند و روی دیوارها می چسباندند. یک روز سربازی یک پسری را گرفته بود و بخاطر اینکه عکس امام خمینی را روی دیوار چسبانده بود میزد. گفتم سرباز نامرد برای چه او را می زنی؟ سرباز دنبال من کرد و رفتم داخل مغازۀ سبزی فروشی، به سبزی فروش گفتم اگر سربازی آمد دنبال من بگو من اینجا نیستم ، صاحب مغازه گفت چرا گفتی, نمی گفتی! گفتم من نمی ترسم. دو تا بچه دارم, اگر من را ببرند ...
عکس/یک دختر قربانی اسیدپاشی، ازدواج کرد!
اکوفارس: بتازگی در شبکه های اجتماعی تصاویری منتشر شده که از ازدواج مرضیه ابراهیمی ، خبر می دهد. این دختر جوان، سال 93 در اصفهان قربانی اسیدپاشی شد.
همسر شهاب حسینی بازیگر شد + عکس
دو تا از برادرانم در آن زمان قبل از انقلاب سیاسی بودند، اخراجم کردند. بعد از آن رفتم رشته زبان و ادبیات انگلیسی و سرنوشت طوری رقم خورد که دبیر بشوم. 30سال کارمند آموزش پرورش بودم. البته فعالیت های دیگری هم داشتم؛ مثل فعالیت های تجاری. در کنار این فعالیت هایی که گفتم، شعر هم می گفتم و داستان هم می نوشتم. حتی یادم هست چند فیلمنامه هم نوشتم اما مهم تر از همه، ترجمه هایی بود که در آن زمان ...
تازه ترین اظهارات دختر جوان دهدشتی که قربانی اسید پاشی شد/ مشکلاتی که سیما را دچار افسردگی کرده است + ...
فانوس زاگرس؛ آخرین روز شهریور سال 93 دختر جوانی در دهدشت قربانی یک اسیدپاشی وحشیانه شد و از ناحیه دو چشم، صورت، فک، دست و کمر به شدت آسیب دید. به گزارش فانوس زاگرس ، 3 سال از حادثه دلخراش اسید پاشی به صورت دختر جوان دهدشتی در میدان مرکزی این شهر می گذرد، حادثه ای که همه مردم استان کهگیلویه و بویراحمد و حتی کشور را شوکه و ناراحت کرد. پس از گذشت سه سال از این اتفاق ...
بانوی ایلامی که تمام لحظاتش را نذرقامت انقلاب، جنگ و شهدا کرده است+ تصاویر
.... مدتهاست بهانه چادر میگیرد از بابا. بانو سکینه میگوید: پدرم که رفت داخل مغازه ،من همان بیرون ایستادم و گریه کردم. تا مرحوم ابراهیم دلش برایم سوخت و گفت: آقا علی اکبر این"گه ری ئه چو گه ریوه"؟ (این بچه چرا گریه میکند) پدرم گفت: از من چادر می خواهد: حاج ابراهیم گفت: همین؟ من را برد داخل مغازه ،5/3 متر پارچه مشکی با گل های گوشواره ای قرمز بهم داد . همون روز عمه ام چادرم رو دوخت . اینجا ...
ورشکستگی با ولخرجی های عشق پیری
سوژه ما مراد بود.سیروس به عنوان این که خواهرم در شرف ازدواج است، مرا به مراد معرفی کرد. چند جلسه ای با مراد بیرون رفتم و توانستم علاقه اش را به خودم جلب کنم. باهم قرار ازدواج گذاشتیم و بعد از این که مطمئن شدم مراد به من علاقه پیدا کرده به بهانه های مختلف با مراد به خرید می رفتم. بعد از مدتی به مراد گفتم برای خرید عروسی به پول نیاز دارم و از آنجا که تو تمام روز سر کار هستی و نمی توانی در تمام این مدت ...
دختر 7 ساله کرمانی که ناخواسته مادر شد!
...: شوهرم بعد از عروسی می گفت، یک هفته دیگر ترک می کنم، آن یک هفته شد این همه سال، همیشه خودم می رفتم سرکار، در خانه مردم کارگری می کردم، صبح می رفتم، شب می آمدم. مریم درباره ماجرای معتاد شدنش خیلی صادقانه بیان می کند: هیچ کس در اعتیاد من نقش نداشت، فقط خودم مقصرم، بعد از اینکه دختر اولم را به دنیا آوردم، درد زیادی داشتم، برای همین از مواد شوهرم برمی داشتم و می کشیدم. وی ...
هیاهوی زندگی در پیچ و خم جاده
مسافرگیری مجدد، عازم می شود. در همین فاصله با مهین جلالی 58 ساله، اولین راننده زن بین شهری به گفت و گو می نشینم. چه شد که به این شغل روی آوردید؟ همه برادران و خواهرزاده های من راننده بودند. خودم هم علاقه زیادی به این شغل داشتم و چندباری هم پشت فرمان ماشین های سنگین با همراهی برادرانم نشسته بودم. 12 سال آموزشگاه رانندگی در باغ بهادران داشتم اما به علت اینکه خانه من در اصفهان و دفتر ...
زن همسایه به خانه مان می آمد و ارتباط کثیف ما هر روز بیشتر می شد تا اینکه! + عکس
ارتباطمان را تمام کنیم اما او قبول نمی کرد. صبح بیست و پنجم اسفند 90 در غیاب پدر و مادرم عذرا به خانه مان آمد و التماس کرد ارتباطم را با او قطع نکنم. او می گفت زن تنهایی است و غیر از من کسی را ندارد. هر چه به او گفتم دست از سرم بردارد گوشش بدهکار نبود تا اینکه با قهر به خانه شان برگشت. من کنترل اعصابم را از دست داده بودم که کارد آشپزخانه را برداشتم و مقابل خانه عذرا رفتم. به محض اینکه در را باز کرد با ...
هدیه ای برای تو
به سراغ کیفی که کادو کرده بودم رفتم و آن را از داخل کمد درآوردم و پیش مادرم بردم و گفتم مامان خیلی از شما ناراحتم. مادر با تعجب نگاهم کرد و گفت چرا دخترم، مگر چه کار کردم؟ گفتم یادته این کیف رو که خاله به مناسبت تولدم برام خریده بود و من هم قبلاً برای مدرسه کیف خریده بودم را دادم به شما گفتم چون دو تا کیف دارم و یکی اضافه است رو بدین برای جشن عاطفه ها، اون روز شما اونقدر امروز و فردا کردید که ...
پسرم! شیرم حلالت که لایق شهادت بودی
، آبجی و داداش و بابا باش. گفتم باشه مامان. گفت اگر توانستم دوباره به شما زنگ می زنم. اگر نتوانستم تماس بگیرم ببخشید. لحظات آخر می گفت مادرجان خداحافظ. چند بار این خداحافظی را تکرار کرد و گفت مواظب خودت باش. ساعت 9 شب بود که تماس گرفت و دو، سه هفته بعد خبر شهادتش را به من دادند. شب قبل از اینکه خبر شهادتش را بدهند، دندان درد شدیدی داشتم. در خواب و بیداری بودم که امیرحسین به خوابم آمد و گفت سلام ...
آدم ربایی به سبک سریال ترکیه ای!
خانه خارج شوم، شاکی شماره تلفنش را داد و از من خواست با او تماس بگیرم. من نیز چند باری با او تلفنی حرف زدم و به ملاقاتش رفتم. مردی که چندی پیش به دست یک دختر جوان و دو همدستش ربوده شده بود ادعا کرد نقشه ربودنش از روی یکی از سریال های ترکیه ای کپی برداری شده است. این مرد که مدعی شد آدم رباها روی او اسید پاشی کرده اند و ضرباتی که به سرش وارد کرده اند، باعث از دست رفتن بینایی ...
خانه خیابان شریف، ناسیونال سابق
میلاد بازی می کردیم خاله هایم با شوخی می گفتند این دوتا یک روزی زن عمو سرور و عمو بختیار می شوند.من نمی دانستم این دو نفر کی هستند.بعدها فهمیدم که بزرگ فامیل بودند و دختر خاله پسرخاله. ازدواج می کنند و گویا خیلی هم عاشق هم بودند.من هیچ خوشم نمی آمد.وقتی اینجوری می گفتند دوباره فرار می کردم و پشت پرده ها قایم می شدم.مادر بزرگم را می دیدم که پشت سر هم سیگار می کشد.جلوی پدربزرگمم هیچ وقت سیگار نمی کشید ...
تصاویر:سفرنامه غرب اروپا(9)ماجرای قفل های پل زیبای عشاق
گونه عشق شان را تا ابد قفل می کنند. سعید می گفت رسم است جوانانی که می خواهند ازدواج کنند با عبور ازروی این پل، آخرین روز تجردشان را جشن می گیرند. بعد ازدیدن پل دوباره به طرف مرکزشهررفتیم. قراربود خانم سعید با دخترکوچکشان بیایند و ماشین را تحویل ما بدهند و خودشان برای خرید شب عید بروند. تا آن لحظه نمی دانستم که آن شب، شب عید است. قبل ازآن که به خانه برویم، سعید ازیک ...
آنقدر پول نداریم که مارک بپوشیم/ به ازدواج موقت باور دارم
های زیادی در مجموعه دولت و بیرون آن داشتم؛ مثلا وقت هایی که به استان ها می رفتم و با امام جمعه ها و استانداران ملاقات و درباره ورزش زنان صحبت می کردیم، خب همه اینها اگر من دختر آقای هاشمی نبودم، طبعا انجام نمی شد، این دیدارها صورت نمی گرفت و بعد هم تحت تأثیر این گفت وگوها یک سری سیاست ها شکل نمی گرفت. بنابراین در کل در آن زمان نه تنها دختر آقای هاشمی بودن سخت نبود که فرصت هم بود؛ به خصوص اگر بتوانی ...
مردم می گفتند چرا چادری هستی!
، محمد را در قامت بلندی دیدم. در دل گفتم که محمد شهید می شود. آن زمان من معلم بودم. همزمان با لحظه ای که محمد به شهادت رسید، ناگهان حالم بد شد. از کلاس بیرون آمدم و شروع به گریه کردم. دلیل این حالم را نمی دانستم. یکی از همکارانم به سمتم آمد و پرسید که آیا محمد شهید شده است؟ گفتم: خبر ندارم . خبر شهادت فرزندتان را چه کسی به شما داد؟ دوست محمد به بهانه دادن کتابی به ...
میثم 2 سال مرا تسخیر خودش کرده بود درحالی که با دوست صمیمی ام ازدواج کرده بود!
رابطۀ من و میثم زودتر از چیزی که فکرش را بکنید به یک عشق آتشین تبدیل شد. با ابراز علاقۀ او و شعرهای عاشقانه اش احساس عجیبی پیدا کرده بودم. فکر می کردم بدون او نمی توانم زنده بمانم. دو سال غرق در رؤیاهای قشنگی که برای خودم ساخته بودم سیر کردم و انتظاری سخت را برای رسیدن به مراد دلم پشت سر گذاشتم. به خاطر میثم، به دو خواستگار خیلی خوبم نیز جواب رد دادم. خانواده ام، که نمی ...
خاطره محسن رضایی از روز اول مدرسه
بابای من اسب نداشت. صفحه محسن رضایی در اینستاگرام، با انتشار فیلمی، خاطره ای از او منتشر کرد. به گزارش تابناک، این متن بدین قرار است: اولین روز مدرسه رفتن من بود. با تاخیر ثبت نام شده بودم. نمی دانستم معلم قبلاً چه درسی داده و در کلاس چه گذشته است، ولی باید پای تخته می رفتم. معلم روی تخته سیاه چیزهایی نوشت . بعد مرا صدا زد و گفت من نوشته ام: بابا اسب دارد . کلمات را به صورت نقطه چین گذاشته ام و تو باید این نقطه چین ها را به هم وصل کنی. از این کار خیلی خوشم آمد؛ چون بابای من اسب نداشت. کد ویدیو دانلود فیلم اصلی ...
ابوالفضل را کشتم تا مثل من قربانی تجاوز نشود! +عکس
و در بازجویی ها به تشریح قتل پرداخت. پسر جوان که چهره ای آرام دارد، در گفت وگو با جام جم از انگیزه اش برای قتل گفت. مقتول را می شناختی؟ پدرش حوالی خانه مان موتورسازی داشت. زمانی که به مغازه پدرش می آمد یا در پارک همان حوالی بازی می کرد، او را می دیدم. اما بدم می آمد او در آنجا بازی کند. چرا؟ چون او مرا به یاد گذشته تلخ خودم در آن پارک می انداخت. من همسن ...
اولین روز مدرسه؛ یادش به خیر
مشاوره خوانندگان روزنامه است درباره خاطرات اولین روز مدرسه اش می گوید: سال 1373 بود هیچ وقت خوشحالی وصف ناپذیری را که آن روز داشتم فراموش نمی کنم برخلاف بسیاری از بچه ها که به نحوی گریه می کردند یا پشت سر پدر و مادرشان قایم شده بودند من در حال بازی بودم چون امین و حمید، برادر های بزرگ ترم در کلاس سوم و پنجم در آن مدرسه مشغول به تحصیل بودند و همین سبب شده بود احساس دوری از خانواده سراغم نیاید. معلم من ...
مایه دارهایی که با کلی پول فقیر هستند/ پدیده زندگی لاکچری، آفت زندگی جوانان
به گزارش راهنمای سفر من به نقل از خبرنگار حوزه ازدواج و خانواده گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان؛ بخوانیدش تجمل، یا همان چشم و هم چشمی معروف همانی که مدتی است وارد زندگی اکثر ایرانی ها شده و به سرعت در حال انتشار است. همانی که نگرانی رهبر انقلاب را در پی داشته، همانی که با زندگی ائمه بسیار متفاوت است، همانی که پیامبر اسلام به شدت آن را نهی کرده اند. بیماری چشم هم چشمی که جزو یکی از ...
حرف های جوانی را به خاطر توهم رابطه همسر برادرش با او کشت
اینکه من پای سیاوش را به آن خانه بازکرده بودم، خودم را مقصر می دانستم. سیاوش فامیل دور ما بود اما به خانه برادرم رفت و آمد نداشت. من به سیاوش بیشتر از چشم هایم اعتماد داشتم. پای سیاوش را من به خانه برادرم باز کرده بودم و در حقیقت عامل اصلی شروع این رابطه من بودم. چرا با او حرف نزدی؟ قصدم کشتن اش نبود؛ رفتم تا با او صحبت کنم. اما آنقدر عصبانی بودم که ضربات را پی در پی می زدم و زمانی ...
انکار اسیدپاشی به پیرمرد ثروتمند در جلسه محاکمه
برای اجاره کردن باغ پیاده شده بودیم دوستم پیرمرد را با خودش برد و ما نتوانستیم نقشه مان را عملی کنیم. در ادامه دختر جوان که با وثیقه آزاد است در جایگاه ایستاد و گفت: من با یکی از دوستانم شرط بندی کرده بودم که می توانم با پیرمرد رابطه دوستی برقرار کنم. من آنقدر کارم را خوب انجام داده بودم که او حتی به من پیشنهاد ازدواج داد. او گفته بود اگر با یکدیکر ازدواج کنیم یک هشتم از اموالش را به نامم ...
خارج نشین – 8
حرفش را ادامه داد که: نوع حرف زدن یا شاید نظراتت رو میگم... یه جورایی دیگه مثل قبل نیست خندیدم و نفس راحتی کشیدم ولی باز هم داشتم با خودم کلنجار می رفتم که معنی حرفش را بهتر بفهمم. از حرفی که زده بود، به فکر فرو رفتم. و فکر کردم که با حرفش موافقم یا نه، عوض شده ام یا نه. شاید شده بودم و خودم خبر نداشتم. و بعد خیال کردم که شاید توی این سه سال مثل پرنده اوج گرفته ام. پر کشیده ام و ...
من چگونه می توانم در پیشرفت کشورم نقش آفرینی کنم؟
رتبه های زیر 100 را از آن خود کنید. اگر بتوانید رتبه های زیر 100 را به دست بیاورید قطعا جایزه خوبی نزد من خواهید داشت. وی ادامه داد: من هم معلم هستم و در دانشگاه تهران تدریس می کنم. آن زمان تعداد دانشجویان دانشگاه تهران کم بود و ایمیلم را به دانشجویان داده بودم. به دانشجویان گفتم اگر دانشجویی به من ایمیل بزند و تا 24 ساعت بعد جوابش را ندهم، جایزه خواهم داد. در طول 6 سالی که در دانشگاه ...