سهم مان از جنگ 2 شهید و 3 جانباز است
سایر خبرها
فقط 20 دقیقه از شبی که ماه کامل شد را تحمل کردم
داد و گفت مرا حلال کن من افراد زیادی را کشتم اما کشتن فائزه مرا دگرگون کرد، طوری که همیشه کابوس می بینم، او مدام گریه می کرد، دیدم خیلی بدبخت است در پاسخ به او گفتم تو فرزند مرا به شهادت رساندی اما من تو را به خدا می سپارم. به خاطر عدم رنجش نوه هایم هیچ گاه از پدرشان بدگویی نکردم. تنها تلاش من بعد از شهادت فرزندانم این بود که نوه هایم را تحویل گرفته و خود آنها را تربیت و بزرگ کنم. وی افزود ...
از مسئولان می خواهم به خون شهدا وفادار باشند
در جواب سوال گزارشگر رادیو دزفول خطاب به مردم دزفول می گوید: پیام من به مردم این است، استقامت کنند و از ولایت فقیه پیروی نمایند که امروز روز استقامت است. این مادر شهید، از نحوه شهادت امیر و چگونگی باخبر شدن از شهادت پسرش و همچنین حال آن روزهای خود نیز گفت:رساندن خبر شهادت امیر علاقه خاصی به شهادت داشت چند روز قبل از شهادتش به یکی از دوستانش گفته بود "یا من شهید می شوم یا حسین برادرم” به ...
بلوغ سینمای استراتژیک
هماهنگی خاصی برای ساخت این فیلم با ما نشده بود. برای اجازه زنگ زده بودند که من آن موقع در بیمارستان بستری بودم. دخترم به آنها گفته بود که مادرم الان حالش خوب نیست و برایش یادآوری می شود. به هرحال آنها زنگ زده بودند که با من صحبت کنند. ماجرای شکایت هم به دلیل یک سوءتفاهم بود. بچه ها کمی شیطنت کردند، من نقشی نداشتم و بعد مشکل حل شد. 2 اولین بار فیلم را در جشنواره دیدم، سه چهار روز قبل از مراسم ...
هدیه حاج قاسم به یک مادر شهید/ مادری که 2 بار مریم خانم را عروس خود کرد
که به او داشتم راضی شدم برود سوریه، چون نمی توانستم ناراحتی اش را ببینم. خیلی خیلی به رضا وابسته بودم. 14 فروردین قبل از این که برود از مسجد آمد و نشست، برایش چای آوردم که متوجه شدم چشمش پر از اشک است. گفت: خانم دیدی دوستان من یکی یکی دارند می روند و من از آن ها جا ماندم . (خبر شهادت دوستانش را شنیده بود) گفتم: رضا تو یک بار رفتی، تکلیفت را انجام دادی . حالش را که دیدم خیلی دلم سوخت، گفتم: من جلویت ...
نمی توانم شبی که ماه کامل شد را ببینم/ مظلومیت فرزندانم را در فیلم ببینید
احترام می گذارند . محسنی دوست درباره مواجهه با قاتل فرزندش گفت: او به پای من افتاد و گفت تو را به خدا مرا حلالم کن، من این همه کشته ام اما فائزه دگرگونم کرده و شب ها کابوس می بینم. دیدم او بدبخت است و خدا دارد او را تنبیه می کند. دست روی سر او کشیدم و دلداری اش دادم، گفتم باشد عزیزم تو را به خدا می سپارم . وی همچنین با بیان اینکه بلوچ ها خیلی خوب و انسان دوست و مهمان نواز هستند ...
ماجرای حمله هنجارشکنان به بانوی آمر به معروف
لسانی را حداقل وظیفه خود می دانستم و با زبان لین به آن ها گفتم: خانم این چه کاری است که در انظار عمومی انجام می دهی، این کارها برای خانه است خیابان جای رقصیدن نیست. فارس: درباره جزییات ماجرای آن روز که در ویدیو منتشر شده دیده شد، توضیح دهید. خانم واحدی: زمانی که من به این خانم ها تذکر دادم همه به سمت من هجوم آوردند و آن خانم من را به شدت هل داد و من بر زمین افتادم، یک دفعه ...
مسیح علی نژاد به من قول پناهندگی داد +جزئیات
علینژاد به 5 سال قبل بر می گردد. علینژاد وقتی عکس های من در فیسبوک را دید به من پیام داد که می خواهد از عکس های من در صفحه آزادی های یواشکی استفاده کند. آن زمان در طبیعت اسب سواری و موتورسواری می کردم و عکسم را گذاشته بودم. وقتی علینژاد به من پیام داد و گفت که می خواهد این کار را بکند، من گفتم خب به چه علتی می خواهد این کار را بکند؟ همان موقع به من گفت که در ایران خبرنگار ساده ای بوده و در ...
گفتگو با فرزند ارشد آیت الله زرندی : آقازاده نیستم
مسافرت حرام است . یکی از روحیات مرحوم آیت االله زرندی این بود که هیچ گاه نماز جمعه را طی این 23 سالی که امام جمعه بودند ترک نمی کردند. شاید یک یا دو بار پیش آمد که ایشان در نماز جمعه شرکت نکردند . مرحوم پدرم در اینکه خیلی مقدس بودند و اما نوعی تساهل در مسائل هم داشتند بعبارتی سختگیری بیجا نداشتند ؛ یادم می آید وقتی مجسمه زن گیلان غربی را به خاطر رشادت هایی که در زمان جنگ انجام داده ...
آرزوی یک معلول ناشنوای مادرزاد در شهرمان
های زندگی من و دو خواهر معلولم نیست، از چند سال پیش با فروشندگی امرار معاش می کنم. وی که برادر و یکی از خواهرانش نیز ازدواج کرده اند، در این مورد خاطرنشان می کند: یک برادر و سه خواهر دارم و همانطور که گفتم دو خواهرم نیز دارای معلولیت هستند ولی یکی از آنها و برادرم خوشبختانه سالم هستند لذا ازدواج کرده و اکنون صاحب فرزند و خانواده هستند. این معلول یزدی می گوید: به دلیل وضعیت جسمی ...
متن نامه های عاشقانه آیت الله مهدوی کنی به همسرش
رشته خاصی تحصیل کنید، به شما نداشتند؟ خانم مهدوی کنی: با این شرایطی که آن را توصیف کردم من به دانشگاه رفتم و پدرم اصلاً مخالفتی با رفتن من به دانشگاه نداشتند، فقط من یادم است ایشان یک بار از من سوال کردند دانشکده الهیات کنکور گذاشته است، شما نمی خواهید در کنکور آنجا شرکت کنید؟ در آن زمان من کنکور قبول شده بودم و سر کلاس هم می رفتم، گفتم واقعیتش من اصلاً آمادگی ندارم! با توجه به اینکه من ...
لاریجانی سخن خود در ابتدای مذاکرات هسته ای را فراموش کرد/ تدیّن ظریف از جنس تدیّن بازرگان است
حاضر هستید زیر بار حرف من بروید؟ من باید فرمان بدهم و شما اطاعت کنید. آیا شما چنین چیزی را می پذیرید؟ از عنایات خدا این بود که این حالت به وجود آمد. مراجعی مثل آیت الله العظمی اراکی، آیت الله العظمی گلپایگانی و آیات بزرگی که در آن زمان بودند، پشتیبانی کردند مقام معظّم رهبری را و تأیید کردند رهبری آقا را و اطاعت فرمان آقا را برای مردم واجب دانستند. این خیلی کار مهمی بود و از عنایات خدا بود ...
تمام مسیر کوچه را دنبال آمبولانس دویدم/حتی دست رد به سینه قاتلش هم نزد
مشکلی ندارد و ادامه می دهد: شب نوزدهم همراه ایشان در مراسم مصلای نماز جمعه شرکت کردم اما چون پسرم همراهم بود و اواخر مجلس خوابش می برد، دو شب بعد را رفتیم مسجدی که نزدیک خانه مان بود. شب بیست و سوم ماه رمضان، مراسم مسجد که تمام شد، برگشتم. حاج آقا هنوز نیامده بودند و پسرم، محمدعلی مثل شب های قبل سراغ پدرش را گرفت. گفتم تو بخواب، صبح که بیدار شدی پدرت را می بینی و با تو بازی می کند. شروع کردم به ...
امان از آن میکروفون به دستِ مراسم تدفین
. نشستیم داخل ماشین و راه افتادیم. پدرم به خاطر مشکلات کمرش، یک ماه بیمارستان بستری بود و در این مدت، سه عمل جراحی 6 ساعته را تحمل کرده بود. می گفتند یکی از مهره های کمرش جابه جا شده و باید دستگاهی را جایگزین مهره کمرش کنند. این تنها چیزی بود که از این جریان می دانستم. یک بار به سمت اتاقی رفتم که پدرم در آن بستری شده بود. پدر را برده بودند به اتاق عمل و مادرم، خواهرم را در آغوش ...
آنان که با لبخند به پیشواز گلوله ها رفتند
من می خواهم برای شما، خاطره ای از پدرم را تعریف کنم! پدرم تمام مسائل و اتفاقات روزشان را، در دفتری می نوشتند و شب به شب آن ها را در یک دفتر کلی بازنویسی می کردند. در یکی از دفترچه هایشان نوشته بودند فلان شخص را دیدم و به او گفتم به زودی نهضت ما جهانی می شود و لازم است شما زبان انگلیسی یاد بگیری، چون قرار است وزیر امام زمان (عج) باشی و آن وقت فرصتی برای یادگیری زبان نخواهی داشت! این بنده خدا یک ...
تهیه کالای خارجی خیانت به اقتصاد کشور است
شدند که من اتسکوی قبل نیستم و نزدیک بود من را طرد کنند؛ البته بیشتر می ترسیدند، چون از اسلام و مسلمانان ذهنیت خوبی نداشتند و مدام من را نصیحت می کردند تا به قبل برگردم. چیزی که بیشتر ناراحتشان می کرد حجاب من بود. روسری و لباس بلند و گشادی که می پوشیدم، اما وقتی تصمیم من را در مسلمان شدن جدی دیدند مادرم با التماس و خواهش می گفت: حداقل در شهر روسری سر نکن بیرون از شهر هر طورخواستی پوشش داشته باش، چون ...
قبول ندارم که ارتش و سپاه به پادگان ها برگردند/ مقایسه هاشمی و روحانی قیاس مع الفارق است/ فسیل گرا شده ...
بحث را دارد، می دانست چه خبر است. بعد هم ایت الله طالقانی آمد و ... بله. هیچ وقت فراموش نمی کنم. در که زده شد من رفتم در را باز کنم این سوی در پاسبان بود و آن طرف سرگرد ایستاده بود. گفتم کیست؟ گفت عقب بروید. بلند گفت من هستم، سید محمود طالقانی! در را باز کنید. عصایش را بلند کرد و گفت برادرم را کشته اید و حالا نمی گذارید من به خانه او بروم. تا گردن شما را با این عصا نشکستم کنار ...
ماجرای زمینهای خانواده هادوی و دانشگاه آزاد
هادوی وارد بحث می شود. محمد هادوی که از نظر فیزیک بدنی هنوز تنومندی خاص خود را دارد می گوید: آنها همیشه زمان هایی که فکر می کردند من هستم حمله نمی کردند. در آن زمان من یک خودرو بلیزر داشتم و برای این که متوجه نشوند من در خانه حضور ندارم می رفتم جلوی صندلی و همسرم ماشین را تا قسمت پایین می بردند. یک روز برای این که کار را در دادسرا پیگیری کنم مجبور شدم خودم ماشین را بیاورم و به محض این که از جلوی ...
تیر خلاص خوردم، ولی زنده ماندم
، ولی کسی جواب نداد.مجدد تماس می گیرم و به شما خبر می دهم. ساعتی بعد دوباره خودش را به اتوبوس رساند و گفت: با مادرت صحبت کردم و از آمدنت خیلی خوشحال شد. آدرس خانه تان را مادرت داد که در اولین فرصت به دیدن تان بیاییم و مژدگانی بگیرم. قبل از اینکه به تهران برسیم، به منزل مان زنگ زدم و فقط گفتم: من رسیدم. خداحافظ . 2 روز درقرنطینه بودیم. وقتی به خانه رفتم، نان خشک شده را پیدا کردم. آن نان را برای یادگاری نگه داشته ام. سه سال پیش متوجه شدم که این نان در حال شکست است. وسط آن را چسب زدم تا شبیه همان روز اول بماند. لباس هایم را به نشان سه هزار روز اسارت نگه داشته ام. ...
دخترت نبودم، اما برای پسرت خواهری کردم
. خانه پدر شهید در یکی از واحد های ساختمانی نسبتاً قدیمی قرار دارد که با نمای آجر سه سانتی، مزین به تابلوی تصاویر سه شهید است. اسامی شهدا را می خوانم: رستم اعتمادی که این کوچه نیز به نامش است، سال 63 در سومار به شهادت رسیده است. رضا علایی نور سال 61 در سومار و علی کشرانی سال 67 در اسلام آباد غرب شهید شده است. هر سه نفر بعد از شهید جاسبی زاده آسمانی شده اند. حسن از اولین شهدای جنگ است. یادم می آید ...
هادی غفاری: هویدا را من نکشتم!
برخی از مراجع وقت بود. وقتی به تهران آمدند آرام آرام سنی بود که من باید به مدرسه می رفتم. اولین بار که پای درس امام با پدر رفتید چه زمانی بود؟ سالی بود که... چند ساله بودید؟ من آن زمان 8-7 ساله بودم؛ هنوز مدرسه نمی رفتم. آن مباحثه امام با فرزند ایشان، حاج آقا مصطفی، در همان سن و سال بود. بله. این را بیان کنم؟ بله؛ جالب است ...
روایتی ناگفته از فتح خرمشهر
. رفتم از آن ها و همچنین از مادرم خداحافظی کردم و تا به شهر برگشتم شب شد. صبح فردا راهی مشهد شدم تا از آنجا به سمت اهواز حرکت کنم. وقتی به اهواز رسیدم گفتند که عملیات فتح المبین تمام شده و حالا برای عملیات بعدی باید خودمان را آماده کنیم؛ تا آن زمان مشخص نبود که عملیات بعدی با چه نامی و چه زمانی برگزار می شود. بنابراین به پادگان 92 زرهی رفتم، از آنجا فرستادند به پایگاهی به نام ...
من به چنین مرگی راضی بودم
یادگار مانده است، می خوانید: بسم الله الرحمن الرحیم حمد و سپاس خدایی را که ما را خلق کرد و عمر و جوانی ما را در چنین زمانی قرار داد که زندگی و مرگ آن دارای هدف می باشد شکر خدایی را که مرگ ما را شهادت در راه خود قرار داد تا در روز قیامت پیش ائمه و جمیع پیامبران و اولیای او شرمنده نباشیم از پدر و مادرم که برای من زحمت بسیار کشیده اند و من نتوانسته ام حق آنها را ادا نمایم خیلی معذرت ...
فکر نمی کردم موشک به خانه ما اصابت کرده باشد!
شرکت در مراسم تشییع و خاکسپاری به دزفول بازگشت. خواهر دیگرم و همسرش در یکی از روستا های دزفول معلم بودند. از آنجایی که شهر به شدت موشک باران می شد، امکان عبور و مرور نداشتند. برادرم به دنبال مادرم، من و 2 برادرم آمد تا برای خواهرم که باردار هم بود، نان و مواد غذایی بخریم و ببریم. همگی به روستایی محل اسکان خواهرم رفتیم و یک شب ماندیم. روز بعد مادر و پدرم در خانه مشغول آماده شدن برای رفتن به ...
شهادت را از شب دامادی برای خود لذیذتر می دانم
ادامه دهید. خواهرم! زینب وار با ناملایمات دست و پنجه نرم کن و همچون زینب بردبار باش. مادرم! اگر در دوران 20 سال عمرم برای تو فرزند قابلی نبودم و آنچه لازمه ی فرزندی است را به جای نیاوردم، مطمئن باش که در آن دنیا برای تو فرزند خوبی خواهم بود و از خداوند برای شما سعادت اخروی آرزو می کنم. انتهای پیام/ ...
پرواز در تاریکی!
تعقیب می کردند. من دیگر در قم نماندم، سوار ماشین شدم و به تهران آمدم. وقتی به خانه رسیدم، مادرم با دیدن قیافه من، پنداری به قضیه پی بردند. خطاب به من گفتند محمد! چی شده؟ گفتم: چیزی نشده، پدرمان راحت شد، شما بروید لباس سیاه بر تن کنید و برای ما بچه ها هم لباس سیاه بیاورید که حالا وظیفه ما سنگین تر شده است!... 40 روز از شهادت پدرم می گذشت. خانواده ما برای برگزاری مراسم چهلم، به سر قبرشان در وادی ...
وقتی ولایت سکوت کرد نباید دست روی دست گذاشت تا دشمنان شهیدش کنند
.... خیلی دوست داشت امام زمان (عج) را ببیند. او نقل می کند پس از تضرع های بسیار سرانجام یک بار به حج مشرف شدم، آنجا یک نفر اشاره کرد بیا. رفتم سراغش گفت: اگر امامت را می خواهی مثلاً فردا شب ساعت 2 بیا فلان جا. داستانش مفصل است. خلاصه می گوید رفتم در بیابان ها و رفتم در خیمه ای که حضرت صاحب بود. اینجا جمله ای دارد که من واقعاً نمی فهمم. می گوید من به امامت به او سلام کردم معنی ساده اش که مشخص است، ام ...