سایر خبرها
از آبادان تا تبریز در روایت مهاجران جنگی خوزستان به آذربایجان شرقی
در 16 سالگی به همراه لشکر عاشورا عازم مناطق عملیاتی شدم و چون عربی بلد بودم معاون مخابرات شدم. در حین جنگ شیمیایی و دچار موج گرفتگی شدم و اول به بیمارستان صحرایی فاطمه الزهرا و بعدا به بیمارستان امام تبریز فرستاده شدم. بعد از مدتی دوباره به جبهه برگشتم و بی سیم چی هور الهویزه شدم. هوای آنجا به حدی گرم بود که برخی از رزمندگان تبریزی آب بدن شان تمام شد و آنها را به عقب برگرداندند اما بعد شنیدیم که ...
من که آمدم تو شهید شدی
عموی شهیدم! دانش آموز کلاس دوم دبیرستان! جناب آقای سید حسن سیدی! فرزند آقا سیدجواد! به شماره شناسنامه 482؛ صادره از کاشان سلام! من که آمدم، تو 15 ساله بودی؛ تو که رفتی، من 3 ساله بودم؛ مین های عراقی بدنت را به گلستانی از ترکش های ریز تبدیل کرده بود؛ و الان که پای در 40 سالگی می گذارم، تو سالهاست که زیر خاکی نرم و عطرآگین در دارالسلام کاشان، آسوده خوابیده ای و مشکل می گشایی؛ به رهگذران ...
پشتوانه الهی و ایمان به خداوند مهم ترین عامل پیروزی انقلاب در جنگ تحمیلی
دست پیدا کند. وی بیان می کند: بنده در دوران جنگ نماینده سپاه در قرارگاه اروند بودم که محل این قرارگاه در ناحیه صنعتی بندرماهشهر بود، در این قرارگاه لشکر 77 و تیپ 37 زرهی شیراز حضور داشتند و سپاه بندرماهشهر تحت امر این قرارگاه قرار داشت؛ من همچنین فرمانده بسیج بندرماهشهر هم بودم که پس آن تا سال 63 فرمانده بسیج خوزستان و لرستان و در نهایت به جانشینی و فرماندهی قرارگاه کربلا منصوب شدم ...
دفاع مقدس، آیینه تمام نمای اتحاد یک ملت
ما و کشور ما تجاوز کرده تنبیه می کردیم اگر تنبیه نمی کردیم تا امروز چندین جنگ علیه ملت ایران سر می گرفت. امنیت پس از آزادی خرمشهر، میوه مقاومت سردار رضایی با بیان اینکه چرا بعد از آزادی خرمشهر تا الان ایران در امنیت به سر می برد تاکید کرد: ما با اتحاد و مقاومت مردممان چنان سیلی محکمی به صدام زدیم که حالا حساب کار را دست آمریکا و متحدانش هم داده است. او همچنین با ...
خاطرات آیت الله هاشمی؛ 1 مهر 1371 تا 1376: اخوی محمد [معاون اجرایی دولت اصلاحات] از نظرات اقتصادی مطرح ...
از مراسم و مصاحبه ای کوتاه به سوی شهر حرکت کردیم. استقبال مردم خیلی باشکوه و غیرقابل توصیف بود. قرار نبود در شهر، برنامه مردمی داشته باشیم، ولی زنجانی ها حاضر نشده بودند کوتاه بیایند و از اینکه برایشان برنامه سخنرانی نگذاشته بودم، ناراحت شدم؛ البته در گذشته به این استان سفر رسمی کرده بودم. یکسره به دانشگاه آزاد اسلامی رفتیم. در سالن آمفی تئاتر، سمینار [نماز] برقرار بود. بعد از خیرمقدم [آقای ...
واکنش خنده دار اسرای ایرانی به سخنرانی پر تهدید افسر بعثی
.... یک ساعت بعد افسر دستورش را داده و رفته بود. نگهبان ها ریخته بودند داخل آسایشگاه و کتک حسابی را بی خود و بی جهت خورده بودیم. با بدن های خط خطی و خون آلود هر کدام گوشه ای افتاده بودیم. ولی راستش باز می خندیدیم. عبدمحمد نوحه بوشهری اش را که بیشتر به ترانه می خورد دم گرفته بود، غلام به خودش می پیچید چرا جرأت نکرده بزندشان! محمد رشتی هم با فحش های قشنگش همزمان تعداد خط های ...
سالروز شهادت حضرت رقیه سه ساله دشت کربلا
...، به وصیت امام حسن (علیه السلام) به عقد امام حسین (علیه السلام) درآمده است. در مورد تاریخ تولد حضرت رقیه چیزی معلوم نیست. قبر نورانی حضرت رقیه (س) در سوریه نه تنها نماد مظلومیت خاندان اهل بیت (ع) است؛ بلکه پرچم هدایتی است برای همه نسل های آینده ای که به زیارت این مرقد و شخصیت ارزشمند می روند. یکی از افراد سپاه یزید می گوید: در کربلا من در میان دو صف لشکر ایستاده بودم، دیدم ...
بعثی ها به من می گفتند پاسدار خمینی
ماه انفرادی بودم. طوری می گفتند این پاسدار خمینی است، انگار هیچ کس نمی توانست صدام را نابود کند، جز پاسدار خمینی؛ من هم در دلم به آنها می خندیدم که فکر می کردند چقدر نیروی مهمی هستم. کمی بعد از شما 4 زن دیگر هم اسیر شدند. وقتی آنها را به اردوگاه آوردند، باز هم تغییری در وضعیت شما ایجاد نشد؟ نه. یکی از اسرای ایرانی در استخبارات عراق، خبر اسارت خانم ها آباد، ناهیدی، بهرامی و آزموده را به ...
آنانکه ضد وصیت شهید همت بوده اند هم پیام تسلیت دادند!
خانه شد و گفت حال ابراهیم خوب نیست و در یکی از بیمارستان های اهواز بستری شده است. خیلی نگران شدم و بی تاب این بودم که یک نفر مرا ببرد تا پسرم را ملاقات کنم. بیقراری امانم را بریده بود. تا اینکه پسر بزرگ ترم آمد و بدون هیچ مقدمه ای وقتی این حالات مرا دید گفت منتظر کی هستی مادر؟ ابراهیم شهید شده است. با شنیدن این خبر بیهوش شدم. پدر ابراهیم هم از حال رفت و روی زمین افتاد. چند ساعتی اصلا توی این دنیا ...
هویزه؛ حکایت پیکار تانک ها و پیکرها
ازهم پاشیده شان نباشد که در دل خاک فرورفته اند. آن روز عاشورای مکرر شد. صدای شیون هویزه از دور می آمد؛ اذان مغرب را به افق بدن های پاره پاره از فراز مناره های سه مسجدی گفت که قرار بود پنج روز بعد همراه با 1800 خانه و مغازه تلی از خاک و سنگ شوند. بیست وهفتم دی ماه بود، گویا همان سال 59؛ چه دیر گذشت. در هویزه مجروحان مانده ...
رجعت؛ داستان یک شهید از والفجر تا بال فرشتگان
یه کتاب خوب ازشون بنویسند. بلند خندیدم. خاله با تَشر نگاهم کرد و بیشتر خنده ام گرفت. - اذیت نکن ادامه بده. آخه سپاه خبر شهادتت را به ما داده بود که با ماشین شهدا فرستادنت. نمیدونی چه کردی با ما؟! ما در به در دنبال جسدت یا نشانه ی ازت بودیم. کل شهر برای تسلیت و مراسمت پشت در خانه آمده بودند. مادرت تنها کسی بود که شهادتت را باور نداشت. - بذار از روی دفترم برات بخونم، خودم ...
مجاهدت های حاجی بابایی
.... آن زمان مسئول ستاد قرارگاه سلمان بودم، یگان های تحت کنترل عملیاتی قرارگاه را در اهواز پایگاه شهید بهشتی (که متعلق به لشکر کربلا بود) جمع کرده بودیم تا با حضور فرمانده کل سپاه با آن ها برای مأموریت جدید صحبت شود، به خاطر دارم بعد از نماز ظهر و عصر موقع ناهار سؤالی از شهید مهرزادی (مسئول ستاد لشکر) کردم ایشان مرحوم حاج بابایی را به بنده معرفی نمودند. مردی میانسال خوش سیما، بشاش، با نشاط و ...
میرزایی نیکو: قدرت امام توانست همه اقشار را بسیج کند/ ظریفیان: آغاز طراحی جنگ ایران و عراق هیچ ربطی به ...
، به آنجا آشنایی داشت و خیلی آدم داشت که به آنجا رفت و آمد داشتند. همه ی اینها بود؛ می دانست ارتش ما چه وضعی دارد، می دانست سپاهی که تازه تشکیل شده در چه وضعیت و شرایطی هست. به نظر من تنها موضوعی که صدام و ارزیابان نتوانسته بودند روی آن حساب دقیق باز کنند؛ یعنی این برایشان قابل شناسایی و قابل تخمین زدن نبود، قدرت بسیج کنندگی امام و بسیج پذیری مردم و حضور در صحنه ی مردم بود. اگر آن اهدافی را که صدام ...
روایت اهل قلم از دل حماسه
خبرنگار روزنامه تهران تایمز بودم؛ با این ماموریت که گفت وگوهایی با جنگ کردگان کنم و عکس بگیرم، هم برای آن واحد اعزامی، هم برای این روزنامه. خودمان را به ستاد تبلیغات جبهه و جنگ اهواز شناساندیم. نگاهی به معرفینامه ها انداختند. فرستادندمان به بخش ثبت وقایع جنگ. گفته بودند حمله ای در پیش است. آنچه در اهواز بر سر و روی جسم و جان مان نشست، باران بود. خوش می بارید. چند روزی به خورد و خواب گذشت تا اینکه ...
پذیرش قطعنامه موجب عزت ایران شد / گلایه ارتشی ها برای نداشتن تریبون را رد می کنم / ماجرای عملیاتی که در ...
سردار علایی، فرمانده پیشین ستاد مشترک و نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تاکید دارد پذیرش قطعنامه و پایان دادن به جنگ، موجب عزت جمهوری اسلامی ایران شد و پس از آن صدام در مسیر سقوط قرار گرفت و حزب بعث عراق ذلیل شد، چون عراق پس از سال ها جنگ به هیچ هدفی نرسید. به گزارش تابناک ؛ سردار حسین علایی، نخستین فرمانده نیروی دریایی سپاه پاسداران و از خبرگان نظامی ایران، همواره جزو چهره های مرجع در تحلیل تاریخ جنگ و همچنین در ارزیابی استراتژی ...
ماجرای درگیری شهید صیاد شیرازی و بنی صدر چه بود؟
تجهیزات در اختیارش بگذارم. من هم به حسب وظیفه وجدانی و به انگیزه دفاع در مقابل تجاوز دشمن، تنها گردان تحت امر خود گردان 110 از لشکر 77 خراسان را به او واگذار کردم. گرچه او در اولین درگیری و برخورد، این یگان را نیز تارومار کرد ولی در هر صورت من به وظیفه عمل کرده بودم. برای انجام مسئولیت جدید به سنندج رفتم و فعالیت خود را در آنجا آغاز کردم. بعد از مدتی حکمی دیگر صادر شد مبنی بر اینکه باید من ...
حکایت جنگ تحمیلی از آن سوی خاکریزها
، صدام حسین و ابراهیم یزدی و من هم بودم. بحث در پیرامون مشکلات موجود بین دو کشور شروع شد و بحث دیپلماتیکِ صد در صد مثبتی بین دو طرف صورت گرفت. ... (بعد از مشایعت یزدی) برگشتم پیش صدام و دیدم که منتظر من بوده. مرا با خود به بیرون سالن برد... چند لحظه ای به سکوت گذشت. رو کرد به من و گفت: ... صلاح، این فرصت شاید در هر قرن یک بار هم پیش نیاید. آنها [ایرانی ها] اهواز را از ما [امت عرب!] گرفتند ...
این مرد 35 سال است که نخوابیده
به گزارش اقتصادنیوز به نقل از روزنامه خراسان ،عقربه های ساعت به ظهر روز 31 شهریور 1359 نزدیک می شود. شهرهای کشورمان در آرامش به سر می برند اما این آرامش قبل از توفان است. همه در خانه هایشان مشغول استراحت هستند و لحظات خوبی را در کنار خانواده سپری می کنند اما دشمن در اتاق عملیات، در حال رصد آخرین اطلاعات برای حمله ای ناجوانمردانه به سرزمین مان ایران است. دقایقی بعد صدام، رئیس جمهور وقت عراق، فرمان ...
توفیق جانبازی در ابتدای بهار زندگی/درخواست جانباز حادثه تروریستی اهواز از مسؤولان استان
این کار جز رزمایش بوده و به صورت مانور در حال انجام است و وقتی با برخورد تیر با چند نفر از سربازان مواجه شدیم، متوجه تروریستی بودن حادثه شده و در همین حین دو تیر به پهلوی سمت راستم برخورد کرد و به زمین افتادم و بلافاصله متوجه حضور یکی از تروریست ها در بالای سرم شدم که اقدام به تیراندازی دوباره به من کرد همچنین از ناحیه سمت چپ 2 تیر و از ناحیه پا نیز مورد اصابت یک تیر واقع شدم که در مجموع پنج تیر ...
پای صحبت فرمانده محور ایستگاه 12 شکست حصر آبادان
جبهه می رفتیم کسی ما را بدرقه نمی کرد و زمانی که از جبهه برمی گشتیم کسی پیشوازمان نمی آمد. وی ادامه می دهد: خرداد سال 60 ازدواج کردم و در حال حاضر یک پسر و سه دختر دارم. در طول جنگ در آبادان زندگی می کردیم اما به هر خانه ای که می رفتیم مورد بمباران دشمن قرار می گرفت. در طول جنگ با وجود این که ازدواج کرده بودم و تشکیل خانواده داده بودم اما حتی یک لحظه فکر رفتن به جای دیگر و عدم حضور در جبهه به ذهنم نرسید. این رزمنده آبادانی بیان می کند: در طول جنگ چهار بار مجروح شدم و اکنون جانباز 24.4 درصد هستم. همچنین یک بار به عنوان مدافع حرم راهی سوریه شدم. انتهای پیام ...
جانبازی که از تیرماه 1365 تا حالا یک ثانیه نخوابیده!
و آزادشهر بود که سرانجام خدمتم در آباده تمام شد و به خرمشهر برگشتم. در آن سال ها چندین تجربه کاری از جمله آشپزی، رانندگی، مکانیکی و ... کسب کردم. یادم هست که بعد از پایان خدمتم، زمانی که به خرمشهر برگشتم، مغازه اتوکشی را که فروخته بودم دوباره خریدم و شبانه روز کار می کردم. روزی صد لباس با دست می شستم و بالای پشت بام پهن می کردم. بعد هم کم کم به فکر ازدواج افتادم. به شهر خودم یعنی پادنا ...
بلمی به سوی ساحل
سعید مروتی اسم مدرسه ما پایا بود. مدرسه راهنمایی پایا واقع در سه راه تهران ویلا که در فاصله ثبت نام تا شروع سال تحصیلی شد نجم الثاقب. آقای بخت جو، ناظم مدرسه با خط کش معروفش دم در مدرسه ایستاده بود. زنگ خورده بود و من دیر رسیده بودم. خانه ما خیلی با مدرسه فاصله داشت و آقای بخت جو این را می دانست. پشت سرم رضا آمد. رضا لک زاده که از من چند سال بزرگ تر بود و تازه با هم دوست شده بودیم و ...
عاشقانه ای با عطر باروت/موهایم را در غسالخانه شانه بزن!
ها وارد اهواز شده اند و دارند مردان را می کشند و زنان و دختران را به اسارت می برند دهان به دهان پیچید. هر چند لحظه، صدای یک انفجار مهیب می آمد، به حدی که فکر میکردیم خانه پشت سری کاملا ویران شده اما بعد متوجه می شدیم از جای دورتری است و تنها گَرد باروت بود که روی شهر و ماشین و خانه و آدم هایش پاشیده می شد. حوالی غروب که شد ارتش از طریق رادیو اطلاعیه ای به این مضمون منتشر کرد ...
خس خس های غرورآفرین – ایرنا
چند روزی به دنبال سوژه ای ناب بودم و تقویم را ورق می زدم، 31 شهریورماه ناخودآگاه ضربان قلبم را بالا برد؛ هیچ جنگی زیبا نیست ولی غرور ایستادگی حق در برابر باطل و دفاع از وجب به وجب خاک کشور مرا ناخودآگاه غرق در غرور می کند. سراسیمه به دنبال تعدادی شماره تماس هستم؛ باید چند مصاحبه ای در رابطه با هفته مقدس داشته باشم ولی احساس خوبی ندارم؛ صدایی در درونم نجوا می کند که تا کی سر و ته قضایا ...
روایت آغاز جنگ تحمیلی و نخستین پروازهای جنگی خلبان استشهادی
از تانک ها آتش گرفت البته موقع زدن راکت در ارتفاع پانصدتایی بودم. 2. دوران خلعتبری یاسینی رنجبر غرب، اهواز شبی بعد از اولین پرواز و صحبت های زیادی که درباره نیرو و مهمانی که داشتیم شد، گفتند "اگر می شود به ارتفاع بالا بروید و بمب موریک بزنید". در غرب اهواز شماره دو از من جدا شد. من یک دسته از نیروی دشمن را پیدا و با چهار AGM آن ها را منهدم کردم. این ...
شب پذیرش قطعنامه 598 در بیت امام چه گذشت؟
بعد از نصف شب حاج احمد مرا خواست گفت: امام با ناراحتی قطعنامه را قبول کرده اند. وقتی که رفتم امام با درد دل حرف هایی زد از جمله مطالبی که یادم هست این بود که گفتند : حاجی آن هایی که شهید شدند به لقاءالله پیوستند خوشا بحالشان. آن هایی هم که اسیر شدند ان شاءالله آزاد می شوند به موطنشان بر می گردند. آن هایی هم که جانبازند خدا ان شاءالله کمکشان کند و خدا شفایشان بدهد. بعد از درد دل و بیان اینکه امام با ...
خرده روایت هایی از آغاز جنگ
ه همان شکل سینه خیز برگردانند. چنین انسان های فداکاری در جنگ وجود داشتند. منتظر با اشاره به یکی از خاطرات خود از جنگ، می گوید: بمباران های صدام در به اصطلاح "کپسول شش ساعته" مشهور شده بود، به این معنا که هر شش ساعت به شش ساعت بمباران می کند. یک روز با نماینده یونسکو و دکتر جبل عاملی در خانه ای تاریخی واقع در کوچه پشت بارو که بمب خورده بود حضور داشتیم. در آن منطقه هیچ کس جز ما سه نفر ...
روایت شهدا از حضور در جنگ سخت تر است
پادگان نخریسی رفتم. زمانی که می خواستند ما را به پادگان کاشمر اعزام کنند جلوی در اتوبوس پاسداری ایستاده و قد و قواره بچه ها را ورانداز می کرد. تو صف اعزام دو نفر از بچه های جلوتر از من رد شدند. قطعه سنگی آنجا بود روی آن رفته بودم. خواست خدا بود که پاسدار متوجه قد من نشد و این طور توانستم قاچاقی سوار اتوبوس شوم. 25 روز آنجا بودم و بعد به مشهد برگشتم. 29 مردادماه همان سال اولین اعزامم به پادگان کامیاران ...