سایر منابع:
سایر خبرها
عضویت در یک فرقه چه مزه ای دارد؟
را نمی شناختم. وقتی به این گروه مستقر در مینیاپولیس پیوستم که سازمان خوانده می شد، باور داشتم که به هدف اظهارشدۀ آن ها یعنی عدالت اجتماعی کمک می کنم، و این هدف ارزشی بود که خانواده ام در من تزریق کرده بودند. ولی کار واقعی ام حول سه چیز بود: اول ماشین کارِ کارخانه که اپراتور چرخ های کنترل عددی بودم، بعد کارگری در مغازۀ پخت نان های سبوس دار گروه (حداقل نان خوبی می پختیم)، و در نهایت نوشتن ...
این خانم همان ایشیزاکی است
.... اصلا از میکروفون نمی ترسیدم. به من گفتند این متن را بگیر، دهانش را که باز کرد شروع کن و با بسته شدن دهانش تمام کن! آنقدر برایم جالب بود که یادم رفت من آمده بودم بازیگر شوم. وقتی جمله را گفتم، دیدم همه آنهایی که آنجا بودند برایم دست می زنند و تشویقم می کنند و این بازی به حرفه ام تبدیل شد و ادامه دادم. به صدای شما چه واکنشی داشتند؟ آن زمان هم صدایتان همین قدر کم سن و سال بود؟ ...
منوچهر والی زاده و 50 سال خاطره/ بیشتر به دوبلور لوک خوش شانس معروفم تا تام کروز
و شادابی دارد، می گوید؛ روزهای سه شنبه رادیو پیام هستم برای اینکه شنونده، حرف هایم را با علاقه گوش دهد باید با صدای رسا و شاداب صحبت کنم. اگر با بی حالی صحبت کنم مخاطب هم خوابش می گیرد. من چهار صبح از خواب بلند می شوم و نرمش می کنم، پنجاه سال است که بدون نرمش از خانه بیرون نمی روم. صبحانه را می خورم و ساعت 5:15 در سازمان هستم و ساعت 6 برنامه ام شروع می شود. زمانی که پای میکروفون می روم و بسم الله ...
مهدی نقویان: بالاخره بی بی سی فارسی دم به تله داد
... . این روایت فتح عجب درخت پرباری بود به مدیریت بزرگی مثل سید محمد آوینی. - آوینی سنگ بنای روایت فتح را درست چیده بود، من در دوران دانشجویی از شهرستان بلند شدم و به تهران آمدم. بعد درمحیط روایت فتح مسیر حرفه ای من دچار یک دگرگونی شد. اسم روایت فتح برای ما یک تقدس داشت. من به عنوان محقق به فضای مستند سازی ورود پیدا کردم، به صورت عملی هم گام هایی برداشتم. سال 1385 اولین کارم را شروع کردم سال 1386 شد ...
توانستیم جایگاه تحقیقات را به دولتمردان نشان دهیم
ورودی دانشگاه کاملاً نوشتنی و تشریحی بود، من وقتی جمعیت زیاد شرکت کننده را دیدم هول شدم، دستم شروع کرد به لرزیدن و نتوانستم درست بنویسم و قبول نشدم .بعد دانشکده علوم شرکت کردم و شیمی قبول شدم. یک سالی که گذشت با توجه به اینکه نهایت پیشرفت این رشته آن زمان لیسانس بود، با خودم فکر کردم خوب من قرار است در آینده چه کاره شوم ، نهایت می توانستم معلم شوم، که مورد علاقه من نبود و من دوست نداشتم محدود بمانم ...
قصد کنایه زدن به رییسی را نداشتم/ کاندیدا شدن قالیباف درست نبود
آن روز در کمیسیون ها سوال داشتم. آقای نامجو هم مدیر آب و فاضلاب کل کشور بودند. ایشان با چند مدیر دیگر من را همراهی کردند. گفتیم نماز بخوانیم و بعد به کمیسیون برویم. یکی دو نماینده دور من را گرفتند که سوالاتی بپرسند. وضعیت خیلی عادی بود. یکباره صدای سیلی را شنیدم. خیلی بلند بود که همه برگشتیم و دیدیم آقای نامجو با نماینده ای بحثی داشتند و بگومگو می شود و سیلی آبدار به صورت مهندس نامجو می زند. ...
متین از من خواست تا مادرش را ببینم وقتی به خانه همسایه رفتم او تنها بود و
نمره هایم، در بین فامیل با غرور از من سخن می گفتند. اما این آرزوهای رنگارنگ روزی با یک نگاه و یک اشتباه طوری ویران شد که اکنون به جای پوشیدن لباس سفید دکتری، لباس سیاه شرمساری و تیره روزی را بر تن کرده ام. یکی از روزهای پاییز 9 سال قبل، مادرم کاسه آشی را به دستم داد تا آن را به در منزل همسایه ببرم. دفتر و قلم را رها کردم، چادرم را روی سر انداختم و زنگ منزل همسایه را به صدا درآوردم. آن ها یک ماه ...
بی جان مریم ؛ به یاد محمد نوری
می شود. شاید بیست سال بعد این کار باز شنیده شود که آن هم به خاطر ویژگی خاطره بازی است که مورد توجه قرار می گیرد، نه ویژگی موسیقایی. در عین حال یک سری کارها داریم که هم زمانی که شنیده می شود نو است و هم برای نسل های آینده می تواند به روز باشد. این مسئله به چند عامل بستگی دارد. یکی سیاست آن آهنگساز و ترانه سرا است، یعنی اگر آهنگسازی وجود داشته باشد که تجربه کافی داشته باشد، می تواند یک ...
فقط می گفتم فدای سر علی اکبرِ امام حسین(ع)
زمانی کوتاه وحید مرا همسر شهید می کند و خود به نزد شهدایی می رود که روزی خوار خدای سبحان هستند . از دنیا دل برید و رفت چند ماه قبل از شهادت، یک روز آقاوحید آمد و گفت شناسنامه ات را بردار، بیا برویم، می خواهم خانه را به نامت کنم. تعجب کردم وگفتم ضرروتی ندارد. اینجا برای همه ماست. از من انکار و از او اصرار اما آقاوحید مرا با خود برد و ارثی که از عمویش به او رسیده بود (به علت ...
قصد کنایه زدن به رییسی را نداشتم
آقای نامجو زد. درست است؟ گفت: من آن روز در کمیسیون ها سوال داشتم. آقای نامجو هم مدیر آب و فاضلاب کل کشور بودند. ایشان با چند مدیر دیگر من را همراهی کردند. گفتیم نماز بخوانیم و بعد به کمیسیون برویم. یکی دو نماینده دور من را گرفتند که سوالاتی بپرسند. وضعیت خیلی عادی بود. یکباره صدای سیلی را شنیدم. خیلی بلند بود که همه برگشتیم و دیدیم آقای نامجو با نماینده ای بحثی داشتند و بگومگو می شود و سیلی آبدار ...
مادر به جرم قتل دختر 14 ساله اش محکوم به اعدام شد
و قول داد در اولین فرصت ازدواجمان را ثبت کند. اما متأسفانه زیر بار نرفت و یک سال بعد که دخترانم به دنیا آمدند، متواری شد و ما را ترک کرد. به طوری که در این همه سال فرزندانم را ندیده و وظایف پدری اش را هم انجام نداده است. من هم به ناچار برای ثبت ازدواجمان به دادگاه پناه بردم و برای دخترانم شناسنامه گرفتم. سال 84 نیز سرانجام طلاق غیابی گرفتم و به خانه مادرم پناه بردم. در این سال ها با سختی و مشقت ...
پایان سرخ انتظار مادر
. در خواب عمیق بودم که ناگهان خواهرم پتوی روی صورتم را کنار زد. چشمان او و همۀ اطرافیان پر از اشک بود اما به سرعت اشکشان را پاک کردند و مرا به حرم بردند. بین راه پرسیدم، پدر کجاست؟ گفتند تهران است تا جنس بیاورد. از مادر پرسیدم،گفتند به سوریه رفته است. بعد از بازگشت از حرم واستقبال مردمی، به خانه که رسیدیم و می خواستم برای خانم ها صحبت کنم، تا بابت نبود مادرم عذرخواهی کرده باشم، مجلس به نحوی به هم ...
ای کاش همه به جوهرۀ خودشان واقف بودند/ فردوسی یعنی حمیت ایرانی
خانه گم نکند، تا اینکه یکی از اقوامشان که در محدودۀ سایت در شاهین شهر ساکن بوده است این مادر و دو فرزندش را به این شهر می آورد تا زندگی تازه و دور از انتظار را شروع کنند. و ان شاالله انتظار برای انتشار کتابتان چه زمانی به پایان می رسد؟ یک سال است که برای چاپ این کتاب تلاش می کنم و نمی دانی چه عذابی می کشم، امیدوارم به ثمر بنشیند و منتشر شود. گفتگویم با اصغر آدمی ...
جای خالی شخصیت های واقعی بر روی نوشت افزارهای داخلی
، تعجب کردم و زمانی که به بهانه تولد فرزند چهارمش صحبت از بیمارستان شد، گفت که با دیدن پتوی یک نوزاد که تصویری از انگری بردز بر روی آن نقش بسته بود، فکری جدید به سرش زده تا در حوزه تولید کارهای نوزادی نیز وارد شود. از وقتی حلوائیان درباره ضرورت کارهای فرهنگی برای کودکان سخن گفت و به تجربیات برخی کارشناسان اشاره کرد و گفت که حجت الاسلام علیرضا پناهیان هم پس از این همه سال تبلیغ و منبر و ...
احساس های رنگارنگ
می کرد. روی میز بوم نقاشی بزرگی بود؛ بومی زنده با رنگ های جذاب و طرح های پیچیده. ساعت ها و روزها پای این بوم ایستاده بودم. روی میز پر از رد رنگ های اکریلیکی بود که مادرم برای خریدنشان سخت کار کرده بود. تا مدرسه فقط یک کوچه مانده بود. درست جلوی حیاط که رسیدم، زنگ خورد. اگر فقط کمی دیرتر می رسیدم تأخیر می خوردم. راه سیمانی تا ساختمان مدرسه سراشیبی بود و باعث می شد میز توی دستم ...
سامری از نوسان حلبت میترسد
ای به باورم میترسم من از همه ی دور و برم میترسم گنجشک مرا به کودک دل دادی او میشکند بال و پرم میترسم در آینه ی چشم تو خود را دیدم گفتم نکند زد بسرم میترسم آن پیرزن نحیف در آینه بود از آینه ی برابرم میترسم بابای قوی کودکی هام بیا دریاب مرا از پسرم میترسم قبلا به پناه مادرم میرفتم ...
من غریبم؛ قصه ام چون غصه ام بسیار
شاهین دژی (کدام کوشش؟!) جالب است که این آقا یک پاراگراف چند سطری از خودشان اضافه کرده اند و این کتاب را منتشر کرده اند! به این دوست ناشر محترم گفتم شما با این همه دبدبه و کبکبه دست می برید در جیب خانواده اخوان؟! قاصدک! هان چه خبر آوردی؟ و اما اکنون بیست و هفت سال از سفر مهدی اخوان ثالث گذشته است و بعد از این همه سال مرد شاعر همچنان خبرساز است و حتی اخبار تازه ای درباره آثارش ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (434)
17. تعمیرکاره گفت رادیات ماشینت خرابه. گفتم رادیات ماشینم خراب نیست. خراب اون تفکر کثیف توعه. 18. حالا از همه دیوونه تر آقا جونم بوده، رفته ماست بخره غیب میشه، بعد 2 روز یهو زنگ زده من مکه م.کاروان محل نفر کم داشته این همونجوری با زیرشلواری میره. 19. نوشته اگه 10 تا گونی پولم داشته باشم ولی تو کنارم نباشی خوشبخت نیستم! شما یه گونی پول به من بده خودش که هیچ باباشم ...
راه و روش پولدار شدن به نقل از بزرگمرد کارآفرین ایران
کارآفرین درست نمی شود. طبیعت آموزگاری است که در تمام 24 ساعت شبانه روز درحال یاددادن است. شما به آدم های بزرگ این مملکت نگاه کنید، هیچ کدام شان را پیدا نمی کنید که اسم یک روستا دنباله اسم شان نباشد. اما الان بچه ها را نازنازی و لوس بار می آوریم و بچه دبیرستانی را هم دنبالش می دویم و دستش را می گیریم. اما قبلاً اصلاً اینطوری نبود. من کلاس ششم که بودم همکلاسی ام در دروازه شمرون قصابی داشت و بعد از مدرسه می رفت مغازه و کار می کرد. همه همین طور بودند و کسی به پدرومادرش تکیه نمی کرد. ...
تشبیهش به معنای واقعی آخر تشبیه بود!!!
و سریع توی جلسه پیچید که پدرم زیر سرُم است!!! تا خواستم به خودم بیایم همه خواهر برادرها و عمو و عمه هایم و نوه هایشان کاروانی از اتومبیل راه انداختند و به سمت خانه پدر و مادرم راه افتادند! من که حسابی نگران و شوکه شده بودم هر چه زنگ می زدم منزل پدر دیگر کسی جواب نمی داد! کلاً جلسه تبدیل شده بود به عزا! عمه ها گریه می کردند و برادر برادر می کردند و از ...
چه چپی چه راستی!
انتخاب کردند، علی پور، علی زاده، علی نیا و علی نژاد و... و بعد زندان و محاکمه شروع شد. مگر اسناد هویتی نداشتید؟ اسناد هویتی ما را نتوانستند پیدا کنند، چطوری پیدا کنند وقتی ما اسم و فامیل خودمان را نگفتیم. من زندانی شماره 22 بودم. گروه ما موسوم به گروه علی و فاطمه بودند. چند روز زندان بودید ؟ من خودم 45 روز زندان بودم که 17 روزش به اعتصاب غذا گذشت و در نهایت ...
قالیباف نباید کاندیدا می شد/قصد کنایه زدن به رییسی را نداشتم
مانند کرخه را از خود به جای گذاشتید و به واسطه آن چهره ماندگار شدید و سپس وزارت نیرو را قبول کردید و بعد از آن در بنیاد تعاون سپاه و کمیته امداد مشغول به کار شدید، کدام یک را از همه شیرین تر می دانید؟ گفت: در دوره حیات سیاسی و اجرایی من دوره دفاع مقدس باید حسابش جدا شود. در آن دوره هم که در سال 59 به جبهه رفتم و دانشجو بودم، صنعتی شریف درس می خواندم اما دانشگاه را رها کردیم و به جبهه رفتیم و تا پایان ...
پس ندادن موتور امانتی انگیزه ای برای یک قتل
امین تعادلش را از دست داد و سرش به کمدی که داخل مغازه بود، برخورد کرد و روی زمین افتاد. ترسیده بودم و بلافاصله به یکی از دوستانم زنگ زدم. او با پرشیای مشکی آمد و با هم مقتول را سوار ماشین کردیم. وقتی به درِ خانه ام رسیدیم، مقتول را به طبقه پایین بردم و او را به برادرم علی سپردم. علی چند سالی بود که به خاطر بیماری روحی و روانی تحت درمان بود و دارو مصرف می کرد. برادرم آن شب به خاطر مصرف ...
مادرم ساکم را بست و گفت یالله برو جبهه
چطور می دهی؟ تو اون موقعیت که سخت نگران حال فرزندم بودم حرفهای عنایت اله را غیرمنطقی می دانستم و از دستش خیلی ناراحت و دلخور شدم. وقتی ناراحتی من را دید از خانه بیرون رفت. روی سکو نشستم، در این فکر بودم که چطور انسانی است بچه ام داره می میره ولی حاضر نشد او را به بیمارستان برساند. هنوز در همین فکر بودم دیدم که یک ماشین درب خانه توقف کرد. عنایت سراسیمه وارد شد و از من خواست بچه را ببرم. آن ...
دلنوشته ورزشی نویسان برای باباحاجی روزنامه نگار فقید
و بی مرام شده ایم که حتی برای این اخلاق و لوطی گری هم کلاه از سر برنمی داریم. با ایرج شوخی می کردیم و به خاطر این خاطره بازی ها اذیتش می کردیم. به خاطر استقلال. عشقی که به زندگی داشت. به بچگی ها و بچه هایش. وقتی خبر را شنیدم، دلم گرفت. به اندازه همه عالم. رضا خدادادی (سردبیر گل): صدای لرزان دخترش پشت خط بود بابا رو آوردیم بیمارستان کاری از دستتون برمیاد؟ اما انگار در میانه تکاپوی او ...
زندگی روزانه و خصوصی آیت الله به روایت دخترش/عکس
پنهان مانده است. به همین منظور به سراغ اعضای خانواده و نزدیکان و اعضای دفتر آیت الله رفته ایم تا از زندگی خصوصی و از روزنگاری های او، از احوالاتش در چند روز پایانی حیات، و از مرگ نابهنگامش بیش تر بدانیم؛ اگرچه هاشمی، خود در واپسین سال های عمرش به شوخی یا جدی گفته بود: فکر می کنم در زمان حیات من حرف ها تمام نمی شود. وقتی مُردم، همه جامعه متوجه می شود که در زمان حیات از خود منزلی هم نداشتم. مطمئنا بعد ...
بخت سفیدی که در معنویت خدمت به محرومان قسمت شد/جای پای خدا در پیوند زوج پزشک خراسان شمالی
که پس از آن در آذر ماه سال 95 با تیم اردوی جهادی منتظران ظهور آشنا شدم و به این تیم راه یافتم و با این تیم به مناطق اطراف شهر مشهد رفتم و در آن اردو، اعزام به خراسان شمالی را پیشنهاد کردم که مورد موافقت قرار گرفت و این گروه در فروردین ماه امسال به منطقه کالیمانی آمدند و به عقیده من در طول یکسال، چند روز برای مردم محروم خدمت کردن، زمان زیادی نیست . نوری: من از سال 87 که در بسیج جامعه ...
کدام حسین شهید شده است؟
...> با صدای بلند گریه می کنم: - جواب مادرش را چه بدهم؟! جوان دلداری ام می دهد. می پرسم: - چه طور شهید شد؟ کجا؟ کی؟ [...] شناسنامه حسین را نشان می دهد: می بینم سنش را نوشته اند شانزده سال! می گویم: - دو ماه مانده تا پسرم پانزده سالش تمام شود، پس چرا این شناسنامه دستکاری شده؟! لب هایش را می گزد و چیزی نمی گوید؛ [...] داخل که می شوم، حاجیه خانم سراپا اضطراب ...
قتل به خاطر موتورسیکلت امانتی
موضوع باعث درگیری ما شد. متهم درباره قتل گفت: وقتی درگیری ما بالا گرفت با مشت به سینه و پاهایش زدم که ناگهان سرش به کمدی که در مغازه بود، برخوردکرد و روی زمین بی هوش افتاد. ترسیده بودم و بلافاصله به یکی از دوستانم زنگ زدم. او با پرشیای مشکی آمد و با هم پیکر نیمه جان او را سوار ماشین کردیم و به خانه ام منتقل کردیم . سپس از برادرم نوید که چند سالی به خاطر بیماری روحی-روانی تحت ...
... ناگه غروب ستاره
حالا مشهدی شده، سه برادر بودند و به همین دلیل در مشهد به اخوان ثالث معروف شدند. می گویند مهدی اخوان ثالث پس از تولد فقط یک چشمش باز شده و دومی بسته مانده بود. خودش در این باره گفته است : ... خدا به من رحم کرد و الّا حالا دنیا را با یک چشم می دیدم. پدر من عطار - طبیب بود و مادر هم کارش خانه داری و بعدها هم دعاگویی و نماز و طاعت و زیارت امام رضا و از این قبیل. بعد از مدتی با درمان های پدر و دعاهای ...