سایر خبرها
روزی که این شهید به جای ولنتاین جشن می گرفت
ان را برای همدیگر معرفی کردیم. در این مدت حتی سرش را بالا نیاورد تا مرا ببیند. * احساس کردم می توانم راحت با او صحبت کنم بعد از جلسه آشنایی، قرار شد خانواده سید محمود یکبار دیگر به صورت جدی تر به خانه ما بیایند. وقتی آمدند حالا بیشتر با هم صحبت کردیم. آقا محمود کمی در مورد کارش گفت.اینکه در سپاه مشغول است و به این دلیل که محل کارش جایی اطراف تهران است و رفت و آمد برایش سخت است ...
خیرین قصه پررنج یک خانواده روستایی رابخوانند: دختری که غصه هزینه درمان پدرش را دارد
.... ولی مامانم تموم جوانی و زندگی شو فدای مامیکرد و با هزار زحمت مارا بزرگ کرد. نه آبی بود و نه امکانات. حتی یادمه مامانم باردار بود و موقع زایمانش بود و یه شب بارونی بود. ما هم وسیله نداشتیم تا برای مادرم ماما بیاریم. نه موتوری و نه ماشینی. بابام اون شب رفت به همه ی همسایه هامون رو زدکه موتورشونو بدن بابام بره برا مامانم ماما بیاره یا هم که ببردش پیش ماما که هیچکی موتور شونو نداد و بچه توشکم ...
انتظار 32 ساله شهربانو
اجاره کرده بود که درست در دهم فروردین سال 67 خبر شهادت برادرم محمدرضا را که فرزند کوچک خانواده بود، به من دادند. خانم زارع اظهار می دارد: با همسرم برای مراسم به یزد رفتیم و مادرم بسیار بی قراری می کرد، همسرم که شرایط مادرم را دید، گفت تا چهلم پیش مادرت بمان تا مراقبش باشی. علیرضا به خاطر کارش به مشهد بازگشت و چند روز بعد به من گفت، می خواهد به جبهه برود و گفت می خواهم تو راضی باشی. ...
سری جدید اس ام اس های خنده دار و سرکاری
دست میکنن تو یه لباس قدیمیشون پول در میارن من دست میکنم تو جیبم برگ های تقلبی هامو میبینم تفاوت را احساس کنید... ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ اس ام اس جوک خنده دار ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ با این وضعیتی که قیمت گاو و گوسفند پیداکرده... تا چند وقت دیگه جلوی پای عروس وداماد ” تن ماهی ” باز میکنن!!! ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ اس ام اس جوک خنده دار ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ 6 راه خوشبختی : 1 ...
حفر تونل برای سرقت از خانه زوج پزشک
به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان ، چندی قبل، زن جوانی هراسان با پلیس تماس گرفت و گفت: پدر و مادرم پزشک بازنشسته هستند و در خانه ویلایی زندگی می کنند. من هر روز عصر با مادرم تماس می گیرم و دو بار در هفته نیز به دیدن آن ها می روم. دیروز عصر هرچه به مادرم زنگ زدم جواب نداد. شب هم تلفن هایم بی جواب ماند تا اینکه خودم را به خانه او رساندم. با کلید یدکی که به همراه داشتم وارد خانه شدم، اما ...
حکایت یک جانباز رزمنده که در میدان مبارزه جنس رزمش فرق کرده است
ثبت می کردیم و گزارش می دادیم. یک روز مسئول این کار نبود و گزارش را من نوشتم. گزارش را مشروح تر نوشتم. روز بعد دیدم که دو نفر با موتور آمدند که این گزارش را چه کسی نوشته؟ ترسیدم خیال کردم بندی به آب دادم. گفتم ببخشید من نوشتم. به من گفتند از فردا مسئولیت اینجا با شماست و گزارش را هم شما بنویس. با یک هفته رفتن سر پاس مسئول دیدبان شدم که حدود 8 نفر نیرو داشت. بعد هم مسئول دیدبان اطلاعات و عملیات شدم ...
سروده هایی به مناسبت ایام مخصوص زیارت امام رضا(ع)|گره گشوده ز کارم به طرفةالعینی به نام پاک جوادش چو ...
...> هر چه گویم ز پلیدیِ تو بسیارتری محمود ژولیده زیر ایوانِ طلا چشم ترم مخصوص ِ توست جَلد خود کردی مرا! بال و پرم مخصوص ِ توست ضامن آهو شدی! پشتم به عشقت گرم شد آبروداریِ روزِ محشرم مخصوص توست رو زدم بر غیر و تا درها به رویم بسته شد زائرم کردی و گفتی: این حرم مخصوص توست رد نکردی از درِ باب ٱلجوادِ(ع) خود مرا آمدم آقا! امیدِ ...
زن جوان : از وقتی فرزندم به دنیا آمد همسرم مرا به باد کتک می گیرد چون دختر دوست ندارد!
همسرم با این بهانه که دختر دوست ندارد! مرا به باد کتک می گرفت که چرا جنینم را سقط نکردم. من هم همواره برای حفظ زندگی ام همه این رفتار های زشت را تحمل می کردم تا جایی که روزی چند بار کتک می خوردم. هر بار مرا از خانه بیرون می کرد ومن بعد از چند روز دوباره به خاطر فرزندانم به خانه ام بازمی گشتم و به خانواده ام چیزی نمی گفتم. اکنون نیز با سوءظن و تهمت هایش مدعی ارتباط من با افراد غریبه است به همین ...
قاتل : دوستم را کشتم چون با یک زن متأهل رابطه داشت/ او می گفت دنیا دو روز است و هر طور بخواهد زندگی می ...
. ضمن اینکه او همسر دوستت است و نباید زندگی اش را خراب کنی. امیر حرف های من را به شوخی گرفت و گفت دنیا دو روز است و آدم باید هرطوری که دوست دارد زندگی کند. آن زن هم از دست شوهرش ناراحت است و آن ها اصلاً با هم خوب نیستند. من به امیر گفتم هرطوری هست تو نباید زندگی آن ها را خراب کنی. آن ها زن و شوهر هستند شاید با هم دعوا کرده اند و بعد آشتی می کنند به تو ربطی ندارد. آن زن بچه دارد و تو ...
قتل بعد از افشای راز دوست صمیمی
... متهم در ادامه اعترافاتش گفت: امیر به من گفت با یک زن متأهل که اتفاقا همسر دوستش است، رابطه دارد و می خواهد با او ازدواج کند. به امیر گفتم نباید این کار را بکنی، تو زن و بچه داری. ضمن اینکه آن زن هم شوهر دارد. چرا از دوستت خجالت نمی کشی، تو داری زندگی او را خراب می کنی. امیر حرف های من را به شوخی گرفت و گفت دنیا دو روز است و آدم باید هرطوری که دوست دارد زندگی کند. آن زن هم از دست شوهرش ناراحت ...
غریب این دنیای بی وفا/ روایت دست اول از بیژن الهی در حوالی سالروز تولد او
شماره ام اضافه کنم. چنین کردم، جواب شنیدم: الو، بفرمایید. آقای الهی؟ بله... بفرمایید، شما؟ خودم را معرفی کردم و گفتم از اهواز آمده ام. آن سال ها فیلم می ساختم. فیلمساز تجربی بودم، جوان بودم، به دعوت جشنواره آمده بودم تهران با فیلم شیهه ی زخم . بیژن آدرس و نشانی را دقیق گفت؛ زعفرانیه، کوچه شیرکوه، پلاک 20. نیم ساعت بعد مقابل در خانه بودم. کوچه تاریک بود، برق رفته بود. با سکه محکم ...
دختر 16 ساله ای که به مأمور گارد شاهنشاهی سیلی زد
خواهرهایش و دوشادوش همه مردم شرکت کرده بود. بعد هم تا ساعت چهار به مداوای زخمی ها و پرستاری از مجروحین مشغول بود. وقتی به خانه رسید سر تا پایش خونین بود و از صحنه هایی که آن روز دیده بود تعریف می کرد. بعد از آن جریان صدیقه به کلی تغییر کرد و دیگر آن صدیقه سابق نبود. دخترم قبل از تعطیل شدن مدرسه، وقتی بعد از ظهرها به خانه برمی گشت به کلاس های مختلف تفسیر قرآن، نهج البلاغه و... می رفت و واقعاً ...
اعتراف مرد چوپان به قتل زن تهرانی
؟ نقشه قتل نداشتم و همه چیز در یک لحظه رخ داد. آن روز از سرکار به خانه آمدم و دیدم که قفل در عوض شده است. به او گفتم چه اتفاقی رخ داده و لیلا گفت فرزندش داخل خانه گیر افتاده و چون کلید نداشته مجبور شده قفل در را بشکند. من اما شک کردم چون شواهد اینطور نشان نمی داد. احساس کردم فرد دیگری هم در زندگی او است. به او گفتم تو مرا دوست نداری و فقط به خاطر پول است که با من آشنا شده ای. او تحت تأثیر شیشه ...
اعتراف چوپان به قتل زن تهرانی
ها حکایت از آن داشت زن جوان مدتی قبل از شوهرش جدا شده و چند روز قبل هم با پسر جوانی به نام فرخ که مدعی بوده شوهرش است خانه ای در حوالی تهرانپارس اجاره کرده است. همچنین مشخص شد پسر 24 ساله که فرخ نام دارد، در این چند روز به خانه مقتول رفت و آمد داشته و شب حادثه آنجا بوده است. با بدست آمدن این اطلاعات مأموران فرخ را به عنوان مظنون حادثه تحت تعقیب قرار دادند تا اینکه اوایل تیرماه وی را در حالی که در ...
روایتی تلخ از سرنوشت دختری مسلمان در آمریکا/ اینجا مهد آزادی به وقت نقض حقوق بشر!
حاضر نمی شود، به او خانه ای را اجاره بدهد. به او گفتم: چند روز نمی تونم با تو همراه بشم. اینجوری منم از کار بی کار می شم. سارا که حسابی عاجز شده بود، گفت: باشه. من خودم می گردم. راضی نیستم کار تو به خاطر من از دست بدی. بعد از چند روز سارا یک شب خوشحال آمد خانه و گفت: نیلی خانه ای پیدا کردم که نگو و نپرس! احساسم توی اونجا مثل خانه پدریمه! فقط تفاوتش اینه که خانه پدریم 500متره و اونجا 30 متر ...
دختر تهرانی خواستگارش را دزدید
را فراموش و بدون او زندگی کنم تا اینکه تصمیم گرفتم خودم سراغ خانواده میترا بروم و با آن ها صحبت کنم. به میترا گفتم می خواهم با تو ازدواج کنم و موضوع مادرم را هم خودم حل می کنم، اما قبول نکرد و بعد هم گفت با کسی نامزد کرده است. او راست می گفت؛ من دیدم مردی جوان به نام سینا در خانه شان نشسته است. برادر میترا هم در خانه بود. من از میترا گله مند شدم، اما در نهایت کاری از دستم برنمی آمد و به خانه برگشتم ...
برای قتل شوهرم با احسان همکاری کردم/ جلوی چشمان دختر4ساله ام شوهرم را سلاخی کرد
ها به پایان رسید و از زندان آزاد شدند، مادرم از من خواست خودم را برای مراسم بله برون آماده کنم چرا که پدرم تصمیم گرفته بود مرا به عقد پسر خواهرش در بیاورد. سعید حدود 11 سال از من بزرگ تر بود، ولی به دلیل همین ارتباطات خاص آن ها در زمینه مواد مخدر و همچنین نسبت فامیلی، پدرم تصمیم گرفته بود ما با یکدیگر ازدواج کنیم. آن زمان من 14 سال بیشتر نداشتم و چیزی از زندگی زناشویی نمی دانستم. با وجود ...
داوود گفت نزنی ناقصمون کنی!
...: چاکریم داوود جان. تو به من بازیگری یاد دادی، منم به تو کاراته یاد می دم. زکریا و رشیدی نگاهی به هم کردند و ازجا بلند شدند و راه افتادیم و رفتیم در زیر زمین خانه ما و شروع کردیم به ورزش کردن. خیلی خوششان آمد، از آن روز بعد هر روز سرساعت می آمدند، حسابی روحیه شان عوض شده بود. یک روز در دفتر بودم، بلند شدم و گفتم باید برم، با رشیدی و هاشمی قرار دارم. کامران قدکچیان آنجا بود ...
شکست کرونا در کنار معمار و تندیس ساز بزرگ
های درسی ات بوده کنار دستت نشسته باشد و با تو زل بزند به چنار وسط کوچه. به خاطر همین من هم شروع کردم. پرسیدم: میشه هوشنگ صداتون کنم؟ سیحون ابروهایش را درهم کشید، چهارپایه را زیر پایش درست کرد و جواب داد: خیر. همون آقای سیحون بهتره. و چند ثانیه بعد عطسه بلندی کرد. این چند وقت به عطسه حساس شده بودم. از کجا معلوم هوشنگ سیحون کرونا نداشته باشد؟! یقه پیراهنم را روی بینی و دهانم کشیدم و چهارپایه ام را ...
سروان اعدامی چگونه سرلشکر شهید شد؟
شرکت در کودتای نقاب بازداشت شد. سروان خلبان بازخریدی ابوالفضل مهدیار با کودتاچیان همدل و همراه شده بود و در روز نوزدهم تیرماه 1359، دستگیر و بازجویی از وی آغاز شد. او قرار بود با هواپیمایش پرواز کند و در صورت نیاز به تهران برود و کمک کند یا اینکه مراقب پایگاه دزفول باشد که اگر هواپیمایی به پرواز درآمد، آن را سرنگون کند. در همین ایام، همسر سروان مهدیار به منزل یکی از کارکنان ...
روایت زندگی معتادی که این روزها خود مرکز ترک اعتیاد دارد | غرور سیاه
. 46 روز از خانه بیرون نیامدم فقط چند بار برای شرکت در همان جلسه ها. در آن 46 روز بیشتر زیر دوش آب ولرم بودم و سعی می کردم به نوعی شرایط را تحمل کنم. سیگار هم نکشیدم او از همان زمانی که خواست اعتیاد را کنار بگذارد، سیگار را هم ترک کرد و تاکنون یک نخ سیگار هم نکشیده است. ماجرای ترک سیگارش را این چنین تعریف می کند: روز سوم ترکم، کنار آشپزخانه روی آجر داغی نشسته بودم، به مادرم گفتم ...
سهیلا منصوریان: مسئول حراست گفت علی دایی هم بیاید اجازه نمی دهم وارد شود
پشت ما بود، گفت شما الان کنار بایستید تا همکار من بیاید و با شما صحبت کند . بعد چه شد؟ ورودی باشگاه انقلاب قبلا 15 هزار تومان بود و هر وقت من می آمدم کارت خودم را نشان می دادم و برای همراهم این مبلغ را پرداخت می کردم و وارد مجموعه می شدیم. یعنی من هیچ وقت چنین چیزی را کتمان نمی کنم. خلاصه ما زدیم کنار و مسئول حراست مجموعه آمد. من هم سلام کردم و گفتم وقت تان بخیر، من متاسفانه ...
روایت شاعر شهیدی که دختر گلستانی را محجبه کرد/ اگر برخی امنیت چادر را درک کنند از سر من برداشته و بر سر ...
متحیر و ترسان بودم. خواب را که به مادرم گفتم بعد از آن نماز خواندم بعد از این ماجرا از خانه 15 روز بیرون نرفتم در دوراهی عجیبی قرار داشتم چرا که واضح بود باید چادر سر می کردم اما من نمی خواستم چادر سر کنم چرا که هنوز دو دل بودم چادر سر بکنم یا نه؟ سال 98چادر را گرفته بودم قبل از محرم نیت کردم چادرم را سر کنم همه نگاه ها شنبه صبح که آن را پوشیدم هنوز از در خانه بیرون نرفته ...
دانشجوی آمریکایی که برای سوغات چادر مشکی درخواست کرد/ پخش صدای اذان در سالن کامپیوتر دانشگاه آمریکا
: چه سوالی از قصه کربلا در ذهن کلیف جود مانده بود؟ خانم شکاری: ایشان حتی به من گفتند که از قصه ی کربلا یک سوال تو ذهنم مانده و آن قصه ی پطرس ملک است که میخواهم بدانم کیست ؟(خانم شکاری) و من خیلی برایم جالب بود، گفتم یعنی شما این قدر عمیق خوانده اید که حتی پطرس ملک را می شناسید؟! پطرس ملک را در همین ایران هم شاید کسی نشناسد و قصه اش را نداند, اطلاعات شما بسیار بالاست. و بعد ...
مسئولیت نام حسین (ع) داشتن برایم بسیار سنگین است
پسرم رضا ، سه ماه جبهه نرفت. گفتم: حسین جان! بیا و ازدواج کن. گفت: مامان! اصرارت برای این است که به جبهه نروم؟ مطمئن باش اگر ازدواج هم بکنم، باز هم به منطقه می روم. بعد از این که ازدواج کرد، یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت: مامان! اسمم برای رفتن به جبهه انتخاب شد. تا این سخنش را شنیدم، انگار کسی آب جوش را روی سرم ریخت. گفتم: جبهه!؟ جواب داد: ای بابا! من فکر می کردم که الان خوشحال می شوی. گفتم ...
تلاش جهادی ها مردم را از پای من و تو بلند کرد/ چرا اسم شهدا روی کارهاست؟
32 واحد. بعد اینکه کارمان تمام شد، با اصرار زیاد ما را برای پذیرایی به خانه اش برد. از آن 32 واحد 4 واحد برای خودش بود. شربت درست کرد و برایمان آورد. بعد کمی صحبت کردن، برگشت گفت: این کاری که شما کردید باعث شد دیگه شبکه من و تو نگاه نکنم! هر چیزی که من و تو می گوید ضد شماهاست. اصلاً باورم نمی شد که رایگان کار کنید. مگر می شود کسی رایگان از جانش بگذرد؟ بعد از آن تا یک مدت که آن محل می رفتیم خودش چای ...
پشت پرده خواستگاری از دختران معلول
، اما از اواخر سال 96 که آخرین مرحله درمان را انجام دادم و نتیجه ای حاصل نشد، خسته شدم، آنجا بود که گفتم الان باید زندگی ام اولویت باشد. او ادامه می دهد: یک جور هایی دیگر خسته شده بودم، نه خرید می رفتم، نه سینما. از خانه بیرون نمی رفتم، هیچ تفریحی نداشتم، حتی با ماشین که بیرون می رفتم ویلچر را نمی بردم که یک موقع کسی نفهمد من از ویلچر استفاده می کنم. حتی وقتی که خواستم بعد از دو سال وقفه ...
بازی متفاوت یک قهرمان با سرطان / داستان زندگی حرفه ای یک ورزشکار
. من هم رویم را برگرداندم و تعجب کردم که گونتر بوش این جا چه کار می کند. از من پرسید من را می شناسی؟ گفتم: مگر می شود شما را نشناخت؟ آن آقای حدودا 70 ساله مربی بوریس بکر، قهرمان آلمانی تنیس، بود. او آن روز به من گفت: به قیافه تو نه می خورد که دکتر بشوی، نه می خورد که مهندس بشوی، ولی من معتقدم در کمتر از ده سال می توانی تنیس باز خیلی خوبی بشوی، من وقتی مسابقه می دادی بازی ات را دیدم و تو ...