سایر منابع:
سایر خبرها
خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!
نصف جان کرد. صاحبش که آمد، کیف را جلوی من گرفت و گفت تو را به خدا هر چه می خواهی بردار. گفتم: من چیزی نمی خواهم. این کیف، من را نصف جان کرد. مدام پیش خودم می گفتم این کیف من را می کشد یا کس دیگری را آسیب می زند. آن بنده خدا هر دفعه می آمد ملاقات حاج آقا. گفتم وقتی راهت نمی دهند برای چه می آیی؟ من خودم پشت در می مانم... شما در این 5 سال هفته ای دو بار این مسیر را می رفتید و ...
ماجرای وصل دختر و پسر عاشق بعد از 32 سال + عکس
، 78، 85، 87، 93، 95 و... بارها با ریش سفیدها و بزرگان روستا به خواستگاری دختر عمه ام رفتم تا آنها واسطه شوند و این مشکل و دلخوری برطرف شود اما نمی شد. دست و پای عمه ام را هم بوسیدم اما مشکل حل نشد. تا این که اسفند سال 99، امام جماعت پر تلاش روستای مان حجت الاسلام مصطفی محمدی یک روز آمد پیش من و گفت که من می خواهم با توکل بر خدا، یک بار دیگر پیگیر حل مشکل تو شوم. گفتم که حاج آقا من شما را خیلی دوست ...
دختر و پسری لرستانی بعد از 32 سال با هم ازدواج کردند! +تصویر
یکی از عاشقانه ترین ازدواج های کشور چند روز پیش و در نیمه شعبان سال 1400 در یکی از روستاهای استان لرستان اتفاق افتاد.
آخرین ماموریت
. من هم دیگر زنگ نزدم. هیچ کس به من نگفت، حتی نیروها هم به من خبر ندادند، چون می دانستند استرس زیادی دارم و می ترسیدند اتفاقی برای من بیفتد. در همین حین خواهرم از آبدانان به من زنگ زد وگفت از آقا سید خبر داری؟ گفتم: بله به خانه آمد، با بچه ها شام خورد و بعد ازبازی با بچه ها دوباره به محل کارش برگشت. خواهرم گفت: شنیده ام آقا سید تیر خورده و زخمی شده است. باور نکردم و گفتم: همین الان با بچه ها بود و به ...
درد زایمان وسط معرکه جنگ!
رزمنده ها حضور دارند. بعد از آنکه کندن سنگر ها تمام شد، من مشغول دادن آب و توزیع نان خشک بین رزمندگان شدم. از این کار بسیار راضی بودم، چون فکر می کردم با این وسیله می توانم خدمتی به رزمنده ها کنم. در همان حین درد شدیدی تمام وجودم را فرا گرفت، عبدالله وقتی من را در آن حالت دید، گفت رابعه چیزی شده؟ گفتم عبدالله زایمان نزدیک است! اما عبدالله باور نمی کرد، بعد پیش فرمانده گردان رفت و ...
هوای این روز های من ؛ خاطرات فرمانده تیپ هجومی سید الشهداء در سوریه
. گفتم: تا چند دقیقه قبل قیامت بود. الان دیگه خبری نیست. آروم شده. حاج ایوب گفت: پس دارن میان سراغتون. هر جوری شده بچهها رو راه بنداز. حتی به زور. دارن میان سرتون رو گوش تا گوش ببرند. وقت زیادی نبود. چشم بچهها توی چشمهای من بود و مچاله شده بودند پشت سنگ. حالا درد عربی حرف زدن هم اضافه شده بود. چطور باید حرکتشان میدادم؟ قفل کرده بودند بچهها. دشمن هم داشت میکشید بالا از ارتفاعات و وقتی نمانده بود ...
سیروس قایقران: یک مرد می خواهم تا از دیوار بالا برویم
کشید بعد با صدایی نچندان بلند چند بار گفت، حاج آقا! حاج خانم! از آن سوی دیوار پیرزنی گفت، جانم! قایقران بی معطلی به داخل حیاط رفت و چند دقیقه بعد برگشت. لباسهایش خاکی شده بود. به او گفتم چرا از در خانه اشان داخل نمی روی؟ گفت: در ورودی خانه این دو عزیز سمت کوچه ای شلوغ و پر رفت و آمد است. اگر مردم مرا بینند می شناسند و خوبیت ندارد. این پیرزن و پیرمرد کسی را ندارند و وضع مالی آنان هم اصلا خوب نیست ...
شهادت من بدست اسرائیل رقم میخورد!
های پنجره ی بغل آن هم شکسته بود. بچه های سپاه گفتند؛ حاج آقا، این را نبرید. شیشه که ندارد، یک مرتبه می بینید خدای ناکرده، سر یک چراغ قرمز توی ماشین نارنجک انداختند و... . حاجی به حرف آنها اعتنایی نکرد. سوار بر همان ماشین شدیم و به راه افتادیم. داشتیم از پل روی سعدی به سمت جنوب شهر سرازیر میشدیم و بحث ما درباره ی هشدار بچه های منطقه ی ده بود. همگی لباس فرم سپاه به تن داشتیم و جهت حفاظت از ...
پیش بینی آوینی درباره سرنوشت محسن مخملباف/ عده ای با بایکوت مرتضی می خواستند در سینما آزادی داشته باشند
قلم است اینجا بنویس چرا رفتی جبهه؟ جهاد تو اینجا در عرصه قلم است. در نهایت آنها به زور و و با وجود مخالفت یوسف او را برمی گردانند. آنجا بود که خیلی حظ کردم که آقای خامنه ای چه دید وسیعی دارد که اینقدر قلم برایش مهم است. این قلم به دست بودن وظیفه جهادی مهمتری است که باید بفهمیم و همین کار را هم برخی از ما هنوز انجام می دهیم. این چیزی است که آقا بر آن وقوف داشت، اما امروزه بعد از گذشت حدود چهل سال ...
می دانست در فراقش خواهم سوخت
راه دور بود، بیشتر مادر همسرم پیش ما بودند. دو سه روزی بود که حال عجیبی داشت. این با روحیه شادی که قبلاً داشت همخوانی نداشت. به ایشان گفتم رضا چرا تو اینجور شده ای؟ اصلاً، چون پزشک یار بود، می توانست به مأموریت نرود. آن روز مأموریت داشت و معمولاً با فرمانده شان می رفت، گفت یکی از سرباز ها شهید شده و اشرار جنازه شان را پس نداده اند. ما می خواهیم برویم پیکر شهید را پس بگیریم. بعد رفت. بچه اش را بغل ...
توصیه شهید رجبی برای جلب امداد غیبی خداوند
اگر برای من اتفاقی افتاد، هوای خانواده ام را داشته باش! پس از خدا آن ها را به شما می سپارم. به محمدعرفان نیز سپرد، حالا شما مرد خانه هستی! خیلی مواظب مادر و برادرت باش! انگار می دانست این سفر بازگشتی ندارد، انگار به او الهام شده بود که می خواست سفارش هایش را کامل کند تا با خیال آسوده برود. روز قبل از اعزام هرکار مانده ای که در منزل داشتیم را انجام داد. حتی مایحتاج مورد ضروری را به صورت ...
چرا اجازه دادم تنها پسرم به سوریه برود؟/ گفتگو با مادر جوان ترن شهید مدافع حرم
آسمانیانی شتافت که نزد خدا روزی می خورند. شیفته شهید بابایی بود و از وقتی با این شهید آشنا شد شوق پرواز درونش، شعله ور شد. مادر شهید مصطفی موسوی می گوید: مصطفی هیچ وقت دوست نداشت در کوچه بازی کند و پدرش اصرار داشت که در کوچه با هم سن و سال هایش بازی کند تا اخلاق مردانه پیدا کند، اما او خیلی زود به خانه بر می گشت. من همیشه همبازی بچه ها بودم. وقتی3 یا 4 ساله بود، گِل بازی را خیلی دوست داشت ...
حجاب داشتن لطف نیست بلکه وظیفه توحیدی ماست
صحبت کنم باید بگویم هنوز چادر برای من عادی نشده است و هنوز که هنوز است به اندازه روز اول برایم سخت است. واقعا هم سخت است. از این بابت که من تجربه مانتویی بودن را داشته ام و شاید خیلی از چادری ها ندارند و این اختلافی که من از آن حرف می زنم برایشان محسوس نیست. اختلاف دما در تابستان برای من بیشتر قابل درک است تا کسی که همیشه چادری بوده و عادت دارد. من وقتی از سرکار به خانه می آیم خواهرم از من می پرسد ...
سرطان حریف عشق نمی شود
، یک روز در اوج ناامیدی بودم که مادرم باکمی صحبت کردن من را به خود آورد، مادرم با ناراحتی گفت اکرم تا کی می خواهی به این روال ادامه بدهی؟ خودت و بچه ها را فراموش کردی! اما مگر می شد شرایط مهسا را فراموش کنم به مادرم گفتم نمی توانم باور کنم مهسا را قرار است از دست بدهم، اگر مهسا را از دست بدم خودم هم می میرم و نمی توانم به زندگی ادامه دهم. مادرم درحالی که من را در آغوش گرفت و اشک هایم را ...
از برنو به کمانچه
شما شده است. شمایی که دکترای آمار دارید و قاعدتاً باید با عدد و رقم حرف بزنید، اما لرستان من را بر اساس خروجی رسانه داوری می کنید. و بعد استدلال کردم که بین "امنیت" و "احساس امنیت" تفاوت هست و گفتم چه بسا کرج و اصفهان و تهران ناامن باشند اما شما چنین تصوری در مورد این مناطق ندارید. نگاه دو نفر از مصاحبه کنندگان برق می زد. انگار مرا تشویق می کردند که؛ ادامه بده! قوت قلب گرفته ...
روایتی از تنها سفر حج امام خمینی (س)
محله تکیه ملامحمود رفته بودیم که آقا به فکر حج افتاد و استدلالش این بود که وقتی مکلف نبوده است از ارث پدر مستطیع شده است. از آنجا که در آن سالها بچه بوده است و حج اش رافع تکلیف نبوده است و از طرفی با اسب و قاطر نمی توانسته سفر کند، اولیایش ممانعت به عمل آورده اند و نگذاشته اند راهی چنین سفر پر مخاطره ای شود، زیرا مسافرت شش ماه طول می کشید. چند سال بعد هم که برای تحصیل به قم آمد و فرصت سفر حج را ...
گمشده مجنون؛ اینجا هم راه کربلاست/ فرماندهی در خط مقدم جبهه
شبانه روز توی آن چادر بود.به هر گردانی می گفت از کجا باید بروند و با چی و چطور.ماکت درست مثل جزایر مجنون بود. زمین را کنده بودند و توش آب ریخته بودند.حمید با پاچه های بالازده و بیل به دست می رفت توی آب و می گفت هر جای آنجا کجاست.مثلاً می گفت: اینجا جزایر مجنون است، شمالی جنوبی.اینجا دجله و فرات است. این پل طلاییه است. اینجا هم راه کربلا. یادم است مشهدی عبادی گفت: حمید آقا! تو را خدا راه ...
شهادت یاسین تعبیر خواب مادرش بود
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: هشتمین روز از فروردین سال 63 برای عروس خانه محمود پور روز سخت و پر التهابی بود. یاسین برای دیدار با مادر و همسرش به مرخصی آمد و به فاصله کمی بعد از آخرین دیدارشان، در جبهه کردستان به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت یاسین را به مادر و همسرش دادند، آن ها به خوابی فکر می کردند که چند روز پیش از شهادت یاسین دیده بودند؛ خوابی که در آن دسته گل زیبایی به دستان مادر شهید داده ...
پیکرش را پلی برای عبور رزمندگان کرد
عاشورای3 را تعداد زیادی از رزمندگان لشکر 10 به خصوص رزمندگان گردان حضرت علی اصغر (ع) و فرمانده لشکر 10 سردار علی فضلی در روز های دفاع مقدس روایت کرده اند. ایثار حاج قاسم در جریان این عملیات، حاج قاسم و دوستش داوطلبانه خود را روی سیم های خاردار افکندند و بدن های شان پلی برای عبور رزمندگان شد. دوستش به شهادت نائل گشت و حاج قاسم با جراحت های بسیار شهادت را به انتظار نشست. همه فکر کرده ...
کاهنان معبد آمون و نذورات و وجوهات شرعی!
نشسته و مردم اطراف او اجتماع کرده اند، می بینی؟ او محمد بن علی بن حسین (امام باقر علیه السلام) است؛ برو و جریان نذرت را به ایشان بگو و از او کسب تکلیف کن. مرد گوید به خدمت حضرت رسیدم و گفتم که در موضوعی نذر کرده و قسم خورده ام اگر حاجتم برآورده شد، کنیزم نذر خانه خدا باشد. حالا کنیز را آورده ام به کعبه هدیه دهم ولی هریک از کلیدداران ضمن اعلام قبولی نذرم، مترصد است خودش کنیز را از من تحویل بگیرد و ...
قحطی نداریم سوء تغذیه داریم
امیر حسین ذاکری - شب خسته و کوفته از سر کار برگشتم خانه، هنوز ماسک خود از چهره خسته ام برنداشته بودم که خانمم گفت: معاون رئیس جمهور گفته: عده ای به گونه ای به دولت اتهام ناکار آمدی میزنند . بعد غش غش خندید. گفتم همسر من این حرف کجاش خنده داره؟ گفت: ناراحت نشی ها اما منم به خونواده ام گفتم: آدم ناکارآمدی هستی. البته این اتهام نیست یک حقیقته. روزی شانزده ساعت کارمی کنی اما برای من چکار می کنی ...
من مادر واقعی جبهه ها هستم!
. بعدازاین دعا، همیشه دعا می کردم: خدایا تو این دو هدیه را به من ببخش. ابراهیم گفت: این بار هم بگو خدایا من این بچه ها را به تو هدیه می دهم، ولی تو آن ها را به من ببخش. آن روز، اما نتوانستم این را بگویم. به ابراهیم گفتم: نه من تسلیم امر خدا هستم. بعدازاین که این را گفتم، ابراهیم بغلم کرد و مرا بوسید و گفت: آخرش رضایت دادی شهید شوم. همان طور که پیش بینی کرده بودم، به شهادت رسید. پیکر شهید ابراهیم ...
ضرغامی: تیم خاتمی به حزب اللهی ها پول خون می داد
می رفت با عنوان بچه حزب اللهی این فیلم را می ساخت و خراب می کرد. بعد آن مدیرانی که به او پول داده بودند می گفتند دیدید؟ ما می گفتیم نمی توانید فیلم بسازید. بعد اسم این پولی که به آن جوان می دادند را پول خون می گذاشتند! یعنی ما این پول را دادیم و نابودش کردیم و حواسش نیست که این پول، پول خونش است و دیگر نابود می شود. دیگر آن جوان هرجا حرف بزند می گویند تو همانی هستی که آن پول را گرفتی و ...
روحانی خیلی کشور را عقب نگه داشت
گفتند دیدید؟ ما می گفتیم نمی توانید فیلم بسازید. بعد اسم این پولی که به آن جوان می دادند را پول خون می گذاشتند! یعنی ما این پول را دادیم و نابودش کردیم و حواسش نیست که این پول، پول خونش است و دیگر نابود می شود. دیگر آن جوان هرجا حرف بزند می گویند تو همانی هستی که آن پول را گرفتی و خراب کردی، برو اصلاً پیدایت نشود. *مدیر نباید پول خون به جوانان بدهد. اتفاقاً آن مدیر اگر خدا و پیغمبر را ناظر ...
رضایت اهل بیت برای پسرم از کسب هر مدالی با ارزش تر بود
پسرم می گفت ما همیشه آرزو داشتیم ای کاش زمان امام حسین (عط) بودیم و در رکاب شان شهید می شدیم. الان حضرت زینب (س) ناموس امام حسین (ع) در خطر است ما برای کشور سوریه نمی جنگیم به خاطر دفاع از حرم حضرت زینب (س) می جنگیم. پژمان یک بار تصادف کرد و ماشین از رویش رد شد، ولی از دنیا نرفت. یک همسایه داریم می گفت تا حالا دو، سه بار پژمان به خوابم آمده است، سؤال کردم این دختر کوچک با چهره سفید که همراهش هست کیست؟ گفت من تنها شغلم نگهبانی از حضرت رقیه (س) است. ...
خاک پای قدم هایت به بازار آمد
...، دست خیلیا رو گرفته و با اونا رفاقت کرده. چند روز پیش که داشتیم خاطرات حاج احمد رو ضبط می کر دیم، یکی از دوستاش خاطره قشنگی تعریف کرد. می گفت: یه روز حاج احمد رو دیدم داره دستشویی های مسجد رو میشوره. رفتم بهش گفتم: بچه ها هستن. شما چرا؟ حاجی گفت: بسیجی های امام میان از این جا استفاده می کنن، باید تمیز باشه. باعث افتخار منه که زیر پای بسیجی های امام رو تمیز کنم. خاک پای قدم هایت در ...
قصه دزدی که دندان می کشید!
... ازدواج کردی؟ بله 21 سال است که ازدواج کردم و دو فرزند دختر 14 و 16 ساله به اسم نادیا و فاطمه دارم . چگونه با همسرت آشنا شدی؟ او خواهر یکی از صمیمی ترین دوستانم بود. یک روز برای نقاشی دیوارها به خانه شان رفتم و این گونه با همسرم آشنا شدم. اکنون ارتباطت با همسرت چگونه است؟ اصلا خوب نیست. او هم به مواد مخدر اعتیاد دارد و کریستال و شیشه مصرف می کند. فکر می کنم مصرف زیاد ...