آزاده نوجوان دفاع مقدس: کاری کردیم عراقی ها از خودشان کتک بخورند!
سایر منابع:
سایر خبرها
نشاط آزادگان تلاش دشمن برای شکست روحیه شان را ناکام می گذاشت
جبهه آبادان آمدم و بدون مطالعه کنکور شرکت کردم. در عملیات مطلع الفجر در گیلانغرب روی بلندی ها بودم که یکی از بچه ها روزنامه آورد و گفت اسم تو را در میان قبولی های کنکور نوشته اند. اول بهمن 1360 به تهران آمدم و در حوزه تربیت معلم شهیدین (رجایی و باهنر) حاضر شدم و ترم اول بودم که گفتند بعد از تعطیلات عید 1361 بیایید. روز دوم عید اعلام کردند عملیات فتح المبین در حال انجام است و من کیفم را برداشتم و ...
اعتیاد شغل دولتی ام را گرفت
...> -پسرم هم دیگر لب به مواد مخدر نزد و الان 10 سال است که ترک کردم و نگهبان یک کارخانه هستم. *باز سمت مواد می روی؟ -هرگز. من زندگی ام را با مواد قمار کردم، روز های خیلی بدی بود، نمی خواهم آن سال های سیاه تکرار شد. پدر و مادرم فوت کردند، اما من پی مواد و نشئگی بودم. زندگی ام داشت به لحظه آخر می رسید و من غافل بودم. الان 10 سال است حتی سیگار هم نمی کشم. خدا رو شکر پاک پاک هستم. منبع: جامعه 24 ...
آخرین وصیت چوپانی که اسیر عراقی ها بود
زودتر برای برادرهای رزمنده به جبهه بفرستند. او در عالم دیگری بود. از تک تک گوسفندهایش خاطره داشت و اخلاق آن ها را می دانست. بعد از مدتی من و مریم از اسرا جدا شدیم و ما را به تنومه بردند که در آنجا سه دختر اسیر بودیم. بعد ما را به بازداشتگاهی بردند که نزدیک به 200 برادر آنجا بودند. تعدادی از برادران اسیر سرپا ایستادند تا ما دختران راحت بنشینیم اما عراقی ها تشر زدند که همه بنشینند. بچه ها ...
حیله نظامی یک ایرانی در سوریه رو شد!
. به مادرم نگفت که من دارم می روم، ولی بعد از رفتنم به ایشان هم گفته بود. بعد دیگر عادت کردند به رفت و آمد من. زخمی شدنم را تا همین پارسال به آنها نگفته بودم و پنهان کرده بودم! آن چند ماهی که آنجا بودم، به من می گفتند چرا نمی آیی؟ ما می شنویم رزمنده ها می روند و سر چهل و پنج روز یا پنجاه روز می آیند، تو چرا نمی آیی؟ می گفتم ما اینجا کار داریم؛ مجردیم و سنمان پایین است، اینجا کار داریم، آنها ...
سه خاطره از امدادگر کجایی؟
یک روز همراه با نیروهای سپاه در پل نو بودم. به عراقی ها نزدیک شدیم. جنگ نامنظم بود و حساب وکتاب نداشت. به خاطر نزدیکی به عراقی ها بچه ها تیر می خوردند. دست تیرخورده یک مجروح را پانسمان کردم و او را به همراه یک امدادگر به عقب فرستادم. خودم به همراه نیروها جلو رفتم. ناگهان متوجه شدم تنها هستم و هیچ کدام از نیروها در اطرافم نیستند. ...
حبیب: هواپیمای روسی مانع شهادتم شد!
...، من خودم شخصا شهادتین را گفتم و گفتم تمام است. توی دلم خوشحال بودم که دارم شهید می شوم، چون چند روز اولی که وارد سوریه شدیم با چند تا از بچه های لبنان و سوریه رفیق شدیم، با هم یک عهدی بستیم. 7 نفر بودیم؛ گفتیم هر کسی شهید شد مدیون است که آن یکی را شفاعت نکند و نخواهد از خدا که این را هم شهید کند. آن 6 نفر شهید شدند، من هم گفتم آنجا شهید می شوم. **: آن 6 نفر قبل از شما شهید شدند؟ ...
قصاص پایان درگیری مستانه در پارک
بیمارستان شده است و ضارب نیز بعد از ارتکاب جرم از محل متواری شده است. تلاش ها برای دستگیری ضارب ادامه داشت که خبر رسید صدرا 30 ساله بر اثر شدت جراحات و خونریزی ها فوت کرده است. به این ترتیب پرونده با موضوع قتل عمد تشکیل شد و هادی به عنوان عامل قتل تحت تعقیب قرار گرفت. پسر جوان چند روز بعد از حادثه در خانه پدرش شناسایی و بازداشت شد. متهم 20 ساله در بازجویی ها به جرمش اقرار کرد و گفت ...
چه کسی رویای بچه های آشور را آشفت؟/ رازهای جزیره خالی از سکنه
کند و به کوچه پس کوچه هایی می برد که تو هیچ ذهنیتی از آن نداشته ای. با آن مواجه می شوی و بعد تصمیم می گیری که آن را مال خود کنی. من بچه بندر گز و استان گلستان هستم و حدود 28 سال است ساکن تهرانم. به تعبیری سینمای خودم را از همان منطقه آغاز کردم. در همان فضای استان گلستان عکاسی را آغاز کردم و الفبای سینما و عکاسی من با همان فضای خلیج گرگان و دریای بندر گز شکل گرفت. آن زمان دغدغه فیلمسازی داشتم اما ...
قصاص؛ پایان درگیری خونین در بوستان
چند ساعت بعد دوستانم با من تماس گرفتند و گفتند فردی را که با چاقو زده بودی در بیمارستان فوت کرده است. وی در ادامه گفت: من اصلاً مقتول را نمی شناختم و هیچ خصومتی هم با او نداشتم. باور کنید مست بودم و حالت طبیعی نداشتم که دست به این کار زدم. من حتی به خوبی به خاطر ندارم چاقو را چطور به گردنش زدم. وی در پاسخ به سؤال قاضی درباره اینکه چرا چاقو حمل می کردی گفت: مدتی بود موتور ...
صوت افشاگری مهران مدیری / در مرکز هنرهای نمایشی کتک خوردم / حسرت برای حضور شجریان در دورهمی!
ایشان نمایش بر صحنه می رفت . وقتی گفتم از برشت نمایشنامه ای دارم ماجرا به کتک خوردن و تحقیقات خاص شش ساعته کشیده شد که نمایی از بازجویی داشت! آخرهم گفتم:" اصلا چه کسی خواست نمایش بر صحنه ببرد؛ نمی برم در جبهه با سنگ دشمن را می زدم و نمایش در سنگر اجرا می کردم مهران مدیری از دوران جنگ و حضور خود درجبهه ها اینگونه گفت: در عملیات مرصاد بودم در حلبچه بودم . همه کار می کردیم از ...
آموخته های یک فرمانده از دفاع مقدس
را با همه پول و امکاناتش واگذار کردم و به نیروی قدس رفتم و به تحصیلاتم ادامه دادم. ورود به نیروی قدس وقتی به نیرو های قدس رسیدیم، داشتند یک سری تیپ ها را در نیروی زمینی قاطی می کردند. من در کردستان مأموریت پیدا کردم و بچه های کاشان را ادغام کردیم، بعد یک سری از نیروهای شان را برای قدس آوردیم و تعدادی را به نیروی زمینی دادیم. مدتی به عنوان سرپرست عملیات قدس بودم، بعد به ستاد ...
حاج اکبر بازوبند: نیازی نیست هیأت های چندصدنفره برگزار شود/ آقا فرمودند غزل هایی که در آن سازندگی باشد ...
. اربابی مثل امام حسین(ع) زیر این آسمان نیامده است و نخواهد آمد. نوکر سیدالشهدا(ع) باید وظیفه اش را درست انجام دهد. - جالب است که همه جای دنیا وقتی پستی را از یک صاحب منصب می گیرند جایگاهش را از دست می دهد. اما نوکر امام حسین(ع) اگر درست نوکری کند روزی که می میرد عزتش بیشتر می شود. پیرمرد می خواست چیزی را به من بفهماند! - در دوران میانسالی بودم که به یکی از مجالس ...
خودت را با دشمن یکی نکن
...! سرباز – ته همۀ راه ها درآمده؛ دست کم بیا خوب تمامش کنیم! مارال – من دو سال منتظر این نبودم. سرباز {داد می زند} – مغول آمده، نمی فهمی؟ مارال – نه عزیز دلم، التماست می کنم؛ کاری نکن پشیمانی بخورم. من همیشه دختر خوبی بودم. سرباز – اسیر که شدی، پشیمانی ات صد برابر، اگر از من دریغ کنی! مارال – خودت را با دشمن یکی نکن. دشمن است و دشمنی! به من معلومه. او که عاشق ...
آژیر قرمز
هواپیما هستند. بقیه بچه ها فرار کردند، اما من بالا رفتم و در پشت بام را باز کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده؟ وای خدای من! انگار آسمان سیاه شده بود! شرکت نفت داشت در میان شعله های آتش می سوخت. خانه ما نزدیک شرکت نفت بود و از آن بالا می شد همه چیز را به خوبی دید. اولین بار بود که بمباران شدن جایی را می دیدم. محو تماشا های شعله های آتشی بودم که لحظه به لحظه گُر می گرفت و با دود های غلیظ رو ...
وداع با استادی مهربان و دوستی کم نظیر
من تزریق کرده اند و تا چند روز دیگر به خانه بر می گردم . در این چند روز هم با او تلفنی و تصویری در تماس بودم. به جز ظاهر اندکی آشفته هیچ چیز نمی توانست گویای آن باشد که با انسانی روبرو هستی که تا چند روز دیگر تنها خاطره اش به تاریخ خواهد پیوست و خود راهی خاکی سرد. گفتم انسان و شاید اصغر کریمی، یکی از معدود شخصیت هایی باشد که هنوز بتوان برایش از این واژه، در پر معناترین و نمادین ...
حکایت یک عمر حضور هنرمندانه
اداره کند؛ ولی ما 38 سال با هم زندگی کردیم. همچنین این بازیگر پیش تر و در سالروز درگذشت جمشید اسماعیل خانی میهمان برنامه حالا خورشید شد و گفت: مهریه من یک کاسه نبات، کلام الله مجید، نمک طعام، 5 تا سکه به نیت پنج تن، ابریشم و گل نرگس بود؛ مهریه ای که مثل آن را در میوه ممنوعه هم آورده بودم. یکی از خصوصیات اخلاقی جمشید این بود که همیشه برای من گل می خرید و روزی که فوت کرد هم همه خانه ما پر از ...
قتل رفیق به خاطر هیچ
.... امروز محسن با من بود که علی با او تماس گرفت و با هم قرار ملاقات گذاشتند. محسن گفت که قرار است دوستش علی بسته ای به او بدهد که به یکی از دوستان مشترکشان به نام حمید برساند و او هم بسته را با خود به شهرستان ببرد. شب من محسن را با موتورسیکلتم به محل قرار رساندم. آن ها با هم حرف می زدند که به داخل کوچه ای رفتند و ناگهان دقایقی بعد محسن خونین در حالی که دستش را به گردنش گرفته بود از داخل کوچه ...
رزمنده و آزاده دیروز، مدافع سلامت امروز/ ایثار و فداکاری با دلی پُر از ایمان
... حیدری تصریح کرد: نماز صبحمان را خواندیم، نماز خاصی برایمان بود، شاید بعد ان زنده نمی ماندیم، انگار نماز آخرمان بود، حال عجیبی داشتیم، بعد از اینکه از سنگر بیرون آمدیم، با چیزی پس گردنم را زدند بطوری که کلاهم روی زمین افتاد، اما به بچه ها که رسیدم گفتم نگران نباشید، چند ساعتی درگیری ها ادامه داشت، تا کاملا به منطقه مسلط شده بودند. وی از بعد از اسارتش تعریف کرد: ما را به سمت عراق ...
قتل مرد جوان با ضربات چماق
بود که ناگهان ماموران انتظامی وارد خانه شدند و مرا نیز به همراه موتورسیکلت سرقتی به کلانتری بردند. آن جا متوجه شدم که دوستم را نیز دستگیر کرده اند. وقتی به دادسرا رفتیم بازپرس هر دو نفر ما را به زندان فرستاد، ولی چند روز بعد زمانی که مشخص شد من در سرقت موتورسیکلت نقشی نداشتم، مرا آزاد کردند، اما دوستم در زندان ماند! هنگامی که در زندان بودم کینه عمیقی از رضا را به دل گرفتم چرا ...
زن جوان: شوهرم، زن غریبه را به خانه می آورد
...> اگرچه به خاطر همین اختلافات، دوران نامزدی ما چهار سال طول کشید اما در نهایت دخالت های بی جای آن ها در زندگی من موجب شد برخلاف میل باطنی از پسرخاله ام طلاق بگیرم. بعد از این ماجرا در یک کارگاه خیاطی مشغول کار شدم و در خانه پدرم زندگی می کردم تا اینکه روزی زمانی که قصد سوار شدن به اتوبوس را داشتم، جوانی در شلوغی جمعیت دستم را گرفت و با خواهش و تمنا از من خواست سوار پرایدش شوم تا مرا به خانه برساند ...
دلیل استعفای مشکوک مربی وزنه برداری چه بود؟
به این سوال که آیا دلیل این استعفا اعزام شدن محسن بیرانوند به جای او در المپیک توکیو نیست، گفت: همه فکر می کنند به همین دلیل استعفا دادم اما دلیل اصلی این مسئله نبود؛ من تا روز آخر در اردو حضور داشتم و در اردو رامسر متوجه شدم که قرار نیست به المپیک بروم ولی با این وجود تا روز آخر تمرینات کنار تیم بودم. به هر حال همانطور که گفتم نمی خواهم مسائل را باز کنم که چه اتفاقی افتاده است. علی ...
علیرضا از بچگی علاقه داشت کارهای هیأت را انجام دهد/ پدر جهانبخش از دو رفتار اخلاقی پسرش در بازی اخیر می ...
قلب رئوفی داده است. اتفاقا جمعه شب با او حرف زدم. گفتم بابا تازه صحنه را دیده ام. او را تشویق کردم و گفتم بسیار کار قشنگی کردی. خیلی ها زنگ زدند و خیلی دوستان هم حضوری از علیرضا تعریف کردند. - علیرضا حرف خاصی نزد؟ گفت من پشت بازیکن سوئدی بودم. او هم دست خودش نبود. یک لحظه برخورد داشت. دوربین به زمین پرت شد و من هم وظیفه خودم دانستم تا کمک کنم. - علیرضا هنوز با ...
صبوری های بانویی که پیکر همسر شهیدش را هم ندید
... او افزود: من فقط یکبار به او گفتم که بیشتر بمان، چون دخترمان داشت به دنیا می آمد؛ اما چیزی درباره شهر های مرزی ما گفت که من دیگر هیچ وقت از او چنین چیزی نخواستم. من با او همراه و همدل بودم، چون او چیز هایی را در جبهه می دید که من نمی دیدم؛ من هم دلم تنگ می شد، اما با دلتنگی هایم صبوری می کردم. سحری درباره شهادت شهید املاکی توضیح داد: او بعد از چند سال اصرار داشت که ما را با خود به ...
آخرین اقدام بعثی ها پس از دفاع مقدس چه بود؟
قدم زدن بودیم. با اصرار کامبیز به داخل رفتیم. پیام صدام خوانده می شد. بچه ها میخ شده بودند به تلویزیون و پلک نمی زدند. ذهنم روی خبر تبادل گیر کرده بود. بوی تعبیر خوابم خیلی زود همه جا پیچید؛ تبادل ما در شب انجام شد، برگشتیم ایران. روای: محمد میرزاکوچکی، اردوگاه 16 * ماجرای گروگان گیری بعثی ها با حاج آقا ابوترابی در بند 1 آسایشگاه 3 مستقر بودیم. ایشان با ...
سلول های ابوغریب شبیه گاو صندوق بود!
بودند و ناله می کردند. آن بنده خدا هم یک نارنجک سبز غنیمتی عراقی ها را به سمت خودشان پرتاب کرد. با انفجار نارنجک دوم، باقی افسر ها هلاک شدند. غروب به قدری خسته بودم که به خواب عمیقی فرو رفتم. صبح که بیدار شدم، متوجه شدم از پشت سر به طرف ما شلیک می شود. شهید ناصر میرزایی بچه اراک که کمک آرپی جی زن من بود کنارم آمد. گفتم ناصر چه شده؟ گفت عراقی ها دورمان زده اند. کاملاً محاصره شده بودیم و هم ...
اعزام پنهانی مدافع حرم ایرانی از مسیر لبنان!
ها را انجام می دادیم. من در دوره آموزشی ای که در لبنان گذراندم و مدت کوتاهی که در سوریه و لبنان بودم سعی کردم عربی محاوره را بتوانم حداقل برای رفع کارم یاد بگیرم. عربی را که یاد گرفتم، ماشین هم که در اختیارم بود، یک جورهایی شدم هم پشتیبانی و هم رابط بین بچه ها. مثلا یک موقعی بود فاطمیون یک چیزی نیاز داشت، بعد حزب الله کنارش بود، تا پشتیبانی فاطمیون برسد من سریع می رفتم از حزب الله می گرفتم و می ...
آزادگان همچنان انقلابی و وفادار به نظام اما نیازمند توجه بیشتری هستند
آسایشگاه گفتند چه کار می کنید: همه ما فکر می کردیم خوب نجف و کربلا توی خاک عراق قرار دارد و اینها هم با ما هم عقیده اند و خوششان می آید، بدون ترس گفتیم عزاداری می کنیم نوحه می خوانی و سینه می زنیم برای امام حسین (ع) که حسابی ما را کتک زدند. سال بعد هم با وجود تمام محدودیت ها و شکنجه ها باز مراسم عزاداری اباعبدالله (ع) و دهه فجر را برگزار کردیم حتی بهتر از زمان حالا و عراقی ها هر شکنجه و ...