سایر خبرها
بعثی ها در کنار بمب اعلامیه تسلیم شوید روی سر رزمنده ها می ریختند!
، عراق آن را پذیرفت، ولی ایران به دلیل آنکه می گفت ابتدا باید متجاوز تعیین شود بعد آتش بس برقرار شود از پذیرش آن امتناع کرد. یک سال بعد ما قطعنامه ای را که عراق ماه ها پیش پذیرفته بود را قبول کردیم. منتها، چون صدام دید دست برتر را در جبهه ها دارد، خواست مثل روز اول جنگ یک تهاجم سراسری به مرز ها انجام بدهد و خرمشهر را مجدداً تصرف کند. اینجا بود که بچه های رزمنده جانانه مقابلش ایستادند و آن ها را به ...
برسر دختر 16 ساله در مهمانی شوم چه گذشت؟جوان شیطان صفت چه بلایی بر سر او آورد؟
... با خودم گفتم چه بهتر، بدون آقا بالا سر با سمیرا زندگی می کنم. شب بعد سمیرا و دوستانش با هم گل کشیدند و به بهانه خریدن آب میوه همگی بیرون رفتند و فقط من ماندم و میلاد! میلاد پسری 24 ساله بود و از شب قبل خیلی تو نخ من بود. وقتی که همه رفتند، به من گل داد که بکشم. من که تا به حال حتی سیگار هم نکشیده بودم، حالم بد شد و میلاد با مهربانی زیاد کمک کرد که حالم بهتر ...
آن غمگسار مهربان...
بوسید و بر چشمانش گذاشت و پرسید حاجتت چیست؟ گفتم مالیات سنگینی در دیوان شما بر من بسته شده است. وی بلافاصله دستور داد آن را محو کنند و به من اطمینان داد تا زمانی که خودش بر این مَسند است از من مالیاتی اخذ نشود. آنگاه دستور داد برای من و خانواده ام مقرّری در نظر بگیرند و تا زنده بود از من مالیات نستاند و صله خود را قطع نکرد. - شخصی گوید با قافله ای برای سفر حج همراه بودم که راهزنان بر ما ...
هوانیروز تیزبین تر و تیزچنگ تر از همیشه
ناوگان بالگردی هوانیروز ارتش که در دوران دفاع مقدس تمام بار پشتیبانی هوایی از خطوط مقدم تا پشت جبهه را بر عهده داشت، با صد ها هزار ساعت پرواز عملیاتی نیازمند پشتیبانی های مستمر و طبق برنامه بر اساس ساعت پرواز بوده و هم از بابت آسیب های ناشی از پرواز در مناطق جنگی و تسلیحات دشمن به بازسازی نیاز داشت
محمدحسین: دخیل بستم تا برایم خیر شوید
فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام. اتاق را گز می کرد، انگار روی مغزم رژه می رفت. جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید. چه در ذهنش می چرخید نمی دانم! نشست روبه رویم، خندید و گفت: دیدید آخر به دلتون نشستم! زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضرجواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد: رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمیگید ، ...
رزمنده ای که دلش نمی خواست عکس فرزندش را ببیند
در جنگ ارتباط داشت، تعهدش خیلی بیشتر از قبل شده بود به همین خاطر از عزیزترین چیزهایش می گذشت. یکی از همرزمانش خاطره ای را از او اینطور روایت می کند: چند روز پیش بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش، لبه پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون. گفتم: هان، آقا مهدی خبری رسیده؟ چشم هایش برق زد و گفت: خبر که... راستش عکسش رو فرستادن. خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم. با عجله گفتم ...
سر و کله ژاله صامتی پیدا شد | تغییر باورنکردنی چهره ژاله صامتی همه رو انگشت به دهان کرد
.... اتفاقا خواهرهایم می گفتند چطور می توانی بچه هایت را محکم بغل نکنی و نچلانی و من هم می گفتم من از تماشای شان بیشتر لذت می برم و کیف می کنم. البته نیاز اخلاقش با یاس فرق دارد و دوست دارد در آغوش من باشد. اتفاقا روزی هم که به دنیا آمده بود بخش را با جیغ و هوار روی سرش گذاشته بود. (می خندد) و به محض اینکه برای شیر دادن به آغوش من دادند آرام شد. خلاصه کل روز در آغوش من بود و تا از من جد ...
دغدغه های جواد انصافی از کسب خوانی تا قصه های فولکلور فرش
.... در واقع ما همه چیز را برای بچه ها باز می کردیم تا از چیزی نترسند. یزدان عاشوری: زمانی که من ننه سرما شده بودم بچه ها می آمدند و بهم دست می زدند چون فکر می کردند که از جنس یخ هستم. ما حتی این مساله را برای بچه ها باز می کردیم که اصلا چرا ننه سرما نباید عمو نوروز را ببیند. ما به بچه ها گفتیم که اگر ننه سرما پیش از آمدن عمو نوروز خوابش می برد اما عمو نوروز وقتی ننه سرما را در خواب می ...
روایت مشروح محمدعلی انصاری از جریان عزل آیت الله منتظری از قائم مقامی رهبری؛ تکلیف سخت و تاریخی امام/ ...
احمدآقا از من پرسید که آقای انصاری شما تا به حال از امام هیچ نامه ای و دست خطی نگرفته ای؟ گفتم نه؛ همین که کنار امام هستم بزرگترین توفیق است. همان روز امام توصیه کردند که یک اجازه نامه وجوهات برای من نوشتند و مهر کردند. بعد از آن، حضرت امام نامه ای برای انتخابات به من دادند. یا همان نامه ای که بعداً به عنوان منشور برادری خدمت شان نوشتم و امام پاسخ دادند؛ همه اینها در یک دایره و تحفظی قرار داشت. ...
خیلی گروه ها وقتی فهمیدند باید زنده اجرا کنند انصراف دادند!
بهزاد عبدی یکی از داوران برنامه هماهنگ در بخشی از نشست درباره واکنش های مختلف به این برنامه اشاره کرد.
مأموریت مخفی سحرگاهی
ابوالقاسم محمدزاده آقا وحید، سومین پسرم بود، مادر بودم و نگرانش. وقتی می گفت می خوام برم سوریه، نگرانش می شدم، ولی چیزی بهش نمی گفتم، روزها حال خوبی نداشتم و شب ها تا صبح نمی خوابیدم ، ولی با خودم می گفتم؛ بالاخره نیاز هست که این بچه ها برن. پسرم آقا وحید زمانی نیا دوست داشت که بره. منم مایل بودم که وحیدم از خودش و کارش چیزی برای ما تعریف کنه. ولی او چیزی نمی گفت.بهش می گفتم ...
شجاعت در شرایط دشوار را در وجود همراهانش تثبیت می کرد
! دخترم روی جعبه میوه می خوابد! ، اما این زندگی آنقدر عاشقانه و زیبا شروع می شود که انسان نمی تواند تصورش را کند. به حدی که غاده می گفت: بعد از شش ماه از ازدواج مان، وقتی به یکی از شهر های جنوب لبنان رفته بودم، یکی از دوستانم مرا دید و گفت غاده تو که آنقدر سخت سلیقه بودی و از همه خواستگارانت ایراد می گرفتی، شوهرت که کچل است! از این حرف آنقدر ناراحت و عصبانی شدم که به او گفتم چه کسی گفته که شوهرم کچل است ...
سوء تفاهم در گروه واتساپی خانوادگی!
را از گروه اخراج کرد! نمی دانستم چه شده. سرگردان بودم. مدتی نگذشت که مادرم زنگ زد و گفت: بیا خونه ما بابات کارت داره! وقتی رسیدم چشمتان روز بد نبیند. کل فامیل پدری، آنجا جمع بودند و تا من را دیدند مثل خروس جنگی به سمتم هجوم آوردند! کاملاً گیج و منگ شده بودم! عمو صفر رو به من کرد و با صدای بلند گفت: قیافه تو عین شامپانزه است! زن عمو ...
وقتی سیر داغ آش آلمانی ها با معاینه جانبازان شیمیایی بیشتر می شد!
خواهد کشت. وی می گوید:، چون تئاتر بازی می کردم در اسارت هم این کار را در خفا به همراه بچه ها دنبال می کردیم، یادم هست یک ماه قبل از اسارت نمایشنامه آماده کردیم که اسیر شدم و دقیقا بعد از ان اسیر شدم که با یادآوری آن خنده ام می گرفت؛ چون یک ماه پیش نقش اسیر را بازی می کردیم و واقعا بعد از آن به اسارت رفتم. اسارت در اردوگاه عراق شکنجه های روز های اسارت ...
بنی صدر چگونه می خواست بجنگد؟
...! بعد دیدم بنی صدر آنجاست و یک کلاه گذاشته است و یکی، دو محافظش هم زیر لوله نشسته اند من هم رفتم آنجا کنارشان نشستم. آقای شکرریز من را به بنی صدر معرفی کرد و گفت ایشان مرتضی اصفهانی است که فرمانده محور ایستگاه 7 و ایستگاه 12 است. بنی صدر هم با من احوال پرسی کرد. می خواست به خطمان بیاید، ولی، چون در 400 متری دشمن بودیم نیامد. به من گفت: شما اینجا چه کار می کنید؟ گفتم: اینجا خط پدافندی ...
قصه خانم معلمی که خودش را زودتر بازنشسته کرد تا بتواند برای مناطق محروم کاری بکند/ به عشق بچه های محروم
. دیدم آن ها هم کتابخانه خوبی ندارند و به خاطر کرونا کارگاه های چوب، برق، منبت و دیگر کارگاه های بچه ها هم تعطیل شده بود. چیزی که برایم تأسف برانگیز بود دیدن نوجوانانی بود که قتل انجام داده بودند و غم انگیزتر اینکه خیلی راحت از قتلی که انجام داده بودند حرف می زدند. دوباره برای من تلنگری زده شد که هر کاری قرار است انجام دهیم باید از سنین پایین شروع کنیم، چون هنوز شخصیت بچه ها به طور کامل شکل ...
بهمن فرمان آرا: سینمای ایران را از نابودی نجات دهید
تصمیم را اجرایی کرد. از نظر اقتصادی تصمیم آقای مکرون اصلا کار بی ربطی نیست، چون تعداد آدم های مسن تر در همه کشور ها آنقدر مطرح شده که اگر از دو نیم درصد بالاتر برود دیگر نمی تواند به دو نیم درصد برگردد. مسوولی در ایران می گفت: تا 120 میلیون جمعیت هم جا داریم! آقاجان مگر اتوبوس است، این افراد همه خانه، تحصیل، زندگی می خواهند شما نمی توانی همین طوری بگویی جا داریم. بله درست است که در کویر ...
ماجرای کارتن خواب شدن فوتبالیست ملی پوش در محله استاد معین | مواد مخدر؛ ورزشکار، دکتر و مهندس نمی شناسد
ام و خانواده ام از لحاظ مالی واقتصادی کاملاً حمایتم کرده اند. بله، آنها در زمینه ورزش تشویقم می کردند. در دوره دانش آموزی توسط یکی از مربی های فوتبال آقای حقیقیان به سمت فوتبال کشیده شدم. مدتی نگذشته بود که با حمایت مربی ام وارد تیم ملی نوجوانان شدم. البته قبل از ورود به تیم ملی، چند سال در تیم پاس تهران توپ زدم. تا اینکه وارد رده بالاتری شدم و به صورت بازیکن ثابت در تیم ملی جوانان بازی ...
دکتر گفت شب ها بر مزار پدرت ساعت ها گریه می کردم
دراز می کرد! وقتی خانواده ام به امریکا رفتند، دو روز بعد همسرم تماس گرفت. قبل از اینکه چیزی بگوید، گفتم: جمال مُرد؟! . متأسفانه این بچه در استخر می افتد و خفه می شود. دکتر می گفت: سه شبانه روز از غم این بچه، بیهوش بودم! . منتهی با وجود تمام ناراحتی و غمی که مرگ جمال داشت، چون دکتر هدف بالایی را دنبال می کرد، نمی توانست از آن دست بکشد. ...
سنگ تمام بهترین آرپی چی زن گردان امام حسین (ع) برای دفاع مقدس
تونم ترکشون کنم، اما جبهه و جنگ رو نمی تونم. گفت: باشه. من می رم، تو هم بچه هات رو جمع کن و هرجا که می خوای، برو. به زنم گفتم: اما من یه چیز به تو می گم، خوب گوش بده. گفتم: تو مگه پیرو حضرت فاطمه (س) نیستی؟ گفت: بله که هستم؛ ولی این چه ربطی داره؟ گفتم: به هر حال تو صد سال عمر می کنی و بعد صد سال هم می میری. اون وقت جلوی حضرت زهرا (س) که شوهر و بچه هاش همه شهید شدن، شرمت نمی شه؟ این همه ما دم از ...
کوتاه کردن ریش با ناخن گیر در اسارت
بین ما نیرو های کادری سپاه و روحانی زیاد بود، ما را چهار یا پنج روز بدون آب و غذا، سرویس بهداشتی در یک سالن حبس کردند تا روحیه مان تضعیف شود بعد ما را به شهر موصل و اردوگاه شماره 2 در شمال عراق بردند. وقتی می خواستیم وارد اردوگاه شویم بعثی ها مانند ستون در دو طرف ایستاده بودند و با کابل، باطوم و میل گرد هایی که در دست داشتند ما را کتک می زدند تا به سالن برسیم، چون همه اسرا در اردوگاه ...
وزیر نفت شما اینجاست!
روز هیچ نوری به داخل آن نمی تابید. سلول اتاقی به طول دو تا سه مترو عرض یک و نیم متر بود و در همین اتاق دستشویی می رفت. گفتم: این سرباز می گوید شما وزیر نفت ایران هستید، گفت: آره وزیر نفت بودم ولی الان یک اسیرم. عراقی ها حاضر نیستند مشخصات مرا به صلیب سرخ بدهند. حواست باشد به همه بگویی با من چه می کنند. پرسیدم اسم و فامیلی شما چیست؟ گفتم: من محمدجواد تندگویان هستم! گفتم: اگر ...
مایلی کهن: من سیب زمینی نیستم، مشکلات مردم را درک می کنم
گزینه هایش بود. آقای ساکت به من زنگ زد و همه حرف های من را هم بعدا تائید کرد. به من گفت هر کاری می کنیم نمی توانیم محرم را راضی کنیم، شما وساطت کنید چون شنیده ایم از شما حرف شنوی دارد. ما هم زنگ زدیم به نویدکیا. ایشان یکی از بهترین های فوتبال هم از نظر فنی هم اخلاقی است . کارایی اش را دیده ایم. در یک دوره با سپاهان دوم شد، یک دوره سوم. آن هم با کمترین شکست. من به خودش گفتم اگر می خواستم مربیگری ...
روی دیوار بنویسید من ایدز دارم !
فکر کنه از جایی نجات پیدا می کنه؟، از یه چیزی به چیز دیگه پناه ببره ولی در واقعیت از چاله بیفته تو چاه؟. من اون شدم. 13 سالگی شوهر کردم و از اون به بعد با شوهرم کشیدم. قبل ازدواج می دونستید شوهرتون می کشه؟: بله، میدونستم چون دیده بودم داره میکشه و به هم گفت اعتیاد داره. تازه خوشحال هم شده بودم که اونم مثل من هروئین و کراک می کشه ازخداخواسته بودم. با خودم می گفتم دیگه نمیرم بیرون و کنار ...
شرط مجید برای ازدواج؛ مادرت با ما زندگی کند!
سربازها پادگان ها را خالی کنند. آنها هم جز اولین کسانی بودند که سرباز خانه را خالی کردند و آمدند؛ هم خودش و هم برادر دوقلویش. تقریباً سال 1358 بود که مجید هم به عنوان نیروی حق التدریس برای معلمی قبول شد؛ شد مسئول تربیتی یک مدرسه توی خزانه. جنگ که شروع شد، رفت جبهه. تا آن زمان هنوز یک درخواست مستقیم هم از طرف مجید مطرح نشده بود و من دیگر قیدش را زده بودم. می گفتم: "این راهی که مجید میره ...
شوهرم از یک مرد بشاش تبدیل به یک مرد بداخلاق شده بود| سرنوشت شوم زن جوان در حمام خانه اش!
آمدن ها و بی حوصلگی هایش را بپرسم اما وقتی مثل شب های قبل چهره ی خسته اش را دیدم به خودم گفتم کاری نکن که دلش بشکند . شاید هرکاری میکند برای آسایش تو و بچه ها ست، اما حس غریبی نهیبم می زد که علت دیر آمدن ها فقط کار نیست و خستگی و بی حوصله بودن سیروس باید علت دیگری داشته باشه تا اینکه یک شب که رفت داخل حمام با ترس و لرز علیرغم اینکه از این کار نفرت داشتم رفتم سراغ گوشی موبایلش و جیب لباس ...
سخت ترین سال برای معلمان و دانش آموزان جهان
شان را بیان کنند یا بیش از حد آرام حرف می زدند یا بیش از حد فریاد می کشیدند و حتی الفاظ بد به کار میبردند. بچه هایی که متاسفانه یاد گرفته بودند برای هر جوابی میشود موقع امتحان به کتاب مراجعه کرد و از روی آن نوشت یا منتظر بودند یکی مثل مادرشان جواب را برایشان لقمه کند و به آنها بدهد. بله امسال ما معلم ها با بچه هایی روبرو بودیم که اصلاً مثل بچه های سال های قبل نبودند. بچه هایی که آموزش ...
آرم حزب بعث چوب لباسی اسرا شد
مسئله نشدند؛ اما ظهر حدود ساعت 3 یا 3:30 که دوباره ما را برای شمارش به حیات فرستادند و چند نفر از آن ها برای تفتیش وسایل به آسایشگاه رفت، متوجه شدند بر روی تصویر عقاب میخ زده شده و لباس آویزان کرده ایم؛ با دیدن این صحنه بسیار ناراحت شد و به من که مسئول آسایشگاه بودم گفت که چرا دیوار را به این روز انداختید پاسخ دادم اسرا این کار را کرده اند من اطلاعی ندارم؛ پرسیدند مگر مسئول قبلی آسایشگاه به شما ...
صدوهشتادوهفت تنها نمادی از کثرت است / این کتاب روند تاریخی دارد
مورد نظرم را پیدا کنم. آیا داستان بر اساس واقعیت است؟ بله این کتاب براساس واقعیت بوده و یک مستند شفاهی است. در همین سردرگمی ها بودم که شهلا پناهی؛ محقق و نویسنده دفاع مقدس، با توصیه بنیاد شهید و امور ایثارگران با من تماس گرفت و گفت: ظاهراً شما دنبال شخصیتی هستی که زندگی اش فرازونشیب فراوان داشته باشد، لذا من آقای بیات را به شما پیشنهاد می کنم. به ایشان گفتم: من دنبال فردی هستم ...
بازداشت تازه داماد سارق قبل از عروسی
چندی قبل مردی در تهران سراسیمه به اداره پلیس رفت و از چهار سارق که به شیوه جدیدی گوشی تلفن همراهش را سرقت کرده بودند، شکایت کرد. وی در توضیح ماجرا گفت: ساعتی قبل در یکی از خیابان های مرکزی شهر در حال عبور بودم که دیدم چهار مرد جوان با هم درگیر شده اند. آن ها ابتدا با هم مشاجره لفظی کردند، اما لحظاتی بعد با مشت و لگد به جان هم افتادند که من تصمیم گرفتم بین آن ها میانجیگری کنم. وقتی به آن ها ...