سایر منابع:
سایر خبرها
راز قتل زن جوان در سینه پدر بچه هایش بود
به گزارش مشرق ، خانه بدون مادر بوی مرگ می دهد. حتی اگر همه چیز به ظاهر روبه راه باشد، کم و کسری نباشد و چرخ زندگی بچرخد اما جای خالی مادر با هیچ اتفاقی پر نمی شود. گم شدن مادر بچه ها کلافه و سرگردان بین اتاق خواب و آشپزخانه راه می رفتند. مگر می شود مادرمان یکدفعه غیبش بزند؟ بابا، مامان کجاست؟ بچه ها از پدرشان سراغ مادر را می گرفتند و وقتی پدر ...
مسیر شهادتی که با یک سیلی باز شد
را از بچه ها گرفته بود که گفته بودند؛ دارم می روم منطقه. سریع آمد دم خانه مان تا حلالیت بگیرد. زنگ خانه که به صدا در آمده بود، مادرم رفته بود دم در و گفته بود بفرمایید آقاجان. سید عارف با لبخند به مادرم گفته بود: حاج خانم، من هم کلاسی سید مهدی ام. آمده ام از او حلالیت بگیرم، کجاست؟ مادر ساده دل من هم به سید عارف گفته بود: سید مهدی دو سه روز است رفته جبهه. تو ماشاءالله با این قد و هیکلت مانده ای ...
آتش خشم / روایتی از خودسوزی زنان در دالاهوی کرمانشاه
. الان هم به خدا کسی را ندارم کنارش بنشینم، حرف بزنم تا خالی شوم، الان فقط در خانه بچه داری می کنم اما شوهرم با موتور بیرون می رود و برای خودش می گردد... راستش دوست ندارم شوهرم من را به این شکل ببیند، مدام گریه می کنم و افسردگی گرفته بودم چون مجبور بودم چهره ام را از همسرم مخفی کنم . پشیمانی در پایان همه چیز برایش واضح است، از آتشی که روی بدن دخترش شعله کشید تا آخرین وصیت روی ...
گلایه جانبازان کرمانی از مدیرانی که شأن قهرمانان وطن را حفظ نمی کنند
حیات است، من در گذشته با اینکه ویلچری بودم، اما رکاب و پُشتک و وارو می زدم، اما حالا نیاز است که در این آسایشگاه باشم . وی تصریح می کند: خدا روزی من را می دهد، اما حق ندارید، کرامت من را از بین ببرید و از بعضی مدیران که شأن جانبازان را رعایت نمی کنند، گلایه داریم . این جانباز قطع نخاع کرمانی با قدردانی و اعلام رضایت از نیروهای آسایشگاه بچه های حاج قاسم می گوید: این پرستاران در ...
# پرسه در فضای مجازی
قاسم حساس هستن. میدان(حاج قاسم) را مقصر شکست های متوالی دیپلماسی ظریف می دانند. مدافعان حرم رو مدافع بشار می خوانند. در اغتشاشات کنار کسانی قرار می گیرند که می خواهند حرم حاج قاسم(جمهوری اسلامی)را ساقط کنند. فقط عکس حاج قاسم را دوست دارند، نه آرمان او را. تقصیر جمهوری اسلامیه؟! سمانه صالحی: همسایه قاچاقچی مان امروز در کرج حین فرار از دست پلیس ها، تصادف کرد و فوت شد. لعنت به جمهوری اسلامی ...
زندگی جهنمی سارا در محاصره دود و پرواز
دعوا می کردند و مادرم به علت قهر در خانه پدری اش بود یادم نمی آید یک روز طعم خوش زندگی را چشیده باشم. تصمیم گرفته بودم خواهر و برادر بی گناه و کوچکم را زیر چتر خود بگیرم تا کمتر احساس تنهایی کنند. گذشت تا اینکه بعد از سال ها کشمکش پدر و مادرم از هم طلاق گرفتند؛ مادرم به سراغ زندگی خودش رفت و ازدواج کرد و از همان اول ما را نخواست. پدرم هم بعد از مدتی ازدواج نمود و ما را در خانه مادربزرگ ...
روشن: بعد از شش تایی ها رییس استقلال به پرسپولیسی ها شام داد/ گفتند طالقانی را شکنجه کردم!
زودتر بگویید که تکلیفم را روشن کنم. من آنجا قرارداد دارم. ولی از ته دل نمی خواستم سرمربی استقلال شوم. فردا جلسه گذاشتند. آقای ایروانی با قلعه نویی خیلی رابطه خوبی دارند. فردا که جلسه بود گفتند همه چیز قبول است. راجع به من یک شنبه تصمیم می گیرند. پنج شنبه صبح مشغول ساختن خانه در شمال بودم. تماس گرفتند گفتند به جلسه بیایید، گفتم شمال هستم. گفتم امیر قلعه نویی را مربی بگذارید، خودم از ته دل خوشحال می ...
مرد ایرانی که یک شبه میلیاردر شد
.... حالا کم یا زیاد، به هر حال با زندگی می سازیم . فردای آن روز وسوسه انگیز شهاب به همراه دو نفر از دوستانش به همان بانک رفت و متوجه شد که متصدی بانک هنگام واریز کردن همان 50هزار تومان به حساب شهاب به علت خستگی بیش از اندازه، شماره ای که روی کارت درج شده بود را به اشتباه در محل ثبت مبلغ نوشته بود و به همین دلیل این مبلغ به حساب وی واریز شده بود. شهاب می گوید: وقتی با دوستانم رفتیم بانک، به شوخی به رئیس بانک گفتم که دستش درد نکند از محبتی که در حقم کرده. رئیس بانک هم خندید و از اینکه من به موجودی دست نزده بودم، تشکر کرد . ...
حرف های ناگفته عابدینی از پشت پرده فوتبال ایران
یکی دو تا از بچه ها پرسیدم و همه تأیید کردند. گفتم این واکنش در جواب چه کنشی بود؟ گفتند قلیچ چنین کاری کرد، گفتم اگر من بودم قلیچ این کار را می کرد؟ تقصیر قلیچ بود و او معرکه را به هم ریخت و من هر چه به علی اصرار کردم او نپذیرفت. با مهدی بعد از آن جلسه گذاشتم گفتم تو اسم رفتن نیار و همه چیز را به باشگاه بسپار. گفت حاج آقا من دیگر نمی توانم تحمل کنم. این را در شورای شهر به من گفت، می توانستم ...
چرا آقای فرمانده از همسرش دوری می کرد؟! + عکس
حمیدرضا را در شلوغی یک امامزاده گم کرد. همه دنبال حمیدرضا بودیم. یکی از خانم های همراهمان گفت: بابایش چقدر بی خیال است! بی خیال نبود. اصلا اینجا نبود. میان این ازدحام مردم و نگرانی من جایی رفته بود که نمی دانستم کجاست. حمیدرضا پیدا شد و علیرضا تنها یک جمله گفت: پسر من گم نشده خودش آمد. حمیدرضا کنار پدرش بود اما او سعی می کرد از بچه فاصله بگیرد. من هم ناراحت شدم. پیش خودم می گفتم حداقل در سفر ...
دستی که بنا بود بریده شود و اباالفضل(ع) شفایش داد/ ماجرای جاانداختن بینی در زندان استخبارات عراق
بودند پر از مواد شوینده و امکانات. تا آمد به من محبت کند با تمام قدرتی که داشتم با همان پای مجروح زدم زیر چرخ و سینی اش. وقتی ماجرا را برای صلیب سرخ و مافوق هایش گفتم، خودشان آن فرد را زیر باد کتک گرفتند. خدا شاهد است مسئول صلیب سرخ گریه اش گرفته بود. حالا حساب کنید بیست و چند روز است دستشویی نرفته اید و شکم در حال ترکیدن است. به اندازه 2 لیتر روغن کرچک خورده بودم. قرص ملین هم سی چهل تا با ...
اعتراف به قتل همسر به خاطر عذاب وجدان
بودم و همانطور که گفتم دو فرزند آوردیم و هیچ مشکلی هم نداشتیم. هرگز فکر نمی کردم روزی دستم به خون همسرم آلوده شود و الان هم می گویم کاش آن روز در خانه تنها نبودیم. پس از حادثه چطور فرزندانت متوجه نشدند؟ وقتی دیدم همسرم فوت کرده خیلی ترسیدم. ابتدا ساعتی بالای سر جسدش گریه کردم، پس از آن تصمیم گرفتم ماجرا را پنهان کنم، به همین دلیل خون های روی ستون و سرامیک ها را پاک کردم و بعد هم جسد همسرم ...
هنگام ضربات پنالتی ایران و یمن نزدیک بود که.../ وقتی آرشا پنالتی را گرفت گفتم منتظر دومی هم باشید
همسرم توان نگاه کردن ضربات پنالتی را نداشت و از اول ضربات پنالتی تا پایان چشمانش را بست و بعد از صعود ایران با گریه شوق خدا را شاکر بود. زمانی که آرشا اولین پنالتی را دفع کرد خیلی سعی کردم خود را کنترل کنم ولی فریاد شادی من همراه با گریه شوق همراه شد، همان موقع به خانواده گفتم منتظر دومی هم باشید، چون مطمئن بودم یک ضربه پنالتی دیگر هم مهار می کند. بعد از بازی نزدیک به 80 تلفن داشتم و خوشحالی مردم من را بیشتر خوشحال کرد. ...
شیخ رحمت! فقط روضه بخوان
از جناح های دیگه عمل کردند و منتظر ما هستند، الان اگه نماز بخونیم، دیر میشه، بهشون نمی رسیم. گفت: شما نماز رو اول وقت بخونین، خدا به وقت شما برکت میده. دیگه باهاش بحث نکردم، تسلیم شدم. به بچه ها گفتم برای اقامه نماز صبح آماده شوند. به سید قربان هم بی سیم زدم که ما داریم نماز صبح می خوانیم. شیخ محمدقاسم جلو افتاد و من و چند نفر دیگر پشت سرش ایستادیم. دیگران که این صحنه را دیدند، به نماز ...
روایتی از سبک زندگی شهید کاوه/ توصیه شهید به مادر برای شهادتش
چیز ها یاد می گرفت. لباس طلبگی او را یادم هست. آقاش پول داد برایش دوختند. یکی اش را هم خواهر بزرگش برایش دوخت. سرپاش بند نبود لباس طلبگی دارد. راه می رفت. می رفت خودش را در آیینه نگاه می کرد و می خندید... ...بار آخر خانه یکی از دوست هاش دعوت بودیم که دیدمش. ظهرش آمد زود بلند شد و رفت. مثلا آمده بود خانه والی نژاد که به پدر و مادر دو تا دوستش که تازه در کردستان شهید شده بودند، سرسلامتی ...
واگویه های مادر شهید جاویدالاثر قراری | یک محله بود و یک ابراهیم
همشهری آنلاین-رابعه تیموری : صورت مهربان و قربان، صدقه رفتن های مادر آنقدر به دل می نشیند که می خواهی لحظاتی طولانی ساکت بنشینی و فقط مادرانه های شیرین او و بچه های خلف و پرمحبتش را تماشا کنی. قصه های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید آقا ولی و همسرش تازه مادر را از فیزیوتراپی به خانه آورده اند. بلور خانم تا وقتی قوت راه رفتن داشت، هر روز قدم زنان به میدان نماز می رفت و با ...
شناسایی پیکر شهید از روی جوراب های برادر
خداحافظی کرد و به طرف قله همدان رفت، پدرت را صدا زدم گفتم بیا حمیدرضا دارد می رود، آن قدر رفت تا به رنگ صورتی درآمد و تا پدرت آمد او از نوک قله الوند ناپدید شد به من الهام شده حمیدرضا به شهادت رسیده است. وی ادامه داد: بعد از شهادت حمیدرضا مادرم بسیار بی قرار بود و مدام به زیر زمین خانه، جایی که او کار های هنری نظیر آرامگاه حافظ را با چوب می ساخت، می رفت و می گفت می بینم پسرم در حال انجام ...
شهید چمران بهترین الگو برای نخبگان دانشگاهی است
چمران و خانه پدری ایشان گردهم آمده ایم. بنده یکی دو سال بعد از شهادت چمران، در همین منزل خدمت پدر مرحوم ایشان رسیده بودم. خوشحالم که این منزل تبدیل به خانه موزه شده و در این محله قدیمی و اصیل تهران یاد این مرد با اصالت گرامی داشته می شود. وی اضافه کرد: بنده این توفیق را داشتم که با 4 نفر از خانواده محترم شهید چمران ارتباط داشته باشم. از آشنایی من با مهندس مهدی چمران نزدیک به 60 سال می ...
هادی شکوری: داشتم از استرس می مردم! / می دانستم پسرم پنالتی ها را می گیرد
آرشا افتادم و مطمئن بودم پنالتی ها را می گیرد. هادی شکوری در ادامه گفت: چون به چشم دیده بودم خیلی از بچه های فوتبالیست ها به خاطر پیگری های پدرشان به هیچ کجا نمی رسند و پیگری های پدر بیشتر تاثیر منفی دارد، من آرشا را در فوتبال به حال خودش رها کردم و البته که به خدا سپردمش. من فقط انسان بودن را به او یاد دادم و گفتم در فوتبال باید روی پای خودش بایستد. تا این جا هم خودش جلو رفته ...
دستی که بنا بود بریده شود و اباالفضل(ع) شفایش داد/ ماجرای جاانداختن بینی در زندان استخبارات عراق
بودند پر از مواد شوینده و امکانات. تا آمد به من محبت کند با تمام قدرتی که داشتم با همان پای مجروح زدم زیر چرخ و سینی اش. وقتی ماجرا را برای صلیب سرخ و مافوق هایش گفتم، خودشان آن فرد را زیر باد کتک گرفتند. خدا شاهد است مسئول صلیب سرخ گریه اش گرفته بود. حالا حساب کنید بیست و چند روز است دستشویی نرفته اید و شکم در حال ترکیدن است. به اندازه 2 لیتر روغن کرچک خورده بودم. قرص ملین هم سی چهل تا با ...
تلخ و شیرین از عملیات پد خندق؛ شامی که عهد کردیم در ایران بخوریم+ فیلم و عکس
محمدی فهمیدند کار بچه های کهگیلویه و بویراحمد است و ما را جدا کردند و به بازداشتگاه بردند. خاطره شیرینی که داریم این است که زمانی که می خواستیم آزاد شویم داشتیم در محوطه قدم می زدیم شهید ابوترابی خدا رحمتش کند گفت خبر مهمی در پیش است اما چیزی به ما نگفت بعد از آن عراقی ها فریاد زدند که سید الرئیس خبر مهمی دارد عده ای رفتند و عده ای ماندند چند دقیقه ای گذشت که صدای هلهله بچه ها بلند شد و ...
روشنایی خانه ما
، به همه سختی ها می ارزد. جلسه کاردرمانی روشنا تمام شده و مشغول شیرین زبانی برای کارکنان مرکز است. مادر، روشنا را در آغوش می گیرد و درحالی که آماده رفتن به خانه است، با لبخند رضایتی می گوید: خواست خدا بوده که مهر این بچه به دل همه می نشیند. به قدری شیرین و عزیز هست که وقتی یک روز اینجا نیاییم پیام می دهند که کجایید؟ و دوری اش را نمی توانند تحمل کنند. ...
روایت دردناک خواهر و برادر کم توان ذهنی از مرگ برادر
به گزارش شیعه نیوز ، یک خواهر و برادر کم توان ذهنی که ساکن قزوین و تنها بازماندگان خانواده ای هستند که همه اعضای آن دارای معلولیت بودند، از سوی نهادهای دولتی و حمایت گر مانند بهزیستی شناسایی نشده و با داشتن به ترتیب بیش از 40 و 60 سال سن هیچ حمایتی دریافت نکرده اند. آنها وقتی با جنازه برادر بزرگترشان که در خانه مرده بود مواجه می شوند مرگ او را تشخیص نمی دهند و تا چند روز با این تصور که ...
می گفت خدایا مرا به عنوان شهید بپذیر!
سخت کوش و یاور پدر بود غلامرضا متولد سال 1339 روستای سرخده در شرق مازندران در خانواده ای مذهبی و کم درآمد بود. آن ها در تابستان و زمستان به ییلاق و قشلاق کوچ می کردند. دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی غلامرضا در روستای دینه سر به پایان رسید. خانواده اش بعد از آن در سال 53 به خاطر مسائل مالی از مازندران به تهران نقل مکان کردند. غلامرضا هم برای چرخش چرخ زندگی و کمک به پدر مشغول به کار شد. ابتدا به مغازه لنت فروشی رفت. سخت کوش بود تا قدری از بار و فشار ...
کشاورزی که دردشت کربلا بذرشعرکاشت.../اگر امام حسین (ع) مرا بیرون کرد من چه کنم؟
10 تا نوحه گفتم. امسال هم سه تا نوحه گفته ام. البته دیگر پیر شده ام و فعالیتم کمتر شده است. شعرای جوان امروز چه کنند که اشعارشان مانند اشعار شما همه گیر شود؟ اول باید اخلاص داشته باشند، و اشعارشان برای رضای خدا باشد، نه برای اسم و رسم و سی دی و اینجور چیزها. من این را بارها به صادق آهنگران هم گفته ام که برای معرفی خودت در این راه قدم نزن. برای رضای خدا بخوان و هر جا رسیدی و دیدی که ...
تانک های دشمن را از خاکریز البحار عقب راندیم
ها که تیپ 27 محمدرسول الله (ص) را به سوریه و لبنان اعزام کردند، روی حساب همین آشنایی که با حاج احمد و بچه هایش داشتم، من هم به لبنان رفتم و به عنوان مربی تاکتیک به مدت شش ماه آنجا آموزش می دادم. چه مدتی با حاج احمد در مریوان بودید؟ چه زمانی به لشکر 14 امام حسین (ع) رفتید؟ حدود سه ماه مریوان بودم و برگشتم خانه. کمی بعد برای عملیات بستان به جبهه جنوب رفتیم. آنجا دیگر سپاه برخی ...
شهیدی که بقایای پیکرش توسط سردار سلیمانی به وطن بازگشت
آشنایی خود با شهید می گوید: برادر شهید همکار بنده بودند و واسطه آشنایی ما ایشان بود. همزمان با شب های قدر، عقد کردیم و بعد از یک ماه با مراسمی ساده در تاریخ 1384/10/24 به خانه بخت مان رفتیم. بعد از 9 سال خدا محمدطاها رو به ما هدیه داد، و از روزهای آخر بارداری قرار بود که ماموریت های سوریه محمد آغاز شود، ولی بخاطر شرایط من تا تولد طاها صبر کرد و از 4 ماهگی پسرمان اعزام های شهید آغاز شد. همسر ...
قصه های زیارت/ دلش که هوای مشهد می کرد...
نقاره زدند؛ شاید کسی شفا گرفته بود، شاید هم روز عید بود. حالا دیگر خیلی چیزها یادم نمی آید، انگار همه خاطره های دور و نزدیکم، توی یک مه غلیظ فرو رفته اند. گاهی یکیشان خودی نشان می دهد و باز توی مه می غلتد، اما یاد زری هنوز با من است. روشن روشن. آدم خاطره های زنش را که فراموش نمی کند، حتی اگر هزار سالش بشود و همه چیز دنیا از یادش برود. مسافرخانه مان توی کوچه عیدگاه بود. اتاقمان یک پنجره ...