سایر منابع:
سایر خبرها
او از شهادت می گفت و من باور نمی کردم
با اصرار زیاد کنارش ماندم. شبانه روز کنار ایشان بودم. یک صندلی می گذاشتم و می نشستم و نگاهش می کردم و حرف می زدم. علی به من می گفت می خواهم تا زمانی که عمرم تمام می شود کنارم باشی! آن لحظات را نمی خواهم مرور کنم. روز های تلخ و سختی که شاید هیچ گاه از ذهن و خاطرم پاک نشود. روز های پر غصه ای که نمی خواهم برای کسی دیگر تکرار شود. تلخ بود و غمبار. علی رفت و من ماندم و یادگارهایش، من ماندم و مهربانی ...
چند روایت معتبر زنانه از جنگ 33 روزه و از قلب لبنان
لباس سفید وارد آن شدم و حالا مجبور بودم همه چیز حتی خاطراتم را بگذارم و جان بچه ها را بردارم و بروم. یعنی دوباره روزی به این خانه بر می گشتیم؟ یعنی دوباره صدای خنده دخترها باغچه کوچک خانه را پر می کرد؟ یعنی دوباره شوهرم را می دیدم که دارد در باغچه بزرگ خانه نهال سیب و زیتون می کارد؟ نمی دانم. شاید خانه به دست اسرائیلی ها می افتاد و درش را به زور سلاح باز می کردند و شیشه هایش را می شکستند و تمام می ...
در نشست تجربه نگاری مطرح شد: تلخ و شیرین های حضور در جمع دهه هشتادی ها
حضور طلاب و مبلغان در گفت و گو با دهه هشتادی ها ، در ابتدای این نشست گفت: یکی از دغدغه هایی که هم در فرمایشات ائمه ی اطهار(ع) و هم در لسان مقام معظم رهبری وجود داشته و به کرّات به چشم می خورد، این است که نسبت به کودکان و نوجوانانی که تازه در سنین رشد هستند نگاه ویژه ای داشته باشیم و فعالیت تبلیغی و فعالیت دینی نسبت به آن ها موضوع جدی ما باشد. دغدغه ی ما برای تشکیل جلسه تشکیل شده و در واقع دغدغه ی ...
پاسداشت زبان فارسی در کردستان/ برخورد احمد متوسلیان بخاطر یک کلمه فرانسوی!
پایین می آمدیم. این کار هر روز صبح ما بود. بیشتر بچه ها به جای غلت زدن، سور می خوردند. این حرکت، صدای احمد را درمی آورد و فریاد می زد: سور نخورید! غلطت برنید! اما کسی گوش به حرف نمی داد. احمد هم کنار بچه ها تیر می زد. یکی از روزها، من پشت به پایین نشستم و در حالی که سرم به طرف آسمان بود، خودم را عقبکی سر دادم و به پایین آمدم. احمد بالای ارتقاع در حال داد و فریاد و تیرخالی کردن بود. در ...
پاسداشت زبان فارسی در کردستان/ برخورد احمد متوسلیان بخاطر یک کلمه فرانسوی!
پایین می آمدیم. این کار هر روز صبح ما بود. بیشتر بچه ها به جای غلت زدن، سور می خوردند. این حرکت، صدای احمد را درمی آورد و فریاد می زد: سور نخورید! غلطت برنید! اما کسی گوش به حرف نمی داد. احمد هم کنار بچه ها تیر می زد. یکی از روزها، من پشت به پایین نشستم و در حالی که سرم به طرف آسمان بود، خودم را عقبکی سر دادم و به پایین آمدم. احمد بالای ارتقاع در حال داد و فریاد و تیرخالی کردن بود. در ...
چشمان شهیدِ سراوانی، آبرویم را خرید
و دلهره تبدیل شد، می دانستم اگر هم داد بزنم در آن خلوتی صدایم به گوش هیچ احدی نمی رسد. با دو دست با زور و قدرت مرا به سمت بالا کشید، در دلم فاتحه ی خودم را خواندم و به خودم که آمدم دیدم فقط دارم به او التماس می کنم که من یک دختر تنهام و.. می خواستم فقط مرا از بین دستانش رها کند، اما گوش او بدهکار نبود. بوی تند بنزین موتورش و سیگاری که تازه خاموش کرده بود، داشت خفه ام می کرد ...
روایت جلسه محاکمه عاملان حادثه تروریستی شاهچراغ
چمدان بود. فشنگ ها توی خشاب ها بودند، در آوردم شمردم و دوباره جا دادم. چمدان را بالای انباری مخفی کردم. 30 مهر عبدالله خبر داد مهمان داری. رفتم ترمینال کاراندیش دنبالش. حامد خیلی کم، حرف می زد. با لهجه فارسی تاجیک صحبت می کرد، بیشتر مشغول نماز و قرآن بود. گاهی هم با پدر و مادرش تلفنی صحبت می کرد. سه روز پشت سر هم به دستور عبدالله، حامد را می بردم شاهچراغ. حیاط و داخل حرم و اطراف را نگاهی ...
بریدن گوش شیطان در خشم دختر تنها
این 5 بچه چطور شکم شان سیر می شود و وقتی هم که می آمد رفتارهایش را نمی توانستیم تحمل کنیم. در کودکی مادرم زمانی که برای قهر به منزل پدرش می رفت و من که 4 ماهه بودم را تنها می گذاشت به خاطر اینکه کسی نبود به من رسیدگی کند، دچار بیماری کلیه می شوم و از لحاظ مثانه دچار مشکل شدید شدم و پزشکان گفته بودند تا درمان نشوی نمی توانی ازدواج کنی و من هم هر خواستگاری برایم آمد رد کردم تا درمان شوم. ماشین ...
نازنین ملایی هستم؛ یک جنگجوی لجباز!
نمی دانم مخالف من بود یا آقای فرزام و یک مربی رومانیایی به اسم جیوگانیک را آورد. البته اولین باری که من وارد تیم ملی شدم، این مربی هم حضور داشت و من با مدل تمرینات و رفتارش با ورزشکاران آشنا بودم و اصلا این نوع رفتار با ورزشکاران را نمی پسندیدم. آن سال گفتم که نمی خواهم با این مربی تمرین کنم چون سال 2016 اولین طلای قایقرانی را با آقای فرزام گرفتم و در حال پیشرفت بودم. من که تازه خودم را شناخته و ...
موکب الویه در ری/وقتی محمدطاها به مهمونی10کیلومتری غدیر نرسید
. محمدطاها، پسر بزرگم گفت: حاج آقا صلواتی می گوید روز غدیر از هرچیزی که خودتان دوست دارید به مردم بدهید، چی بهتر از الویه! همین شد که از دیشب شروع کردیم به پختن مرغ و سیب زمینی و تخم مرغ برای روز اطعام الطعام . چند دختربچه با لباس های ترکمن قرمز، می دوند. نزدیک ماشین که می شوند، محمدطاها با صدای بلند می گوید: صبر کنید . دختربچه ها پایشان را از روی گاز برمی دارند و ترمز می کنند. بعد هم با چشم ...
مسئول همدرد با مردم کجاست؟
نمی خورد. توی دالی بازی یهو یک گاز از کاکائو بچه زدم؛ بچه کمی خندید.کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت: ببین؛ بالاخره کاکائو رو خورد.دیدم پدرومادرش خوشحالند؛ با خودم گفتم بذار بیشتر خوشحال بشن.خلاصه 3 تا کاکائو را کم کم از دست بچه یواشکی گاز زدم و بچه هم می خندید.مدتی بعد خسته شدم. چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم که یهو ای وای...دیدم از دل پیچه، دل و روده ام داره میاد توی دهنم. سرگیجه ...
دردسر ازدواج مدیرعامل یک شرکت با دختر توهمی
هیچ ایرادی نداشت اما گوش هایم بدهکار این حرفها نبود از او خواستم تماس ها را قطع کند و اگر جلسه ای شبانه دارد عذرخواهی کرد و بی خیال شود. چند باری این کار را کرد حتی موقعیتش به خطر افتاد اما من از خر شیطان پایین نیامدم تا اینکه دست به ابتکار تازه ای زدم. وقتی پژمان به خانه می آمد، موبایلش را برداشته و زیر دست خودم می گذاشتم، هرکس زنگ می زید باید خودم جواب می دادم اگر یک زن همکار بود محال ...
روزی که در کیف مهناز سیگار دیدم
روز های شاد و ساده ای که قبلاً داشتیم می گفتم، اما او اصلاً گوشش بدهکار نبود. پوزخندی می زد و چیزی نمی گفت... خیلی تحمل می کردم. صبوری به خرج می دادم. حتی یکی دو بار پیشنهاد دادم خانه امان را جابه جا کنیم، ولی با واکنش تند مهناز روبه رو می شدم. یک روز برای پیدا کردن خودکار کیفش را جستجو می کردم که بسته ای سیگار دیدم. دیگر طاقت نیاوردم. چشمانم را به روی همه چیز بستم و محکم ...
مریم پس از همخوابی همزمان با مردان غریبه در خیابان معتاد شد
...، من را هم بگیرید. بعد من را هم داخل زندان کردند. یک ماه بعد البته آزاد شدم. اما تا زمانی که اعتیاد داشتم چندین بار رفت و آمد به زندان داشتم. *چطور شد که تصمیم به ترک گرفتی؟ آن هم کار خدا بود. آنجا با مددکاری آشنا شدم که از موسسه خیریه بود، تا قبل از آن هر مددکاری را که برای سرکشی به بچه ها می آمد گول می زدم. از پسر همسایه ادرار می گرفتم به جای ادرار خودم برای آزمایش می ...
تجاوز فجیع و دسته جمعی به دختر جوان در تهران | ماجرا چه بود؟
او حالا یک مادر تمام عیار است و زیر نظر موسسه خیریه مدت پنج سال است که اعتیادش را ترک کرده است: *از چند سالگی معتاد شدی؟ تقریباً نوجوان بودم که معتاد شدم، بعد از آن شب وحشتناک دیگر همه چیز در زندگی من نابود شد. *از کدام شب حرف می زنی؟ از آن شبی که گروهی به من تجاوز کردند و من یکه و تنها آواره خیابان شدم. *اول از زندگی خانوادگی ات بگو. از پدر و ...
روایتی جذاب از امید به زندگی یک کارآفرین هم محله ای | ناامید نباش تلاش کن!
کت بشود. می گوید: حاصل تن بیکار، ذهن بیمار است. لیلا شورچه به مادر بودنش افتخار می کند. حرف هایی هم دارد برای زنان سرپرست خانوار مثل خودش. همت و غیرت زنانگی را فراموش نکنیم. زن ایرانی از زمان ایران باستان مورد احترام و توجه خاصی بوده. ما با کمترین امکانات هم می توانیم توانایی های خود را ثابت کنیم. من هم دوست دارم خانه و ماشین شیک و گران قیمت داشته باشم. ولی به چه قیمتی؟ نان حلال خوشمزه است. بچه ها ...
برگ هایی از زندگی غیرقانونی یک فلسطینی
جای کتاب به چشم خواننده می آید، خاصه در قالب سوالات پیش پاافتاده و بعضا خنده دار سعاد از این کارگران درباره زندگی شان در واقع العامری در این کتاب و نیز کتاب های دیگرش از جمله گلدا این جا خوابیده تلاش کرده است تاثیر اشغال بر زندگی عادی ترین افراد جامعه را نشان دهد، مردمی که الزاما باورها و مقاصد و اهداف سیاسی خاصی ندارند و فقط می خواهند نان شب خود را درآورند و بدون دردسر از شهری به شهر دیگر بروند ...
پویش هدیه اسباب بازی و حماسه ای که کودکان رقم زدند!
دلم گرفت. چند تا عروسک آوردم که حداقل چند تا دختر مثل خودم را خوشحال کنم. البته خیلی دوست شان دارم. ولی فکر کردم درسته من دوست شان دارم اما گذاشتم کنار اتاقم و باهاشون بازی نمی کنم. اینجوری حداقل چند نفر خوشحال می شوند و من هر وقت یاد عروسک هام بیفتم خوشحالم! اسباب بازی هایی که به عشق مولا به دست کودکان نیازمند می رسد این جوری که اصلا ثواب نداره مامان! حرف زدن با ...
8 راز فروش مواد غذایی از زبان 8 فروشنده حرفه ای بازار آنلاین
آنلاین موفق و بعضی ها با سر به سنگ می خورند؟ در این مقاله می خواهیم نتیجه گفتگوهایمان با چند فروشنده آنلاین موفق از غرفه داران حوزه مواد غذایی باسلام را بگوییم تا تجربه ای باشد برای شما و تمام کسانی که به دنبال راه انداختن یک کسب و کار اینترنتی هستند. چشم از رقبا برندار آقای سعیدی از غرفه فروشگاه بزرگ فدک می گوید: "12 سال کارمند بودم که قیدش را زدم و وارد زنبور داری شدم ...
خنده دارترین حکایتهای ملانصرالدین / حکایت آب رفتن روزها از ملا نصرالدین
بود به دهان برد و از بس گرم بود اشک در چشمش پر شد. ملا سبب گریه اش را پرسید . زن گفت: یادم آمد که مرحومه مادرم این آش را خیلی دوست میداشت. گریه بر من مسلط شد. بعد ملا شروع به خوردن کرد. اتفاقا از داغی چشم او هم اشک آلود شد. این مرتبه زن پرسید: شما چرا گریه نمودید؟ ملا گفت: من هم به یاد مرحومه مادرت افتادم که مثل تو دختر بد جنسی را بلای جان من کرد. ملا کوزه ای برداشته و آن را ...
فصل ماهی سفید ؛ هشداری برای فراموش نکردن اخلاق انسانی
حرف تازه تر دیگری را بزنیم. من به نوبه خودم کارم را انجام دادم و تلاش می کنم تا به خوبی پیش برود. به نظرم همه باید از فیلم های مستقل اجتماعی که دغدغه انسان ها را دارند، حمایت کنیم. چرا اکران فیلم این قدر بی سروصدا و در سکوت خبری بود؟ متأسفانه کار در جامعه برای فیلم هایی مانند فصل ماهی سفید که امکانی مانند بیلبورد برای تبلیغ نداریم، سخت است و نبود تبلیغ باعث می شود که این کار در ...
رشادت های رزمندگان اسلام در عملیات بیت المقدس
.... از دوستان پرسیدم: علی رو ندیدید؟ یکی از دوستان گفت: علی جلو، تو اوج درگیری بود. اونجا کسی زنده نمونده. دیدم عراقی ها اومدن بالای سرشون، به همه تیر خلاص زدن، قطعاً علی هم شهید شده. خیلی نگران شدم، دوست داشتم خودم را به آب و آتش بزنم، بروم جلو ببینم شاید زنده باشد و نیاز به کمک داشته باشد، ولی امکانش نبود. باورمان نمی شد علی رفته باشد. یادآوری شوخی های شب قبلش ...
رشادت های رزمندگان اسلام در عملیات بیت المقدس
افتاد و عراقی ها هم مجبور شدند جنگ را متوقف کنند. جبهه دو طرف حالت سکون به خود گرفت. دوباره به سنگر شب قبل برگشتیم. احوال دوستانی را که شب گذشته کنار هم بودیم؛ گرفتم. تعداد زیادی به شهادت رسیده و جامانده بودند. خیلی منتظر ماندم، اما نیامد. از دوستان پرسیدم: علی رو ندیدید؟ یکی از دوستان گفت: علی جلو، تو اوج درگیری بود. اونجا کسی زنده نمونده. دیدم عراقی ها اومدن بالای ...
عهد می بندم/ با اجازه بزرگ ترهای مهمونی 10 کیلومتری؛ بله!
دست از دوست داشتنت برندارم! جمعیت را نگاه کردم؛ همه این سادگی و صمیمت همین جا بود. چشمم به زن و مرد جوان و خوش رویی افتاد که لبخندزنان سلفی می گرفتند. جلوتر رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی خواستم گپی بزنیم. پرسیدم: تازه ازدواج کردید؟ جواب دادند: بله تقریباً چند ماهی است که ازدواج کردیم. امسال اولین باری است که به این رویداد می آییم. راستش را بخواهید بعد از دیدن این جمعیت که برای حضرت علی ...
ایرانی ام، رعیّتِ موسی بن جعفرم // من شهروندِ دولتِ موسی بن جعفرم
شنیدنم پیوسته در حمایتِ موسی بن جعفرم مدیون شدن به مردم دنیا بُود گِران بر من که زیر منّتِ موسی بن جعفرم با این که خاک پای سگش هم نمی شوم دربست وقفِ خدمت موسی بن جعفرم دیدید اگر که بعد غدیرم هنوز شاد خوشحال از ولادتِ موسی بن جعفرم بعد از غدیر اگر که به "ابواء"* پر زدم چون تشنه ی کرامتِ موسی بن جعفرم یوسف میا به ...
بازیگر معروف سریال های طنز: نباید یک لکه سیاه در زندگی ام باقی بماند
هنرمند کاشف این هاست. دغدغه یک بازیگر از نگاه شما چه می تواند باشد؟ بعضی ها هنرمندند و بعضی ها هنرپیشه اند. هنرپیشه کسی است که شغلش هنر است، ولی روح لطیف هنرمند را ندارد. ولی روح هنرمند لطیف است. حالا بین هنرمندان هم کسانی هستند که در ظرافت و تعالی هنر، نقص های خودشان را می شناسند. همه ما انسان هستیم و پر از نقص و عقده. گروهی هستند که می آیند کمبودهایشان را پر می کنند و رفتارهای ...
وحید شقاقی: با این روند، وارد دوران حیرت می شویم
بیشتر خواهد شد و وارد دوران حیرت می شویم. همان اتفاقی که در دوره قاجار افتاد. هر کسی از ایران به فرنگ می رفت وقتی برمی گشت به جای سیاحتنامه، حیرتنامه می نوشت. من نگران هستم که ما اگر همین روند را ادامه دهیم دوباره وارد دوران حیرت شویم. مساله سوم این است که ما یک دهه سوخته به نام دهه 90 داریم. دو بار تحریم شدیم و چالش های انباشت شده ما بیشتر شده و چالش های نوظهوری هم ایجاد شد. در این ده سال ...