سایر منابع:
سایر خبرها
شباهت پسرم به پسرخاله شوهرم خیانتم را لو داد ! / 7 سال رابطه سیاه بیخ گوش شوهر بیچاره !
جایگاه ایستاد و باطرح شکایت به دادرسان دادگاه گفت: من وشوهرم دو فرزند داریم و از زمانی که او وضعیت مالی اش بهتر شد احساس کردم روابط اش با من سرد شده تا اینکه به طور اتفاقی یک روز که از مسافرت برگشتیم متوجه پیام های عاشقانه شوهرم با زن پسرخاله اش شدم درحالی که بشدت شوکه شده بودم بعد از مدتی متوجه شدم او برای این زن خودرو خریده و از درآمد ماهیانه اش به او پول می دهد. تصمیم گرفتم موضوع را با ...
سروش صحت سریع کات می داد و می گفت: عزیزم رشید نشو!
خیلی چیزها را از او یاد گرفتم و با دیگران هم در این کار دوست شدیم، همدیگر را شناختیم و از هم یاد گرفتیم. به طور کلی در این سریال که حدود یک سال و 4 ماه طول کشید مثل یک خانواده خوب بودیم و زمانی که کار سریال تمام شد همه ناراحت بودند و دوست داشتند ادامه یابد. سر صحنه با آقای صحت هم با لهجه اصفهانی صحبت می کردید؟ بالاخره همشهری ها بهم رسیده بودید! بله. با ایشان راحت بودم و ...
قاتل مأمور پلیس بخشیده شد؛ با خودرویش دو مامور را زیر گرفته بود!
خانواده شهید دلشان به رحم بیاید و او را ببخشند. با وجود این نام قاتل مأمور پلیس برای بار دوم در لیست افرادی که باید پای چوبه دار می رفتند قرار گرفت. او چند روز قبل پای چوبه دار رفت و به اولیای دم التماس کرد تا او را ببخشند. در آخرین لحظات دل اولیای دم به رحم آمد و به قاتل مهلت 6ماهه دادند تا مبلغ دیه را فراهم کند. آنها به شرط دریافت دیه به قاتل زندگی بخشیدند تا پول دیه را صرف امور خیریه و کمک به نیازمندان کنند. به این ترتیب قاتل از چوبه دار فاصله گرفت و فرصت زندگی دوباره یافت ...
گوشی قاپی 12 ساعت بعد از آزادی از زندان
ساعت 7:20 هشتم مرداد، نیروهای گشت نامحسوس کلانتری رسالت مشغول انجام وظیفه در تقاطع خیابان مجلسی غربی و مسلم جنوبی بودند که ناگهان دو جوان موتورسوار وارد ایستگاه اتوبوس شدند و گوشی تلفن همراه زن جوانی را قاپیدند که مشغول گفت وگوی تلفنی بود. نیروهای انتظامی با مشاهده این صحنه سرقت که مقابل دیدگان آن ها رخ داد، بی درنگ به تعقیب موتورسواران پرداختند و به آن ها فرمان ایست دادند، اما راکب موتورسیکلت با ...
رکوردداران اهدای خون
قرار رسیدن به 18سالگی و اهدای مستمر خون و پلاکت به نیت کمک به بیماران نیازمند کرد: همین که به 18سالگی رسیدم کار اهدای خون را شروع کردم. تصمیم نیما برای اهدای مستمر خون جدی بود اما از وقتی پایش به بیمارستان مخصوص کودکان شهرش باز شد و دید کودکان مبتلا به سرطان و دیالیزی نیاز شدید به خون دارند، قول و قرارش با خدا برای اهدای خون و کمک به زندگی این کودکان بیشتر شد: 90درصد این بچه ها به خون های اهدایی ...
هر چیزی ممکن است
، تو هم شریک بودی باهام، یادت رفته؟ - اَ... گندت بزنن آرزو، الان من چه غلطی باید بکنم؟ - همین الان تا من سرشو گرم می کنم، بیا با هم دو تایی راستش رو به مامان بگیم. - یعنی من الان، این همه حالِ خوب رو ول کنم و بیام گند خانم رو جمع کنم؟ - گندِ دو تایی مون، کلانتری، موتور، داداش، یادت که هست؟ - اَ...خیلی خب حالا، نمی خواد واسه من قصه بگی، یه نیم ساعت سرشو گرم کن ...
بیوگرافی شادی مختاری از خبرنگاری تا بازیگری و شهرت با حواشی
تمرین های آنها بودم و سرگرمی ما صحبت کردن درباره تئاتر و سینمای روز دنیا بود. این ارتباط مرا یاد رویای بچگی انداخت. در همین جمع ها باخبر شدم که نوید محمودی برای یک فیلم سینمایی تست می گیرد. در این تست نوید محمودی به من گفت وقتی این پتانسیل و توانایی را دارم، حیف است که سراغ یادگیری و آموزش نروم و استعدادم را هدف مند پیش نبرم. من به موسسه کارنامه رفتم و بعد از چند سال اولین نقشم را در فیلم نوید ...
شهیدی که شهادتش را خبر داد + فیلم
. به نگهبان آنجا گفتم با فرمانده کار دارم. گفت از اینجا برو. بر دیوار ساختمان ارتش تکیه دادم و شب را تا صبح در آنجا سپری کردم، هوا بسیار سرد بود و من گرسنه بودم، به من گفتند اگر صد متر پایین تر بروی یک مغازه ساندویچ فروشی وجود دارد. یک ساندویچ کتلت خریدم. عقربه های ساعت بر روی ساعت 4 بامداد قرار گرفت، از دور دیدم یک ماشین به سمت من می آید، انگار به من الهام شد که برو جلو آنها به تو کمک می ...
روایتی موفق است که نویسنده و محقق یک نفر باشد
موضوع این کتاب آشنا شدید و چه مراحلی طی شد تا نوشتن این اثر را شروع کنید و به سرانجام برسانید؟ چند وقتی بود کار کتاب قبلی تمام شده بود و دنبال کار شهید دیگری بودم تا نوشتن را از سر بگیرم. پیشنهاد کار روی زندگی عبدالله باقری را دادم و شنیدم که نویسنده دیگری روی زندگی اش کار می کند. اسفند سال 94 بود که در دفتر روایت فتح داشتم جزوه تحقیق پیشنهادشده را زیرورو می کردم که یکهو بین حرف های دو نفر گوش ...
گفت وگویی مفصل با داود میرباقری درباره ی مختارنامه | مختارنامه خودم را ساختم
...، چون بالاخره این ذهنیت همان ذهنیت است، سلیقه هم همان سلیقه است. حالا سلمان نباشد، در یک کار دیگر. من گفتم اگر قرار باشد این کار را انجام بدهم باید تحقیق کنم، پژوهش کنم، ببینم چقدر با موضوع ارتباط برقرار می کنم تا ببینم اصلاً دوست دارم درباره ی چنین شخصیتی کار بکنم یا نه. چند ماهی طول کشید که راجع به این حوزه از تاریخ پژوهش و تحقیق کردیم. هرچه جلو رفتیم، احساس کردم می توانم ارتباط خوبی با مختار ...
وردیانی: درک درستی از موضوع مدافعان حرم در جامعه وجود ندارد/ پورواجد: هنوز خیلی ها می پرسند چرا باید ...
ز اول این کار را نکردی؟ حالا که این کار را کردی آن را به ثمر برسان! من الان بین دو تا خوب قرار گرفتم نه بین یک خوب و خوب تر، من نمی توانم به یکی وزن بیشتری بدهم، اگر یکی وزن بیشتری دارد چون من در آن قضیه بیشتر کار کردم، یعنی اگر یکی بیشتر ارزشمند است چون زمان و وقت بیشتری برای آن گذاشتم و در آن فضا نفس کشیدم. یک نویسنده نیازمند همذات پنداری با شخصیت داستان دارد ی ...
عاقبت سماورساز پس از خلع امیرکبیر
هرکس چیزی داد و یکی، دو قرانی در دست بیچاره فراهم شد. پس سائل کور گفت: آقایان شما وجه معاش امروز و امشب مرا کرامت کردید و نقد از تلاش روزی یک روزه فراغتم دادید. می خواهید در این فراغت برای شما قصه ای بگویم. گفتیم: بگو. گفت: من مردی دواتگر (سازنده سماور و سینی و ظروف دیگر...) و بینا بودم و در همین شهر در بازار دواتگران دکانی داشتم. یک روز غفلتا دیدم ماموران حکومت آمده، تمام دواتگران را به حضور ...
عکاسی که دستش را در انقلاب جا گذاشت
ایوبی عکاس امام خمینی ره شعرهای امام دیدی؟ چه معجزه ای داشت؟ دیدی همه از بزرگ و کوچک می خواندند؛ من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم امام شخصیتی بسیار دوست داشتنی بودند که حتی دوری چند روزه شان را نمی توانستم تحمل کنم. یادم هست چند روزی کسالت داشتند و من ندیده بودمشان. آن چند روز اصلا خانه نرفتم. فقط یک شب که یکی از بچه هایم ...
از کربلا تا دمشق
به مولایمان بی احترامی کنند. اگر خدا توفیق داد و شهید شدم گریه نکنید بلکه کِل بکشید و مولایم را به یاد بیاورید. من در کنار حضرت زینب(س)، مادرم حضرت زهرا(س) و پدرم حضرت علی(ع) که پدر همه ایتام است، هستم. فرمانده اسطوره ای حیدریون مرتضی حسین پور شلمانی با نام جهادی حسین قمی ، در دانشکده امام علی(ع) نیروی قدس سپاه پاسداران به تحصیل پرداخت. اولین تجربیات جهادی اش در ...
حکایت نیم قرن شیفتگی و نامه هایی که از آمریکا می رسید
...، خیلی ابراز محبت می کرد و برایم می نوشت که زیبایی ها و زرق و برق اینجا بدون تو برایم بی معنی است و یک لحظه از یاد تو و بچه ها غافل نیستم. در آن نامه ها که زود به زود به دستم می رسید، حاج آقا از اخبار خانه و بچه ها و... می پرسید و من هم تمام اتفاقات را با جزئیات برایش می نوشتم. تمام آن نامه ها را تا یک سال قبل در یک چمدان بزرگ نگه داشته بودم. اما حالا از تمام آن نامه ها، کارت پستالی را که حاج ...
قله آهنین دنا بر دامن خلیج فارس/ وقتی ماموریت بودم، یتیم شدم!
دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، در غروب دل انگیز و سرخ خلیج فارس، به یاد مادر و پدرش افتاده که هر دویشان را در عرض چهل روز از دست داده است؛ در روزهایی که تازه مأموریت سفر چند ماهه اش به دور دنیا را آغاز کرده بود... هر دو ساخت ایران ؛ اما این کجا و آن کجا! با یک پراید خودم را به فرودگاه می رسانم که در چله تابستان زور موتورش به کولر نمی رسد. انگار نگرانی از گرمای جنوب از همین حالا ...
روایتی از مظلومیت و غربت شهدای شمال غرب کشور
می دیدم و دیگر کاری از دستم بر نمی آمد. چشم های باز منتظرش را بستم. انگار سال ها خوابیده بود. دلم برایش می سوخت. برای همه مان. مردن در غربت سخت بود. حتماً خانواده اش امید داشتند که سعید برگردد؛ اما حالا توی غربت معلوم نبود جسمش را چه کار می کنند. دفن کردنی که در کار نبود. یک جایی توی کوه می انداختندش و بعد هم تمام. اگر بیست سال زندان عراق بودم، بهتر بود تا یک روز اسیر کومله و دموکرات و مجاهدین خلق ...
تقریب دو ملت ایران و افغانستان از برکات پنهان دفاع از حرم
. جنگی که شرایط خودش را داشت و این چه حکمتی بود که من که کودکی 5 ساله بودم برایم سوال بود که چطور یک خانم وقتی می داند همسرش قرار است شهید شود او را به جنگ می فرستند. با گذشت زمان و مهاجرت هایی که بالاجبار صورت می گرفت، زندگی ما در کودکی سختی های بسیاری داشت. در عین حال من برای خودم دنیای عجیبی داشتم. من احساس می کردم خداوند این سرنوشت را برای من مقدر کرده که در کنار یک رزمنده بی شیله و پیله که پول ...
اتفاق کم نظیری که برای این هفت جوان ایرانی در گرما رخ داد
کُما رفته و حال خوبی ندارد. سعید خرمی زمان می گذرد و همه زندگی مان مثل یک دفترچه یادداشت روبروی ما باز میشود . بخشی از این خاطرات را ورق میزنم و به خاطرات نوجوانی خود از تابستان میرسم. بچه تر که بودم شاید اغراق نباشد اگر بگویم کل سال را منتظر تابستان بودم. با شاهین، پسرخاله می نشستیم و حساب می کردیم که چند روز مانده تا مدرسه تمام شود و تابستان برسد.تابستان هم که فصل بازی و خوا ...
عارف گمنامی که لب تشنه ذبیح الله شد!
دیدی که داشت خیلی وسیع بود، فوق العاده علاقه مند به خانواده و فرزندان بود، آن ها را با اسم کوچک صدا نمی زد به پسرم می گفت: داداش بابا و به دخترم می گفت: خواهر بابا و هر کدام از ما را با یک اسم خاص صدا می کرد. واقعاً فرزندان و زندگی را دوست داشت و اینکه می گویند که شهدا از زن و بچه دل می کنند، باید گفت: شهدا اول به اوج علاقه می رسند و وقتی با تمام وجود عاشق می شوند با خداوند معامله می کنند. ...
داستان دفاع مقدس در پیوستگی با داستان عاشورایی است
عاشورایی دفاع مقدس است. البته باید بگویم شروع به کار من در حوزه ادبیات پایداری است و کلاً به این حوزه علاقه مند هستم و در این زمینه می نویسم اما با توجه به اینکه زمان نوشتن این داستان ها نزدیک محرم بود موجب شد که کار متفاوتی انجام دهم با توجه به اینکه در ایام محرم و صفر همه دنبال این هستند که چیزی را نذر کنند، من هم برای اولین بار تصمیم گرفتم داستان هایم را نذر کنم. تسنیم: یعنی چه طوری داستان ...
قتل خونین فوتبالیست جوان در نخستین شب های محرم / پسر جوان در امیدیه چاقو چاقو شد + عکس و گفتگو با مادر ...
. پسرم به تازگی از خدمت برگشته بود. با کارگری کسب درآمد می کرد و اهل ورزش بود و در تیم فوتبال بازی می کرد. همه اهل محل او را دوست داشتند و جوان آرامی بود. بنابراین گزارش متهمان پرونده به شهر کرمان گریخته و آنجا شناسایی و شدند. رسیدگی به این پرونده در جریان قضایی قرار دارد. کدخبر: 916201 1402/05/15 07:15:00 لینک کپی شد دبیر گروه حوادث: حسین خزائی فر ...
ژاله علو: هیچ چیزی جز عشق من را به سمت کار نمی برد
. دوستانی بودند که در رادیو، دوبله، سینما و تئاتر همراه و همکار و همگام بودیم با هم به کارمان عشق می ورزیدیم، عاشقانه کار می کردیم و باهم اثری بوجود می آوردیم که مردم روزی دیدند و شنیدند و در خاطره هایشان نگه داشتند و هنوز بعد از سال ها وقتی من را می بینند می گویند ما با صدای تو بزرگ شدیم. علو در ادامه گفت: یادم می آید روزی یکی از مجلات درباره خانم چهره آزاد از من سوال کرد و من در پاسخ ...
روزگار کم فروغ ادبیات کودک و نوجوان 9 | بابایی: والدین مراقب انتخاب کتاب برای کودکان باشند / ذائقه مخاطب ...
ناقصی را تجربه می کند یا تجربه خواهد کرد. این برای من خیلی ناراحت کننده است. من ارادتی ویژه به دوره نوجوانی دارم، چه دوره نوجوانی خودم، چه دوره نوجوانی دخترم و همه بچه هایی که با آنها کار کرده ام. بچه های نوجوان در هر شرایطی که باشد، یک سری ویژگی در نوجوانی دارند، مثلاً شما نمی توانید اولین مواجهه یک نوجوان با واقعیت خودش، یا با عشق یا با دنیای پیرامونی اش را نادیده بگیرید. نوجوانی ...
سوختن شوهر به 10 سال ازدواج موقت این زن پایان داد
ه من گفت حاضر نیست من را عقد دائم کند کنار او ماندم. من 10 سال صیغه او بودم و هر کاری برای درمان افسردگی اش کردم. حتی والدینش هم خبر دارند من هر کاری می توانستم کردم. روز حادثه هم برای اینکه به او نشان دهم چقدر ناراحت هستم بنزین آوردم و گفتم اگر تو می خواهی همه چیز تمام شود با هم می میریم. بنزین را همه جا پاشیدم که او را بترسانم و اصلاً روی مهرداد نپاشیدم اما چون کنار بخاری نشسته بود گر گرفت. ...
روضه ام؛ میراث پدری است
همیشه همراه پدر و مادرم در این مجالس بودیم. همه ما دوست داریم مثل آن ها در خدمت اهل بیت(ع) باشیم. من هم تمام تلاشم را کرده ام. البته برادرم هم راه پدر و پدربزرگم را ادامه داد و روحانی شد. شوهر خواهرهایم هم روحانی اند. به همین دلیل سخنران و روحانی مجالس ما از اعضای خانواده خودمان هستند . لباس خادمی بر تن حوا خانم حوا خانم در مسیر دیگری هم در حال خدمت به خانواده ائمه(ع) است. او 20 ...
این بازیکن امسال مهدی قایدی لیگ می شد!
لیگ برتر دنبال می کند. شریعت زاده در خصوص تمرینات پیش فصل صنعت نفت به خبرنگار ما گفت: من پیش از حضور در اردوی پیش فصل صنعت نفت، در اردوی تیم امید حضور داشتم و چند بازی دوستانه انجام دادم که این موضوع کمک زیادی به من کرد. من در شرایط بازی قرار داشتم که وارد تمرینات شدم و کاملا آماده بودم. وی افزود: ما یک اردوی آماده سازی در شهرکرد داشتیم و سپس به تهران رفتیم و چند بازی دوستانه ...
لشکر زینبیون پیروان پاکستانی امام حسین و امام خمینی
...، گفت و آقایی هم که هدیه را از بالا تحویل داد امیرالمومنین علی(ع) است؛ این هدیه به شما امانت داده می شود، خیلی خوب از او مراقبت کن و سپس او را از تو پس می گیریم. و نیز می گوید: روزی با چند نفر از دوستانم در مسیری راه می رفتیم، در آن زمان من روبنده زده بودم. ناگهان آقایی جلوی ما را گرفت و به جمع گفت این خانم یک پسر به دنیا می آورد و اسمش را حسین بگذارد. ابتدا من خواستم اسم فرزندم را ...