دوست دارم با تیر قناص شهید بشوم!
سایر منابع:
سایر خبرها
عمار حلب؛ شهید دهه شصتی
بتوانم با پیدا کردن پلاک یک شهید یک مادر را از نگرانی در بیاورم برایم کفایت می کند. در بخشی از کتاب عمار حلب می خوانیم: حالا واقعا نشسته بودم بالای سرش، توی معراج. مشمع را بازتر کردم. یاد کفن و پلاک و تسبیحی افتادم که توی خواستگاری به من هدیه داده بود. مال تفحص بود. توی غربت، خبر شهادتش را شنیدم. زنگ زد که با پدر و مادرم بیا توی منطقه تا باهم برگردیم. یک ماه توی ولایت غریبی چشمم به در سفید شد. هی ...
هر چیزی ممکن است
، تو هم شریک بودی باهام، یادت رفته؟ - اَ... گندت بزنن آرزو، الان من چه غلطی باید بکنم؟ - همین الان تا من سرشو گرم می کنم، بیا با هم دو تایی راستش رو به مامان بگیم. - یعنی من الان، این همه حالِ خوب رو ول کنم و بیام گند خانم رو جمع کنم؟ - گندِ دو تایی مون، کلانتری، موتور، داداش، یادت که هست؟ - اَ...خیلی خب حالا، نمی خواد واسه من قصه بگی، یه نیم ساعت سرشو گرم کن ...
تصاویر | پشت صحنه سریال جدید سروش صحت چه می گذرد؟ | آقا رشید: شاید فردا خبر بدهند که من فوت کرده ام...
صدابردار و همه آمده ایم که کار کنیم. گاهی ممکن بود دوست دیگری فراموش کند و همین صحبت های ایشان استرس تیم را کم می کرد. من خودم خیلی چیزها را از او یاد گرفتم و با دیگران هم در این کار دوست شدیم، همدیگر را شناختیم و از هم یاد گرفتیم. به طور کلی در این سریال که حدود یک سال و 4 ماه طول کشید مثل یک خانواده خوب بودیم و زمانی که کار سریال تمام شد همه ناراحت بودند و دوست داشتند ادامه یابد. سر صحنه ...
سیدابراهیم را نشناختم
به گزارش همشهری آنلاین، مطمئن بودم بالاخره یک روزی دستش برای من یکی، رو می شود و دیگر نمی تواند به آن رفتارهای مشکوک خود ادامه دهد. هر چند طوری رفتار می کرد و حرف می زد که اگر کسی مثل من که شش دانگ حواسم به او بود و همه حرکات و حرف هایش را زیرنظر گرفته بودم، نبود اصلا متوجه مشکوک بودن این نیروی تازه در صف فاطمیون نمی شد. من همان نخستین روز که دیدمش، احساس کردم جنس این آدم با بقیه نیروها متفاوت ...
واکنش کامرانی فر به محرومیت سه ساله: به خاطر اروگوئه و سنگال محکوم شدم
موضوعات به شب انتخابات برگردد. کامرانی فر در پلسخ به این سوال که آیا این موضوع به نوعی تسویه حساب با او نیست؟ نه، فکر نکنم اینطور باشد. کمیته اخلاق به این نتیجه رسیدند که تخلف بوده و منتظر رای کمیته استیناف هستم. چه کاری صورت گرفته که شما را به مدت سه سال محروم کرده اند؟ او گفت: خودم هم نمی دانم. در جلسه بودم اما رای بعد از چند ماه صادر شده است و یک چیزهایی بوده که دفاعیات ...
قاتل مأمور پلیس بخشیده شد؛ با خودرویش دو مامور را زیر گرفته بود!
مواد به زندان رفته بودم و از زندانی شدن هراس داشتم به همین دلیل دیگر نمی خواستم تجربه زندگی در زندان را تجربه کنم چون دوری از خانواده خیلی برایم سخت است. وی درباره شب حادثه گفت: من بچه تهران نیستم و اهل یکی از شهرهای شمالی کشورم. آن شب از شمال به تهران مسافر سوار کرده بودم. 3 مسافر سوار ماشینم شدند و در شرق تهران آنها را پیاده کردم. وقتی پیاده شدند چون چند شبی بود که درست نخوابیده بودم ...
شهیدی که شهادتش را خبر داد + فیلم
. به نگهبان آنجا گفتم با فرمانده کار دارم. گفت از اینجا برو. بر دیوار ساختمان ارتش تکیه دادم و شب را تا صبح در آنجا سپری کردم، هوا بسیار سرد بود و من گرسنه بودم، به من گفتند اگر صد متر پایین تر بروی یک مغازه ساندویچ فروشی وجود دارد. یک ساندویچ کتلت خریدم. عقربه های ساعت بر روی ساعت 4 بامداد قرار گرفت، از دور دیدم یک ماشین به سمت من می آید، انگار به من الهام شد که برو جلو آنها به تو کمک می ...
آدم ربایان تحت تعقیب پلیس قرار گرفتند
مقداری پول قرض گرفتم و در چند نوبت بخش بیشتر قرضم را پس دادم. چند روز قبل او تماس گرفت و گفت علاوه بر باقیمانده پولش، باید سود آن را هم به او برگردانم. من به او اعتراض کردم و گفتم زمانی که از او پول قرض گرفته بودم، بر سر پرداخت سود پول حرفی نزده و در این باره توافقی نکرده بودیم، اما او اصرار به گرفتن سود پولش را داشت که در مجموع 200 میلیون تومان می شد. شاکی در شرح آدم ربایی هم گفت: صبح روز گذشته ...
عاقبت سماورساز پس از خلع امیرکبیر
هرکس چیزی داد و یکی، دو قرانی در دست بیچاره فراهم شد. پس سائل کور گفت: آقایان شما وجه معاش امروز و امشب مرا کرامت کردید و نقد از تلاش روزی یک روزه فراغتم دادید. می خواهید در این فراغت برای شما قصه ای بگویم. گفتیم: بگو. گفت: من مردی دواتگر (سازنده سماور و سینی و ظروف دیگر...) و بینا بودم و در همین شهر در بازار دواتگران دکانی داشتم. یک روز غفلتا دیدم ماموران حکومت آمده، تمام دواتگران را به حضور ...
سرانجام عشق تیمساری که کارگری می کرد
تنگه بگذرند. صدیقه حیران و سرگردان شده بود. دیگران هم مثل او با شگفتی به چهره او خیره بودند. از میان جمع، سرهنگ اردستانی که شاهد گفت وگوی زن و شوهر بود گفت: عباس جان! همه برنامه ها جور شده. ساک تو داخل هواپیماست و از اینها گذشته، در مورد خلیج فارس هم نباید نگران باشی. بچه ها بالای سر کشتی ها هستند. عباس روی به سرهنگ اردستانی کرد و گفت: آقا مصطفی! همسرم را به شما و خانمت و هر سه را به خدا می ...
راوی وفادار انقلاب
مصاحبه کنی و حرف بزنی. گفتم اوکی. قرار شد مصاحبه کنیم. مصاحبه زنده ای ترتیب دادند. روی آنتن زنده گفتم تو همان علیرضا میبدی هستی که پیش والا حضرت اشرف پهلوی بودی و برایش مجله درمی آوردی؟ برنامه را قطع کرد. میبدی تو آمریکا گفته بود من چریک فدایی خلق بودم و در سیاهکل تیر خوردم و فرار کردم. حالا او شده قهرمان ایرانی هایی که آنجا بودند! آیا تو مولوی هستی؟ کن کیسی نویسنده آمریکایی ...
حکایت نیم قرن شیفتگی و نامه هایی که از آمریکا می رسید
...، خیلی ابراز محبت می کرد و برایم می نوشت که زیبایی ها و زرق و برق اینجا بدون تو برایم بی معنی است و یک لحظه از یاد تو و بچه ها غافل نیستم. در آن نامه ها که زود به زود به دستم می رسید، حاج آقا از اخبار خانه و بچه ها و... می پرسید و من هم تمام اتفاقات را با جزئیات برایش می نوشتم. تمام آن نامه ها را تا یک سال قبل در یک چمدان بزرگ نگه داشته بودم. اما حالا از تمام آن نامه ها، کارت پستالی را که حاج ...
من و عباس بابایی ؛ جذاب و دلچسب از جنگ هوایی
هواپیمای حامل مجروحین در کدام شهر بنشیند. هواپیما در شهری می نشست، بیست تا آمبولانس منتظر بودند. مردم خوب به مجروحین خدمت کردند. از ستاد تخلیه تهران اعلام کردند هواپیما به اصفهان برود. نزدیک به دو ماه جبهه بودم. گفتم الان بهترین موقع است که بروم به زن و بچه ام سربزنم. در این دو ماه یا ستاد تخلیه بودم یا پست فرماندهی. رفتم از فرمانده مان اجازه گرفتم، گفتم: آقا، ما یه دو ماهی هست این جاییم ...
اتفاق کم نظیری که برای این هفت جوان ایرانی در گرما رخ داد
کُما رفته و حال خوبی ندارد. سعید خرمی زمان می گذرد و همه زندگی مان مثل یک دفترچه یادداشت روبروی ما باز میشود . بخشی از این خاطرات را ورق میزنم و به خاطرات نوجوانی خود از تابستان میرسم. بچه تر که بودم شاید اغراق نباشد اگر بگویم کل سال را منتظر تابستان بودم. با شاهین، پسرخاله می نشستیم و حساب می کردیم که چند روز مانده تا مدرسه تمام شود و تابستان برسد.تابستان هم که فصل بازی و خوا ...
عکاسی که دستش را در انقلاب جا گذاشت
خبرگزاری فارس- مریم آقانوری؛ حسین پسراسماعیل خان ایوبی، بچه محل امام رضا(ع)، گویا از همان بچگی درِخانه بازی و مهمان نوازی را از امامش آموخته و حالا از کله صبح تا الله اکبر مغرب، درِ حیاطِ خانه اش باز است. تا هر که آمد، حسین آقا از همانجا روی تختش، گوشه اتاق پذیرایی، بفرمایید بگوید و حاج خانم به استقبالش برود. اما صفای وجود اهالی این خانه یک چیز دیگر است، آدم ها را مسخ می کند و به سمت خود می کشد؛ مثل خانه پدربزرگ مادربزرگ ها. مردی که با هر شات دوربی ...
مرور برگی از دفتر خاطرات معلم اصفهانی در هنرستان صنایع دستی شهید محسن غرضی
اگر نباشی می آفرینمت چونان که التهاب بیابان، سراب را ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را؟ شعر تمام شد و همه غرق در عالم رؤیا، شریفه نگاهی به من انداخت، چشمانش منتظر جوابی از من بود. لبخندی به رویش زده، برایش محکم دست زدم. بقیه ی بچه ها هم شروع به دست زدن کردند. با لبخندی که صورتش را زیباتر کرد، کتاب را بست. پالت ها ...
اسماعیل کِلمَتی؛ ساربان کتابدار
کتاب را در دسترس بچه ها قرار می دهد. از کمک خیّران ایرانی به کتابخانه اش نیز یاد می کند: _ دوستان ایرانی مروج کتاب رو تا حدودی می شناسم. یادمه یک دوره ای 30،40 میلیون کمک نقدی جمع آوری شد، راستش همه رو خیرهای ایرانی دادن، یادمه این مبلغ تا چهار ماه باعث شد کتاب بیشتری به بچه ها برسونم. درباره حمایت دولت از کتابخانه سیارش می پرسم: _ اونا(دولتی ها) تا حالا ...
با حسینی و قلی زاده رفاقت دارم/ این مربی انگلیسی به من اعتقاد دارد/ 2 سال دیگر از قراردادم باقی مانده ...
سایر هم تیمی هایم نهایت تلاشم را انجام خواهم داد تا بازی های خوبی را انجام داده و خواسته ها و انتظارات سرمربی مان را برآورده کنم. چند سال دیگر از قراردادت با هال سیتی باقی مانده و هدف اصلی تیم و خودت چیست؟ من با قراردادی چهارساله به هال سیتی پیوستم که از این قرارداد دو سال دیگر باقی مانده است. خواسته اصلی من و تیمم صعود به لیگ برتر است و حتماً در راه رسیدن به این هدف نهایت ...
محیطبان، دغدغه مالی دارد
.... محیطبان برتر استان شدم سال 1385 به طور اتفاقی در روزنامه، یک آگهی استخدام محیطبانی به چشم او می خورد؛ می گوید: قرار بود آزمونی برگزار شده و 15 محیطبان در شهرهای مختلف استان استخدام شوند. خیلی خوشحال شدم. بلافاصله فرم ها را پرکرده و به همراه 750 نفر در آزمون شرکت کردم. من چابهار را انتخاب کرده بودم. در گروه خودم اول شدم. چند آزمون کوهنوردی و... هم از ما گرفتند. ورزشکاری و حکم ...
روزی که مصطفی حلالیت خواست
گردان حضرت امیرالمومنین (ع) و امام حسین (ع) را به اضافه چند گردان پشتیبانی رزم و خدمات رزم به سمت غرب حرکت دادند. روزی که قرار بود گردان ها به سمت غرب بروند، آقای ردانی پور هم رفت. آن روز با چند نفر از بچه ها از ورزش برگشته بودیم. جلو در اتاق ایستاده بودیم. ناگهان دیدم آقای ردانی پور پشت موتور با یک نفر دیگر به آنجا آمدند. بچه ها را صدا زدند. ...
کارگاه آقای مهربانی روی کاکل یازده مرد معصوم می چرخد
...: مشتری زیاد است. آقای مهربانی بعد از ظهر، همه فوتبال دستی ها را می برد برای فروش تا بتواند سر ماه دستمزد بچه ها را بدهد. شما هم خریداری؟ می پرسم: چند سال داری؟ با کمی مکث که انگار دوست ندارد جواب دهد می گوید: متولد 1374 هستم. و بعد ادامه می دهد: 3سال است اینجا کار می کنم. قسمتی از حیاط مسقف شده است. بچه ها دور یکدیگر نشسته اند. میله های بارفیکس را بسته بندی می کنند. سعی ...
عارف گمنامی که لب تشنه ذبیح الله شد!
دیدی که داشت خیلی وسیع بود، فوق العاده علاقه مند به خانواده و فرزندان بود، آن ها را با اسم کوچک صدا نمی زد به پسرم می گفت: داداش بابا و به دخترم می گفت: خواهر بابا و هر کدام از ما را با یک اسم خاص صدا می کرد. واقعاً فرزندان و زندگی را دوست داشت و اینکه می گویند که شهدا از زن و بچه دل می کنند، باید گفت: شهدا اول به اوج علاقه می رسند و وقتی با تمام وجود عاشق می شوند با خداوند معامله می کنند. ...
یادداشت | او...
...؛ مانند بشکه های نفتی که روی آتش می ریزند. من مثل زمین سردم که از درون می گدازم و می سوزم بی آنکه آتشفشان وجودم را کسی ببیند. مگر نه اینکه دستت در دستم بود پس چطور محو شدی؟ چطور نیست شدم؟ چگونه تنها شدم؟ خواب بود همه چیز. از همان خواب های شیرین لحظه ای که یک عمر با آن نفس می کشی، می خندی و شادی؛ ولی طناب دار بیداری خفه می کند همه ی آن را. هم صندلی خوب این مسافر تنها، فقط فراموشی است. شاید پر ...
وقتی شهید باکری و شهید همت یکدیگر را ساواکی فرض کردند!
.... فکری شدم که نکنه ساواکی باشه ... خلاصه نزدیک مرز اتوبوس جلو رستوران ترمز کرد، منم بی سروصدا بار و بندیلمو برداشتم و زدم به چاک. تا اینجا یک نفس اومدم. دیگه پیرم در اومد! شهید ابراهیم همت چند سال گذشت و جنگ شروع شد. مهدی فرمانده لشکر بود و حمید معاونش. قرار بود حمید به جلسه ای برود که فرمانده هان لشکرهای سپاه و ارتش دور هم جمع می شوند و می خواست برای اولین بار ...
قله آهنین دنا بر دامن خلیج فارس/ وقتی ماموریت بودم، یتیم شدم!
ثانیه قبل به خاطر هوای خنک هواپیما توی خودم جمع شده بودم، اما حالا در عرض یک دقیقه شُر شُر عرق می ریزم... چرا بندرعباس نه؟! خیابانی که قرار است ما را به دنا و مکران برساند، به موازات ساحل پیش می رود. هوش و حواسم به خیابان ها است. گرمای هوا زیست مردم شهرهای جنوبی را شبانه کرده، اما توسعه نیافتگی و عدم سرمایه گذاری روی ظرفیت های گردشگری ساحل بندرعباس مزید بر علت شده تا ساحل ای ...
حمله تند یک استقلالی به پرسپولیس، سپاهان و تراکتور: هرکاری دل شان خواست انجام دادند!
حضور بهتاش فریبا یک از چهره های مطرح و استقلالی در محل تمرین این تیم و انتشار تصویر وی در کنار علی خطیر سرپرست این باشگاه، شایعاتی مبنی بر همکاری او با آبی ها را به دنبال داشت؛ موضوعی که وی آن را تکذیب می کند. بهتاش فریبا درباره این حضور پر حرف و حدیث گفت: من باشگاه استقلال نبودم، سر تمرین بودم. یک هفته بود قرار گذاشته بودیم با چند تن از پیشکسوتان مثبت اندیش که برویم سر تمرین بچه ها و ...
سوختن شوهر به 10 سال ازدواج موقت این زن پایان داد
قر کنار او بودم اما مهرداد دیگر آدم سابق نبود. چند ماه بعد دوباره خودکشی کرد. باز هم نجاتش دادم تا اینکه تصمیم گرفتم او را پیش روانپزشک ببرم. دارو مصرف می کرد. گاهی خوب بود و گاهی بد می شد. مدت ها بود با افسردگی و افکار خودکشی او دست وپنجه نرم می کردیم. تا اینکه روز حادثه مهرداد دوباره گفت قصد خودکشی دارد و از من خواست او را نجات ندهم. خسته شده بودم، نمی توانستم این وضعیت را تحمل کنم. عصبانی هم ...
کتاب تنها گریه کن به چاپ 171 رسید
خانه شان، احوالم را خبر می گرفت و مدام از دیروز و روز قبلش می پرسید. باید خیالش را راحت می کردم که خوبم، ولی هم او و هم بقیه، می دانستند ازحال رفتنِ من خبر نمی کند. می گفت: اگه بی هوا وقتی بچه تو بغلته بیفتی، من چه خاکی به سر کنم؟ همه می ترسیدند که وقتی می افتم، سرم به جایی بخورد و دردسر شود؛ این بود که با اوستا حبیب صحبت کردیم و قرار شد برویم طبقه بالای خانه آقاجانم زندگی کنیم. این طوری ...
سه خواسته امام سجاد(ع) از یزید چه بود؟ کد خبر: 878501 / دیروز, 21:39 / فرهنگ و هنر
...، جابر بن عبدالله انصاری و جمعی از بنی هاشم و عده ای از مردان خانواده رسالت را که برای زیارت قبر حسین(ع) آمده بودند در آن جا ملاقات کردند. همه شروع به گریه و ناله کردند و سیلی به صورت زدند و طوری عزاداری کردند که جگرها را آتش می زد و قلب ها را جریحه دار می کرد. جمعی از زنان عرب نیز در گوشه و کنار کربلا ساکن بودند نیز گرد آمدند و چند روزی را به این ترتیب عزاداری کردند. عزاداری ...