ناصر حجازی از باخت پرسپولیس ناراحت شد
سایر منابع:
سایر خبرها
خواندن قرآن در خانه نور ایجاد می کند
می آید رفتم بالا این قدر این صدا گوش انسان را نوازش می داد که اکنون هم آن صدا را احساس می کنم، دیدم مادر در آشپزخانه نشسته و به صدای او گوش می دهد و گریه می کند، خودم خیلی ناراحت شدم بعد از اتمام شدن گفتم: آقا برو مسجد قرآن بخوان، تو این طوری می خوانی قلب ما را از جا می کنی خندید و گفت: قرآن خواندن در خانه نور ایجاد می کند و من هم این کارا انجام دادم. علاقه خاصی به مکان های زیارتی داشت ...
نمازی که نجات بخش رزمندگان از مسمومیت در جبهه شد
آسمانی شد. جعفر طهماسبی از رزمندگان لشکر 10 سیدالشهدا (ع) در خاطره ای از این شهید روایت کرد: روز 18 دیماه سال 1365، قبل از ظهر یک دسته از غواص های تخریب که مسوولشان حاج ناصر اسماعیل یزدی بود مامور به گردان رزمی شدند. بعد از سوار شدن تویوتا به طرف خط شلمچه رفتند. من نیز همراه آنان رفتم. وقتی رسیدیم ظهر شده بود، نماز را داخل کانال خط اول خودمان به صورت فرادا خواندیم. چون یک ...
راز سر به مهر
به پدرم حق داد که ناراحت باشد و از برخورد پدرم دلخور نشداین را از آرامشش فهمیدم . بی معطلی گفت : “وقتی از کار بر می گشتم خانه ، لاستیک ها را دیدم که در کوچه افتاده و از آن جایی که نو بودند پیش خودم گفتم حتما مال یکی از همسایه هاست .” پدرم برخوردی کرد که انتظارش را نداشتم نه تنها از او تشکر نکرد بلکه با دلخوری زیاد ، لاستیک ها را از او پس گرفت . چیزی ...
کانون اصلاح و تربیت بدون سانسور
مقرون به آزار. او در ادامه توضیح می دهد: خانه ما پردیس بود. یک روز ماشینی را دیدم که کنار خیابان توقف کرده است. راننده اش مرد جوانی بود. من هم جلو رفتم و چاقویی را که داشتم زیر گلویش گذاشتم و گفتم پیاده شو. او هم از ترس پیاده شد و من به جایش پشت فرمان نشستم و ماشینش را دزدیدم. صبا با هیجان زیادی ماجرا را تعریف می کند و می گوید: گاز دادم و رفتم. ماشین را به خواهرم دادم و او هم با نامزدش سوار شدند و ...
روایت ایثاری که پایان ندارد/ خانه مادر دو شهید مبارکه ای که مدرسه شد
به گزارش اداره اطلاع رسانی و روابط عمومی اداره کل آموزش و پرورش استان اصفهان، به خانه مادری دریادل از دیار مبارکه رفتم، مادری که نه تنها زینب گونه دو فرزند دلبندش را هدیه انقلاب کرده و دم برنیاورده بود بلکه سخاوت و بزرگی را به حد کمال رسانده و خانه خود را نیز جهت ادامه نام یاد و راه شهدا به آموزش و پرورش اهدا نمود بود. وی خود را این گونه معرفی کرد: نصرت سلیمانی همسر حاج مرتضی یزدان ...
باز هم ادای شهدا را درمی آوری؟! + عکس
و کلی گفتیم و خندیدیم. توی مسیر برگشت از اوضاع مجموعه پرسید. می گفت که باید وسط بایستید و خالی نکنید. می گفت که خیلی ها دارند خون دل می خورند برای این انقلاب و مثل کوه ایستاده اند. کشیدمش کنار. بهش گفتم چیه؛ باز هم داری ادای شهدا رو در میاری؟! نفس گرفتیم. گفتند که نفس مهرآباد به دم و بازدمی محتاج است. یک شب دم یک شب بازدم جدا جدا می آیند. اول خودش می آید، بعد رفیقش میثم مدواری. گویا ...
اینجا کرمان است میعادگاه نجابت و شهادت
.... اضطرابی دردناک را حس می کردم. هر لحظه، انتظار شنیدن یک خبر بد را حس می کردم. با هر بدبختی و التماسی بود، شب تمام شد. صبح آمد. باید سر کار می رفتم. شهر بی حوصله بود و غمگین. عزادار تر از دیروز بود. کرمان زیبا و رنجدیده من. هیچکس دلش نمی خواست حرف بزند. همه جا سکوت بود. سرِ کار بچه ها دائم در مورد حادثه روز قبل حرف می زدند و گریه امانشان را می برید. دل همه سوخته بود. با اینکه هیچکدام از اعضای ...
آقای نکونام از شما ناراحتم ولی دوستت دارم!
خوشحال می شوید یا از 60 تومان بشود 40 تومان! یک بازی استقلال و تراکتور هم بود که زیاد سوت میزد و تو بسیار عصبانی شدی و گفتی پنج دقیقه پنج دقیقه بازی می کنی. بله من دقیقه 80 به زمین رفتم. من در یک صحنه پایم را کنار پای محمد عباس زاده گذاشتم و خطا گرفتند و همان توپ را سانتر کردند و گل شد. من گفتم ما 5 دقیقه 5 دقیقه به زمین می آییم یک مقدار حواس تان به تصمیم هایی که می گیرید باشد. ...
شهید اباالفضلی؛ جانبازی در سوریه شهادت در ایران
.... اگر گریه کنم شیعیان ناراحت و دشمنان شاد می شوند. بچه های ما فدای بچه های ام البنین. شهادت فرزندان ما همچون ذره ای در مقابل پرتو افشانی خورشید است. لباس سبز باعث آرامش است، لباس سبز فرزندان ما لباس آرامش و امنیت این کشور است. روزی که پسرم می خواست به سوریه برود گفت" مادر می خواهم بروم سوریه اجازه می دهی؟ گفتم ای کاش10 تا برادر دیگر هم داشتی با هم می رفتید. گفت مادر من جای ...
این زورگیران همسرم را کشتند؛ روایت نازنین از شبی که ماه کامل شد
صدای کم جوهر گفت: نازنین! رفتند. من هم انگار با صدای همسرم جان گرفتم. سرم را بالا آوردم دیدم سه نفر از آن سمت دارند فرار می کنند. به سمت همسرم رفتم؛ زخمی و خونی بود، سه ضربه توی کتفش زده بودند، یک ضربه توی سرش که پوستش کنده شده بود، یکی پشتش... غرق خون بغلش کردم ...نمی دانستم چه کنم؟!؟ بعدش دویدم به سمت نگهبان ها گفتم کمکم کنید، یک زن و مرد را دیدم، گفتم گوشی ...
نیما یوشیج پیش من گله می کرد که بعضی اشخاص می خواهند او را معتاد کنند/ نیما اصلا معشوقه نداشت
معارف که مردی خشک بوده اختلاف پیدا می کند و رئیس معارف دست به اذیت و آزار نیما می زند و او را از درس دادن منع می کند. نیما نامه ای برای من می نویسد و در آن نامه ماجرا را شرح می دهد. نامه ی نیما که به دستم رسید رفتم پیش رئیس فرهنگ آذربایجان و خواهش کردم که نیما و خانمش را از آستارا به جایی دیگر انتقال دهند. خواهش من پذیرفته شد و بعد از چند روز نیما را در تبریز دیدم آمده بود به دین من و بعد از آن ...
اختصاصی فاش نیوز/ گفت و گو با کارگردان فیلم مستند دفاع مقدسی حسرتِ "آخرین خداحافظی"
شریعتی" بود. وقتی من به منزل ایشان رفتم و آمدم بیرون، دیگر تصمیمم را گرفته بودم؛ چرا که درگیر موضوع شدم و با خود گفتم، باید همین جا بنشینم. با عوامل تماس گرفتم و گفتم، آماده باشید که فیلم را بسازیم. این در حالی بود که همان طور که برای شما گفتم، هفته پیش که حتی پوستر فیلم آماده شده بود، با من از معراج شهدا تماس گرفتند و پرسیدند چطور شد که ما برای ساخت فیلم از این شهید و مادرشان رهسپار شدیم ...
اسطوره ای تکرار نشدنی به نام حاج قاسم...
خلأ عاطفی است. من یک خاطره برایتان تعریف کنم؛ دو خانم به این مکان در بیت الزهرا(س) کرمان آمدند. دختر خانم های هفده هجده ساله بودند. ظهر بود و کسی هم در بیت الزهرا(س) نبود. حاج قاسم نشسته بود و داشت استراحت می کرد. دیدم صدایی از پشت در می آید. من را صدا زدند و گفتند: چه شده است؟ گفتم: حاجی! دو تا خانم هستند. گفتند: چرا راه نمی دهید؟ گفتم: تیم حفاظت ما رفت و ما نمی توانیم کسی را راه دهیم. گفت: خب ...
دو برادر از مسجد شروع کردند و در جبهه به مقصد رسیدند
موهایش کشید، در صورتی که چند روزی می شد ضعف داشت. این را از رنگ و رویش می شد فهمید. به او گفتم: داداش دوباره شال و کلاه کردی، جایی دعوتی ؟ در جوابم گفت: دارم دعای کمیل می روم ، گفتم: خب حالا یک شب جمعه نرو. اصلاً حالت خوب نیست. عبدالعلی در چشم هایم زل زد و در جوابم گفت: باید بروم. امیدم به همین دعاهاست، شاید خدا از گناهانم بگذرد! با این جوابش دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. از عبدالعلی وصیتنامه ...
نظیر خمز پیدا نمی شود؛ باور کنید!
.... سپس در 12 سالگی ام بود که به باشگاه ملی پوشان تبریز رفتم. در آن زمان آقای کاظم امیدی مسئول باشگاه ملی پوشان بود و تا سن 17 یا 18 سالگی در این باشگاه حضور داشتم. در این برهه در یک دوره مسابقات در تهران در قالب تیم منتخب تبریز شرکت کردم که در این مسابقات به تیم ملی زیر 13 سال انتخاب شدم. من در تیم های ملی نونهالان، نوجوانان و جوانان بازی کردم و به جز امید در تمامی تیم های ملی پایه حضور داشتم ...
گفتگو جالب با جهان پهلوان تختی / می خوام زن بگیرم!
آخرین سئوال است. گفت: حاضرم. گفتم از سفر آمریکا چه خاطره خوشی دارید؟ گفت: خاطره به خصوصی ندارم؛ که برایتان تعریف کنم. اما توجه دانشجویان و ایرانیان مقیم آمریکا مرا خیلی خوشحال کرد. درباره آمریکا باید بگویم که نظم زندگی مردم و آزادی زندگی آنان مرا مفتون خود کرده است. در این جا با قهرمان معروف جهان غلامرضا تختی خداحافظی کردم تا در آینده باز هم خبر های تازه ایی از او بگیرم. کدخبر: 962980 1402/10/23 07:30:00 لینک کپی شد ...
عکس های کمتر دیده شده از سردار سلیمانی /شهادت چه کسی حاج قاسم را بیشتر ناراحت کرد؟ کد خبر: 910486 / ...
...> حاج قاسم گفت می خواهم تصویر پهپاد را ببینم. وسایل و تجهیزات را فراهم کردیم. آخر شب گفت شما بیدار باشید من بروم و یک چرتی بزنم. حاجی که رفت، ما هم چشممان گرم شد. صبح که برای نماز بیدار شدیم، به ایشان گفتم بهتر است دیگر اینجا نباشیم و جایمان را عوض کنیم. حاجی هم قبول کرد. بعد روی کاغذ یک چیزی نوشت و گفت مراقب باشید در خانه مردم دست به اموالشان نزنید. بعد رفت در اتاقی که خوابیده بود، و چند دقیقه دیگر ...
حشمت مهاجرانی: الان وقت انتقاد نیست | بچه ها با کلمه ایران نیرو می گیرند | فقط قلعه نویی نیست، از کی روش ...
برای تماشا و آنالیز تمرینات زاگالو به کویت می رفتم. سیستم 4-2-4 را کاملا مطالعه کرده و به روش بازی تیم ملی کویت کاملا آشنا بودم. قبل از آخرین بازی با کویت که 2بر یک برنده شدیم، تیم ما کاملا جوان بود، به همین خاطر زاگالو ناراحت شده بود که چرا تیم ملی دوم خودمان را به میدان فرستاده ایم. به زاگالو گفتم خیالت راحت، این جوان ها و تیم دوم ما از تیم تو بهتر هستند. زاگالو بعد از بازی عذرخواهی کرد و گفت حق ...
پیامک توقیف خودرو برای زز که یک تار مو هم ندارد
...، هنوز نتیجه ای دریافت نکرده است، چند روز پیش، حتی با کمیسیون قضایی هم تماس گرفته است: آن زمان باز هم فهمیدم چقدر بی پناهم. فردی که گوشی تلفن را به دست گرفت ابتدا شروع به نصیحت کرد، در نهایت هم گفت که ما به پلیس گفتیم باز هم می گوییم ولی از ما کاری ساخته نیست. وقتی گفتم به خاطر پیامک توقیف که معتقدم گزارش اشتباهی است، از دو هفته پیش جرات نکردم ماشین را از منزل خارج کنم، نه تنها ناراحت نشد که ...
تکریم مادری که شهید تربیت کرد
نداشت ومن هم درمخارج زندگی به مشکل برخورده بودم. چون احساس نزدیکی زیادی با رضا داشتم یک شب با او درد و دل کردم وگفتم پدر وخواهرت بیمارند پدرت نمیتواند برای مدتی کار کند ومن نمیدانم که خرج و مخارج زندگی را از کجا بیاورم. در حالی که ناراحت بودم با لبخند به من گفت مادر جان غم این چیز ها را نخور . او با آن که کودکی بیش نبود هرروز به بازار می رفت وآدامس می فروخت. تا زمانی که پدرش دوباره سلامتی خود را به ...
حمله به یمن اعتراف به شکست صهیونیست هاست
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما، برنامه جهان امروز با موضوع حملات آمریکا و انگلیس به یمن میزبان آقای اکبر معصومی کارشناس مسائل بین الملل و آقای ناصر ترابی کارشناس مسائل رژیم صهیونیستی بود. سوال: تحلیل تان در خصوص این حمله چیست خصوصا با این فضا سازی که از قبل صورت می گرفت، ولی در نهایت گویا خود آمریکایی ها هستند که بار اصلی را بر دوش گرفتند؟ معصومی : باید روند کنونی نه یعنی حمله ...
شهیدنامه ایرنا استان سمنان؛ جاویدنام حبیب الله قلعه نوئی
از وطن نقش آفرینی کرد. مادر شهید قلعه نوئی در خاطره ای دیگر نقل می کند: وقت خداحافظی رسید، چادرم را سر کردم و گفتم: خوب برویم پسرم! گفت: مادرجان! همین جا خداحافظی کنیم و شما به آنجا نیایید. گفتم: می خوام بیام بدرقه ات. گفت: مادرجان! فقط من نیستم همه هستند، ممکن است آنها مادر و خواهری نداشته باشند، اگر شما را ببینند ناراحت می شوند. شهید قلعه نوئی پس از نزدیک به سه ...
راز 21 در زندگی سیدعلی چه بود؟
اصابت کرد و هر دو شهید شدند. وقتی سیدعلی می رفت به بچه ها گفت من این راه را می روم، ولی دیگر برنمی گردم.. سید علی همیشه می گفت من با خمپاره 60 شهید می شوم. دقیقاً همین اتفاق هم افتاد! ترکش خمپاره 60 از پهلو به قلبش اصابت کرد و شهید شد. سیدعلی از قبل من گفته بود اگر بیست و یکم ماه رمضان شهید نشدم به ساری می آیم و ازدواج می کنم و مدتی در ساری هستم. گفتم یعنی بعد از ازدواج به جبهه نمی آیی؟ گفت ...
2 پیغام شورای نگهبان به آیت الله هاشمی برای انصراف از کاندیداتوری در انتخابات /پدرم به رهبری گفته بود ...
باز چون فشار برای نامزد شدن روی ایشان زیاد بود، یادم است که تا جمعه ظهر (یک روز قبل از پایان مهلت ثبت نام) که ما خانه ایشان بودیم، می گفت که نامزد نمی شوم. ما هم خوشحال بودیم، چون علاقه ای نداشتیم وارد این موضوعات شود. قبل از آن مشورتی با آیت الله خامنه ای نکرده بود؟ به آقای خامنه ای گفته بود که نامزد نمی شوم. من دیدم جمعه شب بابا در حال تماس با منزل آقای خامنه ای است؛ گفتم ...
قلعه نویی: سرمربیگری در ایران، سخت تر از برزیل است!
تیمم به دست آوردیم که یکی از آنها جام امیر بود. از سوی دیگر یکبار هم در مرحله مقدماتی جام جهانی در ورزشگاه خلیفه همراه با تیم ملی ایران در چندین بازی به میدان رفتم که در دیدار مقابل ژاپن یک پاس گل به آقای حسن زاده دادم و دو بر یک به پیروزی رسیدیم و اتفاقا در همان روز، دخترم هم به دنیا آمد. از کشور قطر دو خاطره خوب دارم که امیدوارم سومی هم جام ملت های آسیا باشد تا تکمیل شود. 257 251 ...
سرگذشت خواندنی و تصاویری از حضور پزشکان هندی در نی ریز فارس
اول فارس پزشک داستان حضور پزشکان هندی در ایران برای مردمان شهر و روستا آشناست. پزشکانی که تا دهه 60 و 70 در همین نی ریز هم بودند و مردمان شهر و روستا با آن ها خاطره ها دارند و حتی نام برخی را هنوز به زبان می آورند. این داستان و مرور آن از اینجا اهمیت دارد که این روز ها برخی کارشناسان زنگِ خطرِ کمبود پزشک در ایران را به صدا درآورده اند. کمبودی که در پی مهاجرت بسیاری از ...
سرمربی جنجالی لیگ یک: از هیچکس خط نگرفتم
قرار می گرفتیم. شما پیش از استقلال ملاثانی در تیم های پایه حضور داشتید؟ من در پایه های فولاد خوزستان بودم. یک فصل در جوانان حضور داشتم و پارسال هم هدایت نونهالان را بر عهده داشتم. در شرایطی هم به نونهالان فولاد رفتم که تیم شرایط خاص و حساسی داشت و تنها دو بازی داشت که اگر یک بازی را می باخت، تیم به مرحله دوم راه پیدا نمی کرد. آن زمان تیم را به من دادند و خدا را شکر توانستیم در دو ...
روایت دست اول یک فرمانده اطلاعات از 11 سال همراهی با حاج قاسم
سه تا از همراهان حاجی برای استراحت به آنجا رفتیم. حاج قاسم گفت می خواهم تصویر پهپاد را ببینم. وسایل و تجهیزات را فراهم کردیم. آخر شب گفت شما بیدار باشید من بروم و یک چرتی بزنم. حاجی که رفت، ما هم چشممان گرم شد. صبح که برای نماز بیدار شدیم، به ایشان گفتم بهتر است دیگر اینجا نباشیم و جایمان را عوض کنیم. حاجی هم قبول کرد. بعد روی کاغذ یک چیزی نوشت و گفت مراقب باشید در خانه مردم دست به ...