تو که این همه پدر ما را درآورده ای، این هم رویش!
سایر منابع:
سایر خبرها
شرطی که پدر سید رضی برای جبهه رفتن تنها پسرش گذاشت!/وقتی خواست خدا و خواست بنده یکی می شود
غریبه نباشد. روز خواستگاری سید به من گفت تو زن سومم هستی! وقتی آمدند خواستگاری 22 ساله بودیم. قرار شد با حضور خواهرم برویم داخل اتاقی دیگر صحبت کنیم. سید رضی در ابتدای صحبت خیلی جدی به من گفت: شما زن سوم من هستی و زن اول و دوم کارم است! در دلم با کنایه گفتم: مبارک است! انگار که در همان روز اول داشت می گفت شما همسر شهید هستی! سپس ادامه داد: اولاً سرکار نباید بروید ...
خلاصه داستان قسمت 334 سریال ترکی خواهران و برادران
.... در کلوب ثریا پیش یامان میره و باهاش صحبت می کنه و پیشنهاد میده که یک شانس دیگه به همدیگه بدن یامان از دور به سوزان نگاه می کنه که اصلاً بهش محل نمیده سپس قبول می کنه. زن سادو گلتن به دم در خانه شوال میره و خودشو خدمتکار معرفی می کنه بعد از رفتن شوال به خودش میگه درسته سوزان خانم شما چشم پوشی کردین اما من نمی تونم ازش بگذرم می دونم چیکارش کنم. اولیا بچه ها در خانه آکف جمع شدن و او ...
رسم زمونه را برای بی بی جان سرودم
اخراج شوم. معلم ادبیاتمان که من را خیلی دوست داشت واسطه شد که عذرخواهی کنم و اخراج نشوم. پدرم که به مدرسه آمد و متوجه موضوع شد به من گفت: تو کار بدی نکردی و اجازه نداد عذرخواهی کنم. هر چه گفتم بابا جان الان وسط سال است اگر اخراج شوم، کجا بروم؟ گفت: من اجازه نمی دهم در مدرسه ای که به بچه ها حیوان کشی یاد می دهند، بمانی. خلاصه پرونده ام را گرفت و مرا در مدرسه ملی ثبت نام کرد. یادم هست شهریه مدرسه ...
رسول نجفیان: می توانستم برج داشته باشم
زمانی هم کار دل می کنیم. من این شعر را زمانی که پدرم و مادربزرگم که بی بی جان صدایش می زدیم به رحمت خدا رفتند و احساس کردم دور و برم از آدم هایی که دوستشان دارم خلوت شده، این شعر را با سوز دل گفتم. آن کوچه و خانه ای که در شعر توصیف می کنید، کجاست؟ آنجا خانه پدری ام در میدان حسن آباد، خیابان حافظ است؛ جایی که الان چهارراه سرهنگ سخایی نام دارد. در آن خانه با 10 خانواده مسیحی، ارمنی ...
از دل و جان خدمتگزار پدرم هستم
...> مرد مُسن و جاافتاده 50 تا 55 ساله ای که با دوستان خود در پیاده رو نشسته بودند در مورد روز پدر و بهترین هدیه برای این روز می گوید : والا روز مرد فقط باید در یک عمل خلاصه شود؛ الآن که کارت تمام شد برو خانه، دستان پدرت را ببوس و خدا را بابت حضورش شکر کن. “حسینی فهرجی” بازنشسته آموزش و پرورش عنوان کرد: هدایای متفاوتی برای پدرم تهیه نمودم، مثلا اگر فصل سرد سال بوده لباس گرم تهیه نمودم و از ...
خلاصه داستان قسمت 333 سریال ترکی خواهران و برادران
داشتم پول دادم به اون آدم و سفته ها را پس گرفتم و گفتم دیگه با بچه ها کاری نداشته باشه اما انگار گوشش بدهکار نبوده حالا هرچی بوده بخیر گذشته. سپس برای محض اطمینان از شرکت دوتا بادیگارد میگه بیان اونجا که کسی به خانه های آنها نزدیک نشه. اوگولجان تا دیر وقت به بادیگاردها قصه عشقشو تعریف می کنه که اورهان پیشش میره و ازش می خواد اونا رو به حال خودش بذاره انقدر مزاحمشون نشه. آسیه با عمر ...
مردی شده ام برای خودم
به گزارش اصفهان زیبا ؛ بعد از پانزده سال، این اولین شبی است که مرد خانه شده ام؛ البته اگر محمدحسین یک ساله مان را فاکتور بگیریمش. همسرم را فرستاده ام مشهد، با بچه های مدرسه شان. خوشحال شدم که می رود؛ یک دل سیر زیارت برود. هر بار که رفته ایم، با دلم راه آمده است. همه اش می گفت: تو برو حرم، بچه ها با من. خودش همیشه سرسری و دقیقه نودی زیارت می رفت. دل دل می کرد بگوید. گفت که ...
حاشیه نگاری از مراسم اعتکاف دانشگاه تهران/ جاده ای که برای رسیدن به مقصدش وقت و صبر وتلاش نیاز دارد
شدم فکر نمی کردم برای ورود، دانشجو ها توی صف ایستاده باشند و پدر مادر ها و بعضا همسر ها آمده باشند برای بدرقه؛ و پدری که با بچه اش پشت نرده ها خداحافظی می کرد و خوش و بش. یاد وداع امام حسین و علی اصغر افتادم اشک در چشم هایم جمع شد... بعد از بازرسی وارد که شدیم شیرینی گل محمدی نرم تعارف می کردند. از همان هایی که تا نصفش را گاز می زنی توی دهن آب می شود و عطر گلاب کاشانش مشام را نوازش ...
در تولدهای رحم اجاره ای جنین از لحاظ ژنتیکی متعلق به پدر و مادر خودش است/ هر زن فقط 2 بار می تواند رحمش ...
بگیریم که بیاید غربالگری اش را انجام بدهد. من به بچه ها گفتم به رحم جایگزین که تهران بود اما خانواده در تبریز بودند، زنگ بزنید. آنها پول را به حسابش می ریختند که انجام بدهد و نمی آمد. من گفتم گناه دارد آن پدر و مادری که آنجا خرج این را می دهند در جریان نیستند که خانم ویزیت هایش را نمی آید، تماس بگیرید که پیگیر سونوها و آزمایشات این خانم باشند و بعد از آن مرتب می آمد چون مجبورش کردند. بعد ...
خاطره همسر شهید سیدرضی موسوی از خواستگاری اش/ به من گفت شما زن سومم هستی...
بروید صحبت کنید اگر همه چیز درست شد، من مشکلی ندارم! هر چه شما انتخاب کنید موافقم. پدرشوهرم می خواست عروسی انتخاب کند که غریبه نباشد. -وقتی آمدند خواستگاری 22 ساله بودیم. قرار شد با حضور خواهرم برویم داخل اتاقی دیگر صحبت کنیم. سید رضی در ابتدای صحبت خیلی جدی به من گفت: شما زن سوم من هستی و زن اول و دوم کارم است! در دلم با کنایه گفتم: مبارک است! انگار که در همان روز اول داشت می گفت شما همسر ...
امام مهربانی در کتابفروشی ها
ماجراهای جذابی را می خوانند، با آداب و رسوم زیارت امام رضا (ع) آشنا می شوند. روزِ خوبِ زیارت جلد دوم مجموعه امام مهربانی با تصویرسازی مرضیه صادقی و فاطمه کیانی در 24 صفحه مصور با شمارگان هزار نسخه و به بهای 49 هزار تومان منتشر شده است. در قسمتی از این کتاب می خوانیم: وقتی زهرا وضو گرفت، همه آماده ی رفتن به زیارت بودند؛ اما قبل از وارد شدن به فضای داخل حرم، پدر گفت: قبل از ...
با این سُوپ به جنگ آلودگی هوا بروید
به گزارش جهان نیوز به نقل از تبیان، بچه که بودیم مامان می گفت سوپ بخورین قوی بشین، پاییز و زمستون هم که میشد همیشه بوی سوپ تو خونه می پیچید، مامان می گفت سوپ بخورین دیگه سرما نمی خورین. حالا که هم پاییزه و هم آلودگی هوا تو اکثر شهرهای کشور وجود داره، می شه با تهیه غذاهای سالم کمی هوای ریه هامون رو داشته باشیم. سوپ هویج هم یکی از انواع سوپ هاست که می تونه از ریه ها در برابر آلودگی ها ...
خلاصه داستان قسمت 336 سریال ترکی خواهران و برادران
این آخر منو ورشکست میکنه! ثریا میاد و باهاش بحث میکنه و میگه چرا انقدر با همه چیز مخالفی؟ مشخصه از چیز دیگه ای ناراحتی که این رفتارهارو میکنی! آنها سر نامزدیش دوباره بحث میکنن. تو خونه گلتن به شوال میگه من باید یکم پول واسه بچه هام بفرستم تازه جاییم ندارم بمونم اجازه خونه ام عقب افتاده بیرونم کردن گفتم این خونه که بزرگه یه اتاق بهم بدین خوب میشه شوال میخنده و میگه دیگه چی؟ سپس باهم بحث و کل کل میکنن که گلتن میگه اگه نمونم اینجا میرم کلانتری! بچه ها از راه میرسن و شوال مجبور میشه بهش بگه برو تو اتاق پایینی بمون فقط بیرون نیا اصلا گلتن میره. دوشنبه 9 بهمن 1402 ...
دلایل مرجان محتشم برای رها کردن بازیگری پس از سریال پس از باران
بازگو کرد و گفت: خدا را شاکرم که از همان ابتدای فعالیت، مورد لطف مردم قرار گرفتم؛ اما همین اظهار لطف ها هم نتوانست آن گزیده کاری را از من بگیرد. متأسفانه روزهای پایانی سال 91 پدرم و دو سال بعد برادرم و هشت ماه پیش مادرم را از دست دادم. همه این اتفاقات تلخ باعث شد، مدت طولانی را کار نکنم. البته که در این سال ها دوران طلایی را برای کار هنری از دست دادم اما پشیمان نیستم. بیشتر بخوانید ...
برج ایفل به آتش کشیده شد!
گزارش کامل از گزیده خبرهای امروز تابناک با تو را با کلیک بر تیتر آن بخوانید. هوش مصنوعی برج ایفل را به آتش کشید! آیا شما هم این دردسر را دارید؟ تمسخر باورنکردنی خانم ستاره رفتار ظریف افرادی که غمگین هستند، اما آن را پنهان می کنند جانور عجیبی که ادرارش بوی سالن سینما می دهد عکسی متفاوت از بازیگر کودک زیرخاکی در کنار ژاله صامتی ...
مادرانگی با طعم کارآفرینی متفاوت برای نوجوانان
روز خودم به مرکز بهزیستی تایباد رفتم و برگه درخواست فرزندخواندگی را در سال 93 امضا کردم. یک سال بعد، دخترم کوثر را از مرکز شیرخوارگان حضرت علی اصغر (ع) تحویل گرفتیم. بچه ها باید حقیقت را می دانستند مطهره خانم و مهدی آقا بعد از تایباد به چناران می روند. از آنجا هم به مشهد برمی گردند. شرایط اقتصادی شان خوب نیست. در این زمان، او دیگر درسش را رها کرده است. حالا بیشتر به خانه داری ...
رضایت نامه ای که حضرت زهرا (س) امضاء کرد
. رضایت نامه ای که به دست حضرت زهرا(س) امضا شد او دفاع مقدس و حضور در جبهه مبارزه را اجابت خواسته خود برای یاری امام حسین(ع) می داند. در بخشی از وصیت نامه او می خوانیم: این را با خدای خویش زمزمه کرده بودم که اگر می بودم در زمره طرفداران امام حسین(ع) قرار می گرفتم و دین خدا را یاری می کردم و می دانم که تو هم این چنین بارها و بارها بر مظلومیت امام حسین(ع) و یارانش ...
رسول نجفیان: یک نوه ناخلف دارم! | می توانستم برج داشته باشم
لی دوست داشت واسطه شد که عذرخواهی کنم و اخراج نشوم. پدرم که به مدرسه آمد و متوجه موضوع شد به من گفت: تو کار بدی نکردی و اجازه نداد عذرخواهی کنم. هر چه گفتم بابا جان الان وسط سال است اگر اخراج شوم، کجا بروم؟ گفت: من اجازه نمی دهم در مدرسه ای که به بچه ها حیوان کشی یاد می دهند، بمانی. خلاصه پرونده ام را گرفت و مرا در مدرسه ملی ثبت نام کرد. یادم هست شهریه مدرسه ملی را که 400 تومان بود قرض گرفت، چون ...
ایستادگی پای عهدی جوانمردانه تا رسیدن به مقام والای شهادت
احساس راحتی می کنم؛ او در خانه تنها است و بچه ها به مدرسه و دانشگاه رفته اند. از قبل به غیر از توضیحات مختصری که خوانده ام، چیز زیادی درباره شهید نمی دانم، البته سال پس از شهادت چند باری خانواده شان را در مراسم های مختلف دیده بودم، اما در سال های اخیر صحبتی از آن ها نبود، مادر خانواده آقادادی پس از پذیرایی مقابلم می نشیند، صحبت را با لبخندی از کودکی همسرش آغاز می کند: سردار شهید حسین ...
میدان بدون معبر اورژانس و ترکش مین های کرونا
. استرس و نگرانی بیماران در اوج بود. خاطرم هست برخی از آن ها به من می گفتند: خانم دکتر، تو رو خدا، بگین من زنده می مونم؟ چون داشتن همراه برای مریض ممنوع بود، بیماران تنها بودند و نگران. از بخش که بیرون می آمدم، خانواده هایی که عزیزشان بستری بود، با گریه و ناله جلوی من را می گرفتند و از حال بیمارشان می پرسیدند. بعضی ها التماس می کردند بگذاریم فقط دو دقیقه عزیزشان را ببینند. تحمل ...
روایتی خواندنی از معلمی که سکوت ناشنوایان را معنا می بخشد
بود و هوا سرد و تازه به مدرسه رسیده بودم که صدای پدر محمود شاگردم در حیاط مدرسه پیچید که داد می زد و سراغ معلم محمود را می گرفت؛ راستش ترسیده بودم؛ همه ی اشاره ها به سمت من بود که معلم محمود بودم و پدر به سمت من آمد و به زیر پاهام افتاد و داد می زد و گریه می کرد و می گفت: "دیشب پسرم من را صدا زد، بچه ی من لال نیست؛ پسرم دیشب گفت بابا"، من در حال بلند کردن پدر محمود بودم که محمود گریه پدرش را دید و ...
عروجی عاشقانه با بال های بسته
طوفانی است. آنها گفتند: وقتی شرایط این طوری است، برگردید. رزمنده ها ناراحت بودند. همه گریه می کردیم. گفتیم: خدایا! ما می زنیم خبر با خودت. خودت آبروداری کن. به بچه ها گفتیم: نظر شما چیست؟ دوستان شهید مهدوی به او گفته بودند: ما این جا نه تهران می شناسیم، نه بوشهر، ما فقط تو را می شناسیم! هرچه شما بگویید، عمل می کنیم. یارانش کمکش کردند. گفت: حرکت کردیم. بچه ها خودشان را مابین مین ها قرار داده بودند، که ...
354اُمین شب خاطره برگزار شد
...> در ادامه معصومه اسکندری یادآور خاطره ای دیگر شد که در کتاب نوشته نشده بود و در این رابطه گفت: تیر ماه سال 61 عروسی دایی ام بود. منزل خانواده زن دایی ام بالاتر از خانه پدریزرگ مادری ام، در روستایی نزدیک فیروز کوه بود. خانم ها روی سکو نشسته بودند. با توجه به اینکه مادرم رابطه ی خوبی با زن عموی ام داشت، کت مندرس چوپان گوسفندهای پدر بزرگم را پوشید و با ذغال چهره ی زن عموی ام را سیاه کرد. او مرشد و زن ...
آرزو ، دختری بر دوشِ بابا
آرزو صحبت میکرد که انگار خداوند یکی از فرشتگان خود را به امانت نزد او گذاشته است. حدسم غلط بود. پیرمرد، پدر بزرگِ آرزو نبود ، او پدرش بود. با شوخی به او گفتم، این آخریه! پیرمرد جوابم داد: همین یکی یه دونه اس. آرزو خندید! یهویی با خودم فکر کردم حتماً خانواده این پیرمرد بچه دار نشده و دخترک را به فرزندی پذیرفته بودند که این فرضم نیز غلط از آب درآمد. گویا بعد از ...
تقوای سیاسی را مد نظر قرار دهیم/توصیه مهم امام جمعه مارگون به مردم و مسئولان
، گفت از این حرفا نزن تو نه پول داری نه درست را خوانده ای . حجت الاسلام خواجه پور ادامه داد: حجت الاسلام قرائتی می فرمود من در قم طلبه بودم، به کاشان رفتم و در خانه نشستم و به پدرم گفتم : یکی از این سه کار را برای من انجام بده. یا تقوای حضرت یوسف را به من بده، یا مجوز گناه به من بده یا به من زن بده. پدرم گفت تقوای حضرت یوسف را بلد نیستم به تو بدهم ، مجوز گناه را هم که نمی توانم بدهم ، پس ...
علی(ع) تجلی و عین همه عبادات است
گفتم که منبری دیگری جای من دعوت کن؛ از مشهد به تهران آمدم و بعد به اصفهان رفتم و سر قبر علامه مجلسی گریه کردم و قرآن خواندم و نماز خواندم، شب جمعه دوباره پدر را خواب دیدم و گفت که مجلسی و من از تو راضی شدم. البته اولین کسی که حمله به مجلسی را شروع کرد مستربرون انگلیسی که مستشرق فاسد و آلوده و شرابخوار بود که توهین های او بعدا به زبان دیگران هم تکرار شد. البته باید هم او را مورد هجمه ...
آدینه با داستان/ از کافه نادری تا رِنگ شهرآشوب
بهت می آید! دلم می خواهد می توانستم زیر نور خورشید راه بروم. روی سر دختر بچه ی بانمکی که با پدر و مادرش به مغازه آمدند دستی بکشم، صورتش را ببوسم و بگویم: "منو چندتا دوست داری؟" شاید بگوید دَه تا و انگشت های دو دستش را جلویم بگیرد و یادم بماند که مانکن ها هم می توانند دوست داشته شوند. ********* زن و مرد جوانی از راه رسیدند با دختر بچه ای چهار-پنج ساله. دخترک مثل همه ی بچه هایی که ...
شهیدنامه ایرنا استان سمنان؛ جاویدنام سیاوش پازوکی
قبل از رسیدن به اورژانس شهید شد. پدر از شهادت پسر باخبر بود بعد از عملیات خودم را به منزل رساندم، قبل از این که به پدرم چیزی بگویم، گفت: سیاوش شهید شده من خبر دارم. گفتم: کی به شما گفته؟ گفت: شب نوزدهم دی، حدود ساعت 12 و نیم شب، سه بار من رو صدا کرد. من بیدار شدم، ولی صداش قطع شد. من که رودست خورده بودم، همه جریان را گفتم. مادر سیاوش نقل می کند: پانزدهم ...
نذر عجیب و بامزه یک مادر برای بازگشت پسر اسیرش
خبرگزاری فارس: یکی از آزادگان دفاع مقدس می گوید: وقتی در اسارت بودم، مادرم از من خبر نداشت. او نذری کرده بود که بعد از آزادی به من گفت. اگر چه اسارت رزمندگان دفاع مقدس، سخت بود اما حواشی و اتفاقاتی در اسارت و بعد از آن رخ می داد که امروز این آزادگان با طنز به [...]