سرنوشت فرزند مسعود رجوی چه شد؟
سایر منابع:
سایر خبرها
ماجرای عملیات دستگیری موسی خیابانی و بازماندن فرزند مسعود رجوی؛ مصطفی رجوی کجاست و چگونه زندگی می کند؟
دادند تا هم ما به هدف نزدیم و هم این درگیری و سروصدایی که می شود، منافقین که در طبقه دوم بودند، فرصت فرار پیدا کنند. گاهی ما ناخودآگاه با وضعیتی دچار می گشتیم که وقتی وارد یک خانه ای می شدیم، می دیدیم که اینجا یک خانه معمولی است و به طور طبیعی اعضای آن خانه می ترسیدند. یک بار بعد از اینکه کار ما تمام شد، دیدم یکی از بچه ها روی راه پله آپارتمان محل عملیات نشسته و دارد اشک می ریزد؛ گفتم برای ...
شرط شهید دریانی برای پوشیدن لباس نو
.... گفتم خب این شلوار را عوض کن، گفت مردم دارند خون می دهند من شلوارم را عوض کنم؟ تا وقتی اسلام پیروز نشود و رزمنده ها از جبهه برنگردند علاقه ای به پوشیدن لباس نو ندارم. با همان لباس دو روز پیش من ماند. بعد هم گفت می خواهم سری به خانه خاله و فامیلم بزنم. هیچ وقت اینطور نبود که قبل رفتن دیدن کسی برود اما اینبار دیدن همه رفت. مادر شهید دریانی ادامه داد: فردا برایش ماکارانی پختم که دوست ...
15 سال در خانه مان با حجاب کامل بودم/ با 170 کیلومتر در نزدیکی داعشی ها رانندگی می کردم/ 35 سال معلم ...
.... حاجی با دیدن این صحنه بسیار ناراحت می شود و می گوید: تو 4 روز است عمل کردی، برای چه آمدی اینجا؟! سیدرضی می گوید: مگر می شود شما بیایید و من نباشم؟! حاج قاسم می پرسد: حاج خانم و بچه ها از وضعیت شما خبر دارند؟ شهید موسوی می گوید: نه! سردار هم با ناراحتی می گوید: بابا تو دیگه کی هستی؟! یک خانه و ماشین برای آنها گرفتی فکر می کنی همه کار برایشان کردی؟ پایت اینطوری شده، آنها خبر ندارند ...
گفت وگوی صمیمانه با دکتر مجید کابلی جانباز 70 درصد و متخصص ژنتیک پزشکی و عضو هیئت علمی دانشکده پزشکی
.... همه چیز حتی مدارس در دزفول تعطیل شده بود من با اینکه فقط 15 سال داشتم مانند خیلی های دیگر از هم سن و سال هایم ساعت دو بعد از ظهر در مسجد امام حسن عسکری دزفول داوطلب شدیم و از آنجا برای اعزام جمع شدیم. ما در جبهه جنوب (شهرهای شوش و غرب کرخه) بودیم. در غرب کرخه روستایی به نام صالح مشطط بود که از بس در آنجا بچه های دزفول شهید شده بودند، اسم آنجا را به روستای شهدا تغییر دادند. من بیشتر ...
زخم های شیرینی که از سوریه سوغات آوردم
.... به خانم گفتم: یا فاطمه زهرا(س)، دست من به هیچ جا بند نیست، جز اینکه دامن شما را بگیرم و از شما بخواهم کاری کنید پایم را قطع نکنند... از هوش رفتم و دیگر متوجه چیزی نشدم. معجزه حضرت زهرا(س) این رزمنده دفاع مقدس می افزاید: مدتی بعد که به هوش آمدم، نمی دانستم کجا هستم. از اطرافیان محلی که حضور داشتم را پرسیدم و گفتند بیمارستان شهید عارفیان ارومیه است. کم کم یادم آمد چه اتفاق ...
تاثیر تئاتر کودک را روی بچه ها بی نهایت می دانم
که ضررش را نمی بینیم. تحقیقی که روی بچه ها انجام نمی شود تا ضررهای آن آشکار بشود، که مثلا در سنین بالاتر چه بلایی بر سرشان آمده است. ممکن هم هست برخی دچار مشکل بشوند و برخی هم هیچ آسیبی نبینند. من خودم نمونه ای در ذهن دارم از زمانی که یک کسی دانش آموز بود و او را تشویق کردم، بعد از پانزده بیست سال که او را دیدم با خودم گفتم چه اشتباهی کردم، چون او فکر می کرد به مرتبۀ بالایی در بازیگری رسیده است ...
دختری که شهادتش را از شهید آرمان علی وردی گرفت
فائزه و فاطمه خانم که 13سال دارد. با اینکه کودک بوده، اما خاطرات روز های جنگ را هنوز در ذهن دارد. مادر شهید فائزه رحیمی می گوید: ما چند خواهرو برادر بودیم. پدرم پاسدار بود و گاهی پیش می آمد که روز ها به خانه نمی آمد و مسئولیت های خانه بر دوش مادر بود. آن زمان رفاه چندانی هم نبود، اما مادر همه این سختی ها را به جان می خرید تا فکر پدر از اوضاع خانه راحت باشد. وقتی هم که پدر بعد از روز ها به خانه می ...
مداحی که روز تولدش را در اردوی جهادی می گذراند!
بگذاریم –خیلی امام حسن را دوست داشت- . گفتم: نه! باید قرعه بیندازیم و دقیقاً محمدحسن در آمد! اسم زهرا را هم خودم خیلی دوست داشتم و بدون قرعه انتخاب کردیم. به ایشان هم گفته بودم اگر خدا ده دختر به من بدهد اسم همه شان را زهرا می گذارم. چون می دانستند من حضرت زهرا (سلام الله علیها) را دوست دارم دو تابلو به من هدیه دادند که روی آن یازهرا نوشته شده است. خیلی وقت ها هدیه بی مناسبت می داد. این اواخر، علاوه بر روز تولد و روز مادر، هر مناسبتی را به خانمش وصل می کرد. روز پزشک، روز خیاط و هر مناسبت دیگری را هدیه می گرفت و تبریک می گفت. ...
من مهندس انفجارات ارتش ایران هستم!
یکی از بچه های آنجا گفتم من مهندس انفجارات ارتش ایران هستم و یخش وا رفت و از من خواست به او آموزش بدهم. یک روز و نیم گشتیم تا مقر فرمانده ارتش بوسنی راگیر آوردیم. ازآن زمان به بعد برخی از دوستان بوسنیایی، اسم من را ژنرال عبدا...گذاشتند. تارسیدم،فرمانده ارتش احترامی نظامی اجرا کرد وگفت ژنرال عبدا...،من جا خوردم ولی گفتم بله من عبدا...هستم. بعد ها فهمیدم که دراین چند روز همه جا به هم ریخته بود و در ...
روایتی از شهید 4 ساله حادثه تروریستی کرمان
نمی توانم تحمل کنم. دوباره بعد از سه چهار روز برگشتم. برادرانم خیلی می گفتند برگرد به افغانستان، ولی من همین جا ازدواج کردم و زندگی ام را اینجا ساختم. الآن ایران مثل خانه و کشور خودم من است. بچه های عاشق ایران هستند و تمام دوستانم ایرانی هستند. در همین حادثه هم دوستان ایرانی برای من سنگ تمام گذاشتند . مادرم ایرانی است اما نه خودم شناسنامه دارم، نه بچه ها! خانم سامی هم درباره ...
دبیر: تیم اصلی مان را به خانه رقبا نمی فرستیم
. تیم نوجوانان را به ترکیه می فرستیم. به بچه های 16-17 سال گفتم در بزرگسالان کشتی بگیرید چون سن قهرمانی در دنیا پایین آمده است. ما هم باید جلوتر از دنیا باشیم چون در کشتی صاحب سبک هستیم نه دنباله روی دنیا. باور دارم که جوان نترس است و می تواند کشتی بگیرد. دعا کنید این نهضت را ادامه دهیم. نتایج جام یاریگین یک تست بود. قرار هم نیست در هر میدانی نتیجه بگیریم. تیم اصلی را بفرستیم نتیجه می گیریم اما چه فایده ای دارد که بعد جهانی و المپیک ببازیم، اما جوانان مان سال های بعد بهتر می شوند. انتهای پیام/ ...
اوایل انقلاب من را گرفتند و گفتند تو که ولیعهد را تمرین می دادی چرا او را نکشتی؟
دوباره حال همه ما جا می آید. به مدیریت اشاره کردید به نظر شما اصلی ترین دلیل ناکامی تیم های ملی و باشگاهی ما در آسیا در چندین سال گذشته ناکارآمدی مدیران ما است؟ من فقط یک چیز می خواهم بگویم، بین تمام مصاحبه هایی که دیدم یک نفر حرف درستی زد آن هم ساکت الهامی که گفت در بین ده، دوازده نفری که رفتند چه کسی می توانست قلعه نوعی را به چالش بکشد؟ بین این مربیان کدام شان می توانستند از ...
آغاز گزینش
مرتضی میردار چون هنوز کارها به صورت جدی در سپاه شروع نشده بود و تازه داشتند تشکیلات راه می انداختند، ما در کمیتۀ کلانتری ها و ولی آباد فعال بودیم. کمیتۀ مرکز هم تشکیل شده بود و من فراتر رفته بودم. آمدم به ولی آباد و گزینش نیروهای کمیته های مستقر در کلانتری ها را انجام دادم و گفتم: همۀ اینها باید گزینش بشوند. سه نفر بودیم. من و دکتر گلاب بخش1 و گمانم آقای سردار آیت2. سردار ...
روایتی از زندگی جانباز غلامحسین صفایی، شهید زنده و صاحب نشان مشهدالرضا(ع)| همیشه در میدان
قبل از آن نداشت؛ ساعت 6 صبح می رفتم بیرون و حدود 12 یا یک شب به خانه برمی گشتم و خانواده تقریبا مرا نمی دیدند. این در حالی بود که پسرم چند روز بعد از پیروزی انقلاب و دخترم نیز سال 1359 به دنیا آمده بود. تیری که یک تنه ورزشکار جوان را زمین گیر کرد طولی نکشید که به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و اوایل پاییز 1360 عازم جبهه شد. می پرسم با اینکه پیش از انقلاب اسلامی ...
سفره فروشی که سفره دار شد/ شهید نعمت الله آچک زهی؛ سرباز 15 ساله حاج قاسم + فیلم
نمی توانستیم لباس بخریم یا تفریح کنیم. او از جیب خودش می زد و برای ما خرج می کرد. یکی دو روز قبل از شهادتش بود که به من گفت برای مادر چه هدیه ای بخریم؟ گفتم من که پول ندارم! گفت خودم به جای شما برای مادر یک هدیه می خرم. گفتم نمی خواهد چیزی بخری، وگرنه برای پول برق و گاز کم می آوریم. جواب داد نگران نباش، خدا می رساند! شب شهادتش بود که با یک شال به خانه آمد و آن را به مادر هدیه داد. این آخرین چیزی ...
زندگی کودکان قتل؛ سرنوشت بچه هایی که شاهد جنایت اند
روز حادثه پدر خانواده به دلیل شک و تردیدی که به همسرش داشته وارد خانه مادر همسرش در شرق تهران می شود و همسرش را با 13 ضربه چاقو مقابل چشمان فرزندانش به قتل می رساند. به گزارش اعتماد، حالا پنج سال است که از روز حادثه می گذرد. فرزاد پسر کوچک خانواده که اکنون 12 سال دارد هنوز به دلیل اینکه از وضعیت روحی صد در صد مناسبی برخوردار نیست، تحت پوشش موسسه خیریه مهر آفرین است. فرزاد بعد از حادثه ...
نوربالا| چیزی فراتر از زن و بچه خوب از خدا خواستم!
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، همسر شهید ذبیح الله عامری از شهدای دوران دفاع مقدس تعریف می کند: زمستان بود و ذبیح از جبهه آمده بود خانه و با بچه ها بازی می کرد. در خانه ما را زدند. حسن لهردی بود. وارد منزل شد. وقتی چشمش به صحنه های عاطفی بین پدر و فرزندان افتاد، رو به ذبیح کرد و گفت: عامری جان! بهتره از این به بعد تو بمونی و به بچه هات برسی. تو دیگه نباید بری. من ...
همان طور که آرزو داشت با گلوی بریده شهید شد
، یک دفعه همه چیز را رها کرد و به جبهه رفت. اول برای ورود به جبهه دوره ای از آموزش نظامی را پشت سر گذاشت و از همان جا هم وارد سپاه شد. از سال 1360 به جبهه می رود و مدت طولانی در منطقه می ماند و گاهی فقط چهار الی پنج روزی برای مرخصی به خانه برمی گردد. آن موقع برادرم برای مادرم، من و خواهرم در یزد خانه ای اجاره کرده بود. من دو سال از شهید کوچک تر بودم. یادم است یک بار که از جبهه به خانه آمد، پرسیدم در ...
8نفر ساواکی داخل خانه ریختند....
شهادت رسیده است. ساعت هشت شب بود که نگهبان به دنبالم آمد. در ابتدا ترسیدم که نکند دوباره بازجویی باشد. چشمانم بسته بود و مرا به طبقات بالا بردند. یک دفعه وارد اتاق شدم. دیدم همه بازجویان و سران ساواک هستند. همسرم مانند یک بچه یتیم روی زمین دو زانو نشسته بود. وقتی نگاهم به او افتاد، خیلی حالم بد شد. 10روز دیگر تیرباران می شوم! آقامرتضی به من گفت: یک سری اتفاقات تلخ افتاده است و به ...
قهرمانان من؛ از ماتریکس و کاکرو تا چمران
دوره ای که قیافه برایم موضوع شد، دبیرستانی بودم. قهرمانم شخصیت اوّل ماتریکس بود. یک جوان عاطل و باطل که تصادفی درگیر یک دنیای پیچیده شده و مجبور شده بود دنیای بیخود گذشته اش را ر ها کند. ماتریکس وارد دنیای جدیدی شد که باید نجاتش می داد؛ دنیایی که سلوک ویژه ای هم می طلبید. عاشق رزمی بودم. آنچه مرا مجذوب شخصیت های این چنینی می کرد، سادگی، اقتدار، تسلط و سکوت بود. خوش تیپی را هم بهش اضافه کنیم. یادم هست 18سالم بود که پول هایم را جمع کردم تا یک عینک آفتابی شبیه همانی که در ماتریکس بود، بگیرم و در آفتاب و سایه بزنم تا خفن شوم. وقتی راه می رفتم احساس می کردم زمین زیر پایم می لرزد و همه نگاهم می کنند و با انگشت نشان می دهند و می گویند: اِ اینو نگاه کن، همون ماتریکسه گاهی این قدر در نقشم فرو می رفتم که می خواستم دستم را جلویم بگیرم و زمان را نگه دارم. وقتی دبیرستانی بودم، یک اتفاق متفاوتی در مدرسه مان افتاد؛ مسئولان اعلام کردند برای یک هفته، ظهر ها کلاس ها تعطیل است و مراسم داریم. ما خوشحال از اینکه چند تا کلاس را می پیچانیم، بعد از نهار می رفتیم داخل نمازخانه می نشستیم. اسم مراسم هفته شهدا بود. مدرسه مان 65 شهید تقدیم جنگ کرده بود. این مراسم، بزرگداشت این شهدا بود. بعضی هایشان در همان زمان مدرسه شهید شده بودند. از پانزده ساله داشتیم تا بعضی ها که وارد دانشگاه شده بودند و سال های اوّل دانشجویی شان، جبهه رفته بودند. خلاصه همه جور شهید داشتیم. مثلاً، سه تا از شهدا را منافقین در خانه هایشان به شهادت رسانده بودند. بین این شهدا پنج تا شهید خیلی معروف و اثر گذار بودند. از بچه های نخبه شریف بودند و اگر اشتباه نکنم در والفجر 8 به شهادت رسیده بودند. بین همه شهدا، شهید بلورچی را هنوز یادم هست. چهره اش، کلامش، اقتدارش و جذبه اش. یک فیلم از جلسه هفتگی شان برایمان گذاشتند. اوّل بچه ها داشتند شوخی می کردند و مسخره بازی درمی آوردند. شهید بلورچی که صحبتش را شروع کرد، همه ساکت شدند. دست یا پایش مجروح بود. ماجرای مجروحیت اش را که تعریف می کرد، تمام مدت سرش پایین بود. با آرامش و اقتداری سخن می گفت که همه را شیفته خودش کرده بود. می گفت: زمانی که صدای سوت انفجار رو شنیدم، ندایی آمد که می خوای بری یا بمونی. لحظه ای درگیر شدم که خب من یه سری کار ها دارم و تکلیفم اینه که خدمت کنم و ... در همین حین به زمین افتادم و مجروح شدم. کسانی که می روند، انتخاب کردند. باید حواسمون باشه اگه انتخاب نکرده باشیم و آماده نباشیم ما رو نمی برند. بعدش هم یکی از بچه ها برای یکی از همکلاسی های شهیدشان روضه خواند. شهید بلورچی کسی بود که دفترچه محاسبه نفس داشت. همیشه شخصیتش برایم موضوع بود. یک شهید دیگر هم، مرا خیلی درگیر کرد. این یکی را مدیون حضرت عبدالعظیم حسنی هستم. مدت ها بود که می گفتم برای اینکه خدا مرا ببخشد، باید یک بار خودم پیاده بروم شاه عبدالعظیم. نمی دانم در آن عالم نوجوانانه خودم چه فکر می کردم، ولی عالم ساده و قشنگی بود. الآن دیگر گمش کرده ام. یک روز بالأخره عزمم را جزم کردم و پیاده راه افتادم. برای مسیر طولانی ام، کتابی برداشتم که بیکار نباشم. کتاب نیمه پنهان ماه، چمران از نگاه همسرش غاده. آنجا من غرق شدم. احساس کردم، این هدیه حضرت عبدالعظیم حسنی بود به من یا شایدم خود خدا. بالاخره همه این لحظات گذشت وقتی وارد عالم هنر شدم. در مدرسه، من معروف بودم به فیلم بینی، ولی واقعیتش را بخواهید نصف فیلم هایی که برای بچه ها تعریف می کردم، هنوز به ایران نیامده بود و من از روزنامه ها و مجله ها داستانش را می خواندم و برای بچه ها تعریف می کردم. دوستانم هم می گفتند: چقدر خفنه! همه فیلم ها را هنوز روی پرده هست، دیده همین برچسب ها باعث شد جدی جدی وارد عالم سینما و فیلم سازی شوم. دوست داشتم یک فیلمِ اثرگذار مثل ماتریکس بسازم؛ اما همه چیز جور دیگری پیش رفت. بچه های برگزاریِ مراسم هفته شهدا گفتند: تو که بلدی فیلم بسازی بیا برای این برنامه فیلم بساز. منم خیلی جدی نگرفتم، ولی گفتم مرامی هم که شده، برای رفیق هایم و به خصوص شیخ که بزرگ دوره مان و البته مسئول هفته شهدا بود یک فیلم بسازم. فیلم که تمام شد بچه ها گفتند: بیا برای هفته مهدویت فیلم بساز. بعد هم برای سفر های جهادی و دوباره هفته شهدا .... دیگر نتوانستم فیلم ساختن با این موضوعات را ر ها کنم. قهرمانانی که من در بچگی انتخاب کردم، جالب و جذاب بودند، اما زورشان خیلی کم و قدشان خیلی کوتاه بود. به اندازه یک ربع، یک ساعت یا نهایت چند ساعت من را سحر می کردند، ولی بعدش هیچ. در اواخر نوجوانی این قدر سرم شلوغ شد که دیگر وقتی برای بازی فوتبال هم نداشتم، چه رسد به دیدنِ تکنیک های نمایشی فوتبالیست ها. عینک آفتابی ماتریکسی هم که گرفته بودم گم شد. خیلی از قهرمان های دیگر هم که عکسشان را روی دیوار اتاقم یا دفترهایم چسبانده بودم، پاره و تمام شدند اما قهرمان های هفته شهدا من را انتخاب کردند؛ من را وارد دنیاهایی کردند که اصلاً تصورش را هم نمی کردم. قهرمان های هفته شهدا خیلی زورشان زیاد بود. بعد از چند سال سفری به لبنان برایم پیش آمد. یک قهرمان قوی دیگر سروکله اش پیدا شد؛ مصطفی چمران او قهرمانی برای تمام آدم ها و خودِ من بود. این بار واقعاً غرقش شدم؛ غرق زندگی پرماجرایش در آمریکا، لبنان و کردستان. درباره او مستند ساختم و به نیتش کارهای زیادی انجام دادم. آرزو می کنم قهرمان های پر زور و قدبلند، شما را برای دوستی انتخاب کنند ... یادداشت: احمدرضا اعلایی، کارشناس تربیتی قهرمانانی که من در بچگی انتخاب کردم، جالب و جذاب بودند، اما زورشان خیلی کم و قدشان خیلی کوتاه بود. به اندازه یک ربع، یک ساعت یا نهایت چند ساعت من را سحر می کردند، ولی بعدش هیچ. ...
دغدغه امروز خانواده ها، اشتغال جوانان و مهارت آموزی است
شود اما نگاه می کنیم یک نماینده مجلس طرحی به ذهنش می رسد روی کاغذ می نویسد 15 امضا می گیرد می دهد، بد است ما این را بگوییم که ما در کشور الان شرایط ما طوری است که 222 لایحه داریم، 480 طرح داریم، از آن 480 طرح 14 درصد مصوب می شود یعنی چه؟ یعنی وقت مجلس برای کارهای بزرگ گرفته می شود. چیزی که مد نظر من است و می توانستیم انجام بدهیم و انشاالله در آینده انجام بشود بحث اشتغال دغدغه اصلی جامعه ما اس ...
به این حرف ها میگن محبت، چیزی که من و تو همیشه کم داریم!
افتاد صبحانه نخورده و یاد حرف غلام که اگر کار نکنید از شام هم خبری نیست. در خانه آن ها یک قانون نانوشته بود که هرکسی باید خوب کار کند تا بتواند غذا بخورد اگر کم کاری می کردند و پول کمی به دست می آوردند فردای آن روز همه بچه ها از صبحانه و ناهار خبری نبود. همیشه هم غلام به یک بهانه ی ساختگی مثل پول نداریم چیزی بگیریم که غذا درست کنیم، صبح دیر از خواب بیدار شدید، دیشب کم کار کردید و... به ...
فلاحت پیشه: برجام فدای روسیه شد
رویداد24 حشمت الله فلاحت پیشه ، رئیس سابق کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس شورای اسلامی که هم اکنون در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی مشغول تدریس می باشد. به گزارش جماران؛ او که برای شرکت در انتخابات مجلس شورای اسلامی دوره دوازدهم نیز ثبت نام کرده بود، به تازگی رد صلاحیت شده است. وی معتقد است صحبت های او در خصوص سیاست خارجی کشور باعث خشم شورای نگهبان و رد صلاحیتش شده است. ...
سلام مرا به امام حسین(ع) برسان
... این دیدار آخرمه! دو تا از برادرهای امیر، پاسدار هستند. امیر هم فوق دیپلمش را که گرفت وارد سپاه شد. تقریبا چهارسال ونیم قبل از شهادتش. لیسانس اش را طی دوره خدمت در سپاه گرفت. قبل از شهادتش هم کارشناسی ارشد دانشگاه تهران قبول شد. (یک روز) گفت: مامان بیا بشین، می خوام یه چیزی بهت بگم. بی مقدمه گفت: اگه اجازه بدی، می خوام برم سوریه. گفتم: پسرم! چطوری می خوای بری؟ سوریه که راهش بسته ست! کمی ...
خونی که برای یک ساعت و زنجیر طلا ریخته شد | برادرم سرش توی درس و کتاب بود ؛ اهل دعوا نبود
کرده است. ما هم وارد دعوا شدیم که به یکباره شهرام و شاهرخ که داشتند با موتور از آنجا رد می شدند به ما اعتراض کردند. وی ادامه داد: من به آنها گفتم به شما ارتباطی ندارد اما با هم درگیر شدیم، لحظاتی بعد هم جدایمان کردند و آنها رفتند، اما دقایقی بعد آنها دوباره با دوستشان برگشتند و این بار قمه و شمشیر داشتند، ما هم از ترس مان شیشه نوشابه برداشتیم و به سمت شان پرت کردیم تا بتوانیم فرار کنیم ...
متهم ردیف اول قتل بریانک: آن روز با زنم دعوایم شده بود و دو خشاب قرص خواب خورده بودم
عاملان درگیری شناسایی و دستگیر شدند. شهرام در بازجویی ها به مأموران گفت: روز حادثه من و برادرم شاهرخ با موتور در حال گذر از کوچه بودیم که متوجه شدیم مقتول و دو نفر دیگر جلوی خانه همسایه مان ایستاده اند و با یکی از همسایه ها دعوا می کنند. نمی دانستم دعوا سر چه بود فقط به او تذکر دادم و گفتم اینجا زن و بچه زندگی می کند صدایت را پایین بیاور و فحاشی نکن اما ناگهان همگی به سمت ما حمله کردند ...
خلاصه داستان قسمت 342 سریال ترکی خواهران و برادران
الکی پول خرج کردنه نمیخواد یامان میگه تو کار ما دخالت نکن و به کار خودش ادامه میده که آکیف میگه یعنی چی دخالت نکن؟ منم اینجا شریکم میفهمی چی میگی؟ میخوای دوباره دعوا راه بیوفته؟ همان موقع نباهت از راه میرسه و میگه تو با پول من اینجا کار میکردی دیگه تصمیم گرفتم خودم بالاسر کارم باشم آکیف جا میخوره و میگهچی؟ پس من چی؟ نباهت میگه تو چی؟ فکر کردی نباهت خوش قلب و ساده به فکر تو نبوده؟ سپس سوییچ ماشینشو به ...
حاج قاسم گفت به کسی نگو کجا می رویم!
سلیمانی آن زمان اینطور معروف نبود. من ایشان را قبلا در جبهه دیده بودم. احوالپرسی کردیم و نشستیم. یک نفر آمد و گفت: سردار، آن شخصی که به شما معرفی کردم، ایشان است. گفت: عجب، پس شما را یک بار دفن کرده اند! اینطور احوالپرسی کردیم و بعد از مراسم سردار دست من را گرفت و گفت بیا برویم. وارد اتاق شدیم و صحبت کردیم و به من گفت می شود یک بار من را سر قبر آن شهید ببری؟ گفتم بله. گفت کی؟ گفتم همین الان. ساعت 2 ...
برجام فدای روسیه شد
تر نیز چند هشدار دادم: گفتم در میدانی بازی نکنیم که نتانیاهو طراحی کرده است. آن زمان که تنها چند روز از آغاز این جنگ گذشته بود؛ عرض کردم که هدف نتانیاهو این است که ایران و آمریکا با هم دچار تقابل بشوند و تحولات نیز به این سمت دارد حرکت می کند. من این را در همان زمان هشدار دادم و الان نیز همین هشدار را دوباره تکرار می کنم. البته این هشدارم هم به ایران است و هم به آمریکا؛ چون من معتقدم که ...