سایر منابع:
سایر خبرها
معلمی که در سنگر شهادت به تدریس مشغول شد
، تجربه ای که از حرف آن ها کسب کرده بودم، ماشین را زیر نظر گرفتم. برای اینکه حدسم تبدیل به یقین شود به راه مستقیم ادامه دادم. بین راه یکباره به خیابان فرعی رفتم. حدسم درست بود، ماشین هم پشت سرم پیچید. خونسرد به طرف سبزه میدان و بازار روان شدم. قیصریه طبق معمول شلوغ بود؛ خودم را به جمعیت زده، با شتاب به طرف مغازه ی مان رفتم. بین راه یکی از بچه ها را دیدم. کتاب ها و دفترچه ام را ...
زندگی شادتر و سالم تر بدون اپل واچ
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی زیرنویس، فردی پس از هفت سال استفاده روزانه از اپل واچ، آن را کنار گذاشت؛ او می گوید: من یک اپل واچ را در سال 2017 خریدم. آن را به نوعی سرمایه گذاری برای سلامتی خود می دانستم، زیرا باعث می شد بیشتر راه بروم و تمریناتم را دنبال کنم. همانطور که تکنولوژی تکامل پیدا [...]
ستاره پرسپولیس در سوپرمارکت اخراج شد!
ادموند بزیک از دلیل اخراج عجیبش در آخرین سال حضور در پرسپولیس صحبت کرد. به گزارش “ورزش سه”، ادموند بزیک، مهاجم سابق پرسپولیس در مصاحبه تلویزیونی اخیرش با اشاره به آخرین سال حضورش در این تیم گفت: سال 1380 بود که دیگر خیلی بازی ام نمی دادند. البته من خیلی جوان بودم که به این تیم رفتم. 25 ساله بودم که وارد تیم پرسپولیس شدم و 5 سال هم در این تیم بازی کردم اما بعد اخراج شدم. بزیک ماجرای اخراجش ...
اشک ها و لبخندهای آزاده جوان پس از بازگشت به وطن
اردوگاه تکریت 11 و 18 بعقوبه اسیر بودم. خوشبختانه رور 24 شهریور به عنوان آخرین گروه از آزادگان با سربلندی آزاد و وارد کشور عزیزمان شدیم. چون بعد از اسارت هیچ خبری از ما به ایران مخابره نشده بود ما مفقودالاثر حساب شده بودیم، یکی از بچه های لشکر هم به منزل ما رفته و گفته بود مطمئنم محمد شهید شده و شما بی خود منتظر ایشان هستید! پدر و مادرم حالا بخاطر خوابی که دیده بودند یا هر چه که ...
قصاص برای قاتل رفیق قدیمی در تهران / کری خوانی بچگانه رنگ خون گرفت
...> وقتی متهم روبه روی قضات ایستاد در تشریح ماجرا گفت :من و شاهین با هم دوست بودیم . اما مدتی بود با هم اختلاف پیدا کرده بودیم و کل کل داشتیم. او چند بار به من پیغام داد و فحاشی کرد. او مدام می کرد تا اینکه من جوابش را دادم اما اوخواست تا با هم قرار ملاقات بگذاریم. من مقابل خانه آنها رفتم تا با او صحبت کنم .اما او وقتی مقابل درآمد چاقو در دست داشت. او به رویم چاقو کشید و من که ترسیده بودم زودتر یک ضربه ...
خرید اسلحه برای خودکشی یا جنایت؟ | گفت و گو با قاتلی که یک ماه در آذربایجان به جرم جاسوسی زندانی بود
همشهری آنلاین - حوادث: روز دوشنبه بیست و سوم بهمن ماه جوانی 19 ساله قدم در اداره پلیس تهران گذاشت و گفت یک سال قبل، مردی را با شلیک گلوله به قتل رسانده و در همه این مدت به شدت عذاب وجدان داشته است. وی ادامه داد: دعوای من با مقتول به خاطر اختلاف مالی بود. من اسلحه تهیه کرده بودم تا به زندگی خودم پایان بدهم اما از شدت عصبانیت، با همان اسلحه مرتکب قتل شدم و از روزی که دستانم به خون آلوده شده، یک شب ...
جزئیات قتل اشتباهی مرد جوان با شلیک گلوله
جوان به محل قرار آمد و مدعی شد او برادر مرد بازرگان است و اگر پول را ندهم مرا به قتل می رساند. از ترس شلیک کردم که به مرد جوان اصابت کرد و فرار کردم. سوار اتوبوس شده و به اردبیل رفتم. موقع جنگ ارمنستان و آذربایجان بود که از روستای مرزی وارد خاک آذربایجان شدم. آنجا به تصور این که جاسوسم، بازداشتم کردند. در اتاقکی سه شبانه روز زندانی بودم و شکنجه شدم که فهمیدند بی گناهم و آزادم کردند. بابت خروج غیرمجاز در مرزبانی ایران به زندان افتادم. بعد آزادی به تهران آمده و فهمیدم آن جوان مرده و برادر مرد بازرگان نبوده و اشتباهی او را کشتم. به خاطر عذاب وجدان تسلیم پلیس شدم. ...
آرزو داشتم شهید شوم نه جانباز
اول دبیرستان تحصیل می کردم و 16 سال سن داشتم. وی افزود: در آن زمان عضو بسیج بودم و از بسیج برای شرکت در دوره های آموزشی به جبهه اعزام شدم. چون برادر های بزرگتر از خودم در جبهه بودند و دامادمان نیز در منطقه جنگی مجروح شده بود. علاقه زیادی برای رفتن به جبهه داشتم. حتی آن زمان به بسیج محله می رفتم و شب ها سر پُست می ایستادم. اواخر سال 1366 در پادگان امام حسین رودهن دوره آموزشی را سپری کرد ...
گفت و گو با عمو ریزه عجیب ترین سارق پایتخت | خواب باورنکردنی، سارق خونسرد در خانه مالباخته ها
از داربست ها بالا بروی. به من می گفتند عمو ریزه! گفته های همکارانم مرا ترغیب کرد به سرقت. بار اول خیلی سخت بود و ترسیده بودم اما کم کم حرفه ای شدم. با چه شگردی وارد خانه ها می شدی؟ شگردهای مختلفی داشتم. گاهی از روی داربست ها می پریدم و چون لاغر بودم و ظریف به راحتی از همه جا رد می شدم و خودم را به بالکن می رساندم. سپس در بالکن را تخریب یا شیشه را شکسته و وارد می شدم. شگرد ...
روایت داستان عشقی عاقلانه توأم با تلنگرهایی تلخ
رفتم بیرون و راهرو را دویدم، چیزی از جایش تکان نخورده بود. خانه در سکوت و آرامش بود. شاید خواب دیده بودم. اما جایی بین ِ اتاقم و آشپزخانه لبە فرش بار یک و کهنە توی راهرو به طرز عجیبی برق برق میزد. از رویش پریدم و رفتم توی همان اتاقی که مخصوص مهمان هایم بود. دیگر آینه ای در کار نبود. چیزی روی دیوار نبود و سطح فرش ایرانی، پوشیده از خرده شیشه ها، برق برق می زد. با خاک انداز و جارو دست به کار شدم تا ...
محاکمه مادر و پسر به اتهام قتل فروشنده خودرو
تحقیر شده بودم که دیگر حتی از شنیدن کلمه جهیزیه هم نفرت داشتم. این ماجرا تا حدی در زندگی مشترکم تاثیرگذار بود که من در برابر اعتیاد شوهرم نیز حق اعتراض نداشتم و ... بیشتر بخوانید خواب بی موقع، سارق را گرفتار کرد سارق حرفه ای که هنگام سرقت از یک خانه دچار سردرد شدیدی شده بود، از یخچال صاحبخانه یک قرص برداشت، اما با خوردن آن به خواب عمیقی فرو رفت و پلیس او را دستگیر کرد. بیشتر ...
محاکمه مادر و پسر به اتهام قتل فروشنده خودرو
با پسرم زندگی می کنم. مدتی قبل سوار خودرو مقتول شده بودم و از همین طریق با هم آشنا شدیم. او چندباری من را به محل کارم رساند. آخرین بار متوجه شدم که قصد دارد خودرواش را بفروشد و از آنجا که پسرم هم قصد خرید خودرو داشت با مقتول هماهنگ کردم تا یک روز به خانه ام بیاید و ماشینش را برای پسرم قولنامه کنیم.وی افزود: روز حادثه مقتول به خانه مان آمد. آنها درباره قیمت خودرو با پسرم صحبت می کردند که من برای ...
به خاطر غیرتم مرد راننده را کشتم!
تماس های فرهاد مشخص شد او آخرین بار با پسر جوانی به نام اشکان تماس گرفته است. از سوی دیگر خودروی پژو در مقابل خانه ای پیدا شد که بررسی فیلم دوربین های مداربسته نشان داد فرهاد به خانه ای در همان حوالی رفته است. زنی همراه پسرش دراین خانه زندگی می کردند که با تمرکز تحقیقات روی آنها دریافتند پسر جوان همان اشکان است. مادروپسر دستگیر شدند که زن50ساله در تحقیقات لب به اعتراف گشود و گفت: من شاغلم و ...
زن خیانتکار شوهرش را با سیانور کشت!
از بازار خریدم به خانه آمدم، برای شوهرم قهوه درست کردم وداخلش 2 گرم سیانور را ریختم و به بهانه خرید از خانه خارج شدم، کلید خانه را از قصد با خودم نبردم تا وقتی برگشتم طوری رفتار کنم که انگار پشت در مانده ام، وقتی پشت در خانه رسیدم چند بار زنگ زدم، بعد با صدای بلند از همسایه ها کمک خواستم آنها هم با آتش نشانی تماس گرفتند و در را شکستیم و وارد خانه که شدیم با جسد شوهر روبرو شدم و چون از قبل همه می ...
گفت وگوی صمیمانه با دکتر مجید کابلی جانباز 70 درصد و متخصص ژنتیک پزشکی و عضو هیئت علمی دانشکده پزشکی
؛ البته رقیبم سالم بود و او را بردم ولی الان دیگر نمی توانم. فعالیتم خلاصه شده فقط راهپیمایی نیم ساعته با عصا در خانه خودم. شنا اگر باشد، می روم. در منچستر مرتب می رفتم. به چه رشته ورزشی را علاقه دارید؟ فوتبال. به شدت فوتبالی هستم. در این 58 سال بهترین دوران زندگی تان چه زمانی بوده است؟ بهترین دوران بی اغراق چه قبل از مجروحیتم و چه بعد از مجروحیتم دورانی که در جبهه ...
جزییات قتل اشتباهی مرد جوان با شلیک گلوله
جریان مشاجره سلاح را درآوردم و دو تیر شلیک کردم. فکر نمی کردم شاگرد مرد طلبکار بمیرد. در بیمارستان یک گلوله را از بدن پسر زخمی خارج نکردند که همان باعث شد فوت کند. وقنی این موضوع را فهمیدم به اردبیل رفتم تا از آنجا به کشور آذربایجان بروم، اما در مرز به اتهام جاسوسی دستگیر شدم و یکماه در آذربایجان بازداشت بودم. وقتی فهمیدند جاسوس نیستم و فقط می خواستم غیرقانونی وارد کشورشان شوم مرا رها کردند. بعد به ...
پسر جوان: وقتی مادرم را با آن وضع در اتاق خواب با فروشنده ماشین دیدم، غیرتی شدم و او را به قتل رساندم
به گذشت نیستند. سپس ماهان در جایگاه قرار گرفت و مدعی شد به خاطر غیرتش دست به قتل زده است. او گفت: مادرم فردی را به خانه آورد تا من ماشینش را بخرم. وقتی که توافق کردیم به پارکینگ رفتم تا از داخل ماشین خودم مدارک را بردارم و قولنامه بنویسیم. وقتی وارد خانه شدم دیدم مادرم و فریدون در شرایط خیلی بدی هستند. برای همین عصبانی شدم. مادرم را به اتاق هل دادم و در را بستم و بعد هم با سیم شارژر فریدون را به قتل رساندم. ...
پرونده قتل مهرجویی بسته شد
این دلیل که از مدت ها قبل بر سر مسائلی با خانواده مهرجویی اختلاف داشت، از اولین کسانی بود که به عنوان مظنون توسط پلیس دستگیر شد. او در اعترافاتش گفت که پس از قتل قربانیان مقداری اموال از خانه آنها را به سرقت برده که بخشی از این اموال توسط پلیس کشف شده است. دو روز بعد، یک منبع آگاه در گفت وگو با فارس جزئیاتی از اعترافات قاتل مهرجویی را نقل کرد. اینکه قاتل گفته است بعد از اینکه با شکایت ...
مبارزه فقط برای طلا
...! دقیقا از فردای مسابقه سرماخوردم و تب داشتم. بیشتر خواب بودم تا بیدار. یعنی از همان فرانسه تا یک هفته بعد از رقابت ها اما در مجموع مسابقات برای من خوب تمام شد. در فینال هیچ وقت به دومی فکر نمی کنم. در 20 سالگی با حریفان نامدار روی تاتامی رفتن آسان نیست. گاهی ترس به ذهن آدم راه پیدا می کند. استرس نداشتی؟ سطح لیگ کاراته وان همیشه بالاست. در پاریس بحث کسب سهمیه قهرمانی جهان ...
همان طور که آرزو داشت با گلوی بریده شهید شد
، یک دفعه همه چیز را رها کرد و به جبهه رفت. اول برای ورود به جبهه دوره ای از آموزش نظامی را پشت سر گذاشت و از همان جا هم وارد سپاه شد. از سال 1360 به جبهه می رود و مدت طولانی در منطقه می ماند و گاهی فقط چهار الی پنج روزی برای مرخصی به خانه برمی گردد. آن موقع برادرم برای مادرم، من و خواهرم در یزد خانه ای اجاره کرده بود. من دو سال از شهید کوچک تر بودم. یادم است یک بار که از جبهه به خانه آمد، پرسیدم در ...
قتل مرد جوان به دست پسر غیرتی / به مادرم نظر داشت او را کشتم + جزییات دادگاه
ماجرا مشخص شد پسری که مرد راننده به خانه وی رفته بود اشکان است. به این ترتیب پسرجوان و مادرش تحت بازجویی قرار گرفتند. اعتراف به جنایت زن 50 ساله به ماموران گفت: من شاغل هستم و با پسرم زندگی می کنم. من بیشتر اوقات برای رفتن به محل کارم ماشین کرایه می کنم .به تازگی پسرم قصد داشت یک خودرو بخرد. وقتی سوار ماشین فرهاد شدم و با او صحبت کردم فهمیدم قصد دارد ماشینش را ...
نزاع خونین برادران؛ قاتل اصلی کیست؟
که مجروح شده بود به بیمارستان منتقل شد. او در شرایط وخیمی به سر می برد و دو روز بعد جانش را از دست داد.ماموران با بازجویی از برادر شروین به نام مهران متوجه شدند درگیری بین این دو برادر و چند دوست رخ داده است. مهران گفت: من به خانه پدرم رفته و در آنجا مهمان بودم، به اتفاق دوستم مقابل در خانه رفتم و متوجه شدم شروین با همسایه درگیر است. ما به سمت مرد همسایه رفتیم و من صدایم را بالا بردم و به او گفتم ...
فعالان خواستار آتش بس در غزه روی خانه نانسی پلوسی رنگ قرمز پاشیدند/ ویدئو
پلیس آمریکا فعالانی را که خواستار آتش بس در غزه بودند، پس از پاشیدن رنگ قرمز به خانه نانسی پلوسی، رئیس سابق مجلس نمایندگان، دستگیر کرد.
معمای پیچیده گم شدن پسر جوان در تهران / سرنخ جدید پس از 6 ماه جستجو
ن همراه پسرشان روشن شده و آنها با یک مردی که مدعیست گوشی سپهر را در بیابان های اطراف گرمسار پیدا کرده قرار ملاقات گذاشته اند، ماموران به همراه خانواده به میدان مشیریه که محل قرار صوری خانواده بود رفتند و متهم را بازداشت میکنند. متهم در بازجویی های ابتدایی به بازپرس از شعبه3 دادسرای امور جنایی گفت: من هم معتاد هستم و هم مسافرکشی می کنم وقتی برای رساندن یکی از مسافران به اطراف گرمسار رفته بو ...
حاج قاسم گفت به کسی نگو کجا می رویم!
و همه او را دیدند! در پایان مراسم که خواستیم از مردم تشکر کنیم، گفتیم این شخصی که اینجا بود کجاست؟ یکی گفت برای من چایی گذاشت، یکی گفت مرا به بالای مجلس تعارف کرد؛ یکی گفت جایش را به من داد. همه یک چیزی از این آدم گفتند و ما تعجب می کردیم که چرا از او عکس و فیلم برنداشتیم. دو شب بعد من در خواب دیدمش. فکر می کردم خودم را در آینه می بینم، ولی گفت نترس! من هستم. من بودم که به جشن ازدواج شما آمدم. گفتم تو که هستی؟ گفت من محسن فلاح هستم... گفتم محسن فلاح من هستم! گفت حالا من هم باشم چه می شود؟! گفتم چرا خودت را نشان نمی دهی؟ گفت راضی ام. دنبال من نیایید. من به این راضی ام. ...
سلام مرا به امام حسین(ع) برسان
.... چیزی مثل یک دلشوره عجیب و غریب. بلند شدم افتادم به جان خانه. حسابی همه جا را گردگیری و تمیز کردم. دست و دلم می لرزید. پله ها را بی دلیل می رفتم پایین و می آمدم بالا تا بعدازظهر. آن شب، شب یلدا بود. اکرم زنگ زد که: مامان پاشو بیا خونه ما. من هم تنهام. با اینکه حالم خوب نبود قرارم نگرفت خانه بمانم. هر سال که امیر بود، همه بچه ها جمع می شدند خانه ما، ولی امسال امیر نبود و هیچ کدام از بچه ها ...
قهرمانان من؛ از ماتریکس و کاکرو تا چمران
دوره ای که قیافه برایم موضوع شد، دبیرستانی بودم. قهرمانم شخصیت اوّل ماتریکس بود. یک جوان عاطل و باطل که تصادفی درگیر یک دنیای پیچیده شده و مجبور شده بود دنیای بیخود گذشته اش را ر ها کند. ماتریکس وارد دنیای جدیدی شد که باید نجاتش می داد؛ دنیایی که سلوک ویژه ای هم می طلبید. عاشق رزمی بودم. آنچه مرا مجذوب شخصیت های این چنینی می کرد، سادگی، اقتدار، تسلط و سکوت بود. خوش تیپی را هم بهش اضافه کنیم. یادم هست 18سالم بود که پول هایم را جمع کردم تا یک عینک آفتابی شبیه همانی که در ماتریکس بود، بگیرم و در آفتاب و سایه بزنم تا خفن شوم. وقتی راه می رفتم احساس می کردم زمین زیر پایم می لرزد و همه نگاهم می کنند و با انگشت نشان می دهند و می گویند: اِ اینو نگاه کن، همون ماتریکسه گاهی این قدر در نقشم فرو می رفتم که می خواستم دستم را جلویم بگیرم و زمان را نگه دارم. وقتی دبیرستانی بودم، یک اتفاق متفاوتی در مدرسه مان افتاد؛ مسئولان اعلام کردند برای یک هفته، ظهر ها کلاس ها تعطیل است و مراسم داریم. ما خوشحال از اینکه چند تا کلاس را می پیچانیم، بعد از نهار می رفتیم داخل نمازخانه می نشستیم. اسم مراسم هفته شهدا بود. مدرسه مان 65 شهید تقدیم جنگ کرده بود. این مراسم، بزرگداشت این شهدا بود. بعضی هایشان در همان زمان مدرسه شهید شده بودند. از پانزده ساله داشتیم تا بعضی ها که وارد دانشگاه شده بودند و سال های اوّل دانشجویی شان، جبهه رفته بودند. خلاصه همه جور شهید داشتیم. مثلاً، سه تا از شهدا را منافقین در خانه هایشان به شهادت رسانده بودند. بین این شهدا پنج تا شهید خیلی معروف و اثر گذار بودند. از بچه های نخبه شریف بودند و اگر اشتباه نکنم در والفجر 8 به شهادت رسیده بودند. بین همه شهدا، شهید بلورچی را هنوز یادم هست. چهره اش، کلامش، اقتدارش و جذبه اش. یک فیلم از جلسه هفتگی شان برایمان گذاشتند. اوّل بچه ها داشتند شوخی می کردند و مسخره بازی درمی آوردند. شهید بلورچی که صحبتش را شروع کرد، همه ساکت شدند. دست یا پایش مجروح بود. ماجرای مجروحیت اش را که تعریف می کرد، تمام مدت سرش پایین بود. با آرامش و اقتداری سخن می گفت که همه را شیفته خودش کرده بود. می گفت: زمانی که صدای سوت انفجار رو شنیدم، ندایی آمد که می خوای بری یا بمونی. لحظه ای درگیر شدم که خب من یه سری کار ها دارم و تکلیفم اینه که خدمت کنم و ... در همین حین به زمین افتادم و مجروح شدم. کسانی که می روند، انتخاب کردند. باید حواسمون باشه اگه انتخاب نکرده باشیم و آماده نباشیم ما رو نمی برند. بعدش هم یکی از بچه ها برای یکی از همکلاسی های شهیدشان روضه خواند. شهید بلورچی کسی بود که دفترچه محاسبه نفس داشت. همیشه شخصیتش برایم موضوع بود. یک شهید دیگر هم، مرا خیلی درگیر کرد. این یکی را مدیون حضرت عبدالعظیم حسنی هستم. مدت ها بود که می گفتم برای اینکه خدا مرا ببخشد، باید یک بار خودم پیاده بروم شاه عبدالعظیم. نمی دانم در آن عالم نوجوانانه خودم چه فکر می کردم، ولی عالم ساده و قشنگی بود. الآن دیگر گمش کرده ام. یک روز بالأخره عزمم را جزم کردم و پیاده راه افتادم. برای مسیر طولانی ام، کتابی برداشتم که بیکار نباشم. کتاب نیمه پنهان ماه، چمران از نگاه همسرش غاده. آنجا من غرق شدم. احساس کردم، این هدیه حضرت عبدالعظیم حسنی بود به من یا شایدم خود خدا. بالاخره همه این لحظات گذشت وقتی وارد عالم هنر شدم. در مدرسه، من معروف بودم به فیلم بینی، ولی واقعیتش را بخواهید نصف فیلم هایی که برای بچه ها تعریف می کردم، هنوز به ایران نیامده بود و من از روزنامه ها و مجله ها داستانش را می خواندم و برای بچه ها تعریف می کردم. دوستانم هم می گفتند: چقدر خفنه! همه فیلم ها را هنوز روی پرده هست، دیده همین برچسب ها باعث شد جدی جدی وارد عالم سینما و فیلم سازی شوم. دوست داشتم یک فیلمِ اثرگذار مثل ماتریکس بسازم؛ اما همه چیز جور دیگری پیش رفت. بچه های برگزاریِ مراسم هفته شهدا گفتند: تو که بلدی فیلم بسازی بیا برای این برنامه فیلم بساز. منم خیلی جدی نگرفتم، ولی گفتم مرامی هم که شده، برای رفیق هایم و به خصوص شیخ که بزرگ دوره مان و البته مسئول هفته شهدا بود یک فیلم بسازم. فیلم که تمام شد بچه ها گفتند: بیا برای هفته مهدویت فیلم بساز. بعد هم برای سفر های جهادی و دوباره هفته شهدا .... دیگر نتوانستم فیلم ساختن با این موضوعات را ر ها کنم. قهرمانانی که من در بچگی انتخاب کردم، جالب و جذاب بودند، اما زورشان خیلی کم و قدشان خیلی کوتاه بود. به اندازه یک ربع، یک ساعت یا نهایت چند ساعت من را سحر می کردند، ولی بعدش هیچ. در اواخر نوجوانی این قدر سرم شلوغ شد که دیگر وقتی برای بازی فوتبال هم نداشتم، چه رسد به دیدنِ تکنیک های نمایشی فوتبالیست ها. عینک آفتابی ماتریکسی هم که گرفته بودم گم شد. خیلی از قهرمان های دیگر هم که عکسشان را روی دیوار اتاقم یا دفترهایم چسبانده بودم، پاره و تمام شدند اما قهرمان های هفته شهدا من را انتخاب کردند؛ من را وارد دنیاهایی کردند که اصلاً تصورش را هم نمی کردم. قهرمان های هفته شهدا خیلی زورشان زیاد بود. بعد از چند سال سفری به لبنان برایم پیش آمد. یک قهرمان قوی دیگر سروکله اش پیدا شد؛ مصطفی چمران او قهرمانی برای تمام آدم ها و خودِ من بود. این بار واقعاً غرقش شدم؛ غرق زندگی پرماجرایش در آمریکا، لبنان و کردستان. درباره او مستند ساختم و به نیتش کارهای زیادی انجام دادم. آرزو می کنم قهرمان های پر زور و قدبلند، شما را برای دوستی انتخاب کنند ... یادداشت: احمدرضا اعلایی، کارشناس تربیتی قهرمانانی که من در بچگی انتخاب کردم، جالب و جذاب بودند، اما زورشان خیلی کم و قدشان خیلی کوتاه بود. به اندازه یک ربع، یک ساعت یا نهایت چند ساعت من را سحر می کردند، ولی بعدش هیچ. ...
محاکمه عاملان نزاع مرگبار در بریانک
به همین خاطر تجربه داشتم اما برادرم اهل دعوا نبود و همیشه سرش در درس و کتاب بود. در ادامه متهم اصلی پرونده به جایگاه رفت و گفت: من می خواهم واقعیت را بگویم؛ آن روز با همسرم دعوا کرده بودم و دو خشاب قرص خواب خورده بودم که شهرام و شاهرخ به من زنگ زدند و از من خواستند برای گرفتن ساعت هوشمند و زنجیر طلایشان آنها را همراهی کنم. بعد هم گفتند شمشیر و قمه هایت را هم بیاور که اگر لازم شد بتوانیم از ...