چله عزت| انفجار مین ضد تانک دلیل جدایی پدر از پسر
سایر منابع:
سایر خبرها
ترجمه عربی ساجی در لبنان منتشر شد
. فقط نگاهم می کردند. باورم نمی شد زندگی ام با بهمن تمام شده باشد. در همان لحظه فکر کردم و تصمیم گرفتم تا زمانی که پیکرش را نبینم باور نکنم. بهمن همیشه نگران ما بود. بچه ها را دوست داشت. او ما را تنها نمی گذاشت؛ همان طور که در آن سال ها من او را تنها نگذاشته بودم. خودش همیشه می گفت: هر جا رفتین، دسته جمعی برین، چهار نفری، که اگه اتفاقی افتاد با هم باشین. حالا او بی ما رفته بود؛ یک نفری ! نه، محال بود ...
بهشت تخریب روایتی از خاطرات مرتضی نادر محمدی
خبرگرازی میزان - کتاب بهشت تخریب نوشته سردار حمید حسام به خاطرات مرتضی نادر محمدی، معاون گردان تخریب، لشکر 32 انصارالحسین یا به تعبیر همرزمانش، شکارچی گردن کج، فرمانده جلوتر از فرمانبر، معبرگشای پابرهنه، تخریب چی روضه خوان می پردازد. این کتاب دریچه ای به دنیای بهشت گونه تخریب چیان کم سن و سال باز می کند آنان که یکی از پر مخاطره ترین واحد های رزمی را برگزیده بودند. در مقدمه ...
رستگاری جواد
با حسرت یاد می کند. حسرتی که به گفته خودش اگر می دانست این آخرین باری است که برادرش را می بیند، حتما در این دیدار اتفاقات دیگری رقم می خورد و حرف های دیگری به شهید می گفت: همراه لشکر 5 نصر به اهواز رفته بودم. من در آن موقع جانشین فرمانده لجستیک بودم. برای بررسی کم و کاستی ها رفته بودم. جواد را دیدم که از دور خسته و خاک آلود می آید. چفیه اش را از دور گردنش باز کرد و عرقش را خشک کرد. هوا بهاری بود ...
حال و روز جانبازان شیمیایی در روزهای سخت شیوع کرونا
؛ می گفت نه توکل بر خدا می روم سر کار. رعایت می کرد و ماسک می زد. ترکش دست هایش را چند سال پیش در آورده بود اما یک ترکش توی کمرش بود درست نزدیک نخاع که می گفتند درآوردنش خطرناک است. وقتی رفت دکتر گفتند تو که نصف ریه ات رفته. بستری اش کردند اما فایده نداشت، برادرم رفت. حاج اکبر از بچه های گردان تخریب حضرت رسول(ص) بود. از آنها که معبر باز می کردند برای شروع عملیات. بچه های گردان تخریب همه در ...
والا پیامدار، محمد!
کاش دست داشتم و درون دلم را حفر می کردم و تو را آنجا پناه می دادم. آخر مگر آن پدر- یک پاره پوست و استخوان- چطور می توانست زیر باران سربی، چتری برای تن کوچک تو باشد؟ نه؛ اینجا را اشتباه کردم. برای پسر، پدر همیشه تکیه گاه است؛ پشت وپناه است؛ جان پناه است؛ آن هم پدری که 20 سال نان زحمتکشی آورده به خانه؛ از چهارده سالگی تا آن روز کشدار ...
11 زن و مرد قربانی سرقت های خشن 3 شرور
نمی کنم سوار ماشین مسافرکشی بشوم. دختر جوان دوباره شروع به صحبت می کند: پل مدیریت به سمت میدان کاج سوار شدم. لهجه خاصی داشتند. هنوز رد کتک هایشان روی بدنم هست. دو ساعت و نیم داخل خودروشان بودم می خواستند مرا به سوله ای در شمال ببرند. التماسشان کردم به من آب بدهند وقتی در کنار خیابان نگه داشتند و راننده پیاده شد برای یک لحظه تمام نیروام را جمع کردم و به در لگد زدم. در باز شد و توانستم فرار ...
بیوگرافی فرزاد فرزین خواننده محبوب + تصاویر
بودند و جالب است که اجازه نمی دادند من دست به کیبورد بزنم چون کوچک و خراب کار بودم اما پدر و مادرم کم کم متوجه شدند که این منم که باید کلاس پیانو برم نه خواهرم ! آهنگسازی برای پسردایی ها از 14 – 13 سالگی خیلی دوست ن داشتم آهنگ های دیگران را بزنم چند آهنگ بلد بودم اما همیشه موزیک خودم را می ساختم و آلبوم جمع می کردم ! تا 17 سالگی هم کارم این بود که آلبوم های جدید بسازم و بدهم ...
خاطره جانباز مدافع حرم از کربلای سوریه: نفر را با موشک می زدند
دشمن انداختم، همینطور که نگاه می کردم، صحنه ای دیدم که برایم خیلی جالب بود. بله درست می دیدم؛ عمار بود. دیده بود که بچه های حیدریون به سمت خلصه هجوم می برند ولی فرمانده ای بالای سرشان نبوده است. خودش رفته بود تا کمکشان کند. من هم تمام این صحنه ها را تک به تک از دیدگاه می دیدم و تعقیبشان می کردم. در دلم هم می گفتم: ای عمار نامرد! رفتی تک خوری و اسماعیل را پیچاندی. یک دفعه از داخل دوربینم ...
ترفند جنگی که از مادرم آموخته بودم مرا از اسارت نجات داد
پا خواستند در حقیقت حماسه ای مقدس با حضور مردان و زنان و پیر و جوان در تاریخ ایران اسلامی خلق شد. وی ادامه داد: بنده نیز با وجود اینکه در آن سال ها صاحب 4 فرزند بودم، بچه های خردسالم را به مادرم سپردم و به همراه همسرم به مناطق جنگی رفتیم و در عملیات های کربلای 5، فتح خرمشهر، فاو و ... در پشت جبهه به امدادرسانی رزمندگان و مجروحین مشغول بودم. این معلم بازنشسته با بیان اینکه از ...
آزار سیاه مسافران در ارابه جهنمی
آن خودرو کشیدم. دو ساعت و نیم درون خودرو بودم. به صاحبکارم زنگ زدم و گفتم که چه بلایی سرم آمده و از آنها خواستم که پول واریز کنند. از ترسم به پدر و مادرم زنگ نزدم؛ چون می دانستم آنها اگر بفهمند حتما سکته می کنند. دو ساعتی گذشت و اتفاقی نیفتاد. آنها هم مرا تا وردآورد کرج بردند؛ در آن مدت مرتب تهدیدم می کردند و کتکم می زدند. حتی یکی از آنها با فردی تماس گرفت و گفت که داریم به سوله می آییم بعد با هم ...
ناگفته های بازمانده 60 غواص شهید، 35 سال پس از عملیات ام الرصاص
رسید خودم و سرباز را به شط بیندازم تا اسیر عراقی ها نشویم. در این اوضاع نیرو های عراقی آخرین بقایای پل را نیز منفجر کردند. از قایق یونولیتی استفاده کرده و سرباز را در آن گذاشتم و با شنا او را به سمت نیروی خودی حرکت کردم؛ در حالی که به سوی ما تیراندازی می شد و صدای اصابت گلوله ها به یونولیت را می شنیدم؛ ولی گلوله ای به ما اصابت نکرد. به نظر می رسید که فرمانده با آیه وجعلنا چشم دشمن را ...
معجزه سه شهید در زنده کردن مادر/ ماجرای گردان پالیزوانی ها
پیش کنده بودند را وصل کردند. حال مادر که کمی بهتر شد دکتر به او گفت من 70 سال است همه چیز دیده ام تو آنطرف چه دیدی؟ مادر تعریف کرد آنطرف بیابانی بود. رسیدم به منطقه ای که خانه های خرابه ای مشابه خانه های قدیمی قم داشت. در باغی باز شد مصطفی و مرتضی و محمد آمدند من را داخل باغ بردند همه آدم هایی که در باغ بودند سرشان نور بود و صورتشان را نمی دیدم. به مادر گفتند شما باید بروی ما هوای تو ...
زندگی وزمانه صنعت وسیاست ایران به زبان محسن خلیلی
سواد نمی شود ایرانی موفق ساخت چون فارغ التحصیل دانشکده فنی بودم و مهندسی خوانده بودم و تعصب روی صنعت داشتم. پدر من هم صنعتگر بود، پدر من معلم بود، پدر من پایه گذار برق بود، گفتم که راه نجات ایران، صنعتی کردن کشور است . پرسش اساسی پدر پدر من از من سوال کرد که محسن دل تو می خواهد با من کار کنی. گفتم چه کار؟ گفت بیاییم با همدیگر استفاده از گاز مایع را در کشور شروع کنیم. گفت هم ...
شهید خرازی در آغوشم گرفت و گفت باید ماسک بزنی
خیبر شرکت کنم. در همان عملیات خیبر هم مجروح شدید؟ بله. روز اول عملیات همراه چند رزمنده داشتیم سنگر می کندیم که ناگهان یک خمپاره به سنگرمان خورد و ترکش های آن خمپاره به مچ پا و ران پا و سرم اصابت کرد و مجروح شدم. قدرت ایستادن روی پاهایم نداشتم و آن لحظه فقط توانستم با غلت خوردن و سینه خیز عقب بروم و خودم را به نیرو های خودی برسانم. هنگام اصابت خمپاره یکی از بچه محل هایم به نام ...
آرزوی برادر ناتنی صدام در مواجهه با خلبان ایرانی
را نمی شناسم و تمامی آنها برای من مرده اند. و دوباره همان صحبت های قبلی را بیان کردم. برادر ناتنی صدام از آن سوی سالن برخواست و به سمت من آمد. سرم را بوسید. شاید اگر در آن لحظه دِشنه در سرم فرو می کردند برایم قابل تحمل تر بود. بعد گفت: آرزو می کردم یک افسر ما در ایران مثل تو باشد. و پس از بازجویی در نامه ای نوشت که تا وقتی در استخبارات است دیگر کسی نباید از این خلبان ایرانی بازجویی کند ...
رزمنده هنرمندی که عاقبت صدام را پیش بینی کرد
از ایمان در خطه هنرمند پرورلارستان، است. حمید سوری تازه داشت و ارد 16 سالگی می شد، یک سال از شروع جنگ تحمیلی گدشته بود. یک شب تابستان ، پسر عمویش سعید که تازه وارد تشکل بسیج شده بود، او را به جمع بسیجیان لار دعوت کرد. حمید سوری گفت: برخی از این بسیجیان، اسلحه باز و بسته می کردند، راستش تا آن وقت هنوز تفنگ واقعی از نزدیک ندیده بودم با تعجب نگاه می کردم ،همینطور محو تماشا بودم ...
بهشت تخریب ؛ خاطرات مرتضی نادر محمدی معاون گردان تخریب لشکر 32 انصارالحسین(ع)
خبرگزاری میزان - کتاب بهشت تخریب نوشته سردار حمید حسام به خاطرات مرتضی نادر محمدی، معاون گردان تخریب، لشکر 32 انصارالحسین یا به تعبیر همرزمانش، شکارچی گردن کج، فرمانده جلوتر از فرمانبر، معبرگشای پابرهنه، تخریب چی روضه خوان می پردازد. این کتاب دریچه ای به دنیای بهشت گونه تخریب چیان کم سن و سال باز می کند آنان که یکی از پر مخاطره ترین واحد های رزمی را برگزیده بودند. خاطرات ...
کاش پسر من هم مزاری داشت
وقت برقرار نشد: زنگ زده بودند و خبر شهادتش را به خواهرم داده بودند اما من چون باردار بودم همسر خواهرم و خواهرم از من پنهان کردند. یک هفته و دو هفته و یک ماه شد و من بی قرار تماسی از غلامرضا بودم. خواهرم می گفت تماس گرفته اما چون نیمه شب بوده به تو خبر نداده ایم. با برادر شوهرش به شهربانی می روند تا خبری از همسرش بگیرد که پشت تلفن به او می گویند از 21 بهمن به عملیات والفجر هشت رفته و دیگر ...
رزمنده دفاع مقدس: از آقامهدی لقب قربان طلا گرفتم
نگه داشته بودم. وی وضع زندگی آقامهدی به عنوان فرمانده لشکر 31 عاشورا را بسیار معمولی و خالی از اشرافیت امروزی و آن روزها دانست و گفت: در منزل ایشان تعداد 15 عدد پتوی سربازی، یک تلویزیون کوچک و یک دست قاشق و بشقاب بود که البته فقط پنجشنبه ها وقت داشت که به خانه خود برود که آن را هم اغلب نمی رفت و در کنار ما می ماند. غنی دل درباره شهادت مهدی باکری ، یادآوری کرد: من یک ساعت قبل ...
مامان بازی برای شوهر ممنوع !
، تذکر دادن نسبت به اینکه لباس چی بپوشه (حالا تو گرما یا سرما ) ، کنترل کردن تغذیه اش که چی بخوره چی نخوره ! ، وقتی پیشم بود هم دائما میگفتم فلان چیز و بخور و اون یکی رو نخور و کی بخور و هزار تا چیز دیگه . یکی دیگه اینکه اگه کار اشتباهی انجام میداد هر چند کوچیک همش ازش انتقاد میکردم ( درست مثل مامانی که داره پسر کوچولوش رو به خاطر اشتباهاتش تنبیه میکنه ): آماده کردن لباساش و ...
به خاطر این چشم ها یک روز شهید می شوی!
یر به خانه آمد. من تمام روز را از بچه ها مراقبت کرده بودم. مصطفی شیر خواره بود؛ مهدی هم تازه پاگرفته بود و دائم پشت سرم راه می افتاد. برای همین بیشتر کارهایم مانده بود برای آخر شب که بچه ها خوابند. وقتی آمد، داشتم خودم را آماده می کردم برای شستن لباس ها که گفت: اجازه بده من این کار را بکنم! قبول نکردم. هر چه اصرار کرد، کوتاه نیامدم. گفتم: خسته ای تو؛ برو استراحت کن! رفتم داخل حمام ...
پنج قلب عاشقی که مرکز فرماندهی دفاع مقدس بودند
کردم نرود. به او گفتم: تو مدت ها در جبهه بودی، من و بچه ها دوری تو را زیاد تحمل کردیم. به خاطر بچه ها نرو. و او برخلاف همیشه شماره تلفنی داد و گفت: هر وقت کاری بود تماس بگیر، ولی من باید بروم. سه شنبه قرار بود بیاید، ولی دوشنبه زنگ زد و گفت: برگشت ما به تاخیر افتاده و پنجشنبه می آیم. آن شب نگرانی و دلشوره ام بیشتر شد و بی خوابی به سرم زد. صبح خواب ماندم و برخلاف همیشه اخبار ساعت 8 را گوش ندادم ...
7مهرماه روز عروج خونین سردار شهید جهان آرا است /مردی که سردار مقاومت خرمشهر لقب گرفت
...> سید هدایت الله پدر 13 فرزند، شش دختر و هشت پسر، می گوید: محمد دو سال زندگی مخفی داشت توی کوره پزخانه ها می رفت و با دهن روزه آجر خالی می کرد به خاطر همین بدن قوی و محکمی داشت. خسته نمی شد. راستی یک خاطره دارم که تا حالا هیچ جا تعریف نکرده ام: شب هفت محمد که تمام شد، خانمی آمد جلو و گفت من رفته بودم خرمشهر کاری داشتم چون حجاب مناسبی نداشتم نمی گذاشتن با جهان آرا صحبت کنم. وقتی ایشان متوجه شد آمد و ...
جریان امضای یک خانواده شهید بر کفن سردار سلیمانی
.... ظهر که به خانه آمدم تا برای امتحان عصر آماده شوم، مادرم گفت: حاج آقا برخورداری (معتمد محله) یک پیغام فرستاده. گویا شیخ محمد رفته پیش ایشان و موضوع خواستگاری از تو را مطرح کرده... بقیه صحبت های مادرم را نمی شنیدم. باورم نمی شد. ما خانم های کلاس هیچ ارتباط رو در رویی با شیخ محمد نداشتیم. باور می کنید شاگردانش را از روی صدا تشخیص می داد؟ بس که محجوب بود و اصلاً سرش را بالا نمی گرفت... خلاصه عصر ...
ناگفته هایی از جانباز حمید بیات / 16 بار مُردم و زنده شدم
است یا عراقی. خیلی جلو رفته بودم، نشستم که کمی آب بخورم دیدم قمقمه پلاستکی ترکیده و آبی ندارد در حالی که هیچ رمقی نداشتم، نفربر جلوی من رسیده بود، وقتی به خودم آمدم، جلوی نفربر نشسته بودم، یک نفر گردنم را به عقب کشید، در این فکر بودم که الان باید اشهدم را بخوانم که گرمای بوسه ای آشنا را روی گونه ام حس کردم، حسن جدیدی همرزمم بود و همشهری ام، نفس عمیقی کشیدم و آسوده شدم. همه شیار ها پر از ...
خاطرات کرونایی طلبه جهادی (بخش سوم)
غیر از ما هم کسی نبود. باقی رفقا برای دفن یک میت دیگه رفته بودن و به این زودی ها بر نمی گشتن، پس چاره ای نبود. گفتم چشم اجازه بدید لباسم رو عوض کنم بیام. عمامه رو سرم کردم و اومدم بیرون. خانواده ها با فاصله از جنازه ایستاده بودند. دعوتشون کردم بیان جلو اما غیر دو سه نفر بقیه جلو نیومدن. رو به قبله ایستادم و نماز رو شروع کردم: اللّهُ أَکْبَرُ، أَشْهَدُ أَنْ لَاإِلهَ ...
جانبازی که حامل خبر شهادت برادرش بود
به حمید خوش بود. جوان بود که شوهرش را از دست داد و پنج بچه یتیم را بزرگ کرد یک دختر هم داشت که زود شوهر کرد چهار پسر برایش ماند که از همه بدتر من بودم در خانه و بیرون خیلی اذیت می کردم یک لحظه آرام نمی نشستم، به ده دقیقه نمی رسید که دعوایی راه می انداختم، برایم فرقی هم نمی کرد که کجا این شیطنتم را خالی کنم، سر سفره که می نشستیم یکی از بازی هایم این بود که روی پای خسرو می زدم و می گفتم: رد کن بره ...
وسوسه انتقام از خلبان اسیر و مجروح بعثی در اتاق عمل
و پسر بیماری که دکتر او را عمل کرده بود، نزد دکتر تابش در بیمارستان افشار رفتیم. دکتر آنجا گفت که بیمار را به اورژانس تحویل بده و خود را به اتاق عمل برسان. پس از بازگشت نزد دکتر تابش به اتاق عمل بیمارستان رفتم، آنجا چند جراح به همراه دکتر ایزدی (رییس وقت بیمارستان افشار) حضور داشتند و بچه های چک و خنثی هم آمده بودند و درباره بمبی که گویا در پای رزمنده بود صحبت می کردند. دستیار دکتر تابش ...
مهر UNKNOWN روی پرونده سقوط پرواز فرماندهان ارشد نظامی
را باز کنند و سریع خارج شوند. خودم هم از پنجره سمت چپ نمی دانم چطور با سرعت بیرون پریدم که همان موقع کمرم آسیب دید و سرم مجددا شکست. بچه ها که بیرون آمدند، گفتم سریع دور شوید. 10 قدم نرفته بودیم که کابین منفجر شد و صدای انفجار -بعد از اولین ضربه هواپیما- مجددا در منطقه پیچید. بلافاصله صدای مسلسل ها بلند شد. در واقع نیروهای حاضر در منطقه فکر کرده بودند شاید هواپیمای دشمن باشد و برای همین به سمت ما ...