خاطرات دفاع مقدس به روایت کادر بهداشت و درمان یزد (بخش چهارم)
سایر منابع:
سایر خبرها
آن مرد که در باران رفت با دست های بسته آمد...
امتحان شروع شد و بعد از امتحان خواهر شیخ محمد که همکلاسی ام بود از من خواست به کتابخانه بروم، وقتی دلیلش را جویا شدم گفت آقا شیخ محمد با شما کار دارد . همسر شهید شیخ شعاعی ادامه داد: چون تا آن زمان هیچگاه مستقیم با حاج آقا رو در رو نشده بودم و هیچ زمانی با من کار نداشت، فکر کردم شاید می خواهد به خاطر تاخیر در برگشت 2 کتابی که به امانت برده بودم با من صحبت کند. همراه خواهر شیخ محمد به ...
ما خاص نبودیم
چذابه مستقر شدم. در حال دفاع بودم که ترکش خمپاره به من اصابت کرد و از ناحیه پاها، دست ها، سینه و شکم آسیب جدی دیدم، ولی همیشه دلتنگ فضای جبهه بودم. از بیمارستان صحرایی تا بیمارستان امداد مشهد این جانباز سرافراز با اشاره به اینکه پس از مجروح شدن به بیمارستان صحرایی منتقل شده، برایم از لحظه های پر از اضطراب و درد می گوید: در بیمارستان صحرایی در منطقه، مرحوم دکتر محمود جاوید اقدامات اولیه را ...
نوستالژی میز و کتاب و دفتر مشق
میزش نشسته بود و بچه ها نوبت به نوبت وارد کلاس می شدند و پشت میزهایشان می نشستند. چند لحظه بعد وقتی همه داخل کلاس می شدند، خانم معلم دفتر حضور و غیاب را باز می کرد و نام یک یک بچه ها را با صدای بلند می خواند: بابک بیات – حاضر فرهاد آرمات – حاضر مهدی ...
خنثی کننده 5 هزار بمب کیست؟ | قرار بود خانه امام را بزنند | خنثی سازی باورنکردنی موشک شعله ور ظرف دو ...
میرزا ، یک نفر دیگر بود که بعدها جزو منافقین شد و گرفتندش، نفهمیدم عاقبتش چه شد. نفر سوم هم من بودم. شروع کردیم به درس دادن. همزمان رفتم و دوره مهماتم را تکمیل کردم. خنثی سازی را هم یاد گرفتم تا این بخش را هم به بچه های دیگر آموزش بدهم که در این مسیر گیر افتادم. ما آموزش را در نیروی هوایی ادامه می دادیم، گاهی هم مأموریت می رفتیم، ولی مأموریت هایمان جدی نبود. مثلاً مسیر تلمبه خانه ها را کنترل می ...
شکنجه زیر آب یخ در اردوگاه "عنبر" به جرم بسیجی بودن
نترس و جنگجو خاطرات زیادی از روزهای جبهه و اسارت دارد. او بخشی از این خاطرات می خوانیم: در شب عملیات محرم بعد از یک روز درگیری و 24 ساعت بی خوابی و تلفات سنگین روحیه بچه ها ضعیف شده بود و همه خسته بودند با این حال یک لحظه اسلحه خود را زمین نگذاشتند و همواره مقاومت می کردند. عراق با تمام توان بر سر ما آتش می ریخت و لحظه ای صدای شلیک گلوله قطع نمی شد. در همین بین یک باره همه جا برایم تاریک ...
آدم ربایی در پی ارتباط خیابانی!
به گزارش خراسان دختر 17 ساله که برای توضیح درباره ماجرای آدم ربایی به کلانتری احضار شده بود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: حدود شش ماه قبل زمانی که عضو یکی از گروه های فضای مجازی شده بودم با هومن آشنا شدم. او دو سال از من بزرگ تر بود و مدام به من ابراز علاقه می کرد من هم بدون توجه به آسیب های این گونه آشنایی ها به این ارتباط تلفنی و پیامکی ادامه دادم به طوری که خیلی زود این ...
خاطره بازی با رزمنده ای که پایش را به تیربار بست
یک کلاشینکف از روی خاکریز برداشت و به سمت روبرویش گرفت و گفت اگر ادامه بدهید شلیک می کنم و در همین حین با تندی رو به من کرد و گفت برادر ما خودمان تیرها را در نوار می گذاریم، تو فقط برو پشت دوشکا. من که به آن دو جوان بسیجی گفته بودم دوشکاچی هستم، دیگر راهی برای فرار نداشتم. به همین خاطر پای دوشکا رفتم، اما همین موقع فکر و خیال سراغم آمد و دچار تردید شدم، از یک سو به فکر نامزدم افتادم که ...
نخستین ایرانی برنده جایزه صلح جهانی آلفرد فرید در اتریش چه کسی است؟ عکاس مطبوعات و راوی تصویری روزهای ...
بیشتر را اینجا دنبال کنید از روز 11 اسفند ماه سال 1366 که موشک به یکی از کوچه های میدان هفتم تیر اصابت کرد تا پایان فروردین ماه سال 1367که موشکباران تمام شد، در تهران بودم و از موشکباران اینجا عکاسی کردم. در آن 50 روز فقط 2 روز تهران نبودم و برای عکاسی از بمباران شیمیایی به حلبچه رفتم که آن دو روز هم تهران موشکباران نشد. با شروع دوباره موشکباران و روزی که نخستین موشک به میدان ...
دو فرزندم در بمباران کرج فدای سید الشهدا (ع) شدند
مجروح شدم. چه شد که شما دو فرزند سه ساله و سه ماهه را از دست دادید؟ من چند روزی برای مهمانی به منزل پدرم رفته بودم. روز سوم که آنجا بودم همه خواهرهایم به آنجا آمدند و با هم بودیم. بچه هایمان با هم بازی کردند و ناهار خوردیم. بعد از ساعت 2 پدرم به مغازه خودش که آهنگری بود، رفت و خواهرهایم برای زیارت به امام زاده محمد (ع) رفتند، من هم می خواستم با آنها همراه شوم اما چون ...
آزادسازی خرمشهر بهترین اتفاق برای من بود
.... همیشه می گویم بهترین روز برای من، آزادسازی خرمشهر و دردناک ترین روز، روز شهادت مهدی باکری در عملیات بدر بود. دفاع پرس: شما خبر شهادت شهید باکری را چگونه شنیدید؟ در عملیات ها، اولین دسته از مجروحین را 3-4 ساعت بعد از آغاز عملیات و حوالی اذان صبح می آوردند. اطلاعات گرفتن از مجروحین ممنوع بود ولی من از سر کنجکاوی به زبان ترکی از بچه ها خبر می گرفتم. آن جا به من خبر دادند ...
فرار از زندان صدام؛ ماجرای اولین اسیری که از زندان بعثی ها گریخت | آغاز اسارت سیدرضا در آخرین روز خدمت ...
منتظر بودند. وقتی به آنها رسیدیم متوجه علیجان فدایی شدم که او هم اسیر شده بود. می دانستم تحمل اسارت را ندارم. چندبار به بهانه دستشویی و بدحالی قصد فرار داشتم که لو رفتم و حسابی کتک خوردم. روز بعد ما را به پاسگاه سرتک بردند. از فرط گرسنگی و تشنگی، نای راه رفتن نداشتیم. اینجا ما را به عراقیها تحویل دادند و ماموریت مهاجمان تمام شد. من، سید رضا، در عراق بودم؛ اسیر آنها . به دستور ...
همه زنده زنده سوختند
من غیرقابل قبول بود که تو زنده هستی. شب قبل از این که به بابلسر برگردم، دایی ام به خانه مان رفته بود. پدرم جویا شده بود که چرا این وقت شب آمدی او هم ماجرای من را تعریف کرد. اما هیچ کس باور نمی کرد من قرار است سالم به بابلسر برگردم. روز بعد همه به بیمارستان آمدند. خانواده ام را که دیدم، اشک از چشمان پدرم جاری شد. تا آن روز کسی از خانواده اشک پدر من را ندیده بود. خانمم هم تا صبح نخوابیده بود. باز هم خواستم به جبهه برگردم اما خانواده مانع شدند. چون بچه دار هم شده بودم خانواده ام دیگر نگذاشتند. ...
معرفی برترین آثار منتشر شده در ژانر دفاع مقدس
برده بود که با تکان دستش، بیدارم کرد. از هیچ چیزی، بیش تر از بدخوابی شبانه منزجر نبودم. این را آقا قاسم مسؤل مقرِ لبِ آب می دانست و همیشه مراعاتم می کرد. چیزی صید کردی؟ پرویییییز!... نمی دیدی که خواب بودم؟ سرِ جا، نیم خیز شدم. دیوار کوتاه آجری، مانع می شد که دشمن، ما را در این ارتفاع ببیند. چهار زانو پشت سرم نشست و شروع کرد به مالش دادن هر دو شانه ام. مرد هفده ساله! باید بیدار باشی؛! اون دست رو ...
مردم می گفتند موشک گیجه !
راننده می خواست از خانه شان که در محله تهران نو بود چیزی بردارد با هم دم در خانه شان رفتیم. همین که راه افتادیم درست 10 ثانیه بعد یک موشک به جایی که پارک کرده بودیم اصابت کرد. در حالی که از این شانسی زنده ماندن شوکه بودم، بی خیال رفتن به حلبچه شدم و شروع به امدادگری و عکاسی کردم تا بچه های عکاس سر رسیدند و فردایش به حلبچه رفتم. مردم می گفتند موشک گیجه ! تأثیرگذارترین صحنه ای که ...
کنار رزمندگان رنج های زندگی زیباست
شنیدن خاطرات ایثار و شهادت از زبان حاضران عرصه دفاع مقدس در کنار اینکه جذابیت و تازگی دارد و حتی ممکن است در مواردی از شنیدن خاطراتشان غصه دار شوی اما روح را جلا می دهد چراکه بزرگی روح و منش این افراد در انسان اثر می گذارد. همیشه قطع عضو یا قطع نخاع شدن را سخت ترین شرایط زنده ماندن متصور می شوم انگار آخر دنیا باشد اما این احساس و تصور با هم صحبت شدن با جانبازی که سرشار از روحیه و موفقیت است به حس شرمساری و خجالت تبدیل می شود و این نوید را به آد ...
پاسخ شهید شیرین آبادی فراهانی به مادرش برای جلب رضایت اعزام به جبهه/ حضور پنهانی شهید در راهپیمایی های ...
...> مسلم 15 تیر سال 1344 در جنوب شهر تهران منطقه خزانه بخارایی به دنیا آمد. بچگی خود را گذراند تا زمان ثبت نام مدرسه وی آغاز شد. ما زمانی که مسلم پنج ساله بود، وی را در مدرسه ای ثبت نام کردیم که به آنها مدارس اسلامی می گفتند. آن موقع با آنکه هنوز انقلاب نشده بود اما آن مدرسه، مدرسه ای انقلابی بود و متعلق به آقای پایدار بود. همه بچه ها بچگی خود را می کنند و تغییرات زندگی پسر من از دوران مدرسه اش ...
روشنای قرآن در اثنای آتش و خون جنگ تحمیلی + صوت
حضرت حمزه(ع) شدم. در ادامه به اردوگاهی در شمال کشور رفتم که البته زمان این دوره ها مختصر بود. بعد به تهران برگشتم و فعالیت در بسیج را ادامه دادم. سال 1364 به دلیل مشکلی، نتوانستم عازم جبهه شوم، لذا سال 1365 همراه با تعدادی از بچه های مسجد دارالسلام، واقع در محله ابوسعید تهران، که فعالیت هایمان آنجا متمرکز بود و در حالی که هنوز حدود 16 سال داشتم، عازم جبهه شدم. به همراه تعدادی ...
ماجرای فیلمی که در مجلس پخش شد
را برده بودیم جبهه، میدان تیر آبادان عملیاتی شد. از یک روز قبل می دانستم قرار است نیمه های شب عملیات محدود شود تا جاده آبادن ماهشهر را از دست عراقی در بیاوریم. گفتیم سحری بخوریم، می رویم. ماه رمضان بود. عملیات باید ساعت3نیمه شب شروع می شد. تا صبح منتظر ماندیم و خبری نشد. هوا که روشن شد دیدیم شروع شد. وقتی رفتیم، بچه ها از بین رفته بودند. وقتی رسیدیم پشت سر هم زخمی و شهید آوردند. علتش هم این بود که ...
شهدای حضرت زهرایی
مادرشهیدی می گفت: وقتی فرزنداولم درجبهه بود،پسر کوچک ترم آمد تا اجازه حضور در جبهه را بگیرد.به اوگفتم فعلا برادرت هست، تو تکلیفی نداری.هرچه اصرار کرد اجازه ندادم.تا آنکه یک روز صبح وقتی نماز صبح را خواندیم،به او گفتم برو خواهرت راهم بیدار کن تا نمازش قضا نشود.پسرم گفت لازم نیست خواهرم نماز بخواند!با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت وقتی ما خوانده ایم،او دیگر تکلیفی ندارد.گفتم این چه حرفی است که می ...
خاطرات دفاع مقدس به روایت کادر بهداشت و درمان یزد (بخش دوم)
ناجوانمردانه را به کار می گرفتند. مثلاً در جنگ رودررو نمی دانستی دشمنت کجاست؟ جنگ توی کردستان همین بود؛ همین قدر کثیف و ضد انسانی. امّا خوشبختانه بعد از این که مستقر شدیم، اطراف خودمان سنگرهای خوبی ساختیم، معبرها را به خوبی شناسایی کردیم و مین کاشتیم. من خودم هر روز دم غروب مین گذاری می کردم و صبح هم می رفتم و مین ها را جمع می کردم. آن جا متصدی مین هم شدم. دکتر “محمد جلیلی” متخصص ...
روایتی از روزهای غیرقابل تکرار دفاع مقدس/جوان امروز درگیر بمباران وسیع تبلیغاتی است
شناسنامه راهی جبهه شدم سال 60 بهانه ای شد تا با دست بُردن روی تاریخ تولد در صفحه اول شناسنامه همانند بسیاری از هم سن و سالهایم توفیق ثبت نام برای حضور در جبهه و دفاع از نظام و کشورم ایران، نصیبم شود. حال بماند که با چه مشکلاتی روبرو شدم. وی اضافه می کند: تازه انقلاب شده بود و شرایط جبهه هم حال و هوای خاص خود را داشت، ما هم عملا سن مان کم بود ولی با وجود اینکه سن ما کم بود اما حال و ...
علی راه خودش را انتخاب کرده بود
بود خانم محدث درباره همسر شهیدش گفت: علی عاشق جبهه و شهادت بود و با اینکه در چندین عملیات شرکت کرده و مجروح شده بود، از راهی که در پیش گرفته بود، دست بر نمی داشت؛ حتی یک بار خودش گفت که اگر من بروم و برنگردم، این بچه ها چه می شوند که من گفتم که این حرف ها را به خودت بگو. وی افزود: همسرم آخرین بار چهار اسفند ماه 1362 برای شرکت در عملیات خیبر ما را ترک کرد و راهی جبهه شد ...
آخرین درخواست شهید مدافع حرم از امام رضا(ع) که اجابت شد/ چطور به پسرم بگویم بابا یعنی چه؟
بعد هم برای بچه دار شدن دچار مشکل شدیم. تا اینکه سال 96 ابوالفضل به دنیا آمد. آن سال ما تازه از طرف سپاه قدس برای زندگی به تهران منتقل شدیم. حین اسباب کشی متوجه شدم باردار هستم. ما خیلی منتظر بچه بودیم. 3 سال و 8 ماه از زندگی ما می گذشت. هنگام جا به جایی وسایل به مادرم و خواهرم گفتم من خیلی خوابم می آید نمی توانم کار کنم. مادرم اصرار کرد که تو بارداری. با اصرارش رفتم تست دادم و متوجه ...
ماجرای شهیدی که زنده شد+ عکس
ادند و حتی سنگ لحد را هم رویم گذاشتند، می خواستند خاک بریزند که یکی از بچه ها می گوید؛ دستش تکان می خورد و بعد بلافاصله به بیمارستان انتقالم دادند و در نهایت اینکه زنده ماندم. در بیمارستان بودم که متوجه این ماجرا شدم و بعد از حدود یک سال و نیم از این قضیه شخصی به نام اکبری که عکس آن روز را گرفته بود، پیدا کردم و از او خواستم عکس آن روز خاک سپاری را برای من ارسال کند. اسارت پنج عراقی با ...
این مسیر خستگی ندارد...
دلیلش را جویا شدم. مکثی کرد و ادامه داد: همسرم معلول است و این مسیر را به نیت شفای او می آیم و البته هر چه خدا تا امروز به من داده است از امام رضا(ع) دارم. مگر می شود این عشق و ارادت بی تاثیر باشد؟ کمی جلوتر به خانواده ای می رسم که زیر آفتاب بساط چای آتشی راه انداختند. زائران پیاده به سمت موکب کوچکشان می آمدند و لیوان چای برمی داشتند. به سمت زنی که چای را در استکان ها می ریخت، رفتم تا با او صحبت کنم. زن گفت: همسرم یک بار به پیاده ر ...
ما کسی رو زورکی دنبال خودمون نمی کشونیم!
جا می شود و روایتش را به شکلی متفاوتی ادامه می دهد:...... در بخش دیگری از کتاب نوشته شده است: سعدون می گوید: می دونی برای چی اون بلا سرت اومد؟ برای این که خوابت سنگینه! باید از اصحاب کهف می بودی هیثم! ای کاش می شد! کاش الان خواب می رفتم و سال ها بعد بیدار می شدم، وقتی که اثری از جنگ نباشه! یعنی امکان داشت؟ به نظرم این سرزمین نفرین شده ست. صد سال دیگه هم بیدار بشی ...
اعتراف تکان دهنده دختر 17 ساله ای که نامزد مرد مورد علاقه اش را آتش زد
گرفت و زبانه کشید. من هم بلافاصله پا به فرار گذاشتم و از آن خانه بیرون زدم. بعد از چند روز وقتی فهمیدم خ بر اثر آتش سوزی جان خود را از دست داده است، خیلی ترسیدم و مخفیانه زندگی می کردم تا پلیس مرا شناسایی نکند. در همین روزها به پارک ملت رفتم و تلاش می کردم از سربازانی که آن جا می آمدند به نوعی از سرنوشت هادی مطلع شوم چرا که فهمیده بودم او را در منطقه طرقبه شاندیز دستگیر کرده اند اما جرئت نداشتم ...
خاطرات رزمنده جنگ از جانبازی در عملیات بیت المقدس
انگشتر را نگین سلیمانی بگذاریم اما در آخرین لحظه یکی از خواهران بسیجی پیشنهاد داد تا نام این انگشتر سرباز خدا بشود. در آنجا به یاد آن افتادم که حاج قاسم سلیمانی نیز خود را به عنوان سرباز یاد می کرد. من این پیشنهاد را به مسئولان مرتبط گفتم و در آخر همین اسم برای انگشتر انتخاب شد. او ادامه داد: من چهارده سال و شش ماهه بودم که به جبهه جنگ رفتم؛ در آن زمان درس خوان بودم به اندازه ای که مدیر ...
قتل به خا طر متلک پرانی
.... او در توضیح به مأموران گفت: مشغول کاسبی بودم که متوجه درگیری دو مرد جوان شدم. به خاطر سروصدا و فریاد آن ها از مغازه بیرون رفتم. ناگهان متوجه شدم یکی از آن ها در حالی که به شدت عصبانی بود شیشه نوشابه شکسته را به مقتول زد و فرار کرد. همراه دیگر افرادی که در آنجا حاضر بودند او را دنبال کردیم، اما موفق نشدیم آن مرد را بگیریم و فرار کرد. همان موقع با اورژانس تماس گرفتیم، اما وقتی عوامل اورژانس ...
آزار دختر تنها توسط خواستگار شیطان صفت / عاشقش بودم مرا بیهوش کرد!
به تو تجاوز کرد؟ من را به خانه اش دعوت کرد و آنجا چیزی به من خوراند که نمی دانم چه بود، بعد به من تعرض کرد. *چطور شد که وارد خانه سهیل شدی؟ من را به خانه اش دعوت کرد و گفت خواهرش هم هست، اما به من دروغ گفته بود کسی در خانه نبود. بعد هم به من آب میوه داد و وقتی بیهوش شدم تعرض کرد. *شما 3 سال با هم ارتباط داشتید در این مدت چیزی از سهیل ندیده بودی که تو را ...