رازی که فقط سردار سلیمانی از آن خبر داشت
سایر خبرها
درخواست چندباره نخست وزیر عراق برای دیدار با سردار
مراسم رو می یایین، به خاطر حضرت زهرا بیایین! چون من سال دیگه نیستم! قرار نبود دوباره به سفر برود؛ اما هنوز نیامده، برنامه ای پیش آمد که مجبور شد برای هفته بعد قرار سفر بگذارد. بچه ها که موضوع را فهمیدند، خیلی بی قراری کردند. هنوز دو روز نشده بود از سفر برگشته بود، حالا باید دوباره می رفت. با اینکه همه اعضا خانواده از اول با این سفرها و نبودن ها و دلهره ها آشنا بودند، چه زمان جنگ که حاجی ...
نگاهِ زینب هنوز منتظر توست
را با بابا امتحان نکند و موقعی که به سوریه رفت این حالت من بدتر شد و دیگر احتمال برگشتن او در ذهنم خیلی کم شده و احتمال شهادت زیاد بود. عبداللهی بیان کرد: رابطه بچه ها با پدر خیلی صمیمانه بود به ویژه پسر بزرگم که ساعت ها با هم حرف می زدند و شوخی می کردند. موقعی که پسرم به حوزه علمیه رفت، بعضی شب ها برای درس خواندن به خانه نمی آمد، یک روز بابایش گفت به آقا جواد بگو، شب ها حوزه نماند، من ...
راه خِیری که با دعای مادر باز شد...
میکروفون و دوربین اشاره می کند اینا رو بذارید کنار، اول باید هرچی رو میز چیدم رو بخورید بعد صحبت کنیم، اینا رو واسه شما چیدم. باید همه رو بخورید. تصویر بردار کادر بندی را انجام داده، میکروفون را وصل می کند و من از او می خواهم که قصه مادر مدرسه سازی ایران را با بیان سن و سال خودش آغاز کند ببینید اولین سوال خیلی مشکل بود، حداقل بذارید این رو آخر سر سوال می کردید . صدای خنده هر سه ...
روایت پسر از مجاهدت های پدر
شما فرزند چندم خانواده شهید پورجعفری هستید؟ خانواده ما دو دختر و دو پسر دارد. من پسر دوم هستم که در شب عیدغدیر خم درسال63 به دنیا آمدم. آن روزها مانند همیشه، بابا درخانه نبود و درجبهه جنگ بود. این طور که خودش برایم تعریف می کرد، چند روز بعد از تولد من توانست خود را برساند و به مرخصی بیاید. پس پدر کمتر در منزل حضور داشتند؟ پدرم به غیر از اتفاقات خاص که مثلا مجروح و مجبور به ...
وایت عاشقانه های مادر شهید هادی چوپان و فراق دوساله دیدارشان در گلزار شهدا
. ، اما او گوشش بدهکار این حرف ها نبود. به من می گفت: مادر! پنج تا پسر داری. یکی از بچه هایت فدای پنج تن آل عبا. اجازه بده بروم. ، ولی مادر حتی اگر چند بچه داشته باشد، مگر می تواند دل از یکی بکند؟ هرگلی بویی دارد و هر بچه ای برای پدر و مادر، یک جور عزیز است. کهولت سن مادر شهید، توان پشت سرهم حرف زدن را از او گرفته است. با اشاره دست از نوه اش می خواهد که برایش آب بیاورد. بعد چند دقیقه استراحت و ...
روایت آغوش های مادرانه برای نوزادان بی مادر!
داد که قرار است تمام سود آن به خود بچه ها برگردد، از کلاس های رنگ وارنگی که در این خانه برگزار می شود، از جشن ها، سفرها و گردش ها هم گفت. داشتیم به سمت ساختمان اصلی حرکت می کردیم که از حاج آقا درمبار پرسیدم بچه ها شما را چی صدا می زنند؟ همین که سووالم را شنید خندید: بابا حاج آقایِه صدایم می کنند ! آرزوی بابا حاج آقایِه... گفتم حالا این بابا حاج آقایِه آرزویی هم ...
4 اصل عملیاتی برای تربیت فرزند از نگاه امام خمینی (ره)
...، موقع اذان است، دست از بازیتان بردارید و بایستید برای نماز. (شرحی بر جلوه های رفتاری امام خمینی با کودکان و نوجوانان، ص 108) خانم فاطمه طباطبایی از امام نقل می کند: با بچه ها رو راست باشید تا آن ها هم روراست باشند. الگوی بچه ها، پدر و مادر هستند، اگر با بچه ها درست رفتار کردید، بچه ها درست بار می آیند، هر حرفی که به بچه ها زدید به آن عمل کنید (همان، ص 27). پیام امام خمینی ...
درباره فروغ السلطنه آذرخشی، مؤسس اولین مدرسه دخترانه در مشهد
رفتیم توی مدرسه زندگی می کردیم. راستی! تخته رو پاک نکنی یه قت. فروغ خانم دو استکان چای ریخت و بعد رو به زن کرد و گفت: راستی! تو اینجا چیکار می کنی؟ معلمی یا مسافری یا چی؟ زن گفت: خانم من خونه ام اینجاست. توی مدرسه زندگی می کنم. خانم بلند شد رویش را بوسید و گفت: چقدر قشنگ. باریکلا. چه شانسی آوردم من. می دونم سخته ها، ولی خب قشنگه. می گم، این بچه های توی حیاط بابا یا ماماناشون همه معلم اند ...
لبخند اشک !
پدرو چشم های معصوم مادرکه قبله گاه امید شان است بوسه می زنند. سرهنگ محسن باقی زاده در کلانتری خواجه ربیع مشهد خدمت می کند و می گوید تمام دنیای من خانواده ام وعشق به مردم و کشورم است. افتخار می کنم این لباس مقدس را پوشیده ام و سربازرهبرم هستم. او و همرزمانش در جای جای ایران اسلامی از خود گذشته اند و برای آسایش و امنیت مردم جان فدایند. روز ولادت حضرت فاطمه ...
حاج قاسم از کودکی تا شهادت
به واسطه خانواده بود ایشان در مسائل دینی فوق العاده بودند، ایشان بدون استثناء بدون اجازه کسی به خانه اش ورود پیدا نمی کرد. سعی می کرد؛ همیشه با خبر باشند یا الله گفته می شد در مسائل اعتقادی اش واقعاً از همان قدیم آدم معتقدی بود. در روستای ما همه می گویند که حاج قاسم اگر حاج قاسم شد، به واسطه حاج حسن پدر حاجی و فاطمه خانم مادر حاج قاسم بود و به سبب دقت پدر و مادرشان در کسب نان حلال. چون ...
هم قسم ها
چهار سال مدافع حرم بودن، در معیت حاج قاسم سلیمانی بود. او فرزند یکی از پاسداران دفاع مقدس است، پاسداری که خودش سال ها در جبهه و رویدادهای مختلف انقلاب حضور داشته است. پدر این شهید می گوید: " وقتی آقا وحید گفت می خواهد عازم سوریه شود، ما گفتیم این همه جوان دارند می روند مگر خون بچه ما رنگین تر از دیگران است؟ در طول آن چهار سال، آقا وحید هر بار دو الی چهار ماه در سوریه بود و بعد یک هفته به دیدن ما می ...
خاطره ای از سردار شهید سلیمانی که اشک رهبری را درآورد
. این برنامه، فقط مربوط به ایران هم نبود. در سوریه و لبنان هم که بود، بچه های شهدا با او تماس می گرفتند، حرف می زدند و مشکلاتشان را می گفتند. حتی روز پنجشنبه ای که فردایش شهید شد، این تماس ها برقرار بود. وقتی به خانه شهید می رفت، فرزند شهید احساس می کردند پدرش آمده، احساس می کرد گمشده اش را پیدا کرده است. (صفحه 26) در فصل "سیر و سلوک" می خوانیم: حاج قاسم، توی میدان نبرد به حدود شرعی و حق ...
مادر شهیدی که مادر ایران شد
توی جبهه درآمد. بچه ام مرد شده بود. دلم می خواست برایش زن بگیرم... هر بار که خبر زخمی شدن سید محمد را می آوردند مادر به اصرار از آنها می خواست همه چیز را راست و درست به او بگویند، حتی اگر پسرکش شهید شده راست بگویند، اما آن روز دلش می خواست کسانی که خبر آورده اند دروغ گفته باشند. حتی وقتی برای دیدن روی سید محمدش به معراج شهدا رفت باز هم دلش نمی خواست حرف های آنها را باور کند: مادر کنار سید محمدش ...
اگه با بچه ات اینطوری رفتار میکنی، پس خودخواهی
حرف های کودکان عوارض زیادی را در پی خواهد داشت. اگر می خواهید والدین خوبی باشید حرف های کودک را بشنوید و با او طوری صحبت کنید که او بعد از آن حس بهتری پیدا کند. اگر شما هم صحبت و شنونده خوبی برای کودکتان نباشید، او هرگز مسائل خود را برای شما بازگو نخواهد نمود. ما بیشتر از هرکس دیگری در قبال فرزندمان مسئولیم. از همان لحظه که قبول کردیم پدر یا مادرش باشیم مسئول شدیم! پس بیایید برای فرزندمان والدین و رفیق خوبی باشیم. ...
فحاشی کودک و بهترین راه والدین برای درمان فحش دادن و بدزبانی بچه
طبیعی است که بچه ها یک یا چند بار حرف بد بزنند چراکه در واقع بچه های کوچکتر اغلب چیزهایی را که شنیده اند تکرار می کنند.بچه های بزرگتر اغلب می خواهند واکنش های والدین خود را تست کنند ، اگر فرزند شما از چند واژه بد برای شروع استفاده کرده در این بخش از نکات مربوط به تربیت فرزند در نمناک گزینه های مختلفی وجود دارد که می تواند حرفهایشان را محدود کنید. در مورد ارزش های خانوادگی خود فکر کنید ...
بابای کامبیز آبرو برای گوگوش نگذاشت!
احترام عشق به فرزندم او را حمایت کردم. او ادامه داد: خانم گوگوش شما دروغ گفتید و شخصیت خودتان را زیر سوال بردید برای اینکه بتوانید کارهای شیک شبکه ورشکسته را پیش ببرید. حتی برای این کار از کامبیز مایه گذاشتید، کسی که اتفاقا پدر خوبی برای بچه هایش است و شما را بسیار دوست دارد و وقتی نامتان می آید اشک در چشمانش جمع می شود اما شما هیچ گاه ...
روایت هایی از بازاریان مشهد درباره سردار سلیمانی
می شویم: تا مدت ها بعد از شهادت سردار، بابا گریه می کرد. هر وقت نگاه می کردیم، می دیدیم چشم هایش از اشک سرخ است. همین حالا هم که شما داشتید با من حرف می زدید، دوباره شروع کرده بود به اشک ریختن. بابا قند و فشارخون دارد. چشم هایش کم سو شده است، با این حال با مادرم که او هم حال درستی نداشت برای تشییع پیکر سردار پیاده سمت حرم رفتیم. این عکس پشت شیشه را هم که می بینید، دو روز بعد از شهادت حاج قاسم ...
روزی که شاه از چشم حاج قاسم افتاد
داشتم شعری را در روزنامه که به مناسبت تولد ولیعهد نوشته شده بود می خواندم. دیدم او ناراحت شد. گفت: شما می دونید همه این فسادها زیر سر همین خانواده است؟ ناراحت شدم و گفتم: کدوم فسادها؟ علی از لُختیِ زن ها و مراکز فساد حرف زد. حرف های او مرا ساکت کرد. آن وقت شاه در ذهنم خیلی ارزشمند بود این حرف مثل پُتکی بود بر افکار من! چند روز گیج بودم. علی مسیر خود را به خوبی انتخاب کرده بود. به حاج ...
قهرمان سازی در ادبیات جنگ، معضل است / مستندنگاری باعث شد ما ادبیات خنثی نداشته باشیم
کن و بگو من را فلانی فرستاده است. او به شما می گوید چه کار کنی. من از مدرسه آمده بودم، ساعت 5 بعدازظهر بود به خیابان رشت، پلاک 23، طبقه همکف رفتم در را زدم و گفتم حاج آقا سلام علیکم من عباس نژاد هستم. نگاهی کرد و خندید و گفت: خوبی بابا، بنشین من این مطلب را بنویسم، می آیم پیش شما. حتی جواب سلام را هم نداد. متوجه شدم ذهنش درگیر است. قبل تر از آن هم سه چهارماه در انتشارات سوره مهر فروشنده بودم. ...
نسخه بهترین مادر دنیا برای حل مشکلات خانوادگی
گروه زندگی؛ لعیا بغدادی: از صبح که بیدار شد، دلتنگ پدر بود. حلوایی که پدر دوست داشت را آماده کرد. در ظرفی ریخت و به طرف خانه او راه افتاد. ام سلمه در را باز کرد، مِن مِن کنان به خانه دعوتش کرد. آخر پدر به ام سلمه سفارش کرده بود امروز کسی را نمی پذیرد؛ چرا که منتظر پیام مهمی از طرف خداست. ولی فاطمه فرق می کرد. هنوز دلتنگی اش رفع نشده بود که پدر از او خواست نوه هایش را بیاورد. فاطمه رفت و با پسران ...
حاج احمد کریمی از نگاه فرزندانش | روایت مهربانی های یک پدر
.... برای همین حرفشان خریدار داشت و همه حرمتش را نگاه می داشتند. فاطمه کریمی، دختر مرحوم احمد کریمی، به راحتی نمی تواند فراق پدر را باور کند: کسی را از دست دادم که هیچ جایگزینی برایش نیست. همین اواخر هرگاه به عیادتش در بیمارستان می رفتیم می خندید. یک بار فیلمی از بیمارستان برایمان فرستاد تا از احوالش برایمان بگوید، حرف هایش را شروع نکرده ما را به حمایت از ولایت فقیه توصیه کرد؛ چیزی که ...
دانلود سرود فاطمه قهرمانه با کیفیت عالی
ایرانم و والا چون فاطمه قهرمانمه رو سرمه حجاب زهرا چون فاطمه قهرمانمه منکه دلم قرصه به فردا چون فاطمه قهرمانمه یا زهرا ... ما که توی کشتی شما سواریم ترسی از موجای این دریا نداریم ذکر رو لبای ما اسم تو زهراست سرنوشتمون با چادر تو زیباست هر کی همراه تو شد یار خدا شد اسم تو اسوه عفت و حیا شد شبای دنیا ...
از زندگینامه خودنوشت تا روایت دوستان از سردار دل ها
می شناسم رهبر انقلاب اسلامی در دیدار خانواده و ستاد سالگرد شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی، خاطره ای از شهید سلیمانی را این گونه تعریف کردند: نوه یکی از دوستان شهیدش را می خواستند عمل جراحی کنند، رفت داخل بیمارستان و ایستاد تا عمل تمام بشود. مادر آن بچه گفت که خب حاج آقا عمل تمام شد، دیگر بروید به کارتان برسید؛ گفت نه، پدر تو -یعنی پدربزرگ این بچه- به جای من رفت شهید شد، من هم حالا به جا ...
دوست دارم همچو مولایم حسین(ع) بی سر بمیرم + عکس
کمدش نگهداری می کرده است. گاهی که کسی نبود این عکس ها را نگاه می کرد و پنهانی گریه می کرد چون من یادم هست فامیل می آمدند و ضجه می زدند و او برای عمل به وصیت شهید گریه نمی کرد و این باعث شد که ایشان الان زمین گیر شوند. ولی من با چشم خودم دیدم و با گوش خودم شنیدم که مادرم در روز شهادت همه را دلداری می داد و تا 40 روز که مردم دور و برشان بودند، پدر و مادرم گریه نکردند. گریه بعد از ...
# پرسه در فضای مجازی
: حاج قاسم سلیمانی جزو سابقون بود: وَ السَّابِقون الْأَوَّلون مِن الْمهاجِرِین و الْأَنصار . خاصیت سابقون این است که در صحنه هایی قدم می گذارند که هنوز فتح نشده است. راه مبهم است و باید بروید و خدا امداد کند و راه را باز کنید و دیگران پشت سر شما بیایند. مردم وفادارند محمد میرزایی با انتشار تصویری از زائران مزار شهید حاج قاسم سلیمانی در کرمان در سال گذشته، نوشت: خداروشکر تو ...
حاج قاسم سلیمانی برای این دخترش نامه های عاطفی می نوشت
روزنامه کیهان با حیدر سلیمانی، شوهرخواهر قاسم سلیمانی گفت وگو داشته است. به گزارش کیهان، بخش کوتاهی از این گفت وگو را می خوانید: ماحصل ازدواج حاج قاسم شش فرزند، سه پسر و سه دختر بود. یک فرزندش در سن چهارماهگی به رحمت خدا رفت، پسر بود. اتفاقاً شب آخر هم که در بیمارستان بود، بنده خودم کنارش بودم، همان لحظه کنارش بودم که آن طفل معصوم فوت کرد. حاجی بچه هایش را خیلی دوست داشت. اما بیشترین نامه های عاطفی اش برای فاطمه نوشته شده بود. منبع: etemadonline-646639 ...
پدری که گریه های دخترانش او را از رفتن به سوریه منصرف نکرد
می شود؟ او در جواب پدر می گوید: نمی توانم تحمل کنم سر نیزه را در حلق بچه های شیرخواره ببینم، باید بروم. وقتی که شهید عزمش را برای سوریه رفتن جزم کرد همه خانواده در خانه سجاد گرد آمدند، همگی بغض کرده بودند و هیچ کس حرفی نمی زد و دختران دو قلویش دنبال او می دویدند و می گفتند: بابا نرو، بابا نرو، وقتی سوریه را آزاد کردی برگرد. شهید از دوقلوهایش دل کند و رفت. شهید سجاد روشنایی ...
هلما دیگر از رهبر ناراحت نیست
خیلی اصرار داشتم اون جلو بشینم. دلم بود نزدیک تر بودیم. می خواستم بهتر ببینم. که یکهو که جلسه تموم شد اومدن دنبالم و ما رفتیم توی یک اتاقی. اونجا خانواده شش تا شهید دیگه هم بود. بعد رهبر اومدن. همه حرف زدن. ما خانواده پنجمی بودیم فکر کنم. بعد من اون حرف رو زدم. گفتم آقا من از شما ناراحتم. شما رفتید سر مزار شهدای دیگه. سر مزار شهید آرمان مثلا اما سر مزار پدر من نرفتید. رهبر هم گفت اگه زیارت قبر پدرت ...
چشم هایی که در تابوت باز شد!
. پرچم را کنار زد. نه! عباس شهید نمیشه! همیشه عادت داشتند وقتی حرف می زدند توی چشم همدیگر نگاه کنند. عباس موقع خطاطی می گفت: مامان موقعی که شما با من صحبت می کنید نمی تونم خطم رو تمرین کنم. و مادر می خندید و حرف می زدند و توی چشم های زیبایش غرق می شد. اما حالا چه؟ همه پشت سر مادر ایستاده، منتظر بودند و عباس چشم هایش را بسته بود. مادر نگاه شان کرد و یک نگاه دیگر به عباسش انداخت: نگام کن ...