سایر منابع:
سایر خبرها
سرنوشت نوجوانان آفریقایی بعد از کووید19
تر تحت تأثیر قرار گرفتند. لوزانژ، 16 ساله از کنگو گفت: بعد از تعطیلی مدرسه ها هیچ آموزشی دریافت نکردم و نگرانم که نتوانم وارد سال آخر مدرسه بشوم. مدیر سازمانی غیرانتفاعی در ماداگاسکار که برای بچه هایی که قبلاً بی خانمان و یتیم بودند یا نمی توانستند با والدینشان زندگی کنند فرصت تحصیل و خدمات مراقبتی فراهم می کند، می گوید: بچه هایی که در خانواده های میزبان( خانواده ای که فردی غریبه را در ...
صوت قرآن خواندنش را به یادگار گذاشت و به سوی شهادت رفت
ما نمی دانستیم همسرم شهید شده یا اسیر و کسی هم چیزی نمی دانست. پدر همسرم بسیار پیگیر شد، اما خبری نبود. سال های چشم انتظاری برای من و پنج فرزندم سخت گذشت. هر بار که صدای در را می شنیدیم من و بچه ها به طرف در می دویدیم که شاید همسرم باشد یا کسی که خبری از او برایمان آورده باشد. بعضی از روز ها که رزمنده ها از جبهه می آمدند می رفتیم جلوی اتوبوس تا شاید خبری از همسرم بگیریم. روز هایی که تا رسیدن خبر شهادت بر ما خیلی سخت گذشت ...
داخل کوچه شدم و با مشت گره کرده و شعار الله اکبر به استقبال پیکرپسرم رفتم
چادر را به دور سرم بستم و رفتم داخل کوچه به استقبال پسرم. مشت هایم را گره کردم و با شعار الله اکبر الله اکبر به استقبال تنها پسری رفتم که آخرین بار خودم اذن شهادتش را با رضایت قلبی ام به او داده بودم. جمعیت زیادی برای استقبال آمده بودند. از بزرگان خواستم تابوت را ببرند داخل خانه ام و روی شهیدم را باز کردم. چهره اش زیبا و دوست داشتنی تر شده بود. تا چشمم به عیسی افتاد، همه حواسم به لبخندی جلب شد که روی صورتش نقش بسته بود ...
بالاخره پدرم بازی مرا تماشا کرد/رفتار نفت آبادان فراموش نمی شود
به گزارش خبرنگار ورزشی ایلنا، دل آرام وکیلی بهترین شوتیست غرب آسیا و عضو تیم ملی بسکتبال است. او که این روزها در تیم گروه بهمن بازی می کند بعد از پخش زنده رقابت های لیگ برتر بسکتبال بانوان و بالاتر رفتن توجه مخاطبان این رشته، توضیحاتی ارائه داد: *چه شد که به سمت ورزش و آنهم بسکتبال رفتید؟ از 9 سالگی و در دبستان بسکتبال را شروع کردم و کم کم عضو تیم بسکتبال مدرسه شدم، بعد عضو ...
نیلوفر جلیلوند: پدرم می خواست از بدی های جامعه هنری به دور باشیم/ زنان در ایران امروز فرصت رشد فراوانی ...
*الان مشغول چه کاری هستید؟ من در مدرسه بچه های خارق العاده از 16 تا 18 ساله که به مدارس معمولی نمی روند، تدریس می کردم و بعد برای تدریس به دانشگاه تگزاس در دالاس رفتم. همزمان در کلاس های سینمایی شرکت کردم و تدوین یاد گرفتم، آنهم به خاطر پدرم و پسرم. پسرم در دانشگاه کلمبیا، کارگردانی خواند و مستندی درباره خانواده ما می سازد. او خیلی ایران را دوست دارد و به اینجا آمد و با پدرم ...
آخرین لحظه های نبرد؛ اولین لحظه های اسارت
مجروح شدم و دیدار را به قیامت موکول کرد. تمام بچه ها یکی یکی شهید می شدند. رمقی برایم نمانده بود، هوا داشت روشن می شد. دیگر آه و ناله نیروها به گوش نمی رسید. تنها کسی که زنده بود من بودم. برای مدتی از حال رفتم موقعی به هوش آمدم که هوا روشن شده بود. وسط کانال افتاده بودم، یک طرف کانال نیروهای خودمان بودند و طرف دیگر عراقی ها. هر دو طرف به طرف مقابل می گفت شما محاصره هستید، تسلیم شوید و ما وسط مانده ...
پُک هایی شکننده تر از پتک!
یادداشت_احمدرضا محمدی سامانی| دیروز استاد نتایج آزمون میان ترم درس طراحی الگوریتم را برای بچه ها اعلام می کرد، من با وجود اینکه بدون آمادگی در آزمون شرکت کرده بودم، در کمال تعجب از پنج نمره توانسته بودم چهار و نیم نمره کسب کنم و این در کلاس دکتر اسماعیلی یعنی یک رویداد فرا طبیعی! عصر همان روز شادمان و در عین حال گرسنه و خسته به خانه برگشتم؛ هنگام ورود متوجه صدای سرفه های پی درپی برادر ...
ما به روستا نرفتیم به روستا بازگشتیم/ گفتگو با خانواده ای که رویایشان زندگی در روستا بود
. وقتی با این مدارس خیلی خاص و معروف مواجه شدم به این نتیجه رسیدم که درس تنها یک بخش کوچکی از آموزشی ست که به بچه ها می دهند و اصل آموزش تجربه و لمس است. حالا این مدارس زندگی طبیعی و تجربه ارتباط با طبیعت و لمس آن را به شکل مصنوعی شبیه سازی کرده اند. همه این ها باعث شد که تصمیم مان برای مهاجرت خیلی جدی تر شود. اهدافمان هم زیست در طبیعت، تنفس هوای سالم، لمس و تجربه بچه های ما در مدرسه واقعی طبیعت و ...
رفاقت، حلقه مفقوده تئاتر مشهد
. تجربه معلمی در روستا های روشتخوار از سال 1389 به عنوان معلم ورزش راهی یکی از روستا های رشتخوار می شود. خودش در این باره می گوید: رفتم که 3 سال معلم ورزش باشم، اما 8 سال آنجا بودم. عرفانی با دانش آموزان تئاتر کار می کرده و حتی یکبار هم اجرایی در شهرستان رشتخوار داشته اند. او می گوید: صبح ها ساعت 5 ونیم از خانه بیرون می آمدم و تا 12 شب کار می کردم. زیرا هر روز باید از رشتخوار به مشهد ...
سرهنگ علیه رنج فراموشی
آزادگان برود تا در ادامه مرا از حضور خانواده ام باخبر کند و با توجه به نزدیکی راه تا اهواز و آبادان، امکان دید و بازدید فراهم شود. من که از موضوع بی اطلاع بودم، با شماره تلفن همسایه مان تماس گرفتم تا خبر مجروحیتم را به همسرم بدهم که متوجه شدم آن ها برای دیدن من راهی اهواز شده اند. به این ترتیب هم در مدت 15 روز بستری شدن بابت مجروحیت قبلی در قزوین و هم در تمام مدتی که در بیمارستان ...
عروس ربایی عجیب در تهران
گذشت چند ساعت از آدم ربایی موفق به پیدا کردن مرجان شدند و زن جوان در همان تحقیقات ابتدایی به ماموران گفت: چند سال قبل با شوهرم که از همسر اولش جدا شده بود و یک بچه داشت ازدواج کردم و از شوهرم صاحب یک فرزند شدم. وی افزود: در گذشته ازدواج نکرده بودم و سعی می کردم برای همسرم زن خوبی باشم اما شوهرم بخاطر اعتیادش با من بد رفتاری می کرد و بعضی وقت ها مرا کتک هم می زد و خرجی زندگی را هم نمی داد ...
همکلاسی از دور سلام!
فرصت می یابند در یک فضای سالم و دوستانه با یکدیگر در ارتباط باشند و ضمن تبادل نظر در درس و مشق و تکالیف روزانه برای تقویت دوستی و رفاقت ها هم تلاش کنند. زهرا اصغری معلم باسابقه اداره آموزش و پرورش منطقه 18، امسال فرصت همراهی با دانش آموزان پایه ششم ابتدایی مدرسه امام جعفر صادق(ع) را پیدا کرده و هر روز در کلاس شاد با شاگردان دیدار می کند. او چندین طرح خلاقانه در سال تحصیلی جدید که با کرونا ...
کرونا و گرانی، شهرستانی های تهران را فراری می دهد
در زابل فاصله دارد. این سال های فراغ و مهاجرت پشت مهاجرت بر او آسان نگذشته. شب ها در رویاهایش به روستایشان، گنبدشاهی در زابل برگشته، هوتک پشت خانه های سبحان، قیوم، ناجی، ننه رشید، ننه خدیجه و پسر حمد لله را تبدیل به استخر ایمن با حصار نرده ای زیبا کرده که بچه ای در آن نیفتد، بعد آب لوله کشی شرب را تا آشپزخانه همه خانه های روستا کشیده. در میانه رویا، دیوار کاهگلی مدرسه الدوخی را ریخته ...
تصاویر: مدرسه ای بدون برنامه شاد و اینترنت در پیرانشهر
صدا و سیما: پنج دانش آموز پایه اول تا پنجم در مدرسه عدل روستای میشه ده شهرستان پیرانشهر درس می خوانند، اینجا نه خبری از اینترنت است و نه برنامه شاد، آقای محمد عابدی معلم مدرسه می بایست ساعت ها راه برای این که به مدرسه برسد طی کند. بچه های این مدرسه می گویند ما نیز بعد از مدرسه به کمک پدر می رویم تا او نیز دست تنها نماند. ما مجبوریم تا مقطع ششم درس بخوانیم، چون در روستا مدرسه دیگری نداریم و مسیر برای رفتن به شهر هم طولانی است. دختران روستا نیز تا ششم ابتدایی درس می خوانند، و بعد از آن در خانه برای خانه داری آماده می شنوند. ...
بازداشت شوهر به جرم آتش زدن همسر
یک بار سقط جنین کرده بود. فروردین امسال هم بچه مان 5 ماه و 20 روزه به دنیا آمد و بعد از چند روز بستری شدن در بیمارستان فوت کرد. این اتفاق ها ضربه سنگینی به همسرم وارد کرد؛ و او زمانی حالش بدتر شد که برادرش هم چند روز بعد فوت کرد. مرگ بچه و برادرش باعث افسردگی و مشکل روحی در شهناز شد. این موارد باعث اختلاف بین من و شهناز شده بود و مدام باهم درگیر می شدیم. روز حادثه چه اتفاقی افتاد؟ ...
پیام شهدای مدافع حرم
گروه سیاسی خبرگزاری فارس، یادداشت میهمان- حجت الاسلام علی شیرازی مسئول نمایندگی ولی فقیه در قرارگاه ثارالله: خوب دقت کن. صدایی به گوش می رسد. صدا صدای آشناست. صدا صدای مردان مرد است. صدا صدای شهدای مدافع حرم است. با من و ما حرف دارند: آیا می دانی من چرا شهید شدم ؟ آیا می دانی که من هم مثل تو زندگی را دوست داشتم ؟ پدر و مادرم را دوست داشتم . به همسرم عشق می ورزیدم . عاشق بچه هایم بودم. ...
در رسانه | روزهای شاد سمانه با عقد به پایان رسید
مهربان من برای همه مهربان بود، رابطه اش با دختران بسیار گرم و صمیمی بود، این مرا آزار می داد اما نمی خواستم به خانواده بگویم، او نمی توانست خشم و عصبانیتش را کنترل کنند و از خود بی خود می شد، فکر می کردم نباید این مشکلات کوچک را بزرگنمایی کنم؛ نمی خواستم در این 40 روز زندگی ام را خراب کنم و فکر می کردم چون بچه طلاق هستم هر طور که شده باید زندگی خوبی برای خودم بسازم و اصلاً به جدایی فکر نکنم. ...
جزئیات آتش زدن زن جوان توسط شوهرش / مقتول پیش از مرگ قاتل را لو داد
او را عصبی و حساس تر کرده بود. ظاهراً با همسرت تفاوت سنی زیادی داشتی؟ بله اما عاشقش بودم. من در یک نمایشگاه اتومبیل کار می کردم؛ سال91 بود و یک روز او به همراه دوستش از مقابل نمایشگاه رد شد و من در نگاه اول عاشقش شدم. هرچند که 12سال از من بزرگ تر بود اما 10، 15روز بعد از نخستین دیدار عقد کردیم. بعد از ازدواج متوجه شدم که او قبلا یک بار ازدواج کرده و به من نگفته بود با این ...
رایحه خوش خدمت در روستا/ ماجرای رجعت و هجرت طلبه جوان همدانی به روستا برای خدمت به مردم
: همان طور که گفتم با تشویق خانواده وارد حوزه علمیه شدم بعدازآن و پس از ازدواج با همسرم نیز وقتی موضوع حضور در روستا را با وی در میان گذاشتم و از مشکلات کار تبلیغ سخن گفتم ایشان چون تحصیل کرده بودند درک خوبی داشتند و مرا به انجام این کار تشویق کردند. اگر تبلیغ با سختی نباشد نمی توان به آن عنوان جهادگری داد وی مطرح کرد: کار تبلیغ سختی های خاص خود را دارد و همچنان که پزشکی بیمار ...
جانباز هفتاد درصد آب بر به خیل هم رزمان شهیدش پیوست
خانواده پرورش یافت و پا به عرصه اجتماع نهاد. منصور از خاطرات کودکی خود این گونه یاد می کند: دوران کودکی را در محلهٔ ابو حامد سپری کردم. تحصیلات ابتدائی را در مدرسه جودت شروع کردم و تا سال سوم ابتدائی در این مدرسه مشغول به تحصیل بودم. به علت جابجایی خانواده به محله دیگر، تحصیل را در مدرسه منوچهری سابق ادامه دادم. پایان دوره ابتدائی بودم که انقلاب شکوهمند اسلامی به پیروزی رسید. با پیروزی ...
مدرسه با حال و هوای خانه
...: بالاخره بچه ها در این سن بازیگوش هستند و وقتی مجبور می شوند در خانه و همان اتاقی که همیشه بازی می کنند درس بخوانند و ساعت ها پای گوشی بنشینند و به صحبت های معلم در یک صفحه کوچک گوش دهند، یادگیری شان خیلی کمتر از زمانی است که یک صبح تا ظهر را در مدرسه می گذراندند و در کنار معلم و دانش آموزان دیگر و با تکرار و تمرین، نشانه های الفبا یا کلمه و جمله سازی را یاد می گرفتند. به گزارش ...
سمانه محسن پور: ورزش و کار، زنانه مردانه ندارد
افرادی مثل من ساخته نشده. انگار غریبه ای بودم در آن فضا. از وقتی خودم را شناختم تبعیض های زیادی را در زندگی تجربه کردم. با وجود محدودیت جسمی، پرتحرک بودم و توسط یکی از دوستان به پاراتیراندازی دعوت شدم. حدودا بیست ساله بودم که برای آشنایی با ورزش افراد دارای معلولیت با مادرم از روستا به شهر رفتیم اما در باشگاه با 15 پله روبه رو شدیم. مادرم مرا کول کرد و از پله ها پایین برد. همان یک جلسه تمرین کافی بود ...
هدف گروه تروریستی پژاک نابودی کُردها است
. برای بررسی این ماجرا با خانواده وی مجددا مصاحبه ای انجام شد. او داستان ربایش خود را اینگونه تعریف کرد: شب در روستا بودم و می خواستم به خانه برگردم. در تاریکی شب ناگهان متوجه سه نفر شدم. آنها به زور اسلحه مرا تهدید کردند و با خود بردند. آن شب در دشت ها و کوه های اطراف روستا بودیم و من تا صبح نخوابیدم. نمی دانستم باید چه کار کنم. می ترسیدم با آنها درگیر شوم یا فرار کنم، زیرا احتمال داشت ...
نقشه شوم پدر شوهر برای عروس!
رفتن آن ها به روزگار سیاه خودم گریستم. نمی توانستم بدون فرزندانم زندگی کنم. من یک مادر بودم و با دوری دختر و پسرم زجرکش می شدم. ساعتی بعد اشک هایم را پاک کردم و با جاری ام تماس گرفتم. وقتی ماجرا را برای سوسن بازگو کردم، فقط صدای گریه را از آن سوی خط می شنیدم. دقایقی بعد در میان اشک و ناله گفت از اول زندگی تا به حال پدرشوهرم برای ما تصمیم گرفته است، هیچ گاه جرئت نکردم با نظراتش مخالفت کنم حالا هم ...
مزار سردار سلیمانی در شب یلدا +عکس
موقع مجروح و در بیمارستان بستری بودم. صحبت هایمان خیلی عادی و صمیمی بود با او. سپس موقع رفتن، چون عید بود به رسم عیدانه هزار تومنی ای به ایشان دادم و خواستم برای راننده شان هم ببرند. سردار قبول کرد و به همراهش گفت انگشتر ها را بیاورید. یک سینی انگشتر آوردند و به همه بچه ها گفتند هر کدام یکی بردارید. بعد به سمت همسرم رفت و گفت برای شهادت من دعا کنید. سپس یک هدیه هم به خانمم داد. ...
نقشه پدرشوهر برای عروس بیچاره!
تنها گذاشت. مرگ همسرم سرآغاز بدبختی های من شد و زندگی ام در تنگنا های وحشتناکی قرار گرفت، به گونه ای که برای حفظ فرزندانم و این که آن ها را زیر بال و پر خودم بگیرم، به دست و پای پدرشوهرم افتادم و اشک ریزان التماس کردم تا اجازه دهد فرزندانم را خودم بزرگ کنم و سرپرستی آن ها را به عهده بگیرم. پدرشوهرم که بعد از مرگ رجب تصمیم داشت حضانت نوه هایش را از من بگیرد، با این شرط از خواسته اش گذشت که من تعهد ...
شاگردی که الگوی معلم خود شد
.... دیگر از آن به بعد سعی کردم تا آخر خدمتم این کلمه را در ذهنم داشته باشم. شهید قلی زاده به واسطه این که دانش آموز درس خوانی بود مبصر کلاس شده بود. وقتی که وارد کلاس شدم، دانش آموزان را طوری ساکت می کرد که خیال می کردی اصلا در این کلاس دانش آموز نیست. یک روز وارد کلاس شدم دیدم، نشسته روی صندلی معلم و چوب دستی کوچکی را دردستش گرفته. گفتم آقای قلی زاده دلت می خواهد که در ...
بانوی همدانی جاده پیما/از کودکی با رویای رانندگی قد کشیدم
بودم مادرم را از دست دادم. پس این اتفاق تلخ بیشتر عاشق پدرم شدم و به عنوان تنها جان پناه بعد از خدا، عاشقانه دوستش داشتم. هر رفتار و علاقه ی او برای من یک الگو بود. پدرم جز اولین رانندگان ماشین های سنگین در همدان و اولین کسانی که گواهی نامه ی پایه ی یک داشتند بود دیدن و زندگی کردن با او از کودکی مرا یک راننده بار آورد. عصر همدان: از چه زمانی وارد این کار شدید و سیر کاری شما چگونه بود ...