سحر تبر از توبه نامه خود گفت/ مدت ها دوقطبی بودم
سایر منابع:
سایر خبرها
اولین اظهارات سحر تبر پس از آزادی از زندان؛ توبه نامه نوشتم
سحر تبر بیشتر فکر کردم، بیشتر از کار خودم پشیمان شدم. من کار هایی کرده بودم که با قوانین کشور متضاد بود و داشتم مجازات می شدم. وقتی فهمیدی حکم 10 سال زندان داری اولین تصویری که در ذهنت نقش بست چه بود؟ برای پدر و مادرم خیلی ناراحت بودم. فکر می کردم چطور می توانند تحمل کنند؟ خیلی آن ها را اذیت کردم و دوست دارم جبران کنم. سحر تبر بیشتر با چه چیز معروف شد؟ با ...
فاطمه خویشوند: توبه نامه نوشتم، دوست ندارم من را سحر تبر صدا کنند/ ویدئو
فاطمه خویشوند گفت: همیشه دوست داشتم معروف شوم و نقش سحر تبر را از کاراکتر انیمیشن عروس مردگان تقلید کردم. که به همان اندازه لاغر و مثل اسکلت باشم. او افزود: اصلاً از جهانی شدن خوشحال نیستم. فاطمه خویشوند اضافه کرد: وقتی در زندان بودم، متوجه شدم که رییس محترم قوه قضاییه برای کسانی که پشیمان شدند، راه بازگشت گذاشته است و من یک توبه نامه تنظیم کردم و امیدوارم رأفت اسلامی شامل حال من شود. ...
اولین مصاحبه سحر تبر پس از آزادی از زندان
رکنا: فاطمه خویشوند دختر 19 ساله روزی از سحر تبر بودن لذت می برد اما حالا انگار سحر تبر بودن برایش جذاب نیست. زندان برایش کابوس است و دلش نمی خواهد دیگر به آنجا برگردد.
پیچ جدید سحر تبر در اینستاگرام حاشیه ساز شد +عکس
به گزارش صبحانه ، فاطمه خویشوند که چند روز پیش با ضمانت از زندان آزاد شد تا رای نهایی دادگاه درباره او صادر شود. گفت و گوی سحر تبر با رکنا حواشی زیادی به همراه داشت وحتی خبرهای مربوط به این دختر جوان سر از رسانه های آن آبی هم درآورد. اما این پایان ماجرا برای فاطمه خویشوند نبود و پس از اینکه دوباره اسم سحر تبر سرزبان ها افتاد در چند روز گذشته صفحه ای در اینستاگرام به نام او باز شد. عکس ...
جنایت اشتباهی برادر کینه جو
خودکشی گرفتم. حدود 100قرص خوردم و 3روز بیهوش بودم اما زنده ماندم. تو که به خاطر خلاف های برادرت با او درگیر بودی، چطور خودت دست به سرقت می زدی؟ پس از آنکه خودکشی کردم، بی هوش شدم و 3روز بعد که به هوش آمدم، کاملا گیج بودم. اصلا نمی دانستم چه کار می کنم. قرص هایی که خورده بودم باعث منگی ام شده بود. بی آنکه بفهمم در خانه همسایه را شکسته و وارد آنجا شدم. وسایلش را سرقت کرده و حتی برای خودم ...
اعترافات یک دختر 18ساله متهم به قتل
صندلی جلو نشسته بودید؟ گفت: نه. من در صندلی عقب بودم. در مسیر حرکت از راننده خواستم مرا به بولوار شهید مفتح شرقی ببرد، چرا که قصد داشتم آنجا پیاده شوم و از سرویس بهداشتی استفاده کنم اما زمانی که از خودرو پیاده شدم و در را بستم راننده عصبانی شد که چرا در را محکم بستی؟ قاضی احمدی نژاد پرسید: شما که گفتید او درهای خودرو را با قفل مرکزی بسته بود که شما نتوانید پیاده شوید. متهم که پاسخی برای ...
عطش برای دیده شدن / یا بمیریم یا مشهور شویم
کبنا ؛ در سال های اخیر با گسترش فضای مجازی شاهد افزایش تمایلات گروه سنی نوجوان و جوان برای دیده شدن به هر قیمتی در فضاهایی مانند اینستاگرام هستیم. در هفته گذشته حکم دختری 19 ساله معروف به سحر تبر که شامل 10 سال حبس بود، صادر شد، این حکم بهانه ای شد تا نشستی در این خصوص برای بررسی چرایی این مسأله با حضور جامعه شناسان و حقوقدانان برگزار شود. به گزارش ایران احمد بخارایی، جامعه شناس و دبیر برگزار ...
طلبه ها، آداب المتعلّمین و گفتگوهای سیاسی
کجا می خواهی بروی. پدرم هم مثل همیشه که همه چیز را به شوخی می گرفت؛ فکر می کرد یکی دو هفته ی دیگر دست از پا درازتر عطای طلبگی را به لقای اش می بخشم و برمی گردم صفی آباد. محمدرضا جوری نگاهم می کرد که پسر این چه کاریه با خودت می کنی. تهِ دل ش با من نبود، چیزی نمی گفت، ولی معلوم بود که دوست نداشت من طبله شوم. یک سال بعد که طلبگی را رها کرد و رفت، متوجّه شدم که مخالفت اش برای این بوده است که دوست نداشته ...
واپسین نبردهای یک قایق
... هر طور بود خودم را از سیم خاردار نجات دادم. تمام لباسم را از تنم جدا کردم تا از سیم خاردار جدا شدم. فقط جلیقه نجات به تن داشتم و بس. قایق شده بود سیبل عراقی ها. تیرباران و شهادت نیروهای ما آن ها را راضی نمی کرد. دست بردار نبودند. دو سه متر بیشتر از قایق دور نشده بودم که قایق را با آرپی جی زدند. تمام نیروها در هوا و آب تکه تکه، متلاشی و شهید شدند. طوری که اثری ...
اعترافات دختر آدم کش در سناریوی جدید
طرف من دراز کرد! او در پاسخ به این سوال قاضی که شما در صندلی جلو نشسته بودید؟ گفت نه! من در صندلی عقب بودم!متهم سپس ادامه داد: در مسیر حرکت از راننده خواستم مرا به بولوار شهید مفتح شرقی ببرد، چرا که قصد داشتم آن جا پیاده شوم و از سرویس بهداشتی استفاده کنم! اما زمانی که از خودرو پیاده شدم و در را بستم راننده عصبانی شد که چرا در را محکم بستی؟ در این هنگام قاضی احمدی نژاد پرسید شما که گفتید او درهای ...
اشک های همسر سهیل گوهری
حسی دارد؟ این سوال واقعا سوال سختی است. از زمانی که به من خبر دادند، هر ثانیه دلم می خواست کاش خود او اینجا بود. واقعیتش این است که جایش همه جا خالی است. شاید در این مراسم برای شما بولد تر شده باشد. فقط می توانم بگویم فکر می کنم که اگر بود خودش خیلی خوشحال می شد. سهیل عاشقانه و هوادارانه استقلال و ناصر حجازی را دوست داشت. ناصر حجازی برای او خیلی ارزشمند بود. فقط می توانم بگویم یادش گرامی ...
سه چراغ سفید برای رویای پوپک
از کودکی تجربه کردید.* من 29 سال دارم و متولد کرمانشاه هستم. از کودکی در ورزش و سالن های ورزشی بزرگ شدم. سال ها در نوجوانی، در سوپر لیگ بسکتبال بانوان کرمانشاه بازی کردم و با وجود این که بازیکن بلند قد محسوب نمی شدم، عملکرد خوبی داشتم. منظم تمریناتم را پیگیری می کردم و در تیم فعال بودم اما همیشه دوست داشتم فعالیت در یک رشته انفرادی را تجربه کنم. *و شُدید یکی از اولین دختران وزنه ...
همسر شهید: کسی نباید خبردار میشد که من همسر شهید هستم!
مزار نبود، ما به بهشت زهرا برویم. توی فکرم برنامه داشتم اگر از سوریه آمد مهنا را به راحتی نشانش ندهم. چون مشتاق بود اما ما را تنها گذاشته بود می خواستم اذیتش کنم. اما حالا با مهنا، سر مزار حاج احمد نشسته بودم. تابوتی که حاج احمد را آورده بودند کنار مزار بود. مهنا را انداختم توی تابوت. دلم گرفته بود. گفتم دیروز تو داخل این تابوت بودی و ما الان کنار یک تابوت خالی ایم. غریبه ها همه رفتند ...
خاطرات دمشق/ هوس تحویل زن ایرانی به ابوجعده !
هایم نمی آمد که حضرت را با نفس هایم صدا می زدم و می دیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. دلم می خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه ام را وحشیانه فشار می دادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی رفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با ...
"دیدار به قیامت" زندگی نامه شهیدی از خطه دامنه فریدن
ماشین را پایین کشید و با لحن خاصی گفت: آبجی خداحافظ. عجیبم آمد. ما که داخل ماشین خداحافظی کرده بودیم، جواب هم دادم و ماشین حرکت کرد. خواستم بروم داخل منزل اما در دلم شور عجیبی افتاده بود. کنار دیوار ایستادم و به ماشین و مسیر عبورش خیره شد. نزدیک غروب بود و هوا گرگ و میش بود. نگاهم چراغ های پشت ماشین را که در هوای نیمه تاریک مثل ستاره می درخشیدند دنبال کرد. جاده ای که ماشین در ...
گپ و گفتی با آقای سنگی ایران/ کارآفرینی که خودرو و باغش را فروخت تا اشتغالزایی کند + عکس و فیلم
مرا دعوت کند و بگوید چه کمکی از من برایت ساخته است و به واقع پای کار باشد و کمک کند نه اینکه تنها حرف بزند. وی ادامه می دهد: بارها شده که از چهار صبح که از منزل خارج می شوم و به طور مثال باید هفت صبح را در زندان قوچان و یا دیگر زندان ها باشم مرگ را به چشمان خود دیده ام. گاهی به قدری جاده مه آلود بوده که تنها با توکل راه را ادامه داده ام تا زندانیان بیکار نباشند. جهادی پای کار آمدم و دل ...
من در سایه بودم
و اتاق گرم بود. خواب مثل توفان هجوم آورده بود. نگاهم به گوشه ی اتاق بود؛ به شوفاژ. به گرما و خواب که بیش تر از مشتق به آن نیاز داشتم. موج هایی روی دیوار تکان می خوردند. آن ها چه بودند؟ از کجا می آمدند؟ هیچ وقت آن موج ها را ندیده بودم. حواسم از مشتق پرت شد و پی موج های رقصان رفت. روی دیوار، درست بالای شوفاژ، حرکت می کردند. آن ها از خود شوفاژ بیرون می آمدند. یاد مبحث موج ها افتادم. آن ها رد پای ...
غریبه ی آشنا
.... سیبی را که جلویم بود کندم و گاز زدم. رودخانه کمی پایین تر بود. نشستم روی سنگ کنار رودخانه. صدای آب آرامش بخش بود. چشم هایم را بستم و کمی بعد باز کردم. داشتم خودم را در آب می دیدم که متوجه سایه ی بزرگی کنارم شدم. ترس با تمام بدنم بازی می کرد. آرام برگشتم. کسی نبود. نفس هایم تند شد. دوباره توی آب را نگاه کردم. سایه اش هنوز توی آب بود. سریع از جا پریدم و فرار کردم. داشتم می دویدم ...
داخل کوچه شدم و با مشت گره کرده و شعار الله اکبر به استقبال پیکرپسرم رفتم
چادر را به دور سرم بستم و رفتم داخل کوچه به استقبال پسرم. مشت هایم را گره کردم و با شعار الله اکبر الله اکبر به استقبال تنها پسری رفتم که آخرین بار خودم اذن شهادتش را با رضایت قلبی ام به او داده بودم. جمعیت زیادی برای استقبال آمده بودند. از بزرگان خواستم تابوت را ببرند داخل خانه ام و روی شهیدم را باز کردم. چهره اش زیبا و دوست داشتنی تر شده بود. تا چشمم به عیسی افتاد، همه حواسم به لبخندی جلب شد که روی صورتش نقش بسته بود ...
ایثارگری و فداکاری دختر شهید عبدالحسین شهریاری در جبهه تعلیم تربیت در مناطق روستای شهرستان جیرفت/ فخری ...
هم داشتم، می ترسیدم نتوانم آنطور که می خواستم موفق باشم، معتقد بودم هر کسی نباید به خودش اجازه بدهد معلم بشود برای همین با وجود داشتن تحصیلات دانشگاهی در این زمینه هر روز برای تدریس دروس مختلف، مطالعه و خودم را برای تدریس روز بعد آماده می کردم. بالاخره من به آرزوی دیرینه ام رسیدم و در روستا معلم شدم، حس خوب تدریس برای بچه ها آن هم در محیط متفاوت روستا دلم را صیقل می داد تا اینکه روزگار وحشت ...
خاطرات دمشق/ مادر مصطفی کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت
کرد : شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می کردم. و من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید : چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره. نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش ...
چگونه در کوتاه ترین زمان به یک کسب و کار آنلاین موفق دست پیدا کردم؟
آشنا بشن و تو پول بیشتری در بیاری ! *این چهار مورد نکات کلیدی ای بود که من بعد از تماس با بیش از 30 آژانس دیجیتال مارکتینگ بدست آوردم ؛ البته یک اشکال اینجا بود اونم اینکه به جز چندتا از آنها برخی فقط طراحی سایت انجام می دادند یا برخی فقط تولید محتوا می کردند . اما من دلم می خواست که همه سرویس ها را یکجا دریافت کنم و با یک تیم در تماس باشم ، این تجربه ای بود که از سالها پیش بدست آورده بودم ...
آئینه عبرت: دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم!
کاران را خورد. یکی از دوستان ناباب اکبر به او پیشنهاد کرد که برای کاهش درد و رنج بیماری، اندکی مواد مخدر (هروئین) مصرف کند و این گونه بود که به سادگی در دام اعتیاد افتاد. خودش با جملاتی شکسته بسته در این باره می گوید: قبلاً در مورد اثرات مخرب موادمخدر چیزهای زیادی شنیده بودم. آنقدر به خودم اطمینان داشتم که فکر می کردم که هرگز معتاد نمی شوم. اما درد شانه شکسته، صبر و تحمل را از من ربود ...
سرنوشت سیاه زنی که عضو باند سرقت بود!
را می گذراندی؟ نامادری ام به دنبال زندگی خودش رفت و من که چند سالی بود طلاق گرفته بودم و اعتیاد داشتم به تدریج به سمت خلاف کشیده شدم. دوران کودکی و نوجوانی شما چگونه سپری شد؟ به سختی! وقتی در شکم مادرم بودم پدرم به جرم قاچاق مواد مخدر به حبس ابد محکوم شد بعد از مرگ مادرم نیز من و خواهر دوقلویم را مادربزرگ پدری ام تر و خشک می کرد تا وقتی که پدرم عفو خورد و از زندان آزاد شد و مجدد ازدواج ...
شرط عجیب برای اعدام نشدن/ خانواده مقتول حرفی از پول نزدند/ گفت وگو با قاتلی که بچه بود
پلیس سراغم آمد.بعداز فوت علیرضا از بچه های محل سوال کرده بودند و آنها خانه ما را نشان داده و گفته بودند ضارب علیرضا من هستم.اما وقتی من را دستگیر کردند من هنوز نمی دانستم ماجرا از چه قرار است.هنوز فکر می کردم به خاطر نزاع من را دستگیر کرده اند.بعد در اداره آگاهی که بودم،بعد از بازجویی متوجه شدم که قتل انجام داده ام.دو دستی زدم توی سر خودم و آنجا بود که فهمیدم چه فاجعه ای برایم اتفاق افتاده است. ...
شروع سرمایه گذاری تنها با یک دلار
...؛ ولی این تازه اول راه بود. تو این مدت جواب این سوال که دفتر کارتون کجاست رو مدیریت کرده بودم؛ ولی الان باید سرمایه گذار و کجا می دیدم ؟! انگار قرار بود همه چیز خودش درست شه، سرمایه گذار خودش پیشنهاد داد تو پارک نزدیک خونشون برای اولین بار همو ببینیم. بعد از دیدار حتی دفتر کارو خودش پیدا کرد و من کمتر از یک ماه، تنها با یک دلار، صاحب یک کسب و کار، سرمایه گذار و دفتر کار شده بودم ...
اسطوره پرسپولیس الگوی مدافع جنجالی استقلال+فیلم
را خیلی دوست داشتم. این موضوع ربطی به استقلال و پرسپولیس ندارد. از نظر رفتاری که خیلی نتوانستم شبیه آقاکریم باشم. متاسفانه در این چند سال خیلی در حاشیه بودم! آقاکریم خیلی بی حاشیه بودند و من هم امیدوارم بتوانم از حاشیه دربیایم. یزدانی درباره حضورش در تیم ملی هم اضافه کرد: سال قبل تیم ملی بودم و متاسفانه مصدوم شدم و نتوانستم بازی کنم. الان هم شرایط بهتر است و فکر می کنم از هفته دیگر بتوانم به میدان بروم و به استقلال کمک کنم. ...
تجربه یک کارشناس رادیولوژی از کرونا
مدتی که اوضاعم وخیم بود به غیر از خواب و گاهی خواندن در حالت خوابیده توان انجام کاری نداشتم. کمی که اوضاع بهتر شد دو کار بیشتر نداشتم که بتوان در یک اتاق خواب انجام داد: انجام کارهای هنری، نشستن پای سیستم . نمی دونم چرا با اینکه عاشق هنرم ولی ترجیح دادم پای سیستم بنشینم. یک کتاب چهار جلدی برای تایپ داشتم که فقط یک جلدش رو زده بودم. دوجلدش رو تایپ کرده بودم که دو تا خبر بهم ...
جانباز هفتاد درصد آب بر به خیل هم رزمان شهیدش پیوست
می کردم. روشنی چراغ های معابر و روشنایی پنجره ی بعضی خانه ها چهره ی شهر را زیباتر کرده بود. متوجه محل سکونت خودم بودم و فکر می کردم الآن خانواده ام چه کار می کنند. در دلم می گفتم: الآن فرمانده می گوید بچه های کرمان پیاده شوند و یک سری به خانواده خود بزنند و برگردند. اما اتوبوس ها مسیر کمربندی را آهسته طی نمودند. نگاه من همچنان به شهر دوخته بود. لحظه، لحظه از شهر دور می شدیم تا جایی که چشمانم دیگر ...