سایر منابع:
سایر خبرها
نسبت به شخصیت پیامبر و اسطوره های ایرانی در ادبیات کم لطفی کرده ایم/ تفاوت ادبیات و داستان
تعدادی محدود داستان خوانده بودم. سال 66 دانشگاه قبول شدم؛ اما چون به جنگ رفتم، سال 67 توانستم به دانشگاه بروم و اولین چیزی که از فضای دانشگاه احساس کردم، چیزی نبود که دنبالش بودم، چراکه پر از تصویر و خاطره جنگ بودم و نمی توانستم احساس خوبی در دانشگاه داشته باشم. عاشق روانشناسی بودم؛ اما روان آدم ها نه چیزی که در دانشگاه فرامی گرفتم. تنها سنگر و پناهم را کتاب دانستم و کتاب تنها چیزی بود که مرا در خانه ...
شباهت شهید باکری با پدر کارگردان موقعیت مهدی
...: * گریه خانواده شهدا در زیرزمین بوده یادم است اولین بار که احسان باکری مرا دید، با عصبانیت گفت تو اصلاً از پدر من چه می دانی؟ من از پولیور آبی حرف زدم و احسان گریه کرد. دید من بخشی از درد و تنهایی ای را که او همه این سال ها کشیده می دانم. خودم در فضای این چنینی بزرگ شده ام. پدر من دبیر ادبیات بود و ما در کوچه ای در خوی زندگی می کردیم که بقیه خانه ساخته بودند اما خانه ما ...
شهید همت چگونه دل رزمنده نوجوان را به دست آورد؟
... - چی شده پسرم؟ بیا ببینم چی می گی؟ کلاه اورکتش روی صورتش سایه انداخته بود. نفهمیدم کیه. کفری بودم، رد شدم و جوری که بشنود گفتم نمردیم و توی این بر و بیابون بابا هم پیدا کردیم. باز گفت وایسا جوون. بیا ببینم چی شده. چشمت روز بد نبیند. فرمان دهمان بود؛ همت. گفتم شما از چیزی ناراحت نباشید من از چیزی دل خور نیستم. ترا به خدا ببخشید. دستم را گرفت و مرا کنارش نشاند ...
پدرم را کم دیدم؛ یا ایران بود یا سوریه! + عکس
، تو چه کار داری، اصلا دوست نداشت این چیزها را، در خانه بود اصلا ما نمی توانستیم چیزی بگوییم بچه فلان بشر از این کوچه رد شد، چون دوست نداشت، می گفت خوب نیست اصلا این حرف ها، این بدبختی است، این غیبت است، این اخلاق هایش اصلا یامد نمی رود... من خودم تعجب می کردم. مزار شهید مهردادی **: الان یکسری ها مثلا می گویند شهدا به خاطر پول رفتند؛ شما هم این چیزها را شنیده اید؟ ...
سیر تا پیاز زندگی پزشکی که فرشته نجات کودکان است/ جراح پیوند کبد یا مخترع وسایل اتاق عمل!
عشایری شدم و اول شاگرد مرحوم محمد بهمن بیگی شدم. در روش های آموزش امروزی، بچه ها درس زندگی یاد نمی گیرند در سال 1368وارد رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی شیراز شدم و تا سال 1387 دانشجوی همین دانشگاه بودم و با مدرک فوق تخصص از دانشگاه شیراز خارج شدم. در سال 1380 ازدواج کردم و سه پسر 13 و 8 و 2 ساله دارم. بعد از دوره جراحی عمومی، دوست و همکارم دکتر هژبریان که ...
فکر نمی کردم جوکر این قدر چالش داشته باشد / آرزوی شاگردی عزت الله مهرآوران را داشتم
استرس داشتیم و نمی دانستیم که الان مبتلا شده ایم یا نه. من خودم اوایل امسال در میان یک کار به بیماری مبتلا و حدود 20 روز در بیمارستان بستری شدم. ریه هایم درگیر شده بود و فقط به لطف خدا شفا پیدا کردم. الان شرایط فرق کرده است؟ بعد از این که واکسن در دسترس همه قرار گرفت و ما بازیگرها هم واکسن زدیم، از نظر روانی خیال بچه ها راحت شد ولی هنوز مثل گروه های مختلف، دستورالعمل های ستاد ...
وقتی سردار خیبر فاتح قلب ها شد
سفره پلاستیکی کوچک، 2 قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: این هم خانه من. می بینی که خیلی هم راحت است. گفتم: آخه این طوری که نمی شود. گفت: دنیا را گذاشته ام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانه دارها! روایت پدر پسر! تو مثلا فرمانده ای، کمی به خودت برس یادم هست یک بار برای دیدن ابراهیم به اندیمشک رفتیم. فردای آن روز هم من همراهش به پادگان دوکوهه رفتم. هنگام ...
سوغاتی برای آسمان
احکام دین و معارف قرآنی تأکید داشت و دوست داشت هم سن و سال های خودش را جمع کند و برایشان کلاس قرآن بگذارد. آن قدر این طرف و آن طرف رفت و با بزرگترها صحبت کرد تا بالاخره توانست هیئتی درست کند و بچه های محل را در مسجد جمع کند. هم معلم قرآن و احکام فقهی بود و هم استاد اخلاق. به دوستانش می گفت: امیدوارم در این عالم تا زندگی می کنید و چشم فرو نبسته اید، موفق بر ترک محارم الهی و مؤید من عِندِالله و ...
تولدی دیگر برای یک جانباز
سال ها بود که به سیستان و بلوچستان نیامده بود، اما با وجود همه مشغله هایش، از سوریه برای شرکت در مراسم تشییع به سیستان و بلوچستان آمده بود، تأکید کرد که حاج محب باید از گمنامی دربیاید. فرماندهی حاج محب تازه شروع شده است؛ قوی تر و زنده تر از قبل. بچه های استان به حاج محب نیاز دارند، بعداً این موضوع را خواهید فهمید . بعد از این صحبت های حاج قاسم، به فرزندانم گفتم که حاج قاسم گفته است که پدرتان باید ...
آدم ربایی برای ازدواج!
و دختر جوان را فریب دادم. در این مدت تلفنی و پیامکی با هم ارتباط داشتیم و به او ابراز علاقه می کردم. از طرفی هم عاشق او شده بودم و به همین خاطر تصمیم گرفتم رازم را از او پنهان کنم تا به عشقم برسم. هر روز که از آشنایی ما می گذشت نگرانی من بیشتر می شد به طوری که احساس می کردم دستم به زودی رو می شود و به همین دلیل نقشه آدم ربایی را طراحی کردم تا شکوفه را به زور به عقد خودم در بیاورم. ...
رونمایی از کتاب برپا در یزد
هم شاگردی بودم و 40 سال است به عنوان معلم تربیتی فعالیت داشته و شاگردان زیادی تربیت کردند و قریب به 50 سال سابقه قصه گویی برای کودکان و نوجوانان دارند زیرا که از همان سال های دوم و سوم زنگ های تفریحی برای ما قصه می گفتند و برخی را هنوز به یاد دارم. حسینعلی ملانوری، معاون پرورشی اداره کل آموزش و پرورش استان یزد نیز در این مراسم گفت: اکنون 1108 نفر در واحد پرورشی مشغول فعالیت هستند. ...
حال سینمای ایران خوب نیست ، اسطوره ها غمگینند
حقوقی مهم داشتم . . . خدا را شکر ترکش ها در جلسه نمایان نشد لیکن اساتید فهمیدند من انرژی هر روز را ندارم . رفتم خانه به یکی از اساتید زنگ زدم برای گرفتن راهکار ، و حدود دوساعتی با هم گفتگو کردیم . امروز صبح باران شدید بود ، صبح پر انرژی بودم اما یک چیزی درونم مانع آمدنم می شد . بی خیال سرویس شدم و حدود یک ساعتی زیر باران پیاده روی کردم . تا حداقل کمی سرحال تر به اداره برسم ...
روایتی از سال ها زندگی در کنار یک جانباز 70 درصد
ترک می کند، اما مجیدآقا نگاه خیس همسرش را می خواند. از همان لحظه اول، خودم پرستارش شدم و تا این لحظه نگذاشته ام کارش را پرستار یا کسی انجام دهد. چهار تا بچه به دنیا آوردم، ولی حتی یک روز هم پرستار نداشتم. نخواستم کسی کمکم بیاید. دوست نداشتم. فضای خانه را شبیه بیمارستان نکردم. در کل، فقط همین صندلی چرخ دار را داریم و از وسایل توان بخشی چیزی خانه نیاوردیم. شرایط آن قدر سخت بود که حتی همین وسایل هم ...
از ویلای ساحلی تا طلاق؛ هر آن چه باید درباره الهام حمیدی بدانید
، جوان امروز، مسافری از هند، باران عشق، خیلی دور خیلی نزدیک، زیر تیغ و شوق پرواز بازی کرده است. ازدواج الهام حمیدی سیزدهمین روز از بهمن ماه 97 بود که الهام حمیدی بازیگر کشورمان صفحه اینستاگرامش را با انتشار خبری از ازدواجش به روز کرد و چند ماه بعد در آخرین روز از فروردین ماه 98 مراسم ازدواج این بانوی هنرمند برگزار شد. فرزند الهام حمیدی 12 خردادماه سال 99 ...
داستان رضاشاه شدن رضاخان
اصلی کتاب است. ورود به اواخر دوره قاجار و اوایل دوره پهلوی و شروع دوره رضاخانی. اما چه شد رضاخان تبدیل به رضاشاه شد، این بخش اصلی ماجراست. فرهاد و یحیی هر روز با قصه تازه ای از آن تاریخ که حدود 50 سال از آن می گذرد، به مدرسه می آیند و همکلاسی هایشان را سرگرم می کنند. فرهاد و یحیی و دوست مشترک همه چیزدان شان که همان نویسنده و راوی ابتدایی است، ورود به خاطرات تاریخی را از چگونگی تولد ...
همه می دانستند شوهرم شهید شده، جز من! + عکس
...، با پدر و مادر، با خودمان، با بچه هایم، خیلی خوش اخلاق بود، خیلی خوب بود، اصلا عادت به بداخلاقی نداشت، خیلی خوب بود، خیلی؛ هر چه بگوییم کم است، شهیدمان خیلی خوب بود. *: اطلاع دارید که شهید چند بار اعزام شدند؟ همسر شهید: نه اطلاع درست ندارم، همین اطلاع را دارم که دفعه اول که اعزام شد از خود اصفهان اعزام شدند، چون یک رفیقش که به باباش گفته بود نمی دانی از کجا اعزام شده؟ گفته ...
قصه هایی که آینده را می سازند
نار جوی و یا به صورت نوبتی در خانه یکی از اهالی روستا برگزار می شود، اما به تازگی با صحبتی که با معلم ها داشته ام، در مدارس به جای زنگ انشا برای بچه ها قصه می گویم. آیا همکار هم دارید؟ خیر. کتاب ها را از کجا تهیه می کنید؟ در روستا اصلاً کتابخانه ای نداریم. طلبه روستا، حجت الاسلام اسماعیل آذری نژاد هر هفته کتاب های جدیدی به دستمان می رساند. ...
چرا فقر شبیه نوعی بیماری است؟
شعار سال : استرس های ناشی از فقر تأثیری زیست شناختی دارد که ممکن است یک عمر طول بکشد کریستین کوپر ترجمۀ: مجتبی هاتف مرجع: Nautilus کریستین کوپر، نوتیلوس— هرگز روی کاغذ حدس نخواهید زد که من در فقر و گرسنگی بزرگ شده ام. جدیدترین دستمزد سالانۀ من بالغ بر 700 هزار دلار بود. من در پروژۀ امنیت ملی ترومن کار می کنم و عضو دوره ایِ شورای روابط خارجی هستم. ناشرم به تازگی جدیدترین مجموعۀ کتابم را درباب امور مالیِ کمّی در گسترۀ توزیع جهانی منتشر کرده است. هی ...
اسکندری گفت من را به لانه زنبور می فرستی؛ می روم ولی شرط دارد!
یی به خانه محمود آمد. این خاطره را برای شما گفته ام. بعدازظهر ساعت 3 بود که من و محمود در خانه بودیم. بچه هایمان ترکیه بودند؛ خانم من و بچه های من و خانم محمود و بچه هایش. محمود زیر دوش حمام بود. عادت هم داشت زیر دوش، آواز می خواند. آوازخواندنش هم مثل کلاغ بود. خدا رحمتش کند! [حاضران می خندند.] امیدی: دیدم زنگ در خانه را زدند. در را که باز کردم، دیدم عباس بابایی است. گفتم عباس ...
بازداشت زن معتاد به اتهام قتل نوزاد
و بدون آنکه متوجه شوم خوابم برد. احتمال می دهم شیر داخل گلوی بچه گیر کرده و خفه شده باشد. من عاشق بچه ام بودم، چطور می شود که او را کشته باشم. شب حادثه تنها بودی؟ بله، بچه های دیگرم به خانه خواهرشوهرم در یکی از شهرهای شمالی رفته بودند. خودم هم به خانه خواهرم رفتم و حدود ساعت یازده و نیم بود که به خانه برگشتم. قرار بود بچه خواهرم هم شب به خانه ام بیاید که نیامد. چند بچه ...
همدلی مردم در گذر از پیچ تند کرونا
صرف این کارهای خیرخواهانه شده را خود اهالی هرندی به دستشان رسانده اند: این ها قبل از کرونا هم رسم بود، سالیان سال است که از پدر و مادران خودمان یاد گرفته ایم که شادی شب عید من یعنی شادی همسایه. محله را خودِ اهالی باید آباد کنند. اول با مهرشان به هم بعد هم روشن نگه داشتن چراغ این رسم های قشنگ. پلوخوری بعد از خرید لباس عید در محله هرندی از گوشه و کنار خانه مادری هم می توان صدای ...
به پاس یک عمر جانبازی
ترخیص از بیمارستان به خودم نهیب زدم که هنوز اول راهی؛ خیلی راه برای پیمودن پیش رو داری؛ برای ادامه تحصیل واقعا جنگیدم؛ حقوق بنیاد شهید را دریافت نکردم؛ و با وجود نداشتن دو پا سی و هفت سال در آموزش و پرورش کار کردم تا بازنشسته شدم می پرسم ازدواجتان چه زمانی بود؟ بعد از جانبازی، می گوید: بله، خیلی از جانبازان شیمیایی قطع نخاع و قطع دودست، قطع دو پا، نابینا و حتی قطع نخاع بعد از مجروحیت ازدواج ...
مارتا نوسبام در کتاب جدیدش از آزار جنسی نوشته است
کنید که صد سال پیش یا حتی همین پنجاه سال پیش کجا بوده ایم و الآن کجا هستیم می بینید که تغییرات فوق العاده بوده اند. فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟ فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه ترین حرف های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از 100 منبع معتبر و به روز انتخاب می شوند. مجلات و وب سایت هایی ...
نذر حسینی آقای گل فروش
برای شب عروسی گل زده است. می گوید: یک بار کشاورزی تراکتورش را آورد تا برای عروسی گل بزنیم. اول تعجب کردیم، اما بعد که دیدیم آن کشاورز واقعا تصمیم دارد این کار را انجام دهد با یک تزیین و گل آرایی خاص تراکتور او را برای عروسی آماده کردیم. تا همین چند سال قبل خودرو های قدیمی مانند ژیان و فلوکس هم می آوردند. یا پیکان های فرسوده و رنگ و رورفته. به بچه ها و کارگرهایم می گویم با این ها نصف قیمت حساب کنید ...
فرمول یک و مسئولیت اجتماعی
که با آقای علی ضیا داشتم متوجه شدم که او بهتر من را می شناسد تا من او را (با خنده). حدود بیست سال پیش من در نشریه مورد علاقه او کار می کردم و من چون پاسخگوی نامه ها بودم خیلی از مخاطبان نشریه مرا خوب می شناختند. وقتی از رسانه به عنوان وسیله، استفاده درست شود موثر است این خیّر فرهنگی اظهار کرد: من از خانواده رسانه هستم. از بیست و چند سالگی در مطبوعات، کار کردم. نویسنده رادیو ...
آتشی: نمی دانستم در انتخابات به من رای دادند/ رئیس فدراسیون مثل پدر خانواده باید به همه چیز توجه کند
عنایت الله آتشی در گفت وگو با خبرنگار ورزشی خبرگزاری فارس، در مورد حضورش در هیأت رئیسه فدراسیون بسکتبال برای دوره جدید اظهار داشت: واقعیتش این است که خودم خبر نداشتم که انتخاب شده ام. چند وقت پیش جواد داوری رئیس فدراسیون زمانی که کاندیدا شده بود با من صحبت کرد و گفت اجازه می دهید در خدمت شما باشیم؟ من هم اعلام کردم کمک می کنم اما نمی دانستم قرار است برای هیأت رئیسه به عنوان کارشناس خبره برایم رأی ...
بازجویی از صدام به قلم مامور اطلاعاتی سیا، شماره 14: آن چه صدام به من گفت، فرضیات ما را یک سره دگرگون کرد
: دیروز گفتی این من بودم که جنگ با ایران را شروع کردم. می خواهم چیزی به تو بگویم. بعد شروع کرد به روخوانی سخنرانی. این سخنرانی را برای توجیه حمله به ایران انجام داده بود. باز مدتی کوتاه او را تحمل کردیم. از صدام به دلیل تلاش در زمینه ی آموزش ما در خصوص ریشه های جنگ ایران و عراق تشکر کردیم و به او گفتیم دوباره به این موضوع برمی گردیم، ولی در ابتدا موضوعات دیگری هست که باید به آن ها بپردازیم ...
راننده افغان در سوریه چه می کرد؟! + عکس
...: نه؛ نه ما بودیم نه بچه ها؛ فقط پدر و مادرش بودند. **: پدر و مادرش از افغانستان آمدند یا در ایران بودند؟ همسر شهید: از افغانستان آمدند. فقط آمدند بنده خدا را دفن کردند و برگشتند به افغانستان. بعد از یک سال ما آمدیم ایران. چون آنجا ما کسی را نداشتیم، مجبور بودیم؛ بنده خدا شهیدمان هم نه داداشی داشت و نه کسی؛ فقط یک پدر و مادر پیر دارد. آمدیم ایران به خاطر این بچه ها. ...
ناشنوایی که رتبه 3 کنکور دکترا شد
تلفن صحبت کنند، اما من عمیق هستم، یعنی قادر نخواهم بود که با تلفن صحبت کنم و ارتباطم تنها از طریقِ پیامک است. چطور با ناشنوایی کنار آمدید؟ مثلاً وقتی کودک بودید، بگویید چه تجربیات و سختی هایی داشت؟ من تا سالِ اولِ ابتدایی در مدرسه باغچه بان بودم، بعد به دلیلِ اینکه نمونه بودم به مدرسه عادی منتقل شدم. وقتی به مدرسه عادی رفتم، مسائل بیشتر شد، یعنی در هر پایه ای تنها من بودم که ...
شهادت فرزندانم را در خواب دیدم
در سر دوشش بود، رویش را بوسیدم و در بغلم گرفتم، گفت مرا رها کن که همه رفتند، بعد از آن نگاه می کردم به بالای کوه امامزاده سیدمرتضی(ع) می رفت، به دامادمان گفتم این دفعه قاسم شهید می شود چون خواب دیدم، از دامادمان پرسیدم آیا جنازه اش را خواهند آورد؟ طبسی اظهار کرد: چند روز بعد بود که ظهر مهمان داشتم، سبزی تمیز می کردم، یکی از آشنایان وارد خانه شد و گفت پاشو دوروبر را مرتب کن باید به مشهد ...