سایر خبرها
در خون غوطه خورده
سعید رضایی پیرمرد سرش را بالا گرفت و به دو تابلوی نقاشی شده چهره فرزندان شهیدش روی دیوار نگاه کرد و گفت: از کدامشان می خواهی بدانی از محسن؟ محسن با برادرش در منطقه بودند، البته پسر بزرگم هم در جبهه بود، اما چون مجروح شده بود او را به عقب منتقل کرده بودند. لحظه شهادت محسن دو برادر با هم در گردان صابرین و در خط مقدم بودند، آن یکی پست اش را به محسن تحویل می دهد و تا برای استراحت به ...
مادر شهید: نمی خواستم پسرم برگردد! + عکس
غروب بود که دیدم بچه ها می گویند آقا بیا؛ ما رفتیم و دیدیم که یک سَری پیدا شده با یک استخوان به اندازه دست که آوردیمش؛ با خودم گفتم این دیگر آقا مرتضی است. **: پلاکی چیزی نبود؟ مادر شهید: نه، پلاکش را که همان ساعت خودش داده بود به همان رفیق و دوستش. **: پس آزمایش دی ان ای انجام دادند؟ مادر شهید: می گفت آوردیم و چند ماهی کشید تا روی این آزمایش کردیم. ...
همه جا راهی است به بهشت
اهالی زمین می ریختند. هوای دی ماه جنوب به سردی تهران نبود، ولی با این حال سوز داشت. آیت کلاه اورکت خاکی رنگش را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود. قبل از آنکه وارد سنگر شوید، در محوطة قرارگاه ایستادید و تو به آمبولانس هایی که بی صدا در تاریکی هوا رفت وآمد داشتند نگاه کردی. صدای گاه و بی گاه انفجار ها را از دورونزدیک می شنیدی و مطمئن بودی در همان شب، تحرکات بیشتری در خط مقدم پیش آمده است و اوضاع ...
حافظه عجیب حاج احمد در شناخت رزمنده ها
برمی گشتم. بچه ها از من خواستند با آمبولانس به بهداری بروم، اما، چون توان راه رفتن داشتم گفتم آمبولانس بماند برای مجروحانی که حال وخیمی دارند و من با ماشین های عبوری هم می توانم خودم را به بهداری برسانم. با چند تا از بچه ها که زخم شا ن سطحی بود، تکه تکه با ماشین و موتور تا سر سه راهی پشت منطقه درگیری آمدیم. از قضا چند نفر از بچه های مجروح لشکر نجف هم آمدند و آنجا همدیگر را دیدیم. نشسته بودیم سر ...
بهشت تخریب ؛ خاطرات مرتضی نادر محمدی، معاون گردان تخریب
، جبهه می ری بسیج نرو، بسیج می ری جلو نرو، جلو می ری تو خط نرو، تو خط می ری تخریب نرو، تخریب می ری رو مین نرو، رو مین بری هوا می ری، نمی دونی تا کجا می ری برخلاف بسیاری از راویان بدقلق، راضی کردن آقا مرتضی برای گفتن خاطراتش کار دشواری نبود. اما او یک شرط اساسی داشت که برای یک غیر تخریب چی مثل من، دشوارتر از زدن معبر و عبور از میدان مین بود. شرطش این بود: همه اتفاقات تخریب در هشت سال دفاع ...
شهید صدوقی تکلیف کرد در جنگ حضور داشته باشم
که یک کامیون از سپاه یزد در حال حرکت به سمت جبهه است و قسمت جلوی کامیون هم خالی بود. من گفتم برای اینکه از بیت المال کمتر هزینه کنیم، با همین کامیون به سرپل ذهاب می روم. وی اظهار کرد: وارد سرپل ذهاب شدیم و شاهد بودم که در آنجا چه موشک باران و بمبارانی است. می خواستیم برویم پادگان ابوذر؛ نرسیده به کامیون، دشمن ما را از قله هایی که تصرف کرده بودیم، دید و به سمت ما تیراندازی می کرد. من ...
من مادر 4 شهید هستم! + عکس
دست دادم. بعد مادرم را از دست دادم، بعد همان خواهرزاده ام را از دست دادم... **: آنها بیشتر دلتان را سوزاند؟ مادر شهید: بله، خواهرم بنده خدا اینقدر ناله کرد تا آخرش دق کرد و مُرد. برادرم مثلا جوان بود، 40 ساله بود، شب من دعوتش بودم و بنا بود خودم و بچه هایم بروم خانه شان. **: برادرتان غیر از پدر آقا غلامحسین؟ مادر شهید: بله، دو تا برادر داشتم. آن یکی 45 ...
افغان ها اگر عاشورا بودند پشت امام را خالی نمی کردند
، اینجا هم ماندگار شدیم دیگر. 31 سال است که در ایران هستیم. **: چند ساله بودید آمدید ایران؟ پدر شهید: 14 ساله بودم. **: در افغانستان گفتید در کابل ساکن بودید، شغل پدرتان آنجا چه بود؟ پدر شهید: نجار بود. **: چند تا خواهر و برادر هستید؟ پدر شهید: پدر من دو تا زن داشته، از مادر خودم دو تا خواهر داشتم و خودم بودم، از مادر دومی ام 5 تا ...
منصور به روایت حمیده: خاطرات خواندنی همسر شهید ستاری
خواهرم در حیاط منزل نشسته بودم که پدر آمد و مرا صدا زد و بعد از کمی مقدمه چینی پرسید: تو و منصور با هم حرفی زدید؟ من از ترس نفسم بالا نمی آمد ونمی توانستم چیزی بگم... با ترس گفتم ما با هم حرفی نزده بودیم... پدرعلی رغم عصبانیت اولیه گفت: نمی خواهد چیزی را از من مخفی کنی من ناراضی نیستم. این پسر، بچه خواهرم است و من از کودکی او را می شناسم. من تو پیشانی منصور می خوانم یک روزی ...
بهشت در همین حوالی
...، مشغول هستی، هر کاری می کنی، انجام بده؛ فقط کارهایی که در مسیر مکتبت انجام می دهی به درد تو می خورد. شهدا این مسیر را تمام و کمال انجام دادند. بیماری رزمنده 15 ساله و داروی سحر! حاج حسین کاشی خاطره ای از دوران جبهه تعریف می کرد و می گفت: در زمان جنگ یک بچه 15 ساله به مقر لشکر آمد و گفت: امکان دارد مرا قبل از نماز صبح بیدار کنید. گفتم: چرا، گفت: مریض هستم باید دارو بخورم. شب اول رفتم ...
سردار کوثری: نظر هاشمی این بود که یک جمهوری اسلامی عین آلمان و ژاپن درست شود؛ امام و حضرت آقا اما نظرشان ...
جاسوسی هم توسط دانشجویان پیرو خط امام گرفته شده بود. ما حدود ساعت یک و نیم در خیابان ولیعصر(عج) داشتیم به طرف صدا و سیما می آمدیم و برف هم خیلی سنگین بود، دیدیم چند موتورسوار سنگین و ماشین هایی رد شدند. خود من به بچه ها گفتم حدس می زنم اتفاقی برای حضرت امام افتاده، اما یقین نداشتیم که امام باشد؛ با اینکه آن موقع من در سپاه بودم اما اصلا فکر نمی کردم که آن موقع شب بخواهند حضرت امام را به ...
چشم هایی که همیشه زیبا بود!
به پیشانی اش زد و همان طور که می خندید آمد کنار من ایستاد: خان داداش، این ها خیالاتی دارند؟ بابا که تا آن موقع ساکت بود چفیه اش را مرتب کرد: عمار بویه، نه تو بچه ای نه یاسر. ما خوشحال می شویم سروسامان گرفتنتان را ببینیم. صورت عمار جدی تر شد. یک هو غم عجیبی در چشم هایش خزید: باید اعتراف کنم بله، من عاشق شده ام! سرم سوت کشید. عمه مجیده با کف دست از دور رو به صورتم زد. حرکتی که به آن می گویند غَمّه ...
به بهانه بیانیه مشترک سینماگران زن
دیگه چیز دقیقی یادم نیست. فقط یادمه نمی تونستم نفس بکشم. صورتم رو فرش بود و چک می زد تو صورتم. چشمام و دستام رو بست. دیگه یادم نیست... صبح چشمام رو باز کردم دیدم اونجا تو شرایط بدی بودم... یکی دیگر از قربانیان که ماجرای او مربوط به بهار سال 97 است گفته: سه، چهار ماه قبل از اینکه کیوان رو ببینم، باهاش تو اینستاگرام آشنا شدم و دیدم چقدر دوستای مشترکمون زیادن. در این حد که تعجب کردم چرا تا ...
قطعه شهدا دریچه ای رو به آسمان
برداشت و به سر کرد. به شوخی گفتم: تو که چادر را قبول نداشتی و آن را دور از شأن می دانستی، چرا چادر می پوشی؟ گفت: من راه را اشتباه رفتم، علی خلیلی به من کمک کرد. حالا این دختر خانم مبلغ شهید خلیلی است. کسی که درباره علی خلیلی و شهدا با بقیه صحبت می کند و آنها را نسبت به شهدا آگاه می کند. چند روز قبل در قطعه 40 در حال بیان خاطرات بودیم. یک آقایی در حالی گریه کردن بود و حالش عوض شده بود، تشکر ...
خادم الحدیث
. همین الان بیا کتاب را چاپ کن (نه فقط بحث معرفت، بلکه کل کتاب را) . گفتم: نه آقا! این هنوز کار دارد و ناقص است . ایشان فرمودند: می میری و کتاب تو همین طور می ماند. روش بعضی از دانشمندان غربی این است که وقتی کتابشان آماده و قابل استفاده شد، چاپ می کنند. حالا اگر زنده ماندند نقص آن را بر طرف می کنند و اگر هم زنده نماندند کتاب در دست دیگران است و استفاده می کنند . من باز هم قبول نکردم. این ...
تو بری من همگو بوشو نیسی
...> - نیگا ننه، دیه هرچی خوردی و خوابیدی و خوشگذرونی کردی بسه. من یَی همگویی ماخاسم که تو بری من همگو بوشو نیسی. بیس و چار ساعته گوشیت دسُته اصن انگار نه انگار که منم آدمم.... - ولی بی بی... - ولی ملی ندره ننه، ای مدت اومدی خوردی و خواویدی هیش طوری ام نیس. حالام دیه شتر دیدی ندیدی... ماخام بگم ننه ی قاسم بیا اینجا بلکه اَ ای تنِی در بیام... - ینی همه ی فکراتون رو کردین بی بی ...
عیدانه با همبازی سابق علی دایی/ذوالرحمی: فقط یک سال عید را در کنار خانواده ام نبودم/آرزویم موفقیت ...
...> ذوالرحمی: بچه که بودیم خیلی عیدی می گرفتیم و بیشتر از پدرم عیدی گرفتم. فارس: نوروز برای شما چه معنایی دارد و چه خاطراتی از نوروز دارید؟ ذوالرحمی: شروعی دوباره سال جدید و کنار گذاشتند کدورت ها . قدیم ها سه، چهار روز قبل سال تحویل می رفتیم شمال و تا بیستم شمال بودیم. خیلی آن روزها شیرین و خاطره انگیز بودند. فارس: خاطره نوروزی دارید که به ورزش مرتبط باشد؟ ...
توهین زشت مهران مدیری به شرکت کننده دورهمی | رفتار مهران مدیری باعث قهر شرکت کننده شد
می گیریم، چند روز گذشت دیدم کسی تماس نگرفت. یکی از همان بچه ها به من زنگ زد و گفت معینی می دانی جای تو، مادر بهاره رهنما را گذاشتند؟ الگوی من مولا علی(ع) است که می فرمایند رگ ببر اما نان نبر. از همینجا به آن خانم می گویم چگونه توانستی جای من بازی کنی؟ و من یک هفته تمام گریه کردم چون تعداد زیادی مسکن می خوردم تا درد زانویم سرکار مشخص نشود. ویدوئو از مهران مدیری در فضای مجازی منتشر شده و ...
از گروه مناسب و منطقی تا ناامیدی از صعود!
. احسان اما نظری متفاوت داشت و نوشت: نمیدونم چرا اما اگر یه مربی بهتر داشتیم مطمئن بودم که صعود میکنیم. اما با این مربی و افرادی که دورش جمع شدن و براش لیست مینویسن و پکیج میپیچن بعید میدونم حتی بتونیم امتیاز بگیریم. اسکوچیچ تو خوابش هم نمیدید یه روز مربی یه تیم در جام جهانی باشه...اما به لطف مافیای فوتبال ایران الان مربی تیم ملی کشوری هست که روزی مربی رئال مادرید رو نیمکتش نشسته بود ...
باز هم شکدم
اون قدر طرفدار دین نیستم. اگر مسئله وجودی یک دین، با طرد عده ی خاصی از مردم و ایجاد نفرت حل می شه، من نمی تونم اصول چنین دینی رو دنبال کنم. به این خاطر، من پیرو هیچ دینی نیستم. شما در زمانی که در ایران بودید، جمعا شما چند روز در ایران بودید؟ میدونین چن روز در ایران بودین؟ کل زمانی که به ایران سفر داشتید؟ خاطرم نیست؛ فکر می کنم هر بار، شاید بین4یا5 روز بودم. جمعا هم پنج باری سفر ...
یادی از طلبه شهید مجتبی فرحزادی “سفر خورشید”
...، آری او برادر مجتهدی معاون فرمانده گردان بود. چه بپرسند؟ از چه کسی سؤال کنند؟ عاقبت یک نفر فریاد کرد مجتبی و محسن چه شدند؟ برادر مجتهدی سرش را به پائین انداخت و با اندوه بسیار گفت: شهید شدند و دیگر چیزی بر جمله خود نیفزود. خدایا چه می شنویم؟ دوباره سؤال شد و باز همان جواب. فریادی از گلو برخاست و دوستان مجتبی در کنار هم گریه فراغ را آغاز کردند. اولین اشکها در شهادت مجتبی فرو ریخت ...
سنگر به سنگر دید و بازدید عید داشتیم
. عیددیدنی هم از دیگر رسوم رزمنده ها در جبهه بود. اتفاقاً سؤال بعدی ام در خصوص کیفیت عید دیدنی رزمنده ها بود. آنجا که خانه ای وجود نداشت تا از این خانه به خانه دیگر بروید؟ خانه نبود، سنگر که بود! در خط مقدم از این سنگر اجتماعی به آن سنگر اجتماعی می رفتند و در عقبه که عید سال 67 در اردوگاه شهید قربانعلی عرب بودیم، دسته ای برای عیددیدنی به دسته دیگر می رفت. هر دسته چادر یا ...
خاطره هادی حجازی فر از پول پیدا کردن پشت کمدهای خوابگاه
نامردی نکردم و شروع به داد و بیداد کردم. گفتم هزینه قرارهای تو را، ما باید بدهیم؟! این چه وضعی است؟! اصلا ماند. همین طور که داد و بیداد می کردم به سمت پالتوام رفتم، دست کردم توی جیبم و کاغذ دور بسته پول ها را کندم بدون آن که دوستمان بفهمد و همان طور که می گفتم ندارم و چه می خواهی از جانم و او هم تعجب کرده بود، بسته پول را کوبیدم به سقف اتاق و همین طور پول بود که می ریخت و گفتم هرچه قدر می خواهی بردار ...
حسین و راز درخت بلوط در کوه های یاسوج
او باز هم می گفت: چشم مادر، قول داده ام. اگر زنده ماندم، می آیم. . ولی دیگر زنده نبود. عید نیامد و مادرم چند ساعت قبل از سال تحویل چشم به انتظارش ماند. بعد برگشت وکنار سفره نشست و گفت: کیوان مادر، پدرت که نیامد؛ چرا حسین نیامد؟ چرا ستار نیامد؟ گفتم: مادر! بابا و حسین که خیلی وقت است نمی آیند و عمو ستار. عمو ستار در شهر ریتان شهید شده بود. از یک خیابان می گذشته که یک تک ...
من عباسم، عکاس؛ از نور برای ثبت حقایق استفاده می کنم!
حال خبرنگارم. مورخ زمان حال و امروز هستم. عکس هایم باید همین الان دیده شوند. این انقلاب من بود تا پیش از اینکه مصادره شود. روزی ورق برگشت. روزی که چهار ژنرال بلندپایه شاه رو اعدام کردند. اینجا به خودم گفتم عباس این دیگر انقلاب تو نیست. تو فقط باید آن را به بهترین شکل پوشش دهی ولی دیگر انقلاب تو نیست. من خیلی از این آخوندها [روحانیون] را نمی شناختم. بعد متوجه شدم که کدام ...
سختی های سرپا نگه داشتن پشت جبهه به روایت یک فرزند شهید
توجه به من آن را برداشت. من هم به روی خودم نیاوردم آن را دیده ام. آدم سرسخت و مقاومی بودم، ولی خیلی اذیت شدم. آن تصویر مدام جلوی چشمم بود. شام نخوردم، رفتم بخوابم. به یاد پدرم آن قدر گریه کردم که بی حال شدم. بعد از عملیات رمضان، وضع خانه ما مثل آمادگاه نظامی شده بود. یک روز می گفتند پدرم شهید شده، روز دیگر می گفتند اسیر است. کلاس چهارم بودم. با مادرم می رفتم رخت شویی. سن مهم نبود. پسر ...
فرمانده رزمندگان امام زمان (عج) است/ بر تابوتم عکس امام خمینی را بزنید
بردارید و اگر می خواهید برای شما ثابت شود تا بیایید به جبهه ها، پس معجزات را ببینید؛ ببینید که واقعا فرمانده این رزمندگان، امام زمان (عج) است. بیایید ببینید 20 نفر رزمنده با ایمان چطور بر صد ها تانک و نفربر و نفرات دشمن پیروز می شوند و ببینید چطور ملائک به کمک رزمندگان ما می آیند، فقط از شما ها خواستارم که از خداوند متعال بخواهید که ما را در صف شهدای خویش قرار دهد، در بین نماز و در هر ...
توکلی: بنی صدر فریب منافقین را خورد
نتیجه رسیدیم، مهم است. آقای بنی صدر وقتی رجایی را به نخست وزیری پذیرفت، در حقیقت سرش کلاه رفت. با خود فکر می کرد رجایی که سواد درست و حسابی ندارد و مقهور او در دولت می شود. رجایی را هم ما مجلسیها و حزب جمهوری جلو انداختیم. ببخشید من درست متوجه شدم؟... سر بنی صدر کلاه رفت؟ بله، رو دست خورد. فکر می کرد میتواند رجایی را مدیریت کند. یک جلسه غیررسمی و محرمانه به میزبانی سازما ...
پاسخ بیرانوند درباره بازگشت به پرسپولیس
جزو لیست و باز دو هفته روی نیمکت بودم و بعد از دو هفته توانستم جایگاهم را به دست بیاورم و پشت سر هم بازی کنم اما در بازی با اسپوریتنگ مصدوم شد. بعد از آن بازی به دلیل عملکرد خوب گلری که جایگزین من شده بود، متاسفانه فرصت بازی به دست نیاوردم و این طبیعی است و باید بجنگم و امیدوارم در آینده به تیمم کمک کنم و بتوانم بازی کنم. گفتی که چقدر سختی کشیدی و متاسفانه ما خیلی وقت ها می بینیم این سختی ...