شکنجه با برق تاوان همکاری نکردن با بعثی ها
سایر منابع:
سایر خبرها
حاج قاسم چگونه با لشکر ثارالله خداحافظی کرد؟
...، به طرف کرمان حرکت کرده بودند. برنامه با سخنرانی امام جمعه و سردار سلامی شروع شد. کامیون مخصوص حمل تابوت ها آماده بود. پس از سخنرانی، تابوت ها را از روی اتوبوسی که کنار جایگاه گذاشته بودند، توی کامیون بردند. همین کار، به علت تراکم جمعیت، به سختی انجام گرفت. کامیون که حرکت کرد، گفتم باید پشت سر کامیون پیاده بروم. همراهان گفتند نمی شود؛ جمعیت زیاد است. تا آنها تصمیم بگیرند ...
خلبانی که پس از سه بار اخراج برگشت، جنگید و اسیر شد/ از جمهوری اسلامی چیزی نمی خواهم!
است که از سال 1363 در اسارت سیگار کشیدن را شروع کردم! حالا این بچه ها بعد از بار اول و دوم آمده بودند و می گفتند خوش به حالت! ما هم اگر می توانستیم می رفتیم. ولی وقتی برگشتم، می خواستند حذفم کنند. وقتی اسیر شدم نفس راحتی کشیدند. خیلی مسائل هست که باعث می شوند از درون خودم را بخورم. لحظه آخر که داشتم می رفتم، یکی از همین ها را گرفتم و حسابی با او ماچ و بوسه کردم! که بچه ها آمدند ...
اشتباه همسرم اعتماد به دوستش بود/ من هم حماقت کردم با او رابطه پیدا کردم/سرنوشتم را در آتش هوس سوزاندم!
در اولین دیدار، متوجه نگاه زیرچشمی محمود شدم و به همسرم گفتم که این دوست تو آدم درستی به نظر نمی رسد اما او از این حرف من ناراحت شد و با لحنی جدی پاسخ داد که من ومحمود یک روح هستیم در 2بدن و به هیچ کس اجازه نمی دهم که این طور در مورد دوستم صحبت کند. بیشتر بخوانید: محمود هر روز به دیدن شوهرم می آمد و آن ها چند ساعتی داخل اتاق باهم سرگرم بازی های رایانه ای و استفاده از اینترنت ...
کار خاصی برای پرسپولیس نکرده ام که بروم
سال متوجه شدم لیگ یک برایم کم است و جای پیشرفت ندارد. آقای توسلی سال بعد لیگ برتر گرفت و به من گفت بیا در تیم کاسپین بازی کن و من نیم فصل بازی کردم و از 6-7 تیم بالای جدولی پیشنهاد داشتم. عمری ادامه داد: خودم پرسپولیسی بودم و پرسپولیس را دوست داشتم و می خواستم به پرسپولیس بروم. بعد از آمدن پیشنهاد از سوی پرسپولیس چشم بسته آن را قبول کردم. او در مورد لقبش در تیم گفت: آقا سروش ...
او با من حرف دارد
به مناسبت آغاز ایام حج، یادداشتی از حجت الاسلام والمسلمین امرالله شجاعی راد از روحانیون کاروان عمره مفرده، با موضوع خاطر ه ای از حضور یک جوان سنی مذهب در یک کاروان دانشجویی تقدیم مخاطبان می شود: این خاطره پیش از این در کتاب سفیدپوشان قبله (خاطرات روحانیون و مدیران کاروان های دانشجویی) در سال 1392 توسط دفتر نشر معارف منتشر شده بود: ...
فرار جسورانه زن گروگان از صندوق عقب خودروی لوکس
، فکر نکردم و آن را خوردم. بعد چه شد؟ گیج شده بودم و هوشیاری کاملی نداشتم. من را به پارکینگ خانه ای منتقل کرد و قصد تعرض به من را داشت. دست و دهانم را چسب زده بود و من را در صندوق عقب خودرو انداخت. تقلا و مقاومت من برای فرار از دست این مرد باعث شد در بدنم جراحت هایی به وجود بیاید. بالاخره خودم را از صندوق ماشین بیرون انداختم و هر طور بود از دستش فرار کردم. بنا بر این گزارش متهم پرونده برای تحقیقات بیشتر تحت اختیار کارآگاهان اداره یازدهم پلیس آگاهی تهران قرار دارد. ...
خواهری که از قصاص برادر گذشت کرد
. اما رفتارها و کارهایش مرا بشدت عصبی کرده بود. پدرم چند سال پیش، مادرم را طلاق داد و با زن دیگری ازدواج کرد.سپس همه اموالش را در اختیار همسر دومش و سه فرزند او قرار داد. حتی به تازگی خانه بزرگی را به نام همسر دومش سند زده بود. وی ادامه داد: من بدهی سنگینی داشتم و به همین خاطر به دردسر افتاده بودم. چند بار سراغ پدرم رفتم و از او کمک خواستم اما به من کمکی نکرد. تا اینکه مجبور شدم برای ...
با برادرِ رحمان بی رحم درباره شباهت شان، تقلب و کشتی گرفتن به جای همدیگر!
– اخبار ورزشی – محمدعلی عموزاد در گفت وگو با خبرنگار ورزشی خبرگزاری تسنیم در مورد عملکردش در جام تختی اظهار داشت: برای این مسابقات تمرین زیادی انجام داده بودم که بهترین نتیجه را بگیرم اما در نیمه نهایی در کشتی با محمدرضا شاکری ناداوری اتفاق افتاد. من کُنده اجرا کردم، امتیاز ندادند و اعتراض هم نتیجه ای نداد. اختلاف زیاد شد و دیگر هر چه تلاش کردم نتوانستم جبران کنم و در نهایت حریف 5-2 ...
ماجرای خرید کتاب کشف الاسرار به روایت حاج عیسی جعفری/ امام بلند به خانمشان گفتند: خداحافظ!
خمینی را بخرم. نزد باجناقم رفتم و به او گفتم من این کتاب را می خواهم. گفت برو خیابان دارالشفاء نزد یک نفر به نام آقای معلم، از قول من به او بگو و مطمئن باش به تو می دهد. آنجا رفتم اما آقای معلم مرا به خیابان ارم یک کتابفروشی خیلی بزرگی فرستاد که حالا هم وجود دارد و متعلق به یک روحانی است. شیخ گفت برو فردا بیا. روز سوم که آمدیم دیگر مجبور شد رفت از زیرزمین یک کتاب آورد و جلوی ما گذاشت و گفت: از من ...
خبر ارتحال امام خمینی (ره)، حربه بعثی ها برای شکنجه روحی آزادگان ایرانی
ناصر مطیع پور رزمنده و آزاده هشت سال جنگ تحمیلی در گفت وگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس به بیان خاطرات خود در ایام اسارت و نحوه اطلاع یافتن از خبر ارتحال امام خمینی (ره) پرداخته است که در ادامه، مشروح آن را می خوانید. سال 62 بود، عملیات خیبر در جزیره مجنون که من اسیر شدم. آن زمان تنها 17 سال بیشتر نداشتم. فکر می کنم تا آن زمان فقط سه یا چهار بار از تلویزیون چهره امام خمینی (ره) را ...
مذاکره با یک اسیر زیر شکنجه درباره امام خمینی (ره)
صورتم را به گوشش نزدیک کردم و به آرامی گفتم: علی جان به خدا حضرت امام هم راضی نیست این قدر عذاب بکشی ، اما او فقط لبخندی زد. علی با این استقامت و سکوتِ آرامش بخشش، لحظه به لحظه بر تشویش و اضطراب و نگرانی بعثی ها و افسر آنها که شاهد شکنجه بود می افزود. همگی آنها منتظر کلمه ای از علی بودند که اگر آن را می گفت خلاص می شد، ولی او هرگز آن کلمه را بر زبان نیاورد. ...
نماز اول وقت
آب موجب بیدار شدن کسی نشود. نماز خواندن در ماشین ساواک توجه امام خمینی (ره) به برپایی نماز اول وقت به حدی بود که حتی در شرایط سخت و هنگام دستگیری توسط مأموران ساواک هم این واجب را ترک نکردند. به طوری که بعد از سخنرانی 15خرداد ماه سال 1342که مأموران ساواک ایشان را شبانه دستگیر کردند، امام (ره) در خاطراتشان برای ادای نماز در آن روز چنین نقل کرده اند: زمانی که مرا دستگیر کردند نماز ...
5 بازیگر برای نقش امام گریم شدند
. این موضوع کار را جلو می برد و خیلی از مشکلات را حل می کرد. بعد از یک سال، 2سکانس ضبط شد و یک سال کار را رها کردم تا با آن 2 سکانس زندگی و نقاط ضعفش را پیدا کنم. خانواده حضرت امام هم آن 2سکانس را دیدند و از بازی و چهره آقای گودرزی خیلی استقبال کردند. یک سال که گذشت و ضعف ها را اصلاح کردیم، دوباره کار فیلمبرداری شروع شد. همه این حساسیت ها به اضافه توانمندی شگفت انگیز بازیگر این نقش باعث شد، نقش ...
کتک زدن یک طلبکار توسط یکی از مدیران ایمیدرو
خودشان را بیاورند. از همان موقع تمام ماشین آلات مرا هم ضبط کردند و همه حسابم هایم مسدود شد و تمام طلبکاران را به جان من انداختند. شما فکر کنید همه ماشین آلات و لوازم کار یک نفر را 8 سال توقیف کنید، چه بلای سر او می آید؟ آنقدر فشار روی من شدید بود که سکته کردم. مدتی در سی سی یو و در بخش بیمارستان بودم و بعد از سکته حتی توان راه رفتن نداشتم. برای اینکه طلب افراد درگیر پروژه و کارگران را بدهم تمام ...
رفتار مرحوم ابوترابی سخت ترین قلب ها را دگرگون می کرد
...> وی با بیان اینکه ایام جنگ تحمیلی رژیم بعثی در اردوگاه تکریت پشت اردوگاه افسران اردوگاهی ساخته بود که مرحوم ابوترابی آنجا بودند افزود: در این اردوگاه بزرگانی چون مرحوم ابوترابی را از ابتدا شکنجه می دادند تا فرصت استراحت و راحتی و فکر مقابله با بعثی ها را نداشته باشند، در یکی از این روزها مرحوم ابوترابی را چنان با کابل و شلاق می زدند که طاقت فرسا بود، ایشان با آن مقاومتی که داشتند، فقط صدای یا ...
شلیک بی رحمانه پسر به پدر | وقتی دیدم نمرده با چاقو زدمش! | گذشت خواهر کوچک تر از قصاص به یک دلیل
بودم مقابل در خانه برگشتم و از پدرم خواستم چند لحظه ای در ماشین منتظرم بماند تا کارت ماشینم را بردارم. اما چند دقیقه بعد وقتی برگشتم ناباورانه با صحنه وحشتناکی مواجه شدم. پدرم غرق خون روی صندلی افتاده بود.به همین خاطر بلافاصله با پلیس تماس گرفتم. من زمانی که در خانه بودم صدای شلیک گلوله را شنیدم. پدرم با کسی دشمنی نداشت و احتمالاً از سوی یک ناشناس کشته شده است. مأموران در نخستین شاخه از ...
روایت حبیبی کسبی از سرودن قطعه شاه پناهم بده در حرم امام رضا(ع)
آمدم" به ذهنم آمد. وی گفت: در حالی که ناامیدانه این بیت شعر را با خود زمزمه می کردم نیروی انتظامی حرم مطهر دست من را گرفتند و به داخل بردند، در ابتدا با خود فکر کردم اینها من را شناختند اما بعد که به قسمت بازجویی بردند، متوجه شدم که به عنوان خلافکار من را برده اند، مسئول بازجویی خلاف هر یک از خلافکاران را می پرسید، نوبت که به من رسید پرسید خلاف تو چیست، گفتم: شعر می گویم، پرسید: در مورد ...
ثواب کردن به ما نیامده! / تایدهای غنیمتی که دردسرساز شد
.... چند تا گونی کنار هم چیده بودند. با اطمینان از اینکه مواد داخل گونی ها پودر رخت شویی است. یک مشت برداشتم و آدم شروع به شستن لباس ها کردم. یک دفعه متوجه شدم دست هایم داغ شد. اهمیت ندادم. پیش خودم گفتم: شاید تایدها غنیمتی و خارجیه ، کیفیتش با تایدهای ما فرق می کنه. ادامه که دادم، تاروپود لباس ها از هم پاشید. یقه از یک طرف، آستین از یک طرف و.... لباس های چاک خورده را بردم ...
روایتی ناگفته از سیره رفتاری سید آزادگان انقلاب اسلامی
آزاده پذیرایی شد و این اولین پذیرایی این فضا از ما بود، رفته رفته بر تعداد جمع پیاده روی ها در سال های بعد افزوده می شد و چون کار دلی بود، همه مشتاق آن بودند. یادم می آید یکی از مسئولان روزنامه کیهان چند روز بعد از مراسم حاج آقا ابو ترابی نزد من آمد و خواستار مصاحبه ی در مورد حاج آقا ابو ترابی بود من به دلیل شرایط بد و شلوغی حرفی زدم که ایشان از من ناراحت شدند، به ایشان گفتم برود و پیام ...
طلاق عجیب زوج جوان چند روز قبل از عروسی به دلیل سرویس طلای ارزان
.... امید و مادرش یک سرویس طلای معمولی و ارزان قیمت برایم خریدند. آنها گفتند برای عروس قبلی سرویس طلایی حتی ارزان قیمت تر از این خریده بودند، من هم قبول کردم و آن سرویس طلا را خریدم. ولی درست چند روز قبل از جشن عروسی ام متوجه شدم که سرویس طلای همسر قبلی امید، برلیان و خیلی قیمتی بوده است. دیگر تحملم را از دست دادم. شوهرم و مادرشوهرم مرا گول زدند. به من دروغ گفتند. آن هم فقط به خاطر این که ...
امروز از امام رضا (ع) چه بخواهیم؟
رضا (ع)، ولی خداوند است. همانگونه که لطف الهی در دنیا شامل مؤمن و کافر است، لطف، ولی او شامل مؤمن و غیر مؤمن است. نقل می کنند: عبدالله بن محمد هاشمی گفت: روزی پیش مأمون رفتم مرا نشاند هر کس آنجا بود خارج کرد.... بعد از غذا خوردن گفت: اکنون برایت جریانی نقل کنم تعجب کنی روزی خدمت ایشان رسیده گفتم فدایت شوم آباء گرامت موسی بن جعفر و حضرت صادق و حضرت باقر و علی بن الحسین اطلاع از گذشته و آینده تا روز ...
دکتر زهرا عالی نژاد: در کره زمین چیزی ارزشمندتر از اندیشه انسان نیست
خوب شده بود. آبان ماه 1341 دکتر نظام که رئیس امین آباد بود خواهش کرد روزی 2 ساعت کادر آن مرکز را آموزش دهم. گفتم خیلی گرفتارم ولی ایشان اصرار کردند. بعد از برنامه بیمارستان روزبه، روزی 2 ساعت بیمارستان امین آباد می رفتم و به کادر آنجا که کارگر و بیسواد بودند، چگونگی ارتباط با بیمار را آموزش می دادم. یک روز در آن بیمارستان بودم که یک بیمار خیلی قدبلند از پشت سر، گوش های من را گرفت و مرا بلند کرد بعد ...
فروش به چه قیمتی؟
پرده دارد، در عرض کمتر از سه ماه به فروش 150 میلیاردی دست پیدا می کند! پُر واضح است که عده ای دوست دارند، این فیلم دیده شود و به فروش قابل توجهی دست پیدا کند. سرتان را درد نیاورم، از سینما استقلال به سمت مترو میدان ولیعصر روانه شدم و دوباره چشمم به دست فروش ها افتاد. با خودم گفتم دمتان گرم که بدون پشتوانه کسب درآمد می کنید و از کسی توقعِ کمک ندارید.... علی کلانتری ...
زینب نوروزی؛ از دوومیدانی تا درخشش در قایقرانی
استعدادیابی به من گفت تو که قدت بلند است، قایقرانی را هم امتحان کن. یک هفته بعد انتخابی تیم ملی بود و در دستگاه شبیه سازی قایقرانی (ارگومتر) بدون هیچ تمرین و آموزش و در حالی که فقط یه هفته بودم وارد قایقرانی شده بودم، سوم و به اردو تیم ملی جوانان دعوت شدم. شش ماه بعد از دعوت به اردو به مسابقات قهرمانی آسیا جوانان اعزام شدم. نفر اول جوانان در کشور بودم، به اردوهای بزرگسالان دعوت ...
نقشه شوم قهرمان شطرنج کشور برای زنان | دزد بی رحم به نامزدم مقابل چشمانم تجاوز کرد
چون ورشکست شدم. شریکم سرم را کلاه گذاشت و از کشور فرار کرد. مرا اینجوری نگاه نکنید، زمانی برای خودم برو و بیایی داشتم؛ مدام سفر خارجی می رفتم و زندگی ام لاکچری بود اما شریکم که از چشمانم بیشتر به او اعتماد داشتم زندگی ام را با خودش برد و کاری در حقم کرد که تبدیل به یک ورشکسته و بعد سارق حرفه ای شدم. چه اتفاقی بین شما رخ داد؟ یک روز که در شرکت بودیم با آبمیوه مسموم مر ...
درمان های امیدبخش برای بیماری ام.اس ( قسمت اول )
شدت خسته شده بودم و می خواستیم باری را از پایین کوه به قله برسانیم. من دیدم که تعداد زیادی از ضد هوایی ها شروع به شلیک کردند و فکر کردم که هواپیماهای عراقی آمده اند. وقتی که نشستیم، گفتند که ضد هوایی ها برای لحظهٔ تحویل سال شلیک کرده اند. ما آن قدر درگیر کار بودیم که تحویل شدن سال را حس نکردیم. عملیات والفجر 10 که یکی از عملیات بسیار موفق بود، با حمله شیمیایی عراق به حلبچه و کشته شدن تعداد زیادی ...
گنبد طلا چشمانم را به تماشا خوانده بود
شعبان افتتاحیه مرحله کشوری بود و من تا آن روز درست یک ماه شوق حضورم را برای آستان ملکوتی امام رضا(ع) به شماره نشسته بودم، هر چه روزها می گذشت دلم تندتر از همیشه در سینه ام بی قرار می تپید، بالاخره این اتفاق افتاد و من راهی شدم. توی راه هر لحظه اندوهم را ورق می زدم و دلتنگی هایم را مرور می کردم، خستگی در من راه پیدا نمی کرد و بی خوابی از بیداری ام به ستوه آمده بود، اشک هایم آرام همراه دعا ...
ایست! اینجا پاتوق آدم های مَشتی و خوبای روزگاره
احوال مادر این جانباز هم می شوم. هیچ وقت یادم نمی رود، وقتی در بیمارستان تهران بودم، مادرم شب ها چادرش را روی زمین پهن می کرد و پایین تختم می خوابید. وقتی بعد از یک سال اومدم کرمان، هنوز نمی تونستم روی ویلچر بنشینم، فکر می کردم تا آخر عمرم باید روی تخت بخوابم. یه روز یکی از جانبازان ویلچری اومد عیادتم، پرسیدم چند ساله که ویلچرنشین شدی، گفت سه سال، با خودم گفتم چقدر زیاد که سه سال روی ویلچر ...