سایر منابع:
سایر خبرها
امام حسین چهار زائر بیشتر ندارد!
لباسشویی هم موجود است. نگاهی به لباس های تمیزم می اندازم که کوثر دیشب آنها را با دست شسته بود. احمد خط نگاهم را دنبال می کند: این عراقی ها، وقت اربعین خانه و کار و زندگی و استراحت شان را تعطیل می کنند. فقط خدمت! کاش یک سال هم که شده برای خدمت در موکبی جایی بیایم... بار دیگر بند کوله ها را محکم می کنیم تا باقیمانده راه را گز کنیم. محدثه حرف شب به یادماندنی در خانه ابوسلمان را این طور می بندد ...
کلماتی که در دعوای زوجین معجزه می کند!
لازم است که وقتی اوضاع که آرام تر شد منصفانه فکر کنیم و برگردیم با همسرمان صحبت کنیم! در دعوا باید تمام توان مان را به کار ببریم و به همسرمان بگوییم که صبرکن! نمی خواهم گفتگو را با تو ادامه بدهم، چون اصلا نمی توانیم منطقی باشیم. چون نمی توانم عادلانه درباره تو قضاوت کنم. برای اینکه دعوا شدت نگیرد محیط را ترک کنید و اتاق دیگری از خانه را انتخاب کنید یک ساعت خلوت کنید و بعد درباره مسئله دوباره حرف ...
نوار سوم مصاحبه حبیب لاجوردی و علینقی عالیخانی؛ اقدامات او پیرامون اقتصاد
و یک نفری که معاون پیشین وزارت بازرگانی بود و آدم خوش مزه ای هم بود داشت صحبت می کرد که وقتی آدم وزیر می شود چطوری باید سر کار برود. به من گفت که آقا من می خواهم چیزهایی را به تو یاد بدهم که اگر یک روزی وزیر شدی بدانی. گفتم چرا حالا دنبال من می گردی؟ گفت تو یکی از این روزها وزیر خواهی شد. البته هیچ اطلاعی نداشت، این را مطمئن هستم، ولی این حرف را زد. البته بعد هم بابت این حرفی که زده بود آمد از من ...
اینجا مشهد است، پایتخت معنوی ایران، کشور دل ها/ باز هوای حرمت آرزوست
خیلی گرفته و آرزوی زیارت حرم امام رضا را دارد. وقتی در باره وضعیتی که دارد صحبت می کنیم و از او می پرسم سخت نیست با یک پا و عصا زنان؟ لبخندی می زند و می گوید: پا ندارم. دل که دارم. بعدهم بنده خدا زیارت پای دل می خواهد. با حرفی که می زند مرا حسابی به فکر فرو می برد. جمله اش را با خودم تکرار می کنم زیارت پای دل می خواهد. حرف قشنگی است به دلم می نشیند. در میان کاروان ...
اطاعت چه کسی بر ما واجب است؟
...! خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام برای اینکه من، بدون خجالت، آب بخورم، اول خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم. شما امام من هستید یکی از دوستان ابن ابی کثیر روایت می کند که بعد از شهادت امام موسی کاظم (ع)، همه درباره امام بعدی دچار شک و تردید شده بودند. همان سال برای زیارت خانه خدا و دیدار بستگانم ...
داستان هایی وهم آلود با صداپیشگی چهره ها
مطرد هم در روند صوتی حضور داشت که خب این کار را راحت تر می کرد؛ آنچنان که اگر جایی به اصطلاح خودمان ماشین را کج پارک کرده بودیم، می گفتند کج است و اینجا باید این طور بگویی و اینجا این تأکید را دارم و این را می خواهم. خوبی قضیه این بود. برای ما آسان بود؛ چون نویسنده بغل دست مان بود و کار سختی نبود. منوچهر والی زاده، روشنک گرامی و میلاد فتوحی از دیگر گویندگان این کتاب بوده اند؛ غفارمنش در پاسخ به ...
چرا مادر 4شهید این قدر تنهاست؟
سه ماه به من گفت با نویسنده دیگری هماهنگ کرده است که این کتاب را کار کند. این اتفاق برای من خیلی ناراحت کننده بود. آن نویسنده بعد از شما شروع به کار روی این موضوع کرده بود؟ معمولا در کرمان وقتی می خواهیم کاری را شروع کنیم چند نفر همزمان دست روی همان کار می گذارند! یکی از دوستانم به نام معصومه در همان زمان که من خیلی ناامید بودم، گفت کسی درباره مادر شهیدان انجم شعاع کار نکرده و من ...
ببینید | بوم گردی برتر کشور کجاست؟ | میزبانی یک روستای 11 نفره از گردشگران
برداشتند و یک سرپناه یا یک اتاق درست کردند. اینجا اندازه اتاق ها هم فرق می کند. برای اتاق، تاقچه در اندازه های گوناگون برای جای رختخواب، ظروف، صندوق، چراغ و ... کنده شده است. همین ویژگی خاص روستاست. دمای اتاق ها در فصل گرم چند درجه خنک تر و در فصل سرد گرم تر است. مردم میمند در سال 3 بار کوچ می کردند. 4 ماه اول به ده می رفتند، 4 ماه دوم به دشت کوچ می کردند و 4 ماه سوم در روستا می ماندند. در واقع ...
سوگ سینما در سور سینما
هم میهن نوشت: روز ملی سینما که می شود، یاد کاراکتر آقا یدالله (حسن پورشیرازی) در فیلم مهمان مامان می افتم. یاد آن سکانس بی نظیر جلسه آپاراتچی های سینما در اتاق آقای دکتر (امین حیایی) و خاطره بازی عاشقانه آن جمع پریشان درباره فیلم ها؛ آدم هایی که دور هم جمع شدند تا درباره حقوق معوقه و اوضاع بد مالی شان تصمیم بگیرند، از سینمایی که داروندارشان را پایش داده اند، گِله کنند اما وسط آن درددل ها، به ...
پیامک تبریک ولنتاین را که برایش فرستادم عصبانی شد و دعوایم کرد
خدا چی می خوای، هر چی هست، هرچی دوست داری، خدا بهت بده. تازه یک ماهی بود به سرکار جدیدش رفته بود، در حیاط لباس می شستم، گفت: مامان چادر سر کن می خوام ببرمت یه جایی هیچوقت من را سوار موتورش نمی کرد. می گفت: ناموسم رو سوار کنم، اگه اتفاقی بیفته چیکار کنم؟ چند روز قبل به او گفته بودم که در مسجد ثبت نام می کنند برای کربلا، خیلی آرزو دارم بروم. سوار موتورش شدم. اصغر من را برد، برایم پاسپورت گرفت. بعد ...
نفوذی دشمن را شناسایی کنید!
.... به من گفت: به منزل افشردی نمی رید؟ تا این جمله را گفت، دلم هری ریخت پایین. با نگرانی پرسیدم: این وقت صبح! مگه چه خبره؟ او خیلی آرام، خبر شهادت غلامحسین را به من داد. به روح شهید قسم، متوجه نشدم از خانه خودمان تا منزل آنها را چطوری رفتم. نمی دانستم چطور باید با مادر بزرگوارش روبه رو شوم. وقتی رسیدم، در خانه باز بود. وارد اتاق شدم. خواستم فریاد بزنم، اما دیدم مادرش به من گفت: الحمدلله! الحمدلله ...
روایت عجیب از جدال یک زوج جوان در دادگاه خانواده
ناهید پروری- هوای گرم تابستان به همراه گرد و غبار شدید سبب شده بود حیاط دادگاه خانواده خلوت تر از روزهای بهاری باشد به محض ورود به مجتمع قضایی در سالن ورودی اوضاع حکایت از چیزی دیگری خبر می داد سروصدا و گریه کودکان از یک سو و حرف های مبهم و موج منفی از سوی دیگر در محیط پخش شده بود. بعد از گذر از طبقه اول در طبقه دوم چهره مردی ژولیده که کنار آب سرد کن ایستاده بود با پیراهن زرد رنگ و ...
نارنجکی که روز حمله به شاهچراغ، مدافع امنیت مردم را هدف گرفت
این همه لیوان رو تنهایی می شوری؟ خب دستات یخ می زنه! . اما مرغ امیر یک پا داشت و مثل آدم بزرگ ها جواب مادرش را می داد: مامان من دوست دارم به هیأت امام حسین خدمت کنم. حالا هم که بزرگ شده و یَلی شده برای خودش و ما و شما، دست از همان هیأت بچگی نکشیده. چون چپ دست است نمی تواند در دسته ها زنجیر بزند، اما برای کار های دیگر کم نمی گذارد. حالا پریسا می دانست شوهرش آچار ...
وقتی منافقین دختر چهار ساله را به رگبار بستند
کرده بودند افتاده و مرگ محتوم خود را در لحظه ای بسیار نزدیک می دیدند. فرد شماره یک اکبر خدادی این مزدور کثیف وحشت زده و هراسان پا به فرار می گذارد... [حالا این اکبر خدادی اصلا نمی داند سیاسی را با چه س می نویسند. او از شمال برای کارهای سربازی اش آمده و مهمان من بود.] ... که توسط فرمانده با یک رگبار مسلسل آتشین مغزش متلاشی شده و در دم به هلاکت می رسد. سپس رگبار به سمت دو نفر دیگر که به التماس و ...
رمز و راز عاشقی بچه هایی که کربلایی شدند!
وند که نکند کمتر از دیگری کار کرده باشند و گوی سبقت از دست شان ربوده شود. *مهمان نوازی همسایه های کوچک اباعبدالله(ع)! چهار پسر قد و نیم قد و پدرشان که همه یک دست و یک رنگ دشداشه عربی به تن کرده اند. تصویر جالبی است برایم در کوچه پس کوچه های کربلا. تلفن همراهم را در می آورم و از پدرشان اجازه می گیرم برای عکاسی. کنارهم که می ایستند با زبان دست و پا شکسته عربی می خواهم لبخند ب ...
دیدار مهمانان سوریه ای برنامه معلی با رهبر انقلاب + فیلم
دخترش هرچند جان سالم از آن واقعه به در بردند اما مفقود شدند و اسمشان رفت در فهرست 40 کودک دیگری که در شلوغی آن فاجعه ربوده شدند و تا امروز هیچ خبری از آنها نیست. شش سال بعد از آن واقعه به همراه جُنا دختر دیگرش که حالا در کنار او تنها بازمانده خانواده 5 نفره شان محسوب می شود در 28 تیرماه امسال 1800 کیلومتر دورتر از فوعه و کفریا در تهران مهمان برنامه حسینیه معلی بودند تا پیام آور ایستادگی ...
کدام مرجع تقلید هیچگاه به حج تمتع نرفت!
ها متأثر نشوند، بعد هم مقداری پول به من دادید تا برای آنها لباس یا هر نیازی که دارند برایشان تهیه کنم. تواضع و فروتنی فرزند آیت الله مرعشی می گوید: ایشان هیچگاه ماشین سواری نداشتند، چون معتقد بودند که من روزی 2 ساعت به ماشین نیاز دارم تا به نماز و درس و بحث برسم، برای چه یک ماشین و یا راننده اینجا معطل بمانند. حجت الاسلام محمدعلی کوشا در این خصوص نقل می کند: بعضی ...
من شوهرم را نمی خواهم چون به او می گویند سامان دلقک...
؟ اهل رفیق بازی بودم؟ اعتیاد دارم؟ تو را کتک می زنم؟ من که می دونم آخرش کاری نمی تونی بکنی اما یادت باشه داری زندگیمون رو خراب می کنی. زن جوان نگاهی تلخ به او انداخت و گفت: اینجا هم دست از حرف زدن بر نمی داری چند دقیقه ساکت باش تا ببینیم چه می شود. در همین موقع منشی دادگاه زوج جوان را برای رسیدگی به پرونده شان صدا کرد و آن ها وارد شعبه شدند. قاضی که مرد میانسالی ...
روایت دردناک از خانواده ای که همه اعضایش ناپدید شدند
دوستانشان بودند، بعد با پول کمی که داشتند، خانه ای اجاره کردند. سامان یکی، دو ماهی کار کرد اما دستمزدش را ندادند. بعد از آن به ماریا گفت، ترکیه هم جای ماندن نیست. ماریا دوستان سامان را مقصر می داند، سامان به پشتوانه آنها ایران را ترک کرده بود. می دانید؛ دوستانش پشت او را خالی کردند و آنها هم بعد از مدتی دیپورت شدند. خیلی دوست دارم آنها را ببینم و بگویم چطور شد که این همه به او گفتید بیا ...
حمام کردن با اعمال شاقه
قدرت ایمان و صبر و توکل به خدا آنان را در این مسیر سخت یاری می کرد محسن جام بزرگ از آزادگان دوران دفاع مقدس روایتی از روز های اسارتش دارد که در ادامه آمده است. گیج بازی مترجم بعد از اسارت و انتقال به اردوگاه در اطراف شهر تکریت، عراقی ها از ما بعنوان اسیر جنگی ثبت نام کردند. در حین ثبت نام بچه ها که اغلب بسیجی بودند خود را بسیجی معرفی می کردند، اما مترجم به اشتباه آن ها را حرس ...
ما را چه کسی این همه عزیز کرده است؟
خبرگزاری مهر - گروه مجله - زینب رجایی: مرد چهارشانه و جاافتاده عراقی که ما را از مشایه تحویل گرفته تا شب در خانه اش مهمان باشیم، دو سه بار در طول مسیر تلفن می زند و از آن طرف خط به وضوح صدای یک زن شنیده می شود. به گمانم به اهالی خانه اش خبر می دهد که دست پر برخواهد گشت. بعد از آنکه سوار بر ماشین ابوسلمان نیم ساعتی از جاده نجف به کربلا دور می شویم، نور روستا بالاخره به چشم می آید. ابتدای ورودی ...
چطور 18سال اسارت را سپری کردی؟!
می کنند. از سیمی که به زخم گردنم کشیده شد احتمال دادم باید وسیله برقی باشد. بعد دو گیره هم به شست پایم وصل کردند. ناگهان بدنم بدون اختیار حدود چند سانتی از زمین بلند شد و دوباره به زمین افتادم. تنم به لرزه افتاده بود و حس کردم تمام مفاصل بدنم می خواهد از هم جدا شود. سروان عراقی می گفت بهتر است حرف بزنم ولا پشیمان می شوم. من نخستین خلبان ایرانی بودم که به اسارت درآمدم و آن فرد می خواست قدرت تحمل و ...
این زائر نذر کرده آفتاب را به جان بخرد!
و ساده بگویند عاشقت هستیم آقای امام حسین (ع)! خیابان های کربلا و مسیر پیاده روی، کم از این عاشق ها ندارد. هر کجا سر برگردانی، شب یا روز، میان آفتاب داغ ظهر و باد گرم و تب دار شب ها مردان بی ادعایی را می بینی که یک تکه مقوا به دست گرفته اند و میان راه زائران ایستاده اند و با پیچ و تاب آن مقوا سعی دارند برای چند لحظه ای هم که شده نسیم خنکی را مهمان صورتشان کنند و فریضه عشق را به جا ...
زیباترین زن ایران به غلط کردن افتاد ! / تنفر از عمل های زیبایی !
دیگر درحالی به طرز دلخراشی آزارم می داد که همه پیکرم با نخ های بخیه دوخته شده بود. شب ها نیز حالم بدتر می شد. پزشک جراح مرا دلداری می داد که این ها از عوارض طبیعی هستند، اما وضعیت جسمانی من به اندازه ای وخیم شد که چند بار بیهوش شدم و به کما رفتم! مدتی بعد جراح مذکور گفت: باید عمل جراحی دیگری روی پیکرم انجام بدهد خلاصه بعد از آن ماجرا تاکنون 21 بار به اتاق عمل رفته ام و 6 ماه در ...
شنیدن با دل
را ببینید. چندروز دیگر تشییع می کنیم. پدرش بی آن که به من بگوید، رفته بود و او را دیده بود؛ امان از دست این مردها؛ هیچ با خودش نگفته که من هم به اندازه او در این ده سال بی خبری، زجر کشیده ام. حقش بود همان موقع با هم می رفتیم. مهدی هم عین پدرش بود. آن دفعه ای که با ده روز تاخیر از جبهه به خانه برگشت، مگر یادم می رود؟ پدر و پسرها هی می رفتند توی اتاق و هی می آمدند؛ دور از چشم من مثلاً ...
تیمور بختیار، پاکروان، اردشیر زاهدی، علم و اصلاحات ارضی در خاطرات علینقی عالیخانی | عالیخوانی چگونه وزیر ...
که می خواستند برای دستگاه های دولت فراهم بکنند و نیاز کمک اتاق بازرگانی را داشت و در نتیجه اتاق بازرگانی هم به من مراجعه می کرد که برای شان این کار را انجام بدهم. این بود که به این صورت کاملاً اتفاقی و بدون هیچ گونه پیش بینی قبلی من یکباره خودم را آشنا دیدم با طبقه ی بازرگان و صاحب صنعت دست کم تهران که بخش بزرگی از کل مملکت را تشکیل می داد. این چیزهای کلی است که می توانم برای این دوره ...
2 سؤالی که آیت الله شهید مدنی جوابش را از امام حسین (ع) گرفت
مهم بود. حاج آقا خاتمی اصرار کرد، ولی آقا چیزی نگفتند. بعد که جلسه تمام شد و نماز خوانده شد، آقا همه را برای ناهار نگه داشتند. ناهار ایشان هم یا آش بود یا آبگوشت که اگر مهمان ناخوانده ای مثل ما آمد، کار مشکل نشود و آب غذا را زیاد کنند. سفره پهن شد و آش را آوردند و ما همه با ولع آش را خوردیم. واقعاً خیلی لذیذ بود. آقا فقط یک قاشق خوردند و دست کشیدند. وقتی سفره جمع شد، آشپز متوجه ...
هموطن در وان چه می کنی؟
دارند تبریزی ها هم بین پنج تا هشت ساعت با وان فاصله دارند. از تهران تا وان هم بدون احتساب توقف 12 ساعت در راه خواهید بود. همین مسیر با قطار تقریبا دو برابر می شود و 20 تا 24 ساعت زمان می برد. بعضی مغازه داران وان با شما فارسی حرف می زنند این شهر با جمعیت حدودا 600 هزار نفری، از مقاصد خرید برای ایرانی ها محسوب می شود. هم قیمت ها مناسب است و هم در زمان های مشخصی تخفیف های بزرگی روی ...
او. هنری – نویسنده داستان کوتاه آمریکایی- زندگینامه و 2 داستان کوتاه از او
.... سو پرده را پایین کشید و برمان را به اتاق دیگر برد. در آنجا هردوی آن ها با وحشت از پنجره به درخت نگاه کردند و بدون آنکه حرفی بزنند به یکدیگر خیره شدند. بارانی همراه با برف سرد شروع به باریدن کرد. برمان که لباس آبی کهنه ای به تن داشت روی سه پایه چپ شده ای نشست تا نقش معدنچی تنها را که روی تخته سنگی نشته بود ایفا کند. هنگامی که سو از خواب بیدار شد جانسی را دید که با چشمانی ...