روایت فرمانده 19 ساله ای که 20 روز بعد از عروسی اش به شهادت رسید
سایر منابع:
سایر خبرها
دست پسر سر به زیر محله بعد ازدواج رو شد!
هنگام یک غروب زیبا مادر رشید استکان خالی چای را درون سینی گذاشت و به آرامی در گوش مادرم مطلبی را بازگو کرد که گل لبخند روی چهره مادرم شکفته شد. همان شب زیبا بود که مادرم مرا به آغوش کشید و ماجرای خواستگاری مادر رشید را بیان کرد از خوشحالی و شرم و حیا سرخ و سفید می شدم که داخل اتاقم رفتم. انگار روی زمین بند نبودم اما اضطراب و استرس عجیبی نیز داشتم و مانند همه دختران دم بخت آینده ...
من از قبل می دانستم
باعث شد که به آرزویش که شهادت بود برسد. سنش را در شناسنامه بیشتر کرد مادر شهید تشریح کرد: چون سه بار برای رفتن به جبهه تلاش کرد و گفتند که سن شما کم است تا اینکه سنش را در شناسنامه بیشتر کرد تا توانست به جبهه برود و بار سوم که به جبهه رفت حنا تهیه کرد و به دوستانش گفت دست و پای مرا خضاب کنید که دامادی من است و بعد از آن شهید شد. وی عنوان کرد: به روز قبل از شهادت ...
مدافع حرم؛ من خواب بودم و بیدار شدم
و احمد سرک می کشید که پدر برگشت. با دیدن شان قند توی دلش آب شد و الحمدلله گفت. مادر و پسر، آرام نفس می کشیدند و شیرین روی کاناپه زیر پنجره خواب شان برده بود. مثل یک رویای گرم و دل کش، کنار ساحل مدیترانه. انگار که تلخیِ هیچ غمی، گره های محکم آغوششان را از هم باز نخواهد کرد. اما مگر می توان حرکت منظم عقربه های ساعت زندگی را متوقف کرد و تا ابد خواب ماند؟! نوزادها، جوان می شوند و جوان ها، پیر. احمد ...
مصائب مرضیه
تا در هفته دفاع مقدس پیگیر داستان زندگی او شویم و خاطراتی از نحوه شهادت و مجروح شدن اعضای خانواده مرضیه به رشته تحریر درآوریم. 35 سال است که با جان و دل از مادر کهنسال خود پرستاری می کند؛ به خاطر همین پرستاری هم انجام مصاحبه با این بانوی دزفولی چند بار به تعویق افتاد. بالاخره زمان مصاحبه فرا می رسد و خاطرات و اتفاقاتی تلخ توسط بانو مرضیه برزن مرور می شوند؛ از خانواده بسیار مذهبی ...
مشتی خاک به سوی خداوند متعال
حجرالاسود بوسه زدی و به دست بوس امام های معظم رفتی و ما و دیگر دوستان به ملاقات صاحب کعبه؟ و بین صفا و مروه رفتی و من بین خانه و نفس و تا جبهه به شیطان سنگ زدم و شما گوسفند برای خدا کشتی و من خودم را برای دیدار با معشوق اهدا نمودم. و مادر اگر شما را ناراحت کردم مرا بخشیده و عفو کنید و همه شما برادرها از حسن که مانند پدر بود و هم برادر. اگر او نبود نمی دانم که من کجا بودم و از کجاها سر ...
از روزهای رنگینی تا سال های وقار و سنگینی
...> دختران خوب و محجبه ای بودند. همیشه باهم بودند رشته هایشان یکی نبود اما در یک اتاق بودند. عاطفه از زلزله بم می گفت و اقوامی که از دست داده. پدر، مادر، عمو، خاله، عمه ها و دایی اش. او مانده بود و تنها برادرش که دانشجوی تهران بود. آن شب برادرش در تهران بود و عاطفه در دانشگاه، که شاید اگر آن دو نفر هم مانده بودند همراه خانواده الان اسیر خاک بودند. عاطفه از پشت درب اتاق و من از داخل اتاق ...
سردار دل ها چطور پای خارجی ها را به گلزار شهدای کرمان باز کرد؟
چهار سال پس از شهادت این سرباز ولایت می بینیم که این شهید والامقام همچون زمان جنگ علیه داعش، وحدت را بین مسلمانان جاری کرده و مرقد این شهید به محور و مرکزی برای اتحاد مسلمانان جهان تبدیل شده است. انگار این خون حالا حالاها پس از شهادت ایشان تازه است و روزانه صدها و هزاران زائر از اقصی نقاط جهان و ایران به گلزار شهدای کرمان سفر می کنند تا بار دیگر تجدید پیمانی با آرمان های این شهید جبهه های ...
هرگز باورم نمی شد شوهر صیغه ای و عروسم را در باغ در وضعیتی...!
. با وجود این از چند ماه قبل به رفتارها و رفت و آمدهای کیومرث مشکوک شدم. و پس از کنکاش های فراوان دریافتم که او با عروس کوچک ترم نیز ارتباط دارد. پسرم کارگر یکی از کارخانجات مشهد است و دختری 6ساله دارد. البته از حدود 2 سال قبل با پسرم دچار اختلافات خانوادگی شدند. ولی من تصور نمی کردم که این اختلافات به خاطر کیومرث است. چندین بار شنیدم که عروسم به باغ ...
مدافعان حرمی که راهشان از دفاع مقدس گذشت/ نسلی که رزقشان را از فرماندهان شهید گرفتند
. چه کسی فکرش را می کرد روزی مصطفی صدرزاده که حالا بیشتر از هر زمان دیگر در ذهن ها مانده است، راهی سرزمینی شود که شاید قبل از جنگ پایش به آن هم نرسید بود. مصطفی دو ساله بوده است که جنگ تمام می شود، اما انگار روحیه ایثار و شهادت باقی مانده از جنگ، برای مصطفی شروعی دوباره بود. مصطفی که در سوریه سید ابراهیم شناخته می شود، درست همان راهی می رود که حسن باقری رفت، همه ذکاوتش و تلاشش را ...
درد دل به سبک امروزی ها در مهمانی مستجاب الدعوه ها
. کاش راه شهدا را پیش بگیرند و از خون بی گناه و پاک این عزیزان حفاظت کنند. کلام که به خون شهدا کشید؛ دوباره اشکی شد و خواهرانه هایش گُل کرد و روی مزار چیده شد، صحنه ای که جان می داد برای عکس و به اشتراک گذاشتن با دنیا. شهیده خوش نژاد و خواهر بی تابش یا همان دشت بعدی محفل شهدا برای من را تنها می گذارم تا یک دل سیر برای هم بگویند و درد دل کنند، مسیر راه رفتن بین مزارها را از سر ...
الله بنده سی ؛ قهرمان این داستان خیلی آدم حسابی است!
سر خودش هم برنگشت و ذره ای در اراده او تغییری ایجاد نشد بعد از چند دقیقه آقا مهدی برگشت به پشت سرش و گفت که به مرتضی بگویید بیاد بره جای حمید و فرماندهی را برعهده بگیرد! . حمید شهید شد؟ گیجِ خبر شهادت حمید بودیم! با چه وضعی خودمان را پیش آقا مرتضی رساندیم و دستور فرمانده را بهش رساندیم؛ مرتضی از حرف هایمان متوجه شد که حمید به شهادت رسیده است، سه تایی پیش آقا مهدی رفتیم تا او ...
حیرت یک شخصیت مشهور از حضور افغانستانی ها در ایران
...> صدور آنلاین ویزای امارات بدون دردسر، در سریع ترین زمان ممکن پیشنهاد امروز او 20 دقیقه تمام از بالای پل به ساعت زل زده بود و کم کم داشتم نگران احوالاتش می شدم که ناگهان گفت: روی سیاره شما همه بچه ها یه شکلن. انتظار هر جمله ای جز این را داشتم. نگاهمان چند ثانیه ای تلاقی پیدا کرد. -یه شکلن؟ +یه جور لباس پوشیدن. تازه منظورش را گرفتم. خنده ام گرفته ...
شهید داود رنجبر بسیار کار می کرد تا با تمام درآمدش به مستضعفان کمک کند/ بعد از شهادت فرزندم حساب 100 ...
: درباره کودکی شهید داود رنجبر بگویید. مادر شهید داود رنجبر حسین آبادی: پسرم از همان کودکی یک فرد خاص بود. در سن هفت سالگی تمام راهپیمایی هایی که من می رفتم را به خواسته و اصرار خودش همراهم می آمد. مخصوصا روز 17 شهریوری که امام خمینی (ره) دستور دادند حکومت نظامی را بشکنیم و یک عده نیز شهید شدند. قصد داشتم فردای آن روز برای کمک به بهشت زهرا بروم. داود گفت که حتما باید در این مراسم حضور ...
عشق بازی دختر فرمانده محبوب با پیراهن خاص | تنها عکس 2 نفره ...
هم بوی دلتنگی می آمد: آخ مامان و خاله صفیه( همسر شهید مهدی باکری) وقتی با هم حرف می زدند، خاطرات شان دست آدم را می گیرد و می برتت تا اوج. اصلا انگار اسم عمو مهدی در زبان خاله صفیه و اسم بابا علی در دهان مامان یک جای امن دارد؛ جایی که با هیچ رمز و کدی نمی توان وارد آن شد. اگر از منِ خبرنگار بپرسی، می گویم بعضی از آدم ها حسابی امن و گرم و دوست داشتنی هستند، مهم نیست که چه نسبتی با آنها داری، اصلا قبلا او را ملاقات کردی یا نه! چند بار قرار است ببینی اش، هیچ کدام مهم نیست، مهم این است که هر وقت و هرجا آنها را ببینی یک عطر امن پخش می کنند به طرفت، مثل شهدا! مثل خانواده شان، مثل مریم. ...
ماجرای شناسایی پیکر شهید کلاهدوز به روایت فرزندش
مقام سپاه پاسداران بود ریشش سوخته بود. همین طور مژه ها و کمی ابروهایش. سرش درد می کرد. به متکا های داخل پذیرایی تکیه داده بود و حسابی دمغ بود. در آخرین لحظه با رجایی رو در رو بود و حالا انگار جامانده بود. بمب که منفجر شده بود، یوسف از روی صندلی به طرف در اتاق جلسه پرتاب شده بود و بیرون افتاده بود. دیده بود که کشمیری کیفش را کنار رجایی گذاشت و شنیده بود که گفت: برگه ها جامانده و ...
زینب وار دل به دلش سپردم
داشت تا حدی که هر روز صبح از من می پرسید که آیا اجازه دارد که به جبهه برود یا نه و من هر بار به او می گفتم که بله می توانی بروی، من تو را به خداوند امانت می سپارم عیب ندارد حالا که به سن جبهه رفتن رسیده ای برو [“گفت مادر جان من می روم به خاطر اجساد مادران و خواهرانم که از میان آتش بیرون کشیدند... من می روم تا دیگر خواهران و مادرانم اذیت نشوند و هیچ مردی نتواند آنها را اذیت و آزاری ...
کارگردان قلابی دختر 18 ساله را بازیچه هوسرانی اش کرد
و فیلمی را در ذهنش تصور می کرد که قرار بود به زودی ساخته شود! از آن روز به بعد پیام ها و ارتباط های تلفنی نعیم رنگ و بوی عاطفی به خود گرفت و به جملاتی مهرآمیز رسید. تا این که چند روز بعد نعیم از او خواست باز هم به کافی نت بیاید. این بار هایده زیباترین لباس هایش را پوشید و با اندکی آرایش از خانه بیرون زد! او در پاسخ به سوال مادرش نیز گفت: با یکی از دوستان همکلاسی ام قرار دارم! نیم ساعت بعد نعیم با ...
باغ های معلق جاغرق
می رساند زیر آن درخت گردو و کتاب ها و داروهایش را دورش می چید و گم می شد در جهان دیگری و اگر درد نمی کشید شاید زمان را از دست می داد. حالا که فکر می کنم آن باغ و آن سفر چند روزه جاغرق برای دورهمی ما بچه ها نبود، پدرانمان انگار تصمیم گرفته بودند عمو احمد را از کار و شلوغی دور کنند تا او با کتاب ها و دردهایش خلوت کند. حالا که فکر می کنم نمی دانم کدام یک از آدم های آن سفر برای لحظه ای هم که ...
ماجرای جوان دهه هشتادی که جان فدای ایران شد
... پدر کارگر معدن است. می گوید معدن کار سنگینی است.کاری که فکر نمی کنم سنگین تر از تحمل داغ جوان باشد. پدر می گوید سرمایه من همین بچه بود که تقدیمش کردم. من این بچه ها را با نان کارگری بزرگ کردم . مادر بالای سر پیکر پسر چنباتمه زده است. مثل همان روزها که تازه فرید به دنیا آمده بود و تا می دیدش گل از گلش می شکفت. و انگار دنیا را به نام او زده بودند. چهره پسر عین ماه می تابد. مادر بالا ...
اهمیت شأن مادرانگی و روایت مادر جبهه ها
سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): کتایون رجبی راد نویسنده و مدیرعامل نشر نسیما از بانوان شاخصی است که کتاب های ارزشمندی از خود به جای گذاشته است. کتاب همدم تازه ترین اثر اوست که به سرگذشت زهرا محمودی معروف به مادر جبهه ها می پردازد. این کتاب که درباره مادربزرگ کتایون رجبی راد است توانسته اقبال عمومی قابل توجهی را میان علاقه مندان حوزه کتاب های دفاع مقدس به دست آورد. مصاحبه زیر گفت ...
خاطراتی که برای همیشه ماندگار است
گفتم بیا خانه .حالا که اینقدر دوست داری به جبهه بروی ما هم رضایت می دهیم که بروی. محمدرضا عشق رفتن به جبهه را داشت حتی یکبار برایم تعریف کرد که خواب دیده با یکی از دوستان خود در باغی سرسبز قدم می زنند و بالاخره خواب اش تعبیر شد و به شهادت رسید. - ایسنا: چگونه متوجه شدید که پسرتان شهید شده است؟ در فاصله این دو ماه که محمدرضا در جبهه بود خواب های بدی می دیدم و مدام ...
راز عاقبت بخیری همه پسران حاج شریف
روز بین پسرها دعوا می شد و سکینه خانم از پسشان بر نمی آمد. ماشالله یکی دو تا که نبودند. 7پسر قد و نیم قد بودند. هر روز بین پسرها دعوا بالا می گرفت که کدامشان همراه بابا به صابون پزخانه بروند. این جمله هر روز مادر بود خطاب به پسرها که آخه مگه صابون پز خانه جای بچه هاست؟ حرارت بالای 40 درجه طاقت کارگر را هم می برد چه برسد به شما که هنوز بچه اید. این رسم هر روز خانواده ابراهیمی بود. پسرها کمک حال پدر ...
طی صفا و مروه و چشم انتظاری خاله صغری برای پسر شهیدش
حیاط می شوم. حیاط کوچکی که درخت پرتقال با برگ های همیشه سبزش بر آن سایه انداخته؛ در تکاپوی تمیز کردن حیاط است و می گوید خانه فقیر مرتب نمی شود. درخواستم برای کمک به خودش را نمی پذیرد و می گوید: دیگر کارم تمام شده و به سمت خانه تعارفم می کند. وارد یکی از اتاق ها می شویم، اتاقی کوچک که برای بزرگ تر شدن با اتاق کناری ادغام شده است و در انتهای اتاق عکس پدر شهید، چند عکس از شهید و دو عکس از نوه ...
نگهداری از سالمندان را بین اعضای خانواده تقسیم کنید تا آسان و لذتبخش شود
باید از افراط و تفریط پرهیز کرد و همه چیز را در جای خودش انجام داد. سالمندی محرومیت نیست دکتر فردوسی اظهار داشت: سرزدن به سالمندان باید در زمان کم و چند بار در روز یا در هفته اتفاق بیفتد. سرزدن در زمان های بلند مثل دو ماه یک بار برای سالمند مؤثر نیست. اگر سالمندی دارای چند فرزند است، باید وظیفه مراقبت از پدر و مادر بین آن ها تقسیم شود و هر کدام از فرزندان بنا به شرایطی که دارند ...
اولین شهید گروه سرود
سرودمان به یکی از گروه های شناخته شده تبدیل شده بود و باید برای اجراهای بیشتر، تمرین بیشتری هم می کردیم. ساخت سالن آمفی تئاتر مسجد تمام شده بود و ما ساعت های زیادی را آنجا سپری می کردیم و بعد با اعضای گروه به خانه شهدا می رفتیم. همان شب اولِ شهادت هرکدام از رزمنده ها، برای تسلیت به خانه شان می رفتیم و همان جا سرودمان را هم می خواندیم. به بهشت زهرا سر مزار کسانی که تازه شهید شده بودند هم می رفتیم ...
شهدا نقطه اتصال ما به آرمان هایشان هستند/ ثبت خودجوش خاطرات شهدای دبیرستان سپاه
پیدا کردیم که از بچه های مکتب بود و در کرج زندگی می کرد و پس از اعزام به جبهه و شهادت، از او بی اطلاع بودیم. یک روز برادر ناصر طاعت ثابت گفت که چرا نام شهید حسین جعفری دوره دوم در بین شهدای مکتب نیست؟ گفتیم چنین اسمی در شهدا نداریم. مطمئن هستی که شهید شده؟ گفت بله، سال سوم برای رفتن به جبهه دبیرستان را رها کرد و رفت و شهید شد. گفتیم چقدر اطمینان داری؟ گفت صددرصد، هم کوچه ای ما بود، در ...
6 نکته از نقش اثرگذار رهبرانقلاب در جنگ تحمیلی
علمای مشهد که حتما اغلب آقایان می شناسند، آقای حاج میرزا جواد آقای تهرانی، مردِ ملّا، پیرمردِ پشت خمیده ی با عصا، ایشان چند بار جبهه رفته. یک بار ایشان از جبهه برگشتند آمدند تهران، می رفتند مشهد، با بنده ملاقات کردند؛ خدمت امام رسیدند. به من گفتند که من وقتی رفتم جبهه، دیدم بچه ها من را به چشم یک پیرمرد نگاه می کنند، گفتم نخیر از من هم کار بر می آید. بعد به من گفتند که پس شما پای خمپاره بیایید، آقای ...
شهیدی که سعید بود و سعید شد
اینکه آقا سعید به لشکر8 نجف اشرف برگشت و اسفند 1366 در عملیات والفجر10 به شهادت رسید. این رزمنده اصفهانی با اشاره به اینکه شهادت دایی سعید ضربه بزرگی برای دو خواهرزاده هایش بود ادامه می دهد: عبدالحمید و ولی الله انگار پدرشان را بار دیگر از دست داده بودند. آنها بعد از مدتی باز هم به جبهه برگشتند تا چون دایی شان سعید شوند و در عملیات بیت المقدس7 با هم در یک ساعت به شهادت رسیدند و پیکرشان ...
تلخ و شیرین های زندگی یک جانباز قطع نخاعی/ جهادی که ادامه دارد
نخاعی می شوند، به دلایل گوناگون اغلب زندگی کوتاه تری را تجربه می کنند، اما من انگار با گذر از 50 سالگی بیشتر از حد تصور عمر کرده ام! گاهی فکر می کنم که حتی پدر و مادرم از شدت غصه من عمرشان کمتر شده و زودتر به دیدار حق رفته اند. دیگر به شب های بدون خواب، قرص های آرام بخش و مسکن، ویلچری که درد پاهایم را چند برابر می کند، عادت کرده ام، در گذر تمام این سال ها درد من التیام نیافته و شاید ...